۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

Fundamentalism

شوخی نیست ها
همچین صبحی بوده که یه بنیاد گرا
زد حضرت امیر رو از ما گرفت ها

پ.ن. تعریف من از بنیادگرا، کسیه که اعتقادش به یه سری چیزهای خارجی، بیش از دریافت های درونیشه.
پ.ن.2. میدونم که این دریافت های درونی، چقدر تحت تأثیر بیرون هستن، ولی واقعا ملاک بهتر دیگری ندارم.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

توقع

این طور نباشه که توقعی از دیگران داشته باشی که از خودت نداری
تلاش کن همیشه
از خودت توقعی داشته باشی که از دیگران نداری

پ.ن. این، یه مسئله اخلاقی شخصیه، نه اجتماعی

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

Ten Rules for Being Human

یکی از لذت بخش ترین کارهای اشک دار تو زندگی، اینه که بری سراغ کتابخونه اندکی که با خودت از ایران آوردی، یه کتابی که خیلی قشنگ بود رو برداری، و داستان های کوچکش رو بخونی
گفتم این رو اینجا بزارم
Ten Rules for Being Human
by Cherie Carter-Scott
1. You will receive a body.
You may like it or hate it, but it's yours to keep for the entire period.
2. You will learn lessons.
You are enrolled in a full-time informal school called, "life."
3. There are no mistakes, only lessons.
Growth is a process of trial, error, and experimentation. The "failed" experiments are as much a part of the process as the experiments that ultimately "work."
4. Lessons are repeated until they are learned.
A lesson will be presented to you in various forms until you have learned it. When you have learned it, you can go on to the next lesson.
5. Learning lessons does not end.
There's no part of life that doesn't contain its lessons. If you're alive, that means there are still lessons to be learned.
6. "There" is no better a place than "here."
When your "there" has become a "here", you will simply obtain another "there" that will again look better than "here."
7. Other people are merely mirrors of you.
You cannot love or hate something about another person unless it reflects to you something you love or hate about yourself.
8. What you make of your life is up to you.
You have all the tools and resources you need. What you do with them is up to you. The choice is yours.
9. Your answers lie within you.
The answers to life's questions lie within you. All you need to do is look, listen, and trust.
10. You will forget all this.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

چه مبارک ظهری

خدا قسمت کنه
شب رو بیدار نشسته باشی به خوندن
یه چرت بزنی
صبح بعد سحری باز نخوابی به خوندن
دیگه ظهر، انرژیت تموم میشه، سر خوندن انواع آسیب به اعصاب شونه، هی خوابت بیاد
دراز بکشی بخوابی
دقیقا یک ساعت خوابیدی، با صدای تلفن بیدار شی، شماره رو نگاه کنی، ولی از بس گیجی اصل نفهمی شماره چیه، که دوزاریت بیفته یکی مستقیم از ایران تماس گرفته
اصلا یادم نیست چی گفتم و چی شنیدم
حافظه و خودآگاهیم تعطیل بود
ولی خوب بود، خوب. دیروز بدجور دلم گرفته بود
سید جان
اگر به زلف (!) دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
علی یارت

پ.ن. خدا قسمت همه تون کنه اینطوری از خواب بیدار شدنی را!

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

Obituary

اتفاقات من رو تغییر میدن
و بعد از تمام شدن زلزله، و در حین رخ دادن پس لرزه هاش، وقتی میخوام خودم رو آروم کنم، میخوام پناه ببرم به اون افکاری یا زمزمه ها یا اشعاری که قبلا آرومم میکرد متوجه میشم که اون اتفاق، فقط "برای" من نیفتاده، "در" من هم افتاده
انگار دیگه من، اون محمد قبلی نیستم
محمد، مرده.
رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات

پ.ن. متشکرم ازت، دوستی که از راه دور تماس گرفتی. متشکرم، بیش از اونی که فکر کنی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

مصاحبت

از جمله نعمت های الهی، صحبت طولانی با کسیه که هوشش بالاست. که کوچکترین سوتی که میدی رو نمیزاره بیش از پنج ثانیه ادامه بدی. سه روز خوش گذشت رفیقِ شفیقِ دقیقِ عمیق. أیدک الله!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

Passed

بدینوسیله مراتب تسلیت خویش را به جامعه بشری به علت صعود یک سال دیگر یک موجود خطرناک و نزدیک شدن به مرتبه پزشکی اعلام میدارم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

Love

قبل از امتحانات، صحبت از ماهیت و کیفیت عشق شد، یکی از رفقا گفت محمد تو از این خوشت میاد، صبر کن. بعد از تو اینترنت پیدا کرد این رو برام. اونقدر قشنگ بود که تو راه خونه حفظش کردم همون روز:

Love is a temporary madness. It erupts like an earthquake and then subsides. And when it subsides you have to make a decision. You have to work out whether your roots have become so entwined together that it is inconceivable that you should ever part. Because this is what love is. Love is not breathlessness, it is not excitement, it is not the promulgation of promises of eternal passion. That is just being in love which any of us can convince ourselves we are. Love itself is what is left over when being in love has burned away, and this is both an art and a fortunate accident. Your mother and I had it, we had roots that grew towards each other underground, and when all the pretty blossom had fallen from our branches we found that we were one tree and not two.
- Captain Corelli’s Mandolin (1993)

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

خلأ

امروز از صبح منگ بودم
باز رفتم بیمارستان صبح واسه دیدن جنازه اش
بعدش هم مراسم تدفین
افسرده بودم
نمیدونم چرا، امروز خیلی دلم میخواست یکی بیاد دم در، ببره بیرون من رو.
دلم واسه رفقام لک زده بود.
رفقای اینجا هم که همه رفته اند مسافرت. یکیشون مونده بود، که از صبح چشم به راه یه تکست بودم، که از او هم خبری نیومد
حوصله بودن ندارم دیگه
نمیدونم چرا دارم این رو مینویسم
شاید میخوام بعدا یادم باشه، که یه روز، خیلی خیلی نیاز داشتم به همراه، و همراهی نبود
فقط خدا بود، ولی میترسیدم از حرف زدن باهاش. قصه اش طولانیه، میترسم faint کنم
قشنگ زمان ایستاده برام...
یاد شازده کوچولو به خیر:
One risks a little weeping if one lets oneself be tamed.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

قصه یک رفتن

صبح از خواب پا شدم. رفتم دستشویی، موبایلم زنگ زد. اومدم، یه پیام اومده بود برام. صدا رو که شنیدم، همونجا نابود شدم.
محمد، زنگ زدم بهت بگم که دیروز، دنیس عزیز من ترکم کرد. همین، بای...
زنگ زدم بهش، گفت برمیگرده بیمارستان که جنازه رو تحویل بگیره.
پاشدم در اومدم، قشنگ بهت زده بودم. رسیدم بیمارستان. رفتم از اتاق خالیش عکس گرفتم.
زدم بیرون، رفتم تو حیاط دانشکده یه کتابی که یکی از رفقا بهم داده در مورد تأثیر فرهنگ کشورهای مختلف در رفتار پزشکها رو میخوندم. اصلا حالیم نبود، قشنگ روشن بود که به زور، در رو بسته نگه داشته ام.
زنگ زد گفت ممکنه خیلی دیر بیاد، گفتم من فعلا هستم، بهم خبر بده.
زنگ زد، گفت داره میاد. گفتم رسیدی نزدیک بیمارستان بهم خبر بده.
زنگ زد، گفت نزدیک بیمارستانه.
رفتم وایستادم وسط سالن ورودی، با سه نفر از همسایه هاش اومد تو، دری که به زور بسته نگه داشته بودم، ترک برداشت. اومد وسط سالن نمیدونم چی دید تو احوالم، دست انداخت گردنم و گریه کرد و من بغض کردم...
رفتیم بخش، سوار آسانسور که شدیم، انگار بقیه غریبه بودن، تکیه داده بودم به این سمت آسانسور، او هم اون سمت، فقط نگاه میکرد. انگار اون در ترکش داشت باز میشد، به خودم اومدم، دیگه اون مرد خوشروی هفتاد و یک ساله رو نمی بینم؟...
از آسانسور پیاده شدیم، زن همسایه اش ازم پرسید محمد تویی؟ گفتم آره. گفتم ممنونم که کمکش میکنین. حالم بد بود.
رفتیم تو بخش، گفت نبودی دیشب، بعد از یک ماه، فقط یک شب نیومدی. گفتم چرا بهم زنگ نزدی، و بغضم ترکید. بعد گفتم ولش کن، مهم نیست.
یاد داستانهاش افتادم، یاد اون موقعی که برام میگفت وقتی خواستیم ازدواج کنیم، همیشه نگران بود که اختلاف بیست سال سن زیاده، ولی من هیچ وقت حس نمیکردم، تا وقتی که سرطان گرفت...
تو راه سردخونه، یه نگاهی بهم کرد، گفت محمد یک ماه شد ها. یک ماه هر روز اومدی بیمارستان. موبایلم رو در آوردم، یکی از عکس هایی که روزهای اول ازشون گرفته بودم بهش نشون دادم. گفت خوشحالم که عکس گرفتی
رفتیم سردخونه، منتظر که بودیم تو راهرو، دیگه تحمل نکردم، ازشون جدا شدم، رفتم اونورتر. دیگه زورم نمیرسید در رو بسته نگه دارم. همسایه هاش بنده خداها مونده بودن که مثلا من باید تسلی خاطر باشم. یکیشون اومد من رو آروم کنه.
زنش میگفت صورتش رو ببینم؟ همسایه هاش نمیدونستن چی بگن. گفتم حواست باشه که فرق میکنه، سفید خواهد بود و آرام، ولی فرق میکنه. گفت نمیخوام پس، نمیخوام اون تصویر رو ببینم. گفتم ولی کمک میکنه، و نتونستم ادامه بدم...
رفتیم بالاسرش، نگاهم که بهش افتاد، ناخودآگاه زیر لب به زبونم اومد إن الذی فرض علیک القرآن لرادک إلی معاد...
حالا من خیلی حال خوشی داشتم، زنش بنده خدا میگفت چرا پایین گوشش قرمز شده، باید براش توضیح میدادم که وقتی دیگه قلب نمیتپه، خون ته نشین میشه و منعقد میشه، زیر سرش هم اینطوریه، همه جا که نزدیک تره به زمین، سرخ میشه. مونده بودم که این مغزم چرا منفجر نمیشه...
براش قرآن خوندم... هیچ چیزی زیبا تر از سوره ضحی به ذهنم نمیرسید...
گریه کردم...
از زنش خداحافظی کردم، گفتم فردا میام مراسم تدفین.
از در زدم بیرون، منگ بودم، اشکم به ته رسیده بود.
به خودم اومدم، متوجه شدم دلم چقدر براش تنگه، که دیگه نمی بینمش
و یاد هفته قبل افتادم که زنش رفت از اتاق بیرون بگه یه پرستار بیاد چون دردش شدید شده بود
تو همون درد، وقتی دید زنش رفت بیرون، بهم گفت محمد، وقتی من برم، زنم کمک میخواد ها، خیلی خامه، راهنما میخواد
انگار زمان ایستاد
بلند شدم از رو صندلی فقط بهش نگاه کردم. گفتم چشم.
و امروز فهمیدم
وقتی حرفی میزنی، باید پاش بایستی

حالا باید انشا بنویسم، با تابستان خود چه کردید...

پ.ن. با یکی از رفقا صحبت میکردم، از پشت تلفن گفت چرا مرده ای؟ فهمیدم انگار داغون تر از اونم که فکر میکردم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

شراب تلخ میخواهم

امتحان عملی و بعدش هم تئوری رو دادم.
قصه که زیاده، فکر میکردم امتحان تئوریم یه ساعت دیرتر شروع میشه، با چه استرسی رسیدم به سالن! قشنگ تا شب خوابم نمیبرد.
حالا امروز نشسته ام و به حماقت های دیروزم تأسف میخورم! فکر کن، جواب رو میدونستم، سر یه حماقت یکی دیگه رو زدم!
از اینها گذشته، بدجوری دلم واسه گپ زدن تنگ شده. یه آدم که بشه باهاش صحبت کرد.
حسابی دلم واسه رفقای ایران تنگ شده. البته احتمالا رفتن بیشتر به هم میریخت من رو، دو سه شب پیش خواب دیدم که ایرانم و دارم از رفقا خداحافظی میکنم، اونقدر دردناک بود، با گریه از خواب پاشدم.
این مریض ما هم که عملا نیت کرده تا من رو به لحاظ روانی به اتیسم دچار نکنه، ول نکنه ما رو.
فقط نگاه و نگرانی و اشک زنش رو که می بینم، رسما منهدم میشم همون دم در.
امروز هم که با هر کدوم از رفقا تماس گرفتم برم یه قدمی بزنم، همه مشغول بودن.

عجب شعریه این شعر حافظ: شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
این بیتش خداست:
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
و صد البته پایانش که داغون میکنه آدم رو:
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش

حالا اینها به کنار، یکی از رفقای همکلاسی حدود دو ماه پیچید به پر و پای ما که تو چرا نمیخوای ازدواج کنی. آخر سر بعد کلی اخطار دادن که ببین، همون بهتر که ندونی و ...، حدود دو ساعت طول کشید تا توضیح بدم مرحله به مرحله چرا. حالا رفته افسرده شده. آخه مرض دارین شما آدمها؟ چرا سوالی میپرسین که نمیخواین بدونین جوابش رو؟
فعلا سه چیز امید به زندگی رو تقویت میکنه:
اولی یه کپه کتاب
دومی دیدار احتمالی یکی از رفقا
سومی شازده کوچولو. مینویسم ازش

پ.ن. ماه رمضان نزدیکه، ولی من حال خوبی ندارم. انگار داره زمان تحویل یه مقاله میرسه، و اصلا کار نکرده ام روش