امروز از صبح منگ بودم
باز رفتم بیمارستان صبح واسه دیدن جنازه اش
بعدش هم مراسم تدفین
افسرده بودم
نمیدونم چرا، امروز خیلی دلم میخواست یکی بیاد دم در، ببره بیرون من رو.
دلم واسه رفقام لک زده بود.
رفقای اینجا هم که همه رفته اند مسافرت. یکیشون مونده بود، که از صبح چشم به راه یه تکست بودم، که از او هم خبری نیومد
حوصله بودن ندارم دیگه
نمیدونم چرا دارم این رو مینویسم
شاید میخوام بعدا یادم باشه، که یه روز، خیلی خیلی نیاز داشتم به همراه، و همراهی نبود
فقط خدا بود، ولی میترسیدم از حرف زدن باهاش. قصه اش طولانیه، میترسم faint کنم
قشنگ زمان ایستاده برام...
یاد شازده کوچولو به خیر:
One risks a little weeping if one lets oneself be tamed.