۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

درد

از درد آورترین لحظه ها
لحظه ایه که کسی داره درد میکشه
و تو کاری نمیتونی بکنی
فقط فرصت میکنی از کنار تختش دور شی
یه جایی برسی که دو دستت رو تکیه بدی به چیزی، به پنجره ای رو به شهری که حیرت میکنی چطور هنوز روشنه
دری که جلوش رو گرفته بودی که باز نشه، باز شه
چهار ستون بدنت شروع کنه به لرزیدن
و زار زار گریه کنی

پ.ن. فردا امتحان عملیم رو دارم

8 comments:

سمانه گفت...

اگه نمی رفتم ادبیات حتما می رفتم پزشکی می خوندم...نه واسه این که دردِ مردمو ببینم نه! واسه این که لحظه هایی هست که یه پزشک احساسات متفاوتی داره در مقایسه با آدم های دیگه...
یه پزشک حتی می تونه یه نویسنده ی خوب بشه...
گاهی آدم های دور و برمون هم درد می کشن و نه تو و نه هیچ کس دیگه کاری نمی تونه بکنه چون از دردشون خبر نداریم...
ایشالا که که امتحان رو خوب میدید.

دکتر اسمانی گفت...

چقدر احساسهای جدید و متفاوتی رو این روزها تجربه می کنید..........
جدا نمی دونم چی باید بنویسم!
شما که مطمئنا امتحانونو خوب میدین!

دکتر نفیس گفت...

من یه فاز تاخیر دارم خودم..
وقتی کسی درد می کشه همون لحظه می مونم پیش اش . اما بعدتر...
راستی اون قضیه هزینه فرصت و بهشت رو هر وقت یادش می افتم و بهش فکر می کنم، توی دلم یه چیزی می لزره..غنج می زنه..
موفقین، به امید خدا..

n.n گفت...

salam!
har dafe ke weblogetun ro mikhunam hasrat mikhuram be in ehsasat ... ghadresho bedunin
ishalla ke emtahanetuno khub midin

ا.خ. گفت...

دکتر امتحان عملیت ایشاالله خوب بوده .فکر کنم الآن که جمعه است حتما امتحان دادی و فکرت راحته یکم

دکتر اولین نسخه خاطرات و کتاب و... اگه نوشتی رو من می خوام ها

سید حسن میرپور گفت...

آره محمد، خیلی درد آوره، این هم دردآوره که کسی از در بزرگه یه دیوار بلند تو بره و حالا باید جلوی گریه ی یکی دیگه رو بگیری...
محمد تو همون جایی هستی که باید باشی، همون راهی رو میری که باید بری.تو راهت شک نکن...

سید حسن میرپور گفت...

امتحاناتت رو هم انشاالله که خوب میدی...

Mohammad KhoshZaban گفت...

به سمانه:
"چون از دردشون خبر نداریم" خوب بود. بدبختی اینه که اینایی که خبر داریم هم کاری نمیتونیم بکنیم!

به دکتر اسمانی:
تازه است، ولی خیلی دردناک.

به دکتر نفیس:
اون بعدتر، داغون کننده است دکتر. رسما افسردگی گرفته ام!
در مورد اون قضیه هزینه فرصت، فکر کنم اون "غنج" زدن رو میفهمم. خیلی قشنگه، خیلی. ای کاش میشد، البته "شدن" ممکن نیست، چون بخشی از بودن، نبودن چیزهای دیگه است. یه چیزیه فراتر از "بودن"
توکل به خدا

به n.n.:
چرا حسرت؟!

به ا.خ.:
نسخه خاطرات؟! همینجاست دیگه! کتاب چیه؟ قضیه چیه اخوی؟!

به سید حسن میرپور:
چی بگم سید؟ چی بگم؟