این پست، رو نمیدونم چرا دارم مینویسم. شاید به خاطر اینکه احیانا کس دیگری هم این تجربه رو داشته باشه.
حالتی درونی هست، که قابل توصیف نیست. تلاش میکنم، ولی مطمئن نیستم بتونم منتقلش کنم.
این حالت اولین بار، چندین سال پیش ایجاد شد در من، بعد از دیدن یک فیلم، (در مشهد مقدس)، که یه جنبه رمانتیک هم داشت فیلمش. تو حرم کمک خواستم، و مطالبی به ذهنم رسید، و خیلی خوشحال بودم، و اون حس رفت... شاید بشه گفت mind over matter. بعدا فهمیدم که اون احساس دو جنبه داشت. یک جنبه اش اون موقع حذف شد، ولی یک جنبه اش با من موند، و هر از گاهی از زیر خاکستر در میاد...
شاید چند بار دیگه این احساس سراغم اومد، منتها متوجه یه نکته ای شدم. اون هم اینکه این احساس به هیچ وجه با پیدا کردن همسر یا ... برطرف نمیشه. میتونم تصور کنم که کسی اون احساس رو داشته باشه، احساس کمبود یه همراه در زندگیش، ولی این احساس من اصلا از اون جنس نیست.
بینوایان، اون بخش آخر، که ژان والژان داره می میره؟ یادمه دبیرستان، کتاب به دست، در راه خونه، داشتم میخوندم و گریه میکردم...
خود فیلم The Lake House یادمه که تا چند مدت گیج بودم...
شاید اوج این احساس، در گذشته، با خوندن و دیدن آثار Jane Austen پارسال ایجاد شد. تا یکی دو ماه قشنگ به هم ریخت من رو، واقعا فوق العاده است جنس این احساس.
یا مثلا با فهمیدن رومئو و ژولیت. چند وقت حالم خراب بود؟ خدای من...
این فقط مال داستان های رمانتیک بین یه زن و مرد نیست، مثال زیاده. مثلا بینوایان. کتاب برزخ زمین رو کسی خونده؟ شاهکار بود اون هم...
تو فیلم Atonement، اون لحظه که آخر فیلم، پیرزنه داره خودش رو تو آینه نگاه میکنه... وای...
حالا دوباره این احساس سراغم اومده، بعد از خوندن یه رمان رمانتیک، و به اوجش رسیده، ولی اصلا ول کن معامله نیست. یعنی تا بحال اینقدر طول نکشیده بود. عملا داره مریضم میکنه!
چنین اوجی رو گاهی، فقط گاهی در مراسم مذهبی حس کرده بودم، به مدت کوتاه، و شاید فقط یک یا چند دفعه در طول دهه محرم.
از دو چیز مطمئنم، یکی اینه که این هیچ ربطی به علاقه درونی به پیدا کردن همسر و ... نداره. میتونم بپذیرم که "ممکنه" از نوع misfiring های تکاملی باشه، ولی این رو از هیچ کس دیگری نشنیده ام. توجیه فرویدی اینکه این یه جور تغییر حسه، یا چه میدونم sublimation هستش هم برام مثل روز روشنه که اینگونه نیست.
مطلب دیگری که مطمئنم، اینه که این احساس کشش، این احساس اشتیاق، این آرزو، اصلا مفعول نداره. یعنی کسی، یا حتی چیز خاصی نیست که بتونم در این فضا بگنجونمش. یه جور حس مطلقه، بدون مفعول، ... انگار یه چیزی نیست، که باید باشه، یه چیزی که خیلی خواهانشم... سرشار از این حس خواستنم، سرشار، و آروم آروم داره به زندگی عادی و درسیم صدمه میزنه. اگر درس نداشتم، حاضر بودم 24 ساعت یه گوشه بنشینم و غرق بشم در این خواستن... خیلی به هم ریزنده است. یه دفعه تلاش کردم، در راه دانشگاه و خونه، بعد از حدود یکی دو ساعت دیگه با خودم گفتم بسه، بشینم سر درس. میتونم کنار بگذارمش از مرکز توجهم، ولی تأثیرش در baseline ذهنم کاملا احساس میشه.
جالبیش اینجاست که تا حد خوبی هم میدونم چه مواد شیمیایی ایه در مغزم که این حس رو ایجاد میکنه، ولی اصلا این دانستن باعث از بین رفتن اون حس نمیشه.
گفتم ببینم کسی تابحال چنین حسی داشته؟
و آیا مثلا بعد از چند سال، یا مثلا پایان دوران تحصیل، یا مشغول شدن، یا ازدواج کردن، یا خیلی مشغول شدن، این حس از بین رفته براش؟
جالبه دونستنش برام. کسی هست؟ ولو مشابه این؟
حالتی درونی هست، که قابل توصیف نیست. تلاش میکنم، ولی مطمئن نیستم بتونم منتقلش کنم.
این حالت اولین بار، چندین سال پیش ایجاد شد در من، بعد از دیدن یک فیلم، (در مشهد مقدس)، که یه جنبه رمانتیک هم داشت فیلمش. تو حرم کمک خواستم، و مطالبی به ذهنم رسید، و خیلی خوشحال بودم، و اون حس رفت... شاید بشه گفت mind over matter. بعدا فهمیدم که اون احساس دو جنبه داشت. یک جنبه اش اون موقع حذف شد، ولی یک جنبه اش با من موند، و هر از گاهی از زیر خاکستر در میاد...
شاید چند بار دیگه این احساس سراغم اومد، منتها متوجه یه نکته ای شدم. اون هم اینکه این احساس به هیچ وجه با پیدا کردن همسر یا ... برطرف نمیشه. میتونم تصور کنم که کسی اون احساس رو داشته باشه، احساس کمبود یه همراه در زندگیش، ولی این احساس من اصلا از اون جنس نیست.
بینوایان، اون بخش آخر، که ژان والژان داره می میره؟ یادمه دبیرستان، کتاب به دست، در راه خونه، داشتم میخوندم و گریه میکردم...
خود فیلم The Lake House یادمه که تا چند مدت گیج بودم...
شاید اوج این احساس، در گذشته، با خوندن و دیدن آثار Jane Austen پارسال ایجاد شد. تا یکی دو ماه قشنگ به هم ریخت من رو، واقعا فوق العاده است جنس این احساس.
یا مثلا با فهمیدن رومئو و ژولیت. چند وقت حالم خراب بود؟ خدای من...
این فقط مال داستان های رمانتیک بین یه زن و مرد نیست، مثال زیاده. مثلا بینوایان. کتاب برزخ زمین رو کسی خونده؟ شاهکار بود اون هم...
تو فیلم Atonement، اون لحظه که آخر فیلم، پیرزنه داره خودش رو تو آینه نگاه میکنه... وای...
حالا دوباره این احساس سراغم اومده، بعد از خوندن یه رمان رمانتیک، و به اوجش رسیده، ولی اصلا ول کن معامله نیست. یعنی تا بحال اینقدر طول نکشیده بود. عملا داره مریضم میکنه!
چنین اوجی رو گاهی، فقط گاهی در مراسم مذهبی حس کرده بودم، به مدت کوتاه، و شاید فقط یک یا چند دفعه در طول دهه محرم.
از دو چیز مطمئنم، یکی اینه که این هیچ ربطی به علاقه درونی به پیدا کردن همسر و ... نداره. میتونم بپذیرم که "ممکنه" از نوع misfiring های تکاملی باشه، ولی این رو از هیچ کس دیگری نشنیده ام. توجیه فرویدی اینکه این یه جور تغییر حسه، یا چه میدونم sublimation هستش هم برام مثل روز روشنه که اینگونه نیست.
مطلب دیگری که مطمئنم، اینه که این احساس کشش، این احساس اشتیاق، این آرزو، اصلا مفعول نداره. یعنی کسی، یا حتی چیز خاصی نیست که بتونم در این فضا بگنجونمش. یه جور حس مطلقه، بدون مفعول، ... انگار یه چیزی نیست، که باید باشه، یه چیزی که خیلی خواهانشم... سرشار از این حس خواستنم، سرشار، و آروم آروم داره به زندگی عادی و درسیم صدمه میزنه. اگر درس نداشتم، حاضر بودم 24 ساعت یه گوشه بنشینم و غرق بشم در این خواستن... خیلی به هم ریزنده است. یه دفعه تلاش کردم، در راه دانشگاه و خونه، بعد از حدود یکی دو ساعت دیگه با خودم گفتم بسه، بشینم سر درس. میتونم کنار بگذارمش از مرکز توجهم، ولی تأثیرش در baseline ذهنم کاملا احساس میشه.
جالبیش اینجاست که تا حد خوبی هم میدونم چه مواد شیمیایی ایه در مغزم که این حس رو ایجاد میکنه، ولی اصلا این دانستن باعث از بین رفتن اون حس نمیشه.
گفتم ببینم کسی تابحال چنین حسی داشته؟
و آیا مثلا بعد از چند سال، یا مثلا پایان دوران تحصیل، یا مشغول شدن، یا ازدواج کردن، یا خیلی مشغول شدن، این حس از بین رفته براش؟
جالبه دونستنش برام. کسی هست؟ ولو مشابه این؟