امروز یه جراح مغز و اعصاب (Neurosurgeon) برای کسایی که علاقه داشتن و موندن تا مغرب اومد سخنرانی کرد. خیلی خوشم اومد. یه نکته خیلی جالب که تو راه برگشت به خونه فکر میکردم این بود که چقدر جالب که معمولا چیزهایی که از شون خیلی لذت می برم یا خیلی برام جالب میشن، معمولا از قبل براشون برنامه نداشتم (این بنده خدا هم همین طوری یه هو جراح شده بود!) خیلی مثال ها تو راه به ذهنم رسید:
- جلساتی که از قبل براشون برنامه ریزی میکنم یا مهمونی هایی که از مدتها قبل بهشون فکر میکنم، خیلی باحال نمیشن، ولی ناگهانی ها خیلی باحالن، مثلا همین تابستون، یه شب ناگهانی با ایمان تا صبح بیدار بودم، یه شب کلی با محمد رضا صحبت کردم، یه بعد از ظهر یه هو با میلاد گشتم، یه صبح همینجوری با محسن و محمد حسین و ابراهیم و میلاد رفتیم کوه، سفر شمال ناگهانی یه هو رفتیم دریاچه ولشت چقدر تو راه خوش گذشت، یه بعد از ظهر دو ساعت با دکتر طباطبایی صحبت کردم و ...
- وقتی پزشکی رو شروع کردم، فکر میکردم با آناتومی خیلی حال خواهم کرد، الان بیشتر با پاتولوژی که اصلا نمیدونستم چیه دارم حال میکنم.
- بسیاری از رفقای خیلی نزدیکم که خیلی هم دوستشون دارم، ناگهانی، بدون فکر قبلی یه هو نشستیم و صحبت کردیم و رفیق شدیم. مثلا اصلا فکر نمیکردم اینطوری دوستدار ایمان بشم. یا اصلا با میلاد خیلی ارتباطی نداشتم. یا محسن با من تو اون دو سه شب چه کرد. یا مهدی. یا با عباس اصلا آبم تو یه جوب نمی رفت (یادته؟). یا میکال، یا حسام و مسعود که اصلا تا سال پیش خیلی نمی شناختمشون، یا ابراهیم که تا خونریزی هم پیش رفتیم(!)، یا احسان، و ....اوه، تک تک اونایی که نمیدونم کدومشون رو بنویسم
- من صادقانه تا حالا کسی رو ندیدم که مثل من بتونه برنامه نویسی کنه، در حالی که همه چی از یه کلاس ریاضی برام شروع شد.
- کلی واسه کنکور برنامه ریزی کرده بودم، یه هو قرار شد بیام اینجا، اونم دانشگاهی که اصلا امید نداشتم، چون از همون اول که اومدم بهم گفتن دور UCL رو خط بکش، واسه Oxford درخواست بده.
- اصلا اساس عاشق امیرالمؤمنین(ع) شدن، یا شیفته امام زمان(عج) شدنم هم واقعا ناگهانی بود، اصلا برنامه خاصی نداشتم!
- یه شب قدر، شش هفت سال پیش، اصلا نمیخواستم جایی برم، ناگهانی پاشدیم رفتیم مسجد محله مون، از اون سال، حسرت اون حالی رو میخورم که اون شب داشتم...
- ناگهانی که یه جایی قرآن می بینم و برمیدارم میخونم، اونقدر می چسبه! امروز قبل نماز ظهر، یه قرآن دیدم تو نماز خونه (اتاقک!) دانشگاه، برداشتم، بدون اینکه زمان رو حس کنم، از دو صفحه قبل سوره مریم شروع کردم، تا تهش رو خوندم، اصلا جذب وریدی میشد!
جدی چرا اینجوریه؟
چون چیزایی که خیلی بهشون فکر کردیم، موقع اتفاق افتادنش چنان محافظه کاری میکنیم که به گند کشیده میشن؟
میخوام مفصل در موردش بنویسم، ولی فعلا این جمله رو داشته باشین:
Is not general incivility the very essence of love?
- Jane Austen
بی ربط: اینجا رو نمیخونه، ولی ای کاش میشد به محسن بگم که چقدر سرم شلوغه، و اونم از دستم ناراحت نشه، یعنی میشه؟