۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

دردناک

این رو حتما اگه وقت دارین بخونین: استمداد خانواده ی زهرا بنی یعقوب از مردم ایران.
گریه داره واقعا، دکتر مملکت فارغ التحصیل دانشگاه تهران، داوطلبانه تو مناطق محروم کار میکنه. میگرینش به جرم گشتن با نامزدش، بعد خودکشی میکنه(!) (آخه پس تنش چرا کبوده؟ چرا از دهان و بینیش خون اومده؟) اونوقت ساعت خودکشی، قبل از زمانی اعلام میشه که با برادرش با موبایل صحبت کرده!
اونوقت باباش که اتفاقا زندانی سیاسی زمان شاه بوده، وقتی پی گیری میکنه، میگن: "خواهش ما از شما اين است كه حتي به اقوام خودتان هم نگوييد كه فرزندتان در ستاد امر به معروف فوت كرده است. مثلا بگوييد تصادف كرده و يا دچار ايست قلبي شده است."
کلا متنیه که باید خوند و گریست.
مصلحت پرستی تا کی؟ تا کجا؟
یاد شریعتی به خیر...
راستی، یادمون نره، کسی که این رو میخونه و اول به جای ناراحتی، دنبال توجیهه، یه کم (زیاد نه که شب خوابش نبره) به تشیعش شک کنه...

زیرزمین سالن تشریح

بله، بالاخره اون واحد اضافیم رو تشریح سر و گردن انتخاب کردم. چرا؟ چون تشریح سر و گردن واسه ما خیلی کمه چون انگار کلا پزشک عمومی لازم نیست اونقدر که شکم یا دست و پا رو میشناسه، سر و گردن رو بشناسه و اون معمولا مواردش به متخصص ارجاع داده میشه. ولی من چون احتمال داره یکی از انتخاب هام در آینده جراحی مغز و اعصاب باشه، میخوام یه کم بیشتر بدونم، ببینم خوشم میاد یا نه.
اما، همه سر و گردن ها استفاده شد و سر بنده و دو تا همکلاسی بی کلاه موند. بنابراین، رفتیم به زیر زمین (که تا حالا اصلا نمیدونستم زیرزمینی وجود داره!) در زیر زمین، با منظره ای روبرو شدم که شبیه این عکسه بود که چند روز قبلش تو یه سخنرانی برامون نشون داد. روی چند طبقه، همینطوری استخوان جمجمه چیده بودن. تازه، یه تانکری به ابعاد 60 در 60 در 170 سانت رو باز کرد (سریع با وجب اندازه گرفتم!) و توش پر کله هایی بود که تو پارچه پیچیده بودن که مرطوب بمونه (مرطوب با فرمالدهاید). بله، یکی یکی بلند میکرد، پارچه رو کنار میزد که ببینه تشریح شدن یا نه! اصلا احساس جالبی نبود! اولین بار بود که احساس عجیبی (از این نوع) نسبت به تشریح بهم دست داد. به معلمه گفتم:

- This is Creepy!
+ Creepy?
- I mean, you always see the body as a whole, not just heads in a tank!
+ Well, you’ve seen hands in a tank.
- Yeah, but these are different, they’re HEADS!
بله؟ میپرسین چرا باید احساس متفاوتی نسبت به سر و دست داشته باشم؟ خب، میتونین تصور کنین کدوم عجیبتره، نصفه شب، یه کله مرده رو کنار خودتون ببینین، یا یه دست رو! البته شاید این هم توصیف خوبی نباشه، شرمنده، باید پزشکی بخونین و برین تو اتاق تشریح تا بفهمین چی میگم!

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

در سوگ صادق علیه السلام

امروز، سوگوارم...

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

مواد درسی هر رشته

حسب الأمر یکی از عزیزترین دوستان، در مورد مهندسی عمران هم سایت مواد درسی شون به خدمتتون عرضه میشه، امید است که مفتخر به عنایات جنابش گردد(!):
این از دو تا لینک:

اما راه حل کلی برای پیدا کردن اطلاعات هر دانشگاه چیه؟
1- اسم دانشگاه رو همراه با دپارتمانی که میخواین گوگل کنید.
2- تو صفحه اصلی دپارتمان دنبال یه چیزی بگردین تو مایه های: Teaching یا Current Students بعد Teaching یا مثلا Lectures و روشنه که واسه زیر لیسانس، Undergraduate و واسه فوق Postgraduate رو برین- البته ممکنه بعضی دانشگاه ها برای ورود به این صفحه ها پسورد بخوان (مثل پزشکی دانشگاه خودمون) که در این صورت، در فیس بوک مثلا دنبال یه دانشجوی اون رشته اون دانشگاه بگردین و ازش درخواست کمک کنین.

پانوشت: ما همیشه در خدمتیم!

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

دو ماجرا

1- گفتم جالب باشه بدونین که هفته ای یک ساعت کلاس آموختن زبان ناشنوایان میرم، آن هم از نوع انگلیسی اش (BSL). خیلی زبان باحالیه. کلی جالب میباشد یاد گرفتنش. و البته معلممان ناشنواست! و اولین جلسه روی تخته نوشت، هر گونه صدا در کلاس ممنوع است! همه خندیدند، ولی من یاد کلاس زبان آقای امینی افتادم. فقط با یک فرق، اگر رومان را کج کنیم و سریع حرف بزنیم، معلم نمی فهمد، ولو بلند باشد! و صد البته، فکرش را بکنید، میتوانی از این ور یه سالن، با اون ور سالن حرفت را بزنی، بدون اینکه مزاحم سکوت سالن باشی! مثل تفاوت بلندگوی با سیم است و بی سیم! و البته سوالی برام مطرحه که چرا در کلاس من همه دخترند؟ یعنی واقعا پسر ها کمتر میخوان توان ارتباط با افراد ناشنوا رو داشته باشن؟ البته این هفته دیدم که اون یکی کلاس انگار بیش از یک پسر داشت، هنوز نا امیدم، ولی کمتر نا امیدم!
2- امروز کمی کمتر از دو ساعت داشتم با یه دانشجوی ریاضی محض صحبت میکردم، آی، چقدر خوش گذشت. از همه چیز صحبت کردیم. علی الحساب: مصمم شدم که فوق لیسانس بخونم برای ریاضی محض (فعلا!) و این دو تا لینک، مال مواد درسی و اسلاید سخنرانی ها و تکلیف ها و ... رشته ریاضیه، مال دانشگاه ما (UCL) و دانشگاه آکسفورد (Oxford). بر و بچه هایی که ریاضی تو کارشونه، حالشو ببرن!

پانوشت: عجب کتاب خوبیه این کتاب "نشت نشا" مال رضا امیرخانی، دم امیر حسین گرم!

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

توهم تفکر

کسایی که من رو میشناسن، میدونن که چقدر به عقل بها میدم
و چقدر نقش عقل در تفکراتم و مسیر فکریم برام مهمه
مدتها این برام سوال بود که وقتی عقل دارم، چطور میشه که باید دعا کنم
ربنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هدیتنا
چرا و چگونه میشه که
ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی أبصارهم غشاوة
میدونستم، که به لحاظ عقلی، عقل من، و استدلال های من مخلوق خداست، ولی وجدان نمیکردم
تا اینکه به این توجه کردم:
دیدین وقتی مدت طولانی بیدارین، یا یه هو از خواب پا میشین، توهم دارین؟
شده در اون حالت ببینین که سیر فکریتون چقدر خنده داره؟
و وجدان کنین که این استدلال هم "مال" شما نیست؟
"ملک" دیگری است؟
من اینطوری یافتم
و حالا از صمیم قلب میخوام
ربنا
لا تزغ قلوبنا بعد إذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة
إنک أنت الوهاب
إنک ... أنت الوهاب

معلم، دوست، و دیگر هیچ

وقتی معلمی از ایران بهت زنگ میزنه
میگه یه زحمت دارم
و یه کاری میخواد که تو بخاطرش برنامه فردات رو که از هفته پیش با یه دوستی ریختی باید به هم بزنی
و تو از صمیم قلب به هم میزنی
چون معلم رو خیلی دوست داری
و فرداش آواره خیابون میشی
چه لذتی داره...
چه لذتی، وقتی که احساس میکنی یه نکته کوچیک رو از گوشه ذهنش برداشتی

و چقدر قدر دوستت رو میدونی،
که وقتی بهش میگی قضیه چیه،
و باید برنامه فردا رو بهم بزنی،
میگه:
Of course, man. That’s important.

اثبات

مطمئنم که دو دو تا میشه چهارتا
ولی یه دفعه، یه اثباتی دیدم که از یه تساوی دو عدد، اثبات کرد که دو دو تا میشه پنج تا. به دو دو تا چهار تا شک نکردم، ولی طول کشید تا غلط بودن اون استدلال رو پیدا کنم. ولی یادمه، اون موقع میلرزیدم...
چند شب پیش دوباره لرزیدم، ولی از دو جهت.
اثباتی شنیدم در حقانیت مسیحیت، در بحثم با دو تا دانشجوی پزشکی سال بالایی (خیلی بالا!). اون موقع، نمیتونستم اثبات غلط بودنش رو بگم، این یه جهت لرزیدن (شک نکردم، چون از راه دیگری اثبات اسلام و غلط بودن مسیحیت فعلی رو بلد بودم، تو ذهنم هم اثبات دور میزد، ولی نمی شد واردش بشم، بحث رو باید عوض میکردم، که نمیشد). جهت دیگه، اینکه تازه فهمیدم چطور میشه که بعضی مسلمونها که میان اینجا مسیحی میشن، و دلم سوخت...
از خدا کمک میخوام، که جوابی که در طول این دو سه روز به ذهنم رسونده قوی کنه، که کلماتم رو قوی کنه، که:
...احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی

پانوشت: نه، اصلا حوصله بحث مذهبی ندارم، خصوصا الان. همینجوری بحثش پیش اومد.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

مهریه - فمینیسم

قبل از خوندن این متن حواستون باشه که این محصول سالها تحقیق و تفحص نیست! نتیجه مدتها فکر کردن و پرس و جوی منه، یه دانشجوی ساده.
حقوق نخونده ام، ولی فکر میکنم این جمله صحیحی باشه که در اکثریت قریب به اتفاق موارد، قوانین از جامعه تبعیت میکنن نه بالعکس. یعنی اول جامعه عوض میشه، بعد قوانینش تغییر میکنن، نه که با تغییر قوانین، جامعه تغییر کنه. یعنی تا تو جامعه واسه زنهای ما احترام گذاشته نشه، قوانین ما تغییر نمیکنن.
فمینیسم تو جامعه ما هم برعکس خونده شد. به جای اینکه زنها خودشون به ارزش خودشون معتقد بشن، نشستن و منتظرن که مردها احترام بگذارن بهشون. اونا همچنان بیسواد و ناآگاه از اوضاع اجتماعی بمونن و فقط خونه رو هی دستمال بکشن، در عوض مرده بپرستتشون!
احترام هر کسی دست خودشه، متأسفانه تا وقتی زنهای ما واسه خودشون احترام قائل نیستن، وضع همینیه که هست. مثلا؟
- وقتی زن درس نمیخونه، و نمیره شغلی انتخاب کنه، در واقع داره میگه من یه شوهری میخوام که کار بیرون خونه رو به عهده بگیره و نون بیاره تو خونه. خب، همه ازدواج ها که رمانتیک نیست، این مرد، ممکنه بعد از ده سال، ببینه که یه خونه دیگه رو هم میتونه نون بده، خب میره یه زن دیگه هم میگیره! به همین سادگی. وقتی زن شخصیتش میشه "خانه دار"، خب یعنی هر خونه ای یه "خانه دار" میخواد دیگه، خب چرا مرد باید لزوما به یه خونه قناعت کنه؟ از اون بالاتر، شاید مرد بخواد دیگه از این زن جدا بشه. اگه زن تمام ارزشش رو سرمایه گذاری کرده باشه رو ازدواج اولش، خب طبیعتا از این اتفاق میترسه و هی ذلیل و ذلیل تر میشه و از حقوقش بیشتر کوتاه میاد. این مورد رو اینجا تو لندن دیدیم که زنه کبود بود تنش از کتک های شوهره، ولی جدا نمیشد (بچه هم به زنه میرسید، چون مرده کتک زده بود) چرا؟ میگفت اگه جدا شم از این خونه ام که مثل کاخه، باید برم تو یه اتاق دولتی که مثل خرابه است و هزار جور کک داره زندگی کنم. دقت کنین، من کار مرده رو تأیید و توجیه نمی کنم (شاید کمتر چیزی به این اندازه نفرت من رو رو میاره) ولی دارم توضیح میدم که چرا این زنها حاضر به ذلتن.
- حالا بیا و این مشکل رو حل کن، چطوری؟ با گروگان مالی از مرد گرفتن (مهریه). یعنی مرده وقتی بخواد جدا شه، باید کلی پیاده شه و بنابراین، مرد رو سفت سفت بچسبون به زندگی. راه حل جالبیه، ولی یادت باشه که عملا حقارت خودت رو پذیرفتی. هر چند دیگه حواس مرد ها هم جمعه و تو مهریه مثلا میگن "عند الإستطاعه" یا مثلا "در صورت استطاعت". حالا دیگه باختی!
- و حواست باشه، روز خواستگاری، اولین کسی که حرف جدایی رو زد، توی زن بودی. مهریه مگه مال چیه؟ مال زمان جداییه دیگه. زمان ازدواج که مال من و تو نداریم!
- میگن خوب عزیز من، زن چی کار کنه؟ اگه زن طلاق بگیره، دیگه کسی نمیگیرتش. باباجان، من از این حرف حال تهوعم میگیره. یعنی چی؟ خب نگیره. اصلا یه لحظه خودتون رو جای زنی بگذارین که بدونین که این مردی که به شما اظهار علاقه میکنه، به خاطر اینه که تابحال ازدواج نکردین، خاک بر سر این مرد، چطوری حاضرین باهاش ازدواج کنین؟ باباجان، احترام شما، دست خودتونه، شمایید که تعیین میکنین شأنتون کجاست، اگه به خاطر پول ازدواج کردین، ارزشتون همون پوله، شاکی نشین که چرا مرده زیر سرش بلند شده. اگه به خاطر مسائل جنسی بود هم یادتون باشه که بعد چند وقت، این عامل دیگه جذابیت قدیمش رو نداره ها، شاکی نشین. اگه به خاطر چیز دیگه ای ازدواج کردین، ارزشتون همونقدره. حواستون باشه که به خاطر چی ازدواج میکنین.
- تا وقتی زنها میترسن که وای، دختره داره "میترشه"، به هیچ جا نمیرسن. بابا واسه خودتون ارزش قائل باشین، مگه یه کالاست که داره ترشیده میشه و دیگه رسیده نیست؟ پس یعنی این کالایی که داره میترشه چیه؟ هر چی که هست (زیبایی و ...) یعنی عملا معتقدین که تا این کالا رو دارین باید خودتون رو بفروشین و بعدش هم دیگه آویزون طرفین. واقعا نمیدونم چطوری بعضیا همچو حرفهایی میزنن... حال میکنم وقتی میبینم که یه زنی، شاغله و مستقل، و وقتی مرده زیر سرش بلند شده یا مرده ناتو از آب در می آد، میگن گور پدرت و از زندگی میزنن بیرون.

وظیفه مردها چیه؟ آدم باشین. برای زن ارزش قائل باشین. هر چند جامعه نشون میده که تا کسی برای خودش ارزش قائل نباشه، کس دیگری براش ارزش قائل نخواهد بود. (تفاوت دکارت و جان لاک در مورد اخلاق)
فکر کنم روشنه که این ها فقط یه سری نکته ان که به نظرم میرسه، به هیچ وجه این تمام قضیه نیست. من از جنبه مالی، فقط به این ماجرا نگاه کردم. بله، اگه ازدواجی رمانتیک باشه و طرفین هم عاشق هم (هر چند میشه دقیق شد که دقیقا عاشق چی؟) زنه خونه دار که هیچی، تو خونه هم دست به سیاه و سفید نزنه هیچ مشکلی نیست. هرچند متأسفانه همه فکر میکنن زندگیشون همینه و عملا هم اغلب بعدا افسوس میخورن...

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

Spontaneity

امروز یه جراح مغز و اعصاب (Neurosurgeon) برای کسایی که علاقه داشتن و موندن تا مغرب اومد سخنرانی کرد. خیلی خوشم اومد. یه نکته خیلی جالب که تو راه برگشت به خونه فکر میکردم این بود که چقدر جالب که معمولا چیزهایی که از شون خیلی لذت می برم یا خیلی برام جالب میشن، معمولا از قبل براشون برنامه نداشتم (این بنده خدا هم همین طوری یه هو جراح شده بود!) خیلی مثال ها تو راه به ذهنم رسید:
- جلساتی که از قبل براشون برنامه ریزی میکنم یا مهمونی هایی که از مدتها قبل بهشون فکر میکنم، خیلی باحال نمیشن، ولی ناگهانی ها خیلی باحالن، مثلا همین تابستون، یه شب ناگهانی با ایمان تا صبح بیدار بودم، یه شب کلی با محمد رضا صحبت کردم، یه بعد از ظهر یه هو با میلاد گشتم، یه صبح همینجوری با محسن و محمد حسین و ابراهیم و میلاد رفتیم کوه، سفر شمال ناگهانی یه هو رفتیم دریاچه ولشت چقدر تو راه خوش گذشت، یه بعد از ظهر دو ساعت با دکتر طباطبایی صحبت کردم و ...
- وقتی پزشکی رو شروع کردم، فکر میکردم با آناتومی خیلی حال خواهم کرد، الان بیشتر با پاتولوژی که اصلا نمیدونستم چیه دارم حال میکنم.
- بسیاری از رفقای خیلی نزدیکم که خیلی هم دوستشون دارم، ناگهانی، بدون فکر قبلی یه هو نشستیم و صحبت کردیم و رفیق شدیم. مثلا اصلا فکر نمیکردم اینطوری دوستدار ایمان بشم. یا اصلا با میلاد خیلی ارتباطی نداشتم. یا محسن با من تو اون دو سه شب چه کرد. یا مهدی. یا با عباس اصلا آبم تو یه جوب نمی رفت (یادته؟). یا میکال، یا حسام و مسعود که اصلا تا سال پیش خیلی نمی شناختمشون، یا ابراهیم که تا خونریزی هم پیش رفتیم(!)، یا احسان، و ....اوه، تک تک اونایی که نمیدونم کدومشون رو بنویسم
- من صادقانه تا حالا کسی رو ندیدم که مثل من بتونه برنامه نویسی کنه، در حالی که همه چی از یه کلاس ریاضی برام شروع شد.
- کلی واسه کنکور برنامه ریزی کرده بودم، یه هو قرار شد بیام اینجا، اونم دانشگاهی که اصلا امید نداشتم، چون از همون اول که اومدم بهم گفتن دور UCL رو خط بکش، واسه Oxford درخواست بده.
- اصلا اساس عاشق امیرالمؤمنین(ع) شدن، یا شیفته امام زمان(عج) شدنم هم واقعا ناگهانی بود، اصلا برنامه خاصی نداشتم!
- یه شب قدر، شش هفت سال پیش، اصلا نمیخواستم جایی برم، ناگهانی پاشدیم رفتیم مسجد محله مون، از اون سال، حسرت اون حالی رو میخورم که اون شب داشتم...
- ناگهانی که یه جایی قرآن می بینم و برمیدارم میخونم، اونقدر می چسبه! امروز قبل نماز ظهر، یه قرآن دیدم تو نماز خونه (اتاقک!) دانشگاه، برداشتم، بدون اینکه زمان رو حس کنم، از دو صفحه قبل سوره مریم شروع کردم، تا تهش رو خوندم، اصلا جذب وریدی میشد!

جدی چرا اینجوریه؟
چون چیزایی که خیلی بهشون فکر کردیم، موقع اتفاق افتادنش چنان محافظه کاری میکنیم که به گند کشیده میشن؟
میخوام مفصل در موردش بنویسم، ولی فعلا این جمله رو داشته باشین:

Is not general incivility the very essence of love?
- Jane Austen
بی ربط: اینجا رو نمیخونه، ولی ای کاش میشد به محسن بگم که چقدر سرم شلوغه، و اونم از دستم ناراحت نشه، یعنی میشه؟

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

مهریه - مارکسیسم

فکر کنم قبل از اینکه حرف نهایی فعلیم رو در مورد مهریه، ازدواج و حقوق زنان بزنم، یکی دو تا نکته رو باید روشن کنم.
من مارکسیست نیستم! ولی وقتی دو سال پیش جامعه شناسی میخوندم، با یه مفهومی روبرو شدم که به نظرم محصول مارکس و انگلس باشه. خیلی از این حرف خوشم اومد، مینویسمش.
مفهوم "کار" تو مارکسیسم بالاترین ارزش رو داره (یکی از بنیادی ترین علل تفاوت اقتصاد مارکسیستی و سرمایه داری همینه: تمایز "کار" با "عرضه و تقاضا". البته ربطی به بحث فعلیم نداره). و مارکس (یا انگلس یا هردو، نمیدونم) میگن که در همینجاست که زن شخصیت مقهور رو در خانه پیدا کرده. مرد بیرون کار میکنه، و کار مرد "درآمد" زاست، یعنی میتونه با پولی که بدست میاره، آزادانه "کالا" خریداری کنه، اما زن، تو خانه کار میکنه ولی در ازاش پول در نمی آره. وقتی کار به طلاق کشیده میشه، مرد "پول" داره، زن نداره. در چنین فرهنگی، به گفته میلاد: "مهریه برای زن امروزی در مملکت ما یک سرمایه است". چرا؟ چون احتمالا تنها پولیه که مستقلا به خودش تعلق داره.
این مبناش، حالا راه حل این مسئله چیه؟ بالابردن مهریه، یه چیزیی که فعلا تو جامعه ما داره بهش عمل میشه. ولی این خیلی بده، چون عملا زن داره قبول میکنه که داره خودش و زحماتش در خونه رو پیش فروش میکنه، ولی باز هم این پایدار نمی مونه. در مورد این بعدا بیشتر میگم. یه ناشناس عزیزی تو پست قبل نوشته بود که باید "بعد از طلاق نصف دارایی مشترک با همسرش به زن برسد". این راه حل ایده آلی نیست، چرا؟ چون ممکنه مرد خیلی خیلی بیشتر زحمت بکشه و همچنانکه اون عامل باعث میشه که تو جامعه ما زنها طلاق نگیرن، این باعث میشه که اونوقت مردها طلاق نگیرن، هر چند این قانون، در جامعه ای که مهریه نیست، شرایط رو برابر تر میکنه. راه حل عادلانه اینه: زن به همون اندازه که تو زندگی زحمت کشیده، به همون اندازه حق دریافت درآمد داره. (جالبه که اسلام به زن اجازه میده که در ازای شیردادن به بچه اش حقوق بگیره از شوهرش، یا اینکه بالذات، زن وظیفه ای در انجام امور خانه به گردنش نیست). این جمله ایمان خوب بود: "این که یک مرد و زن خاص چه‌جوری بین خودشون نقش‌ها رو تقسیم می‌کنن جدا از تبعیضیه که قانون بخواد برقرار کنه".
حرف نهاییم بمونه واسه پست بعد، ولی همینقدر بگم که اینکه مردی به عللی مخفیانه با زن دیگری ازدواج میکنه رو به هیچ وجه من الوجوه نمیشه گردن دین انداخت. این یه پدیده ایه که مستقل از دینه، اونجایی که دین اجازه نمیده (مسیحیت کاتولیک) این اتفاق پشت پرده و یواشکی می افته.
فعلا اینجا بمونه تا بعد.

پانوشت: چهارشنبه هفته بعد، امتحان مدیریت دارم. آی، خسته شدم...

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

مهریه

با پدرم صحبت میکردیم در مورد مهریه.
اگه هدفش نشون دهنده علاقه و این حرفهاست، خب، واقعا بیش از چهارده سکه به نیت چهارده معصوم (سمبلیک برای یه ازدواج رمانتیک)، چه لزومی داره؟
اگه هدفش پشتیبانی مالی برای زنه، چون داره کالایی رو میفروشه (همه ازدواج ها که رمانتیک نیستن)، و اگه طلاق بگیره ممکنه دیگه نتونه ازدواج کنه، واقعا شاید تو تهران کمتر از چند صد سکه کفاف یه اتاق رو نده.
اما کلا، مهریه لزومی داره؟
تو کتاب سینوهه پزشک فرعون میخوندم که به یه زنه گفت که تو کشور ما، مردی که میخواد با زنی ازدواج کنه، بهش مقداری فلز (طلا، نقره، مس و ...) میده. زنه گفت چرا؟ گفت تا زنه باهاش عروسی کنه. زنه گفت پس بگو چرا اغلب فاحشه ها مصرین. شماها به لحاظ فرهنگی با هم ازدواج نمی کنین، با فلز ازدواج میکنین.
و این خیلی من رو به فکر فروبرد...

پانوشت: عید همه تون مبارک