این متن فقط به عنوان مقدمه برای متن بعدی نوشته شده، برای حل یه معضل، نتیجه چند ماه مطالعه و فکره، اگر حوصله یا وقت ندارین، نخوندنش، بهتر از غلط فهمیدنشه.
بعضی جملات هستن که خیلی شنیده میشن:
- نظام اخلاقی ما از دیگران بهتر است.
- اخلاقیات ما، از بقیه اخلاقی تر است.
و ...
میخوام نشون بدم که این جملات بی معنی هستن، و کمی راجع به اخلاق بگم.
یه تذکر، هر جا که در این متن میگم گزاره اخلاقی، منظورم گزاره هایی از جنس "من ایثار را خوب میدانم" هستش.
منظورم از بی معنی چیه؟ نوعی از حرف زدن، بی معناست، مثل: یک متر، دو کیلوگرم است. این جمله، بی معناست. چرا؟ چون کلماتش مفهومی را کنار هم نمیرسانند. متر، واحد طول تعریف میشود، و کیلوگرم واحد جرم، و این دو کمیت، از یک جنس نیستند، و نسبت عددی با هم ندارند (نه به صورت مطلق، برای خواننده تعریف نشده اند) برای همین اساسا این جمله بی معنی است.
خب، من اخلاقیاتی دارم. بعضی چیزها را "خوب" میدانم.
1- فرض کنیم مجموعه اینها را بتوانیم در نظر بگیریم (فرض)، اسم این مجموعه را بگذاریم "نظام اخلاقی" من. یک چیز قطعی است، دیگر راجع به این نظام اخلاقی، نمیتوان نظر اخلاقی داد، چون در آن صورت خود این گزاره هم جزو این نظام قرار میگیرد، درحالیکه فرض کردیم که "کل" این مجموعه، نظام اخلاقی بود.
2- اگر هم بتوان نشان داد که "همه" این "خوب" دانستن ها را نمیتوان با هم مجموعه کرد (یا نتوان همه را جمع کرد) باز هم یک "خوب" دانستن را نمیتوان "خوب" دانست. مثل این است که "طول" را "طولانی" (یا مثلا یک متر) بدانیم، میتوان "طولِ یک جسم" را طولانی دانست، اما خود "طول" را طولانی دانستن، فقط نشان دهنده عدم توانایی درست حرف زدن است. (یا از روی فکر نکردن، حرف زدن)
از همین جنس، میتوان گفت این جمله که "این گزاره درست است"، زائد حرف زدن است. صرف گفتن گزاره، کفایت میکند. اینکه گزاره درست باشد یا نه، به خود گزاره وابسته است، نه به اینکه گفته شود که آن گزاره درست است یا خیر. البته همیشه، در آموزش، زائد حرف زدن لازم است. شاید برای همین بود که ویتنگشتاین خیلی با تدریس به بچه های کوچک نساخت! برای کسی که درستی گزاره های منطقی و ریاضی، واضح در ذات (self manifesting) بود، یاد دادن این گزاره ها، شاید بی معنی بود.
بنابراین، این جمله که "بنای اخلاقی ما از فلان جا بهتر است"، جمله بی معناییه. نمیشه در مورد بنای اخلاقی، نظر اخلاقی داد، میشه نظرات دیگر داد مثل اینکه "این نظام اخلاقی، سرعت منقرض شدن بشر را زیاد میکند" یا "این نظام اخلاقی، متعلق به ده سال پیش است"، ولی به صورت اخلاقی نمیشود درباره نظام اخلاقی صحبت کرد. این مثل این است که بگوییم، "زمان"، قدیمی است. میشود گفت "زمانِ آن اتفاق متعلق به گذشته است"، میشود گفت "این زمان برای انجام کاری بهتر است"، ولی نمیشود در مورد زمانِ خود زمان صحبت کرد.
اخلاقیات، در اولین نگاه، به دو قسم تقسیم میشن، بعضی چیزها مثل "ایجاد رنج" به ذاته منفورند، بعضی چیزها ولی متکی به یه سیر منطقی هستند. صرف تزریق ماده ی الف، منفور نیست، ولی وقتی بفهمیم که این ماده، میکشه، یا درد شدید ایجاد میکنه، منفور میشه. در این موارد، یعنی وقتی منفور بودن چیزی متکی به سیری منطقیه، میشه در موردش بحث کرد، میشه نشون داد که اون سیر منطقی، غلط داره، و بنابراین کنارش گذاشت. منتها با گذر زمان، این مسائل دست دوم، خودشون میتونن تبدیل به دست اول بشن، چیزی مشابه اون اصالت "فرم" که قبلا گفتم (+). طبیعتا کسانی که این فرم رو به صورت گزاره بنیادین به ارث بردن، و هیچ وقت در طول عمرشون اطمینان نداشتن از توانایی استنتاجی خودشون، بنیادگرا میشن، دیگه به جای فهم و تلاش برای درک، تأکید میکنن روی یه "حرف" یا "دستور" یا یه "فرم" خاص. منتها یه نوع خاص بنیادگرا ها هستن، که من جمله آنچه که نسبت بهش وفادارن، اینه که هر که اختلاف داره باهاشون رو به هر قیمتی حذف کنند.
در نهایت، در مورد اخلاق، نمیشه مقایسه کرد، نمیشه اخلاقی نظر داد، نمیشه سخن اخلاقی گفت. اما مهمتر از همه، اخلاق را میتوان تغییر داد، میشود اخلاق را مهندسی کرد. به نظرم میرسه اخیرا که بنیادگرایی، یه گونه سیستم اخلاقیه که یه ارزشهای بنیادینش با ارزشهای بنیادین مد نظر من فرق میکنه، تنها راهی که به نظرم در پیش میشه داشت، تلاش برای تغییر این سیستم اخلاقیه، چه اخلاقیات درجه اولش، چه درجه دومش.
اگه حوصله خوندن بیشتر دارین، گزاره هایی که من بهشون گفتم اخلاقی، با دقت فکری بیشتر، گزاره های روانشناختی هستن. در مورد اخلاق، و اینکه آیا گزاره های اخلاقی اساسا میتونن وجود داشته باشن، به قول مسعود، گوش بگیرین ببینین استاد چی میگه (ویتگنشتاین در Tractatus):
پانوشت 2: بسیاری از حرفهایی که نیتچه (نیچه) میزنه، با تمام زیباییش در خیلی مواقع، از همین جهت بی معنیه. نه که من مخالفم، اصلا کلامش غلطه. وقتی میخوای در مورد کل اخلاق نظر بدی، دیگه به کار بردنِ "باید" نشون دهنده نفهمیدن موضع حرف زدنه.
بعضی جملات هستن که خیلی شنیده میشن:
- نظام اخلاقی ما از دیگران بهتر است.
- اخلاقیات ما، از بقیه اخلاقی تر است.
و ...
میخوام نشون بدم که این جملات بی معنی هستن، و کمی راجع به اخلاق بگم.
یه تذکر، هر جا که در این متن میگم گزاره اخلاقی، منظورم گزاره هایی از جنس "من ایثار را خوب میدانم" هستش.
منظورم از بی معنی چیه؟ نوعی از حرف زدن، بی معناست، مثل: یک متر، دو کیلوگرم است. این جمله، بی معناست. چرا؟ چون کلماتش مفهومی را کنار هم نمیرسانند. متر، واحد طول تعریف میشود، و کیلوگرم واحد جرم، و این دو کمیت، از یک جنس نیستند، و نسبت عددی با هم ندارند (نه به صورت مطلق، برای خواننده تعریف نشده اند) برای همین اساسا این جمله بی معنی است.
خب، من اخلاقیاتی دارم. بعضی چیزها را "خوب" میدانم.
1- فرض کنیم مجموعه اینها را بتوانیم در نظر بگیریم (فرض)، اسم این مجموعه را بگذاریم "نظام اخلاقی" من. یک چیز قطعی است، دیگر راجع به این نظام اخلاقی، نمیتوان نظر اخلاقی داد، چون در آن صورت خود این گزاره هم جزو این نظام قرار میگیرد، درحالیکه فرض کردیم که "کل" این مجموعه، نظام اخلاقی بود.
2- اگر هم بتوان نشان داد که "همه" این "خوب" دانستن ها را نمیتوان با هم مجموعه کرد (یا نتوان همه را جمع کرد) باز هم یک "خوب" دانستن را نمیتوان "خوب" دانست. مثل این است که "طول" را "طولانی" (یا مثلا یک متر) بدانیم، میتوان "طولِ یک جسم" را طولانی دانست، اما خود "طول" را طولانی دانستن، فقط نشان دهنده عدم توانایی درست حرف زدن است. (یا از روی فکر نکردن، حرف زدن)
از همین جنس، میتوان گفت این جمله که "این گزاره درست است"، زائد حرف زدن است. صرف گفتن گزاره، کفایت میکند. اینکه گزاره درست باشد یا نه، به خود گزاره وابسته است، نه به اینکه گفته شود که آن گزاره درست است یا خیر. البته همیشه، در آموزش، زائد حرف زدن لازم است. شاید برای همین بود که ویتنگشتاین خیلی با تدریس به بچه های کوچک نساخت! برای کسی که درستی گزاره های منطقی و ریاضی، واضح در ذات (self manifesting) بود، یاد دادن این گزاره ها، شاید بی معنی بود.
بنابراین، این جمله که "بنای اخلاقی ما از فلان جا بهتر است"، جمله بی معناییه. نمیشه در مورد بنای اخلاقی، نظر اخلاقی داد، میشه نظرات دیگر داد مثل اینکه "این نظام اخلاقی، سرعت منقرض شدن بشر را زیاد میکند" یا "این نظام اخلاقی، متعلق به ده سال پیش است"، ولی به صورت اخلاقی نمیشود درباره نظام اخلاقی صحبت کرد. این مثل این است که بگوییم، "زمان"، قدیمی است. میشود گفت "زمانِ آن اتفاق متعلق به گذشته است"، میشود گفت "این زمان برای انجام کاری بهتر است"، ولی نمیشود در مورد زمانِ خود زمان صحبت کرد.
اخلاقیات، در اولین نگاه، به دو قسم تقسیم میشن، بعضی چیزها مثل "ایجاد رنج" به ذاته منفورند، بعضی چیزها ولی متکی به یه سیر منطقی هستند. صرف تزریق ماده ی الف، منفور نیست، ولی وقتی بفهمیم که این ماده، میکشه، یا درد شدید ایجاد میکنه، منفور میشه. در این موارد، یعنی وقتی منفور بودن چیزی متکی به سیری منطقیه، میشه در موردش بحث کرد، میشه نشون داد که اون سیر منطقی، غلط داره، و بنابراین کنارش گذاشت. منتها با گذر زمان، این مسائل دست دوم، خودشون میتونن تبدیل به دست اول بشن، چیزی مشابه اون اصالت "فرم" که قبلا گفتم (+). طبیعتا کسانی که این فرم رو به صورت گزاره بنیادین به ارث بردن، و هیچ وقت در طول عمرشون اطمینان نداشتن از توانایی استنتاجی خودشون، بنیادگرا میشن، دیگه به جای فهم و تلاش برای درک، تأکید میکنن روی یه "حرف" یا "دستور" یا یه "فرم" خاص. منتها یه نوع خاص بنیادگرا ها هستن، که من جمله آنچه که نسبت بهش وفادارن، اینه که هر که اختلاف داره باهاشون رو به هر قیمتی حذف کنند.
در نهایت، در مورد اخلاق، نمیشه مقایسه کرد، نمیشه اخلاقی نظر داد، نمیشه سخن اخلاقی گفت. اما مهمتر از همه، اخلاق را میتوان تغییر داد، میشود اخلاق را مهندسی کرد. به نظرم میرسه اخیرا که بنیادگرایی، یه گونه سیستم اخلاقیه که یه ارزشهای بنیادینش با ارزشهای بنیادین مد نظر من فرق میکنه، تنها راهی که به نظرم در پیش میشه داشت، تلاش برای تغییر این سیستم اخلاقیه، چه اخلاقیات درجه اولش، چه درجه دومش.
اگه حوصله خوندن بیشتر دارین، گزاره هایی که من بهشون گفتم اخلاقی، با دقت فکری بیشتر، گزاره های روانشناختی هستن. در مورد اخلاق، و اینکه آیا گزاره های اخلاقی اساسا میتونن وجود داشته باشن، به قول مسعود، گوش بگیرین ببینین استاد چی میگه (ویتگنشتاین در Tractatus):
6.4 All propositions are of equal value.
6.41 The sense of the world must lie outside the world. In the world everything is as it is, and everything happens as it does happen: in it no value exists—and if it did exist, it would have no value.
If there is any value that does have value, it must lie outside the whole sphere of what happens and is the case. For all that happens and is the case is accidental.
What makes it non-accidental cannot lie within the world, since if it did it would itself be accidental.
It must lie outside the world.
6.42 So too it is impossible for there to be propositions of ethics.
Propositions can express nothing that is higher.
6.421 It is clear that ethics cannot be put into words.
Ethics is transcendental.
(Ethics and aesthetics are one and the same.)
6.422 When an ethical law of the form, ‘Thou shalt . . .’, is laid down, one’s first thought is, ‘And what if I do not do it?’ It is clear, however, that ethics has nothing to do with punishment and reward in the usual sense of the terms. So our question about the consequences of an action must be unimportant.—At least those consequences should not be events. For there must be something right about the question we posed. There must indeed be some kind of ethical reward and ethical punishment, but they must reside in the action itself.
(And it is also clear that the reward must be something pleasant and the punishment something unpleasant.)
6.423 It is impossible to speak about the will in so far as it is the subject of ethical attributes.
And the will as a phenomenon is of interest only to psychology.
6.43 If the good or bad exercise of the will does alter the world, it can alter only the limits of the world, not the facts—not what can be expressed by means of language.
In short the effect must be that it becomes an altogether different world. It must, so to speak, wax and wane as a whole.
The world of the happy man is a different one from that of the unhappy man.
6.431 So too at death the world does not alter, but comes to an end.
6.4311 Death is not an event in life: we do not live to experience death.
If we take eternity to mean not infinite temporal duration but timelessness, then eternal life belongs to those who live in the present.
Our life has no end in just the way in which our visual field has no limits.
6.4312 Not only is there no guarantee of the temporal immortality of the human soul, that is to say of its eternal survival after death; but, in any case, this assumption completely fails to accomplish the purpose for which it has always been intended. Or is some riddle solved by my surviving for ever? Is not this eternal life itself as much of a riddle as our present life? The solution of the riddle of life in space and time lies outside space and time.
(It is certainly not the solution of any problems of natural science that is required.)
6.432 How things are in the world is a matter of complete indifference for what is higher. God does not reveal himself in the world.
6.4321 The facts all contribute only to setting the problem, not to its solution.
6.44 It is not how things are in the world that is mystical, but that it exists.
6.45 To view the world sub specie aeterni is to view it as a whole—a limited whole.
Feeling the world as a limited whole—it is this that is mystical.
پانوشت: یاد این پست افتادم، یادش بخیر، اون موقع بیان این حرف رو نمیدونستم، ولی جالبه که "غلط" حرف نزدم!6.41 The sense of the world must lie outside the world. In the world everything is as it is, and everything happens as it does happen: in it no value exists—and if it did exist, it would have no value.
If there is any value that does have value, it must lie outside the whole sphere of what happens and is the case. For all that happens and is the case is accidental.
What makes it non-accidental cannot lie within the world, since if it did it would itself be accidental.
It must lie outside the world.
6.42 So too it is impossible for there to be propositions of ethics.
Propositions can express nothing that is higher.
6.421 It is clear that ethics cannot be put into words.
Ethics is transcendental.
(Ethics and aesthetics are one and the same.)
6.422 When an ethical law of the form, ‘Thou shalt . . .’, is laid down, one’s first thought is, ‘And what if I do not do it?’ It is clear, however, that ethics has nothing to do with punishment and reward in the usual sense of the terms. So our question about the consequences of an action must be unimportant.—At least those consequences should not be events. For there must be something right about the question we posed. There must indeed be some kind of ethical reward and ethical punishment, but they must reside in the action itself.
(And it is also clear that the reward must be something pleasant and the punishment something unpleasant.)
6.423 It is impossible to speak about the will in so far as it is the subject of ethical attributes.
And the will as a phenomenon is of interest only to psychology.
6.43 If the good or bad exercise of the will does alter the world, it can alter only the limits of the world, not the facts—not what can be expressed by means of language.
In short the effect must be that it becomes an altogether different world. It must, so to speak, wax and wane as a whole.
The world of the happy man is a different one from that of the unhappy man.
6.431 So too at death the world does not alter, but comes to an end.
6.4311 Death is not an event in life: we do not live to experience death.
If we take eternity to mean not infinite temporal duration but timelessness, then eternal life belongs to those who live in the present.
Our life has no end in just the way in which our visual field has no limits.
6.4312 Not only is there no guarantee of the temporal immortality of the human soul, that is to say of its eternal survival after death; but, in any case, this assumption completely fails to accomplish the purpose for which it has always been intended. Or is some riddle solved by my surviving for ever? Is not this eternal life itself as much of a riddle as our present life? The solution of the riddle of life in space and time lies outside space and time.
(It is certainly not the solution of any problems of natural science that is required.)
6.432 How things are in the world is a matter of complete indifference for what is higher. God does not reveal himself in the world.
6.4321 The facts all contribute only to setting the problem, not to its solution.
6.44 It is not how things are in the world that is mystical, but that it exists.
6.45 To view the world sub specie aeterni is to view it as a whole—a limited whole.
Feeling the world as a limited whole—it is this that is mystical.
پانوشت 2: بسیاری از حرفهایی که نیتچه (نیچه) میزنه، با تمام زیباییش در خیلی مواقع، از همین جهت بی معنیه. نه که من مخالفم، اصلا کلامش غلطه. وقتی میخوای در مورد کل اخلاق نظر بدی، دیگه به کار بردنِ "باید" نشون دهنده نفهمیدن موضع حرف زدنه.