سخت ترین انتخاب ها، انتخابیه که "هزینه فرصت" (Opportunity Cost) زیادی داره.
مثل انتخاب اینکه اجازه داری یه بار در تاریخ، در یه سخنرانی تاریخی حضور داشته باشی، کجا میری؟
یا مثلا اجازه داری از یه نفر در طول تاریخ، یه سوال بپرسی و جواب بگیری، از کی، چی میپرسی؟
این انتخاب ها خیلی سختن، و خیلی اذیت میکنن.
اوایل این سال، همون شبی که این متن (+) رو نوشتم، یه متن دیگه نوشتم، ولی هیچ وقت نخواستم بگذارمش اینجا.
دیروز پریروز بود، قدم میزدم، و میدیدم که دقیقا همون حال رو دارم.
مثل سه چهار پنج بار دیگه در زندگیم، دوست میدارم که دو تا شم، و هر دو انتخاب رو بکنم.
ولی نمیشه. و میدونم راه پیش روم چیه، و گریزی ازش نیست. رشته ای بر گردنم افکنده
اون متن کذایی، این بود:
لحظاتی از زندگی هست که با حقیقت، عریان روبرو میشی. ادبیات و شعر کنار میرن، لغات واضح و روشن منظور رو فریاد میزنن، و نگاه به صورتش، و در هم پیچیده شدن وجودش وقتی این کلمات رو میگه، واضحه.
وقتی براش از نگرانی هام میگم، از دردهام، از دلهره هام، از چیزهایی که نمیدونم، و راههایی که در پیشه، و انتخاب هایی که بالاخره ناگزیرم...
نگاه میکنه بهت، نگاهی که هزاران سال پختگی و درد نهفته داره. و میگه
محمد، راه سخته. دست و پا ها در این راه قطع میکنن. نمیگم نا امید شو، ولی اگه یه روزی خسته شدی از توضیح دادن به کسی که حرف زدن بلد نیست، و خواستی بی خیال زحمت کشیدن و خون جگر خوردن و هزینه کردن زندگیت براش بشی، فکر نکن گناه بزرگی کردی.
بهش نگاه میکنم، و برای اولین بار در تمام عمرم، گزینه هرگز بازنگشتن به جایی که سنگ ها رو بسته اند و سگ ها رو باز کرده اند، ممکن جلوه میکنه.
ممکن.
ممکن.
ولی هنوز، نگاه اون بچه های مدرسه ای محروم، شرمندگی پدری که از مشکل کمر دیگه نمیتونه نون واسه بچه هاش بیاره، گریه مادری که دیگه نمیدونه از کجا باید غذا تهیه کنه، نگاه زنی که چون شوهرش از کار افتاده شده بی خبر در یه منطقه غریبه گدایی میکنه، آرامش حتی تنهاییم رو هم ازم میگیره
پدرم، استادم، و مرادم، همیشه بهمون میگه
خوابیدن، برای تو قبره
و من هنوز زنده ام...
پ.ن. نخیر، نمیگم قائل این ماجرا کیه.
مثل انتخاب اینکه اجازه داری یه بار در تاریخ، در یه سخنرانی تاریخی حضور داشته باشی، کجا میری؟
یا مثلا اجازه داری از یه نفر در طول تاریخ، یه سوال بپرسی و جواب بگیری، از کی، چی میپرسی؟
این انتخاب ها خیلی سختن، و خیلی اذیت میکنن.
اوایل این سال، همون شبی که این متن (+) رو نوشتم، یه متن دیگه نوشتم، ولی هیچ وقت نخواستم بگذارمش اینجا.
دیروز پریروز بود، قدم میزدم، و میدیدم که دقیقا همون حال رو دارم.
مثل سه چهار پنج بار دیگه در زندگیم، دوست میدارم که دو تا شم، و هر دو انتخاب رو بکنم.
ولی نمیشه. و میدونم راه پیش روم چیه، و گریزی ازش نیست. رشته ای بر گردنم افکنده
اون متن کذایی، این بود:
لحظاتی از زندگی هست که با حقیقت، عریان روبرو میشی. ادبیات و شعر کنار میرن، لغات واضح و روشن منظور رو فریاد میزنن، و نگاه به صورتش، و در هم پیچیده شدن وجودش وقتی این کلمات رو میگه، واضحه.
وقتی براش از نگرانی هام میگم، از دردهام، از دلهره هام، از چیزهایی که نمیدونم، و راههایی که در پیشه، و انتخاب هایی که بالاخره ناگزیرم...
نگاه میکنه بهت، نگاهی که هزاران سال پختگی و درد نهفته داره. و میگه
محمد، راه سخته. دست و پا ها در این راه قطع میکنن. نمیگم نا امید شو، ولی اگه یه روزی خسته شدی از توضیح دادن به کسی که حرف زدن بلد نیست، و خواستی بی خیال زحمت کشیدن و خون جگر خوردن و هزینه کردن زندگیت براش بشی، فکر نکن گناه بزرگی کردی.
بهش نگاه میکنم، و برای اولین بار در تمام عمرم، گزینه هرگز بازنگشتن به جایی که سنگ ها رو بسته اند و سگ ها رو باز کرده اند، ممکن جلوه میکنه.
ممکن.
ممکن.
ولی هنوز، نگاه اون بچه های مدرسه ای محروم، شرمندگی پدری که از مشکل کمر دیگه نمیتونه نون واسه بچه هاش بیاره، گریه مادری که دیگه نمیدونه از کجا باید غذا تهیه کنه، نگاه زنی که چون شوهرش از کار افتاده شده بی خبر در یه منطقه غریبه گدایی میکنه، آرامش حتی تنهاییم رو هم ازم میگیره
پدرم، استادم، و مرادم، همیشه بهمون میگه
خوابیدن، برای تو قبره
و من هنوز زنده ام...
پ.ن. نخیر، نمیگم قائل این ماجرا کیه.