۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

تأملاتی در اخلاق، و نظرات اخلاقی

این متن فقط به عنوان مقدمه برای متن بعدی نوشته شده، برای حل یه معضل، نتیجه چند ماه مطالعه و فکره، اگر حوصله یا وقت ندارین، نخوندنش، بهتر از غلط فهمیدنشه.
بعضی جملات هستن که خیلی شنیده میشن:
- نظام اخلاقی ما از دیگران بهتر است.
- اخلاقیات ما، از بقیه اخلاقی تر است.
و ...
میخوام نشون بدم که این جملات بی معنی هستن، و کمی راجع به اخلاق بگم.
یه تذکر، هر جا که در این متن میگم گزاره اخلاقی، منظورم گزاره هایی از جنس "من ایثار را خوب میدانم" هستش.

منظورم از بی معنی چیه؟ نوعی از حرف زدن، بی معناست، مثل: یک متر، دو کیلوگرم است. این جمله، بی معناست. چرا؟ چون کلماتش مفهومی را کنار هم نمیرسانند. متر، واحد طول تعریف میشود، و کیلوگرم واحد جرم، و این دو کمیت، از یک جنس نیستند، و نسبت عددی با هم ندارند (نه به صورت مطلق، برای خواننده تعریف نشده اند) برای همین اساسا این جمله بی معنی است.
خب، من اخلاقیاتی دارم. بعضی چیزها را "خوب" میدانم.
1- فرض کنیم مجموعه اینها را بتوانیم در نظر بگیریم (فرض)، اسم این مجموعه را بگذاریم "نظام اخلاقی" من. یک چیز قطعی است، دیگر راجع به این نظام اخلاقی، نمیتوان نظر اخلاقی داد، چون در آن صورت خود این گزاره هم جزو این نظام قرار میگیرد، درحالیکه فرض کردیم که "کل" این مجموعه، نظام اخلاقی بود.
2- اگر هم بتوان نشان داد که "همه" این "خوب" دانستن ها را نمیتوان با هم مجموعه کرد (یا نتوان همه را جمع کرد) باز هم یک "خوب" دانستن را نمیتوان "خوب" دانست. مثل این است که "طول" را "طولانی" (یا مثلا یک متر) بدانیم، میتوان "طولِ یک جسم" را طولانی دانست، اما خود "طول" را طولانی دانستن، فقط نشان دهنده عدم توانایی درست حرف زدن است. (یا از روی فکر نکردن، حرف زدن)

از همین جنس، میتوان گفت این جمله که "این گزاره درست است"، زائد حرف زدن است. صرف گفتن گزاره، کفایت میکند. اینکه گزاره درست باشد یا نه، به خود گزاره وابسته است، نه به اینکه گفته شود که آن گزاره درست است یا خیر. البته همیشه، در آموزش، زائد حرف زدن لازم است. شاید برای همین بود که ویتنگشتاین خیلی با تدریس به بچه های کوچک نساخت! برای کسی که درستی گزاره های منطقی و ریاضی، واضح در ذات (self manifesting) بود، یاد دادن این گزاره ها، شاید بی معنی بود.

بنابراین، این جمله که "بنای اخلاقی ما از فلان جا بهتر است"، جمله بی معناییه. نمیشه در مورد بنای اخلاقی، نظر اخلاقی داد، میشه نظرات دیگر داد مثل اینکه "این نظام اخلاقی، سرعت منقرض شدن بشر را زیاد میکند" یا "این نظام اخلاقی، متعلق به ده سال پیش است"، ولی به صورت اخلاقی نمیشود درباره نظام اخلاقی صحبت کرد. این مثل این است که بگوییم، "زمان"، قدیمی است. میشود گفت "زمانِ آن اتفاق متعلق به گذشته است"، میشود گفت "این زمان برای انجام کاری بهتر است"، ولی نمیشود در مورد زمانِ خود زمان صحبت کرد.

اخلاقیات، در اولین نگاه، به دو قسم تقسیم میشن، بعضی چیزها مثل "ایجاد رنج" به ذاته منفورند، بعضی چیزها ولی متکی به یه سیر منطقی هستند. صرف تزریق ماده ی الف، منفور نیست، ولی وقتی بفهمیم که این ماده، میکشه، یا درد شدید ایجاد میکنه، منفور میشه. در این موارد، یعنی وقتی منفور بودن چیزی متکی به سیری منطقیه، میشه در موردش بحث کرد، میشه نشون داد که اون سیر منطقی، غلط داره، و بنابراین کنارش گذاشت. منتها با گذر زمان، این مسائل دست دوم، خودشون میتونن تبدیل به دست اول بشن، چیزی مشابه اون اصالت "فرم" که قبلا گفتم (+). طبیعتا کسانی که این فرم رو به صورت گزاره بنیادین به ارث بردن، و هیچ وقت در طول عمرشون اطمینان نداشتن از توانایی استنتاجی خودشون، بنیادگرا میشن، دیگه به جای فهم و تلاش برای درک، تأکید میکنن روی یه "حرف" یا "دستور" یا یه "فرم" خاص. منتها یه نوع خاص بنیادگرا ها هستن، که من جمله آنچه که نسبت بهش وفادارن، اینه که هر که اختلاف داره باهاشون رو به هر قیمتی حذف کنند.

در نهایت، در مورد اخلاق، نمیشه مقایسه کرد، نمیشه اخلاقی نظر داد، نمیشه سخن اخلاقی گفت. اما مهمتر از همه، اخلاق را میتوان تغییر داد، میشود اخلاق را مهندسی کرد. به نظرم میرسه اخیرا که بنیادگرایی، یه گونه سیستم اخلاقیه که یه ارزشهای بنیادینش با ارزشهای بنیادین مد نظر من فرق میکنه، تنها راهی که به نظرم در پیش میشه داشت، تلاش برای تغییر این سیستم اخلاقیه، چه اخلاقیات درجه اولش، چه درجه دومش.

اگه حوصله خوندن بیشتر دارین، گزاره هایی که من بهشون گفتم اخلاقی، با دقت فکری بیشتر، گزاره های روانشناختی هستن. در مورد اخلاق، و اینکه آیا گزاره های اخلاقی اساسا میتونن وجود داشته باشن، به قول مسعود، گوش بگیرین ببینین استاد چی میگه (ویتگنشتاین در Tractatus):

6.4 All propositions are of equal value.

6.41 The sense of the world must lie outside the world. In the world everything is as it is, and everything happens as it does happen: in it no value exists—and if it did exist, it would have no value.
If there is any value that does have value, it must lie outside the whole sphere of what happens and is the case. For all that happens and is the case is accidental.
What makes it non-accidental cannot lie within the world, since if it did it would itself be accidental.
It must lie outside the world.

6.42 So too it is impossible for there to be propositions of ethics.
Propositions can express nothing that is higher.

6.421 It is clear that ethics cannot be put into words.
Ethics is transcendental.
(Ethics and aesthetics are one and the same.)

6.422 When an ethical law of the form, ‘Thou shalt . . .’, is laid down, one’s first thought is, ‘And what if I do not do it?’ It is clear, however, that ethics has nothing to do with punishment and reward in the usual sense of the terms. So our question about the consequences of an action must be unimportant.—At least those consequences should not be events. For there must be something right about the question we posed. There must indeed be some kind of ethical reward and ethical punishment, but they must reside in the action itself.
(And it is also clear that the reward must be something pleasant and the punishment something unpleasant.)

6.423 It is impossible to speak about the will in so far as it is the subject of ethical attributes.
And the will as a phenomenon is of interest only to psychology.

6.43 If the good or bad exercise of the will does alter the world, it can alter only the limits of the world, not the facts—not what can be expressed by means of language.
In short the effect must be that it becomes an altogether different world. It must, so to speak, wax and wane as a whole.
The world of the happy man is a different one from that of the unhappy man.

6.431 So too at death the world does not alter, but comes to an end.

6.4311 Death is not an event in life: we do not live to experience death.
If we take eternity to mean not infinite temporal duration but timelessness, then eternal life belongs to those who live in the present.
Our life has no end in just the way in which our visual field has no limits.

6.4312 Not only is there no guarantee of the temporal immortality of the human soul, that is to say of its eternal survival after death; but, in any case, this assumption completely fails to accomplish the purpose for which it has always been intended. Or is some riddle solved by my surviving for ever? Is not this eternal life itself as much of a riddle as our present life? The solution of the riddle of life in space and time lies outside space and time.
(It is certainly not the solution of any problems of natural science that is required.)

6.432 How things are in the world is a matter of complete indifference for what is higher. God does not reveal himself in the world.

6.4321 The facts all contribute only to setting the problem, not to its solution.

6.44 It is not how things are in the world that is mystical, but that it exists.

6.45 To view the world sub specie aeterni is to view it as a whole—a limited whole.
Feeling the world as a limited whole—it is this that is mystical.
پانوشت: یاد این پست افتادم، یادش بخیر، اون موقع بیان این حرف رو نمیدونستم، ولی جالبه که "غلط" حرف نزدم!
پانوشت 2: بسیاری از حرفهایی که نیتچه (نیچه) میزنه، با تمام زیباییش در خیلی مواقع، از همین جهت بی معنیه. نه که من مخالفم، اصلا کلامش غلطه. وقتی میخوای در مورد کل اخلاق نظر بدی، دیگه به کار بردنِ "باید" نشون دهنده نفهمیدن موضع حرف زدنه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

Differences

یه سوال
وقتی اهل سنت به آدم اقتدا میکنن، بعد از حمد باید صبر کنی "آمین" بگن یا نه؟
وقتی یه مسیحی یه سوال شخصی ازت میپرسه، باید به دین خودش جواب بدی، یا نه؟
با ادیان دیگر زندگی کردن، تجربه خاصیه، زندگی با کساییه که باهات اختلاف دارن، و خیلی دوستشون داری
خیلی

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

زمان، و تغییر

اخیرا یه بنده خدایی، داره پست های قدیمیم رو گویا میخونه، و وقتی کامنت میگذاره، من میرم ببینم پست، کدوم پست بوده، و خوندن نوشته های قدیمی، حس جالبی داره. من "خیلی" تغییر کرده ام، خیلی بیش از اونی که فکر میکردم. اصلا ادبیاتم به کل عوض شده.
این نرخ تغییر فکر، الان کاملا برام واضحه. در حدی که میتونم پیش بینی کنم آینده ام رو. قشنگ میدونم در این زمینه خاص، احتمالا ظرف یکی دو ماه دیگه، نظرم عوض خواهد شد، و اونوقت برخوردم اینگونه است که خب، اگه بخواد نظرم عوض شه، اون حرف، با حرفی که الان مد نظرمه، چه فرقی دارن، و چطوری میشه این رو به اون تغییر داد؟ و خب، متوجه میشم که موضوع بنیادین محل اختلاف، موضوعی که باید در موردش فکر کنم چیه، و خب، تکلیفم زودتر روشن میشه!
یه جورایی، دارم بالاتر از زمان، به گذر زمان و تأثیرش رو افکارم فکر میکنم. (این جمله به لحاظ منطقی غلطه، ولی حسم رو میرسونه)

پ.ن. راستی، دارم عیدی دو تا متن درست میکنم، توکل به خدا

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

سالی که گذشت

سال 88، سال سخت و دردناکی بود
و مثل هر چیز دیگر زندگی، چون سخت و دردناک بود، بیش از همه سالها ازش آموختم
برای همه، عید خوبی رو آرزو میکنم
دلم برای همه رفقا و دوستان تنگه
شدید

یا علی

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

Ultimate Depression

مریضم داره می میره
سرطان پیشرفته
من حالم بده
و افسرده ام

پانوشت: فشار فکری و احساسی شدید، دوباره داره فکرم رو باز میکنه، چیزهایی به ذهنم داره میرسه، احساساتی رو دارم تجربه میکنم، که بی نهایت برام جالب و جدید هستن...

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

پزشک بدون مرز

دیشب یه جراح که جزو پزشکان بدون مرز بود و اولین (یا جزء اولین) گروهی بود که وارد هایتی شده بود بعد زلزله، اومده بود و نشون میداد عکسهاش رو و صحبت میکرد.
فوق العاده بود، فوق العاده. رسما روشن شده بودم...

پ.ن. همه برای عید دارن یه چیزی مینویسن، مدتی پیش این رو نوشته بودم، میخوام یه عیدی مشتی بنویسم در این مورد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

مصلحت پرستی یا حقیقت پرستی در نهج البلاغه

دیشب همینطوری پس از مدتها نهج البلاغه رو باز کردم. داشتم به این فکر میکردم که آیا خود من، بعد از این همه ایراد گرفتن از بنیادگراهای مسیحی و مسلمان، واقعا میتونم مستقل فکر کنم، یا هر چی بخونم از حضرت امیر رو یه جوری توجیه خواهم کرد؟ چیزی دیدم که از شدت هیجان ضربان قلبم به شونصد رسید! گفتم بزارم اینجا.
کمیل بن زیاد رو میشناسین؟ همون که "صاحب سر" حضرت علی بود؟ همو که دعای کمیل به نامشه (دعای خضر که از حضرت آموخت)؟ همو که آخر سر در 90 سالگی به خاطر محبت علی علیه السلام به دست حجاج کشته شد. خب، حالا خوب تصور کنین چنین یار نابی رو، چنین عزیزی رو، حالا فکر کنین اگه ازش یه اشتباه سر بزنه، در اون دوران که حضرت امیر از همه طرف تحت فشاره، حضرت چه پاسخی بهش خواهند داد؟ چه طوری ماست مالی خواهند کرد؟ چطوری توجیه خواهند کرد؟ چطوری خواهند گفت اشتباه کرد، ولی خوب، بالاخره از این بهتر که نیست، بهتره چیزی نگیم، بهتره همینطوری بهش بگیم که مواظب باشه، در تقوای این مرد که شکی نیست. خب؟ حالا نامه حضرت رو بخونین، ترجمه از مرحوم شهیدی، ولی با لحن خودمه.
[61] (و من كتاب له عليه السلام) إلى كميل ابن زياد النخعي و هو عامله على هيت ينكر عليه تركه دفع من يجتاز به من جيش العدو طالبا للغارة
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ تَضْيِيعَ اَلْمَرْءِ مَا وُلِّيَ وَ تَكَلُّفَهُ مَا كُفِيَ لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْيٌ مُتَبَّرٌ وَ إِنَّ تَعَاطِيَكَ اَلْغَارَةَ عَلَى أَهْلِ قِرْقِيسِيَا وَ تَعْطِيلَكَ مَسَالِحَكَ اَلَّتِي وَلَّيْنَاكَ لَيْسَ بِهَا مَنْ يَمْنَعُهَا وَ لاَ يَرُدُّ اَلْجَيْشَ عَنْهَا لَرَأْيٌ شَعَاعٌ فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ اَلْغَارَةَ مِنْ أَعْدَائِكَ عَلَى أَوْلِيَائِكَ غَيْرَ شَدِيدِ اَلْمَنْكِبِ وَ لاَ مَهِيبِ اَلْجَانِبِ وَ لاَ سَادٍّ ثُغْرَةً وَ لاَ كَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْكَةً وَ لاَ مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ وَ لاَ مُجْزٍ عَنْ أَمِيرِهِ وَ اَلسَّلاَمُ

و نوشتاری از او برای کمیل، آنگاه که فرماندار هیت بود، امام بر او خرده میگیرد که چرا سپاهیان دشمن را که از حوزه مأموریت او گذشته و برای غارت مسلمانان رفته اند را واگذارده و از سرزمین خود نرانده است.
اما بعد، اینکه آدمی واگذارد آنچه را بر عهده دارد، و بر عهده بگیرد کاری که دیگری باید انجام دهد
ناتوانی ای است آشکار، و اندیشه ای تباه و نابکار
دلیری تو در غارت مردم قرقیسیا، و رها کردن مرزهایی که تو را بر آن گمارده ایم، و کسی نیست که آن را مواظبت کند، و سپاه دشمن را از آن دور نماید،
رأیی خطاست و اندیشه ای نارسا
تو پلی شده ای برای هر کس از دشمنانت که قصد غارت دوستانت را دارد
نه قدرتی داری که با تو بستیزند، نه از تو ترسند و از پیشت گریزند
نه مرزی را توانی بست، نه شوکت دشمن را توانی شکست
نه نیاز مردم شهر را بر آوردن توانی، و نه توانی امیر خود را راضی گردانی
والسلام

اصلا همه چیز به کنار. این امام، تحسین برانگیز نیست؟ چنین نامه ای، در سخت ترین شرایط، شاهکار نیست؟ امام دشمن خارجی نداشت؟ دشمن داخلی نداشت؟ تو مسجدش هر چی ازدهنشون در میومد نمی گفتن؟
باشه برای اونها که از صبح تا شب کارشون توجیه هر افتضاحیه که به بار می آد. و توجیه سکوت در مقابلش.

پ.ن. ادامه داستان رو اینجا بخونین

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

Moral Dilemma

هفته پیش، یه روز صبح خیلی خسته سوار مترو شدم، میخواستم بخوابم، یه زنی سوار شد، دیگه جا نبود، منتها نمیدونستم پاشم یا پا نشم از یه طرف توجیه میکردم که به خواب نیاز دارم، یا توجیه میکردم که اگه پا شم ممکنه بهش بربخوره (فکر نکنم سنش زیاد بود)، مونده بودم چه کنم، یه دختر محجبه ای که اون طرف نشسته بود پاشد و جاش رو داد بهش. خب، من تا آخر مسیرم خوابم نبرد و عذاب وجدان داشتم. داشتم فکر میکردم چه باید کرد، همیشه بنشینم، به اولین نفری که سوار شد و دیگه جا نبود جا بدم؟ خب اون هم هم سن خودم بود چی؟ ایثار نباید کرد؟ حد ایثار تا کجاست؟ و آیا شریفانه تر این نیست که اصلا ننشینم صبح ها؟
بعضی روزها همینکه حس میکنم یکی سنش یه کم بالاست، به تظاهر به پیاده شدن پا میشم و میرم اونطرفتر لای جمعیت وامی ایستم. بعضی اوقات ولی نمیشه، یا خسته ام، یا نمیدونم پاشم و طرف بفهمه، چه کنم؟ ولی جدا چه باید کرد؟
برای "بهترین" عمل رو انجام دادن، چه باید کرد. میدونم حق دارم بنشینم و مگه طرف خیلی اوضاعش خراب باشه، میتونم بنشینم، ولی آیا این "خوبه"؟
گیر کرده ام، نفس هم که ماشاء الله تا دلتون بخواد توجیه میسازه، ولی جالبیش اینه که قشنگ متوجهم که همه اش سرتاپا مزخرفه و محافظه کارانه. مثلا وقتی یه جوونه بهم نزدیکتره، و میدونم اگه پاشم، اون جوونه مینشینه، نه اون بنده خدا. فکر کن!
جدی چه کنم؟

پ.ن. از همه رفقا عذر میخوام، به شدت مشغول تکمیل یه مقاله MBA و یه مقاله در مورد سرطانم، شرمنده ام از تأخیر در جواب دادن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

افکار پراکنده

حدود سه هفته پیش تولدم بود، و میخواستم چیزی بنویسم از خودم، بعضی رفقا هم ازم میپرسیدند که احوالت چطوره، خب، باید چیزی میگفتم، ولی بیش از اون بود که بتونم سریع بگم، گفتم بنویسم. منتها ناچارا پراکنده خواهد بود، پس در خواندنش تأملی باید.
- من، خسته ام. خسته. سرعت مغزم از سرعت خودم بیشتره، و همیشه سردرد دارم. دارم داروشناسی میخونم، وقتی بحث به شرکت های دارویی میرسه و تبلیغاتشون، و ارتباطشون با دنیای پزشک ها، تمام مبانی علوم سیاسی تو ذهنم چرخ میزنه. همه اش بین مطالب مختلف دنبال ارتباط میگرده، و من خسته ام.
- حالم بده، از آنچه که داره در کشورم اتفاق می افته، و صادقانه بگم، حرفهایی که از آدمهایی مثل سروش میشنوم که مثلا قراره روشنفکر باشن، هیچ فرقی در ذات و بنیان با حرفهای مصباح نمی بینم. آیت الله صانعی، با همه احترامی که براش قائلم، مصاحبه ای رو ازش دیدم که احساس میکنم تنها تفاوت فقط اینه که اون قدرت داره، و این نداره. وقتی سخنرانی اخیر مصباح رو خوندم، به خودم لرزیدم از سختی کاری که در پیش داره ایران. خیلی سخته توضیح اینکه چرا حرفهای این مرد غلطه، و خیلی پیش زمینه مطالعه لازم داره، چیزی که در بهترین آدمهایی که میشناسم، نمی بینم.
- اینکه بگن که هر دو باطلن، برام مسخره است. بالاخره الان، و امروز، یک گروه داره به گروه های دیگر ظلم میکنه، و سکوت در مقابل ظلم، پذیرفتنی نیست.
- من دانشجوی پزشکی ام، و درد مردم، برام درد آوره. وقتی یه پیرزن یونانی برام میگه که سی و شش سال پیش، چهارتا پسر جوون دانشجوش (دو تا پزشکی، دو تا مهندسی) رو در تظاهراتی در دانشگاه پلی تکنیک یونان ریخته اند با تانک و قتل عام کرده اند، و حالش بد میشه، من همه وجودم به هم میریزه، که آخه چرا؟
- من وقتی می شنوم که یکی از کسانی که معترضین به انتخابات رو شکنجه میده، برادرش رو جلو چشمانش اول انقلاب، گروه های ضد انقلاب کشته اند، حالم بد میشه. این بنده خدا مریضه، این باید کمک بهش بشه، نه که دست او هم سلاحی بدن که عین خودش رو کپی کنه واسه حمله متقابل. این چرخه، چرخه بیماریه و مملکت رو تا فروپاشی پیش خواهد برد.
- من اقلا یک دهه دیگه درس دارم، و این یک دهه خارج از ایران خواهد بود احتمال قوی، و اگه بخوام سلامت روانی خودم رو حفظ کنم، باید خودم رو فاصله بدم.
- مملکت من، از من بیش از هر چیز، توقع یه پزشک خوب داره. من آرزوم اینه که پزشکیم رو تموم کنم و برم اینجا، یه جایی که بشه به درد دو نفر خورد.
- خوشم نمیاد از اینایی که خارج از کشور هی تو وبلاگشون شر و ور مینویسن، احساس میکنن چه فعالیت عظیمی میکنن. بیخود خودم رو گول نمیزنم، من یه دانشجوی ساده ام، که اینجا هیچ کاری از دستم بر نمی آد.
- غرق دنیای سیاست شدن، از من ساخته نیست. من نمیتونم معامله کنم، نمیتونم درد کسی رو ببینم و چشم بپوشم، و با این خصوصیت، جای من اینجا نیست.
- فیلم کوی دانشگاه رو که دیدم، دو سه شب خوابم آشفته بود. فیلم برهنه کردن اون بسیجی رو که دیدم، به هم ریخته بودم.
- بیش از همه چیز، برای من انسانها ارزش دارن، و من در تمام عمرم با صد تا دویست انسان از نزدیک آشنا شده ام یا خواهم شد. نمیخوام با این تنها شانس زندگیم، دعوا کنم. واقعیت اینه که تفاوت چندانی نداریم با هم. علت دفاع اونها از اونچه که من نمیپسندم، ندانستن مطالبیه، که تنها راه رساندن این مطالب به گوششان، اینه که اجازه بدن به خودشون که به حرفهای من گوش بدن.
- وقتم رو پر میکنم با خواندن، با در اورژانس گشتن. وقتم رو پر میکنم با کمک کردن به کسی که زیر دستهای من داره تشنج میکنه. هر از گاهی اتفاقی هنوز من رو حرکت میده، نامه یه دوست، زنگ تلفن میلاد، طرز تفکر صادق و ... همین.
- یکی از استادام نگران breakdown منه، به مهدی میگم افسرده دارم میشم، میگه "تو که افسرده نمیشی. افسردگی مال کسیه که یه موقعی شاد و شنگول بوده، تو همیشه تو خودت بودی!" و راست میگه. این شاید حالت همیشگی منه.
- از شهرت بدم میاد (راستی، این کتاب جدید کوئلیو خوندنیه) و حتی فکر اینکه افرادی که نمیشناسم اینجا رو میخونن، حال خوبی بهم نمیده. من دوست دارم در عمق افکار خودم غرق شم، بهترین باشم در رشته خودم، و در عین حال یه مریض مست لات راحت سرم داد بزنه، و من تلاش کنم به دردش برسم. شهرت، فقط نفرت زاست، و نتایج منفی داره برام، واسه همین از هر فعالیتی که شهرت زا باشه، دوری میکنم.