نمیدونم چی بگم، یا چی میتونم بگم
ایام تلخیه
شاید بهترین تجربه، تجربه احساس رفتن به سمت مرگ احتمالی بود، یاد اون روزی افتادم که در روز انفجار در کربلا در ظهر عاشورا، چه احساسی داشتم...
کمی محافظه کار که نه، مسئول تر شده ام، ولی خیلی خیلی پخته تر
در حین رفتن، إحدی الحسنیین یادم اومد و قلبم گرم شد...
و در حین برگشتن به این جمله فکر میکردم که:
و برگشتنه، زهرمارمون کردن با حمله به جمع های کوچک، برادر مسلح با لباس نظامی من، چرا با باتون و لگد شیرزنی را بدون هیچ جرم میزنی در حدی که نگران خونریزی داخلی شکم اون خواهرم شدم؟ چرا؟
از یه چیز مطمئنم و دلخوش:
که شاهد، قاضی است...
و متنفرم از اینکه این باعث ذره ای تخدیر بشه.
ایام تلخیه
شاید بهترین تجربه، تجربه احساس رفتن به سمت مرگ احتمالی بود، یاد اون روزی افتادم که در روز انفجار در کربلا در ظهر عاشورا، چه احساسی داشتم...
کمی محافظه کار که نه، مسئول تر شده ام، ولی خیلی خیلی پخته تر
در حین رفتن، إحدی الحسنیین یادم اومد و قلبم گرم شد...
و در حین برگشتن به این جمله فکر میکردم که:
Damaged people are dangerous. They know they can survive.
- Josephine Hart
و یه تجربه عالی دیگه، وقتی بود که یه بنده خدایی کنار ما شعار مرگ بر منافق داد، و عده ای هو کردند، ولی جمع ساکت کرد هو کردن رو، دورش حلقه زدند و خوندند "دسته گل محمدی، به جمع ما خوش آمدی" تا طرف شرمنده شد و نشست. عالی بود، عالی...- Josephine Hart
و برگشتنه، زهرمارمون کردن با حمله به جمع های کوچک، برادر مسلح با لباس نظامی من، چرا با باتون و لگد شیرزنی را بدون هیچ جرم میزنی در حدی که نگران خونریزی داخلی شکم اون خواهرم شدم؟ چرا؟
از یه چیز مطمئنم و دلخوش:
که شاهد، قاضی است...
و متنفرم از اینکه این باعث ذره ای تخدیر بشه.