۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

passed, more exams to come

بدینوسیله به اطلاع میرساند که شنبه به اطلاع رسید که تز فوق مدیریت پاس شده. هر کسی شیرینی میخواد، پاشه بیاد بدم!
فلاکت اینجاست که کمتر از دو هفته دیگه مونده به امتحانات اعصاب و روانپزشکی. توکل به خدا

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

امید چشیدن

هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را، کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند
هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

مولوی - دیوان شمس - غزل شماره 765

پ.ن. کلا برای دیوان همه شعرا، اصلا همینجوری، این برنامه عالی گنجور رو دانلود کنین، نصب کنین، ثواب داره.

Changed

امروز، اگر محمد دو ماه و نیم پیش رو ببینم، احتمالا اصلا نمیشناسمش. اینقدر تغییر کرده ام.
همین

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

Unexpected High

هفته پیش بود، پنج شنبه، نشسته بودم منتظر یه سخنرانی غروب که رفقای انجمن شیعه ها رو ببینم، به یکی از رفقا زنگ زدم که کامپیوتر میخونه، اومد و نشستیم یه کم صحبت کردیم، تلاش کرد رو موبایلش یه فایلی رو نشونم بده، نشد، دیدم یه ساعتی مونده به سخنرانی، گفتم بریم یه اتاق کامپیوتر، پا شدیم رفتیم کتابخونه، تکلیفی که بهشون داده بودن، آخرش دو تا سوال اضافی امتیازی داده بود استاده.
چهل و پنج دقیقه طول کشید تا زبان برنامه نویسی رو یاد بگیرم
دو ساعت نوشتن و توضیح شیوه فکر کردن الگوریتمی برنامه طول کشید
سخنرانی کشک، اصلا حالیم نبود
برنامه که تموم شد، از کتابخونه زدیم بیرون، احساس میکردم دارم رو ابرها راه میرم
یاد دوران برنامه نویسی به خیر

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

قال الأستاذ

استاد روانپزشکی فرمودن "شما در نظر بگیر روانپزشکی رو برای تخصص"
ما هم سر به زیر "چشم"
زهی خیال باطل

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

انقطاع

مسئله و درگیری امروز اینه که چیزهایی که دارم میخونم و چیزهایی که دارم احساس میکنم، چیزهای جدیدی نیستن که در این اتاق هایی که میشناسم، در جایی قرارشون بدم.
اتاق هام داره به هم میریزه،
و من از ساختمان زده ام بیرون
و سقفم، آسمان اوست
بارون میاد
و من تا استخوانهام خیسه

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

اندر ماجرای پیشنهاد قرآن سوزی اخیر و واکنش های بهش

این رو نمیخواستم بنویسم راستش، اونقدر به نظرم مسئله بدیهی و ابتدایی میاد، که الان هم که میخوام بنویسمش یه کم احساس شرم میکنم، ولی خب گفتم بگم.

اول از دید یه مخالف اسلام
از دو حالت خارج نیست. یا اسلام یه "عقیده" و "فکر" هستش، یا یه مجموعه افرادی که قرآن در تعریف هویتشون نقش بزرگی داره (در کمترین حالت، به اسمش حساسن فقط) یا ترکیبی از این دو.
خب، اگه اسلام یه "عقیده" است، که با سوزوندنش که چیزی اثبات نمیشه! یه کتاب ریاضی رو بسوزونی، مگه معادلاتش غلط میشه؟ خیلی احمقانه است اگه کسی فکر میکنه با سوزوندن نوشته ای به اون عقیده حمله قوی ای کرده. همینطوری سرانگشتی یادم میاد از حدیث سوزی ابوبکر و کتاب سوزی عمر و کتاب سوزی های انقلاب فرهنگی زیر نظر مائو در چین و کتاب سوزی های کلیسا و ... اگه سوزوندن این آدمها، امروز باعث شده حق رو بهشون بدیم، این کار هم تأثیر خواهد داشت. باش تا صبح دولتت بدمد.
حالت دوم، اگه مسئله اینه که یه عده ای به این قرآن حساسیت دارن. خب، این از دو حالت خارج نیست، یا میخوایم و امید داریم یه روزی اینها به دین ما بگرون، یا اینکه میخوایم بهشون اعلام کنیم که چقدر ازشون بدمون میاد.
اگه حالت اول، که اوج حماقته سوزوندن قرآن. توضیح نمیخواد. حالت دوم، تنها حالت منطقی و ممکنه. یعنی "تنها کسی میتونه قرآن رو بسوزونه، که یا فهم درست و حسابی نداره یا اینکه توجه داره که این کتاب، بخشی از هویت فکری یا اجتماعی یه افرادی رو تشکیل میده، و میخواد با سوزندنشون به اینها با انزجار اعلام کنه که چقدر بدش میاد از این هویتشون". این رو نگه دارین، میگم در ادامه.

دوم از دید یه مسلمان.
از سه حالت خارج نیست. طرف مقابلی که داره قرآن رو میسوزونه، یا مغزش تعطیله، یا برداشت غلطی از اسلام داره و اون چیزی که او ازش متنفره، این مسلمان هم ازش متنفره و اون اشتباه فکر میکنه که چنان چیزی در اسلام مورد عقیده این هست، یا اینکه طرف میدونه حقیقت رو یا نمیدونه، ولی برای دنبال پول و قدرت و ...
اگه حالت اول یا دوم، که خب برادر من، زبان نصیحت و خیرخواهی باید پیش بگیری، مگه به حضرت امیر جلوی امام حسن فحش داد اون یارو حضرت چه کرد؟ نگفت برادر انگار غریبه ای، پاشو نهار بریم خونه ما؟ به مادر حضرت کاظم تو بازار طرف فحش داد، حضرت اطرافیانش رو باز نداشت از حمله به طرف، شب واسه طرف غذا نبرد؟ اگه عقل داری و مسلمانی، که منشت باید منش اینها باشه. اگه تو جوی، فحش بده. فحش دادن متقابل دقیقا تأثیر مشابه عملکرد اون ها رو داره. اگه او با سوزوندن قرآن عقیده تو رو به لرزه انداخت، تو هم با فحش دادن عقیده اون رو به لرزه میندازی. باش تا صبح دولتت بدمد.
اگه طرف میدونه و داره این کار رو میکنه که دیگه اصلا بحثی نداره. انقدر بسوزونه تا خسته شه. و اگه این کار طرف باعث میشه یه پیروانی که از دسته اول و دوم هستن پیدا کنه، برخورد، همون برخورد منش ائمه بهتره.
بنابراین، "فقط مسلمانی جوگیر میشه و فحش میده و ... که یا فهم درست و حسابی نداره، یا دنبال اینه که به طرف مقابل با انزجار نشون بده که چقدر بدش میاد از این کارشون".

خب؟ حالا این دو تا گزاره رو بگذاریم کنار هم:
- تنها کسی میتونه قرآن رو بسوزونه، که یا فهم درست و حسابی نداره یا اینکه توجه داره که این کتاب، بخشی از هویت فکری یا اجتماعی یه افرادی رو تشکیل میده، و میخواد با سوزندنشون به اینها با انزجار اعلام کنه که چقدر بدش میاد از این هویتشون
- فقط مسلمانی جوگیر میشه و فحش میده و ... که یا فهم درست و حسابی نداره، یا دنبال اینه که به طرف مقابل با انزجار نشون بده که چقدر بدش میاد از این کارشون
پس در هر گروه (مسلمان و غیر مسلمان)، دو دسته داریم، یه دسته که تو جون، خیلی توجهی ندارن، دسته دوم کسانین که میخوان با نشون دادن "نفرت"، فاصله "ما/آنها" رو واضح کنن و باعث شن که دو سر طیف از هم نفرتشون بیشتر شه. کسانی که به دو سر طیف نزدیکن، حرکت کنن به سمت انتهای طیف و کسانی که این وسط ها به هم نزدیکن، از هم فاصله بگیرن، به صورت خلاصه "رادیکال" کنن فضا رو.
رادیکال کردن فضا، فقط به درد کسی میخوره، که دنبال منافعیه که با منطق و مجادله حسن نمیتونه بهش برسه. این منافع، ربطی به اون سر طیف نداره، غالبا مال همین ور طیفه. به زبون خودمونی، این کارا مصرف داخلی داره.
قصه، همون قصه قدیمیه، جنگ عبارت است از دو گروه که یکدیگر را میکشند، ولی هم را نمیشناسند، برای خاطر کسانی که یکدیگر را میشناسند ولی هم را نمیکشند. یاد چند تیکه 1984 جورج اورول افتادم:

And it's not a matter of whether the war is not real or if it is. Victory is not possible. The war is not meant to be won, it is meant to be continuous. Hierarchical society is only possible on the basis of poverty and ignorance. This new version is the past and no different past can ever have existed. In principle the war effort is always planned to keep society on the brink of starvation. The war is waged by the ruling group against its own subjects and its object is not the victory over either Eurasia or East Asia but to keep the very structure of society intact.
من از همون موقع که این ماجرا رو شنیدم، با خودم گفتم اگه حضرت رسول بود، فردا پیام میداد به همه مسلمانان، که بزارین بسوزونن، هر کاری خواستن بکنن، همه بنده های خدا برادران مان. آخه "حریص علیکم" بود اون عزیز.
رفتم تو سایت آقای سیستانی، میخواستم ببینم بالاخره ماه رو دیده اند یا نه، بیانیه اش رو دیدم، داشتم میخوندم، وسطاش دیگه داشتم میگفتم آخه بابا، یک کلمه به مسلمان ها بگو، که دیدم آخرش بالاخره گفت.

خلاصه اینکه
یا أیها الذین آمنوا - اگه پیدا میشه هنوز
کونوا قوامین لله - نه لأنفسکم
شهداء بالقسط - نه راحت ترین راه انتقام
و لا یجرمنکم شنئان قوم - هر چقدر هم شنیع باشه
علی أن لا تعدلوا - که اگه از عدل خارج شین، دیگه از چی دارین دفاع میکنین؟!
اعدلوا - دلم میسوزه به حال حضرت رسول
هو أقرب للتقوی - تقوی، انجام آنچه خوب میدانی، پرهیز از آنچه بد میدانی
واتقوا الله
إن الله خبیر بما تعملون

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

Psychiatry

موقعی که پزشکی رو شروع کردم، شاید چیزی که بیش از همه مشتاقش بودم، روانپزشکی بود.
حالا شروع شده، و عالیه.
یعنی جدا از زیبایی های علمیش، به شدت درگیر فکریم در معانی ضمنی حقوقیش. مثلا، به چه حقی دقیقا ما یه نفر رو به زور نگه میداریم تو تیمارستان؟ اصلا این تیمارستان ها، آغازشون کی بوده؟ درگیر فوکو شده ام، بد!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

بازکشف عهدنامه

سحر بیست و یکمه، گفتم این رو بنویسم و بعد برم بخوابم.
امشب گفتم عهدنامه مالک رو بخونم دوباره. چند ماه پیش خوندم تا یه جایی، ولی خوشم نیومد. یعنی قشنگ حس کردم من موافق نیستم با این ادبیات، گرچه به درد مباحثه میخوره.
نیاز داشتم Wittgenstein و Tractatus ـش رو بفهمم.
نیاز داشتم Stuart Kauffman (پزشک متخصص اورژانس محقق در زمینه منشأ حیات، بی خدا) برام Reinventing the Sacred رو توضیح بده.
نیاز داشتم با Naom Chomsky آشنا شم، تا بتونم تطبیق بدم و حل مرز کنم دوباره ادبیات علوم انسانی رو با علوم دقیق تجربی.
نیاز داشتم شازده کوچولو رو دوباره بخونم... هزار بار...

امشب میخوندم عهدنامه رو، داغ میشدم، بر افروخته میشدم
میخوام یه سری چیزایی که موقع خوندنش می فهمیدم رو بنویسم، همه اش رو هم تگ میکنم، عهدنامه مالک. بیشتر به نظرم "مالک" خیلی مهمه، یه جورایی حضرت امیر در نظرم تغییر کردن، یه جای خیلی عجیبی و قابل توضیحی رفتن، اما توضیحش نمیتونم فعلا بدم
همین

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

Fundamentalism

شوخی نیست ها
همچین صبحی بوده که یه بنیاد گرا
زد حضرت امیر رو از ما گرفت ها

پ.ن. تعریف من از بنیادگرا، کسیه که اعتقادش به یه سری چیزهای خارجی، بیش از دریافت های درونیشه.
پ.ن.2. میدونم که این دریافت های درونی، چقدر تحت تأثیر بیرون هستن، ولی واقعا ملاک بهتر دیگری ندارم.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

توقع

این طور نباشه که توقعی از دیگران داشته باشی که از خودت نداری
تلاش کن همیشه
از خودت توقعی داشته باشی که از دیگران نداری

پ.ن. این، یه مسئله اخلاقی شخصیه، نه اجتماعی

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

Ten Rules for Being Human

یکی از لذت بخش ترین کارهای اشک دار تو زندگی، اینه که بری سراغ کتابخونه اندکی که با خودت از ایران آوردی، یه کتابی که خیلی قشنگ بود رو برداری، و داستان های کوچکش رو بخونی
گفتم این رو اینجا بزارم
Ten Rules for Being Human
by Cherie Carter-Scott
1. You will receive a body.
You may like it or hate it, but it's yours to keep for the entire period.
2. You will learn lessons.
You are enrolled in a full-time informal school called, "life."
3. There are no mistakes, only lessons.
Growth is a process of trial, error, and experimentation. The "failed" experiments are as much a part of the process as the experiments that ultimately "work."
4. Lessons are repeated until they are learned.
A lesson will be presented to you in various forms until you have learned it. When you have learned it, you can go on to the next lesson.
5. Learning lessons does not end.
There's no part of life that doesn't contain its lessons. If you're alive, that means there are still lessons to be learned.
6. "There" is no better a place than "here."
When your "there" has become a "here", you will simply obtain another "there" that will again look better than "here."
7. Other people are merely mirrors of you.
You cannot love or hate something about another person unless it reflects to you something you love or hate about yourself.
8. What you make of your life is up to you.
You have all the tools and resources you need. What you do with them is up to you. The choice is yours.
9. Your answers lie within you.
The answers to life's questions lie within you. All you need to do is look, listen, and trust.
10. You will forget all this.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

چه مبارک ظهری

خدا قسمت کنه
شب رو بیدار نشسته باشی به خوندن
یه چرت بزنی
صبح بعد سحری باز نخوابی به خوندن
دیگه ظهر، انرژیت تموم میشه، سر خوندن انواع آسیب به اعصاب شونه، هی خوابت بیاد
دراز بکشی بخوابی
دقیقا یک ساعت خوابیدی، با صدای تلفن بیدار شی، شماره رو نگاه کنی، ولی از بس گیجی اصل نفهمی شماره چیه، که دوزاریت بیفته یکی مستقیم از ایران تماس گرفته
اصلا یادم نیست چی گفتم و چی شنیدم
حافظه و خودآگاهیم تعطیل بود
ولی خوب بود، خوب. دیروز بدجور دلم گرفته بود
سید جان
اگر به زلف (!) دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
علی یارت

پ.ن. خدا قسمت همه تون کنه اینطوری از خواب بیدار شدنی را!

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

Obituary

اتفاقات من رو تغییر میدن
و بعد از تمام شدن زلزله، و در حین رخ دادن پس لرزه هاش، وقتی میخوام خودم رو آروم کنم، میخوام پناه ببرم به اون افکاری یا زمزمه ها یا اشعاری که قبلا آرومم میکرد متوجه میشم که اون اتفاق، فقط "برای" من نیفتاده، "در" من هم افتاده
انگار دیگه من، اون محمد قبلی نیستم
محمد، مرده.
رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات

پ.ن. متشکرم ازت، دوستی که از راه دور تماس گرفتی. متشکرم، بیش از اونی که فکر کنی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

مصاحبت

از جمله نعمت های الهی، صحبت طولانی با کسیه که هوشش بالاست. که کوچکترین سوتی که میدی رو نمیزاره بیش از پنج ثانیه ادامه بدی. سه روز خوش گذشت رفیقِ شفیقِ دقیقِ عمیق. أیدک الله!

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

Passed

بدینوسیله مراتب تسلیت خویش را به جامعه بشری به علت صعود یک سال دیگر یک موجود خطرناک و نزدیک شدن به مرتبه پزشکی اعلام میدارم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

Love

قبل از امتحانات، صحبت از ماهیت و کیفیت عشق شد، یکی از رفقا گفت محمد تو از این خوشت میاد، صبر کن. بعد از تو اینترنت پیدا کرد این رو برام. اونقدر قشنگ بود که تو راه خونه حفظش کردم همون روز:

Love is a temporary madness. It erupts like an earthquake and then subsides. And when it subsides you have to make a decision. You have to work out whether your roots have become so entwined together that it is inconceivable that you should ever part. Because this is what love is. Love is not breathlessness, it is not excitement, it is not the promulgation of promises of eternal passion. That is just being in love which any of us can convince ourselves we are. Love itself is what is left over when being in love has burned away, and this is both an art and a fortunate accident. Your mother and I had it, we had roots that grew towards each other underground, and when all the pretty blossom had fallen from our branches we found that we were one tree and not two.
- Captain Corelli’s Mandolin (1993)

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

خلأ

امروز از صبح منگ بودم
باز رفتم بیمارستان صبح واسه دیدن جنازه اش
بعدش هم مراسم تدفین
افسرده بودم
نمیدونم چرا، امروز خیلی دلم میخواست یکی بیاد دم در، ببره بیرون من رو.
دلم واسه رفقام لک زده بود.
رفقای اینجا هم که همه رفته اند مسافرت. یکیشون مونده بود، که از صبح چشم به راه یه تکست بودم، که از او هم خبری نیومد
حوصله بودن ندارم دیگه
نمیدونم چرا دارم این رو مینویسم
شاید میخوام بعدا یادم باشه، که یه روز، خیلی خیلی نیاز داشتم به همراه، و همراهی نبود
فقط خدا بود، ولی میترسیدم از حرف زدن باهاش. قصه اش طولانیه، میترسم faint کنم
قشنگ زمان ایستاده برام...
یاد شازده کوچولو به خیر:
One risks a little weeping if one lets oneself be tamed.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

قصه یک رفتن

صبح از خواب پا شدم. رفتم دستشویی، موبایلم زنگ زد. اومدم، یه پیام اومده بود برام. صدا رو که شنیدم، همونجا نابود شدم.
محمد، زنگ زدم بهت بگم که دیروز، دنیس عزیز من ترکم کرد. همین، بای...
زنگ زدم بهش، گفت برمیگرده بیمارستان که جنازه رو تحویل بگیره.
پاشدم در اومدم، قشنگ بهت زده بودم. رسیدم بیمارستان. رفتم از اتاق خالیش عکس گرفتم.
زدم بیرون، رفتم تو حیاط دانشکده یه کتابی که یکی از رفقا بهم داده در مورد تأثیر فرهنگ کشورهای مختلف در رفتار پزشکها رو میخوندم. اصلا حالیم نبود، قشنگ روشن بود که به زور، در رو بسته نگه داشته ام.
زنگ زد گفت ممکنه خیلی دیر بیاد، گفتم من فعلا هستم، بهم خبر بده.
زنگ زد، گفت داره میاد. گفتم رسیدی نزدیک بیمارستان بهم خبر بده.
زنگ زد، گفت نزدیک بیمارستانه.
رفتم وایستادم وسط سالن ورودی، با سه نفر از همسایه هاش اومد تو، دری که به زور بسته نگه داشته بودم، ترک برداشت. اومد وسط سالن نمیدونم چی دید تو احوالم، دست انداخت گردنم و گریه کرد و من بغض کردم...
رفتیم بخش، سوار آسانسور که شدیم، انگار بقیه غریبه بودن، تکیه داده بودم به این سمت آسانسور، او هم اون سمت، فقط نگاه میکرد. انگار اون در ترکش داشت باز میشد، به خودم اومدم، دیگه اون مرد خوشروی هفتاد و یک ساله رو نمی بینم؟...
از آسانسور پیاده شدیم، زن همسایه اش ازم پرسید محمد تویی؟ گفتم آره. گفتم ممنونم که کمکش میکنین. حالم بد بود.
رفتیم تو بخش، گفت نبودی دیشب، بعد از یک ماه، فقط یک شب نیومدی. گفتم چرا بهم زنگ نزدی، و بغضم ترکید. بعد گفتم ولش کن، مهم نیست.
یاد داستانهاش افتادم، یاد اون موقعی که برام میگفت وقتی خواستیم ازدواج کنیم، همیشه نگران بود که اختلاف بیست سال سن زیاده، ولی من هیچ وقت حس نمیکردم، تا وقتی که سرطان گرفت...
تو راه سردخونه، یه نگاهی بهم کرد، گفت محمد یک ماه شد ها. یک ماه هر روز اومدی بیمارستان. موبایلم رو در آوردم، یکی از عکس هایی که روزهای اول ازشون گرفته بودم بهش نشون دادم. گفت خوشحالم که عکس گرفتی
رفتیم سردخونه، منتظر که بودیم تو راهرو، دیگه تحمل نکردم، ازشون جدا شدم، رفتم اونورتر. دیگه زورم نمیرسید در رو بسته نگه دارم. همسایه هاش بنده خداها مونده بودن که مثلا من باید تسلی خاطر باشم. یکیشون اومد من رو آروم کنه.
زنش میگفت صورتش رو ببینم؟ همسایه هاش نمیدونستن چی بگن. گفتم حواست باشه که فرق میکنه، سفید خواهد بود و آرام، ولی فرق میکنه. گفت نمیخوام پس، نمیخوام اون تصویر رو ببینم. گفتم ولی کمک میکنه، و نتونستم ادامه بدم...
رفتیم بالاسرش، نگاهم که بهش افتاد، ناخودآگاه زیر لب به زبونم اومد إن الذی فرض علیک القرآن لرادک إلی معاد...
حالا من خیلی حال خوشی داشتم، زنش بنده خدا میگفت چرا پایین گوشش قرمز شده، باید براش توضیح میدادم که وقتی دیگه قلب نمیتپه، خون ته نشین میشه و منعقد میشه، زیر سرش هم اینطوریه، همه جا که نزدیک تره به زمین، سرخ میشه. مونده بودم که این مغزم چرا منفجر نمیشه...
براش قرآن خوندم... هیچ چیزی زیبا تر از سوره ضحی به ذهنم نمیرسید...
گریه کردم...
از زنش خداحافظی کردم، گفتم فردا میام مراسم تدفین.
از در زدم بیرون، منگ بودم، اشکم به ته رسیده بود.
به خودم اومدم، متوجه شدم دلم چقدر براش تنگه، که دیگه نمی بینمش
و یاد هفته قبل افتادم که زنش رفت از اتاق بیرون بگه یه پرستار بیاد چون دردش شدید شده بود
تو همون درد، وقتی دید زنش رفت بیرون، بهم گفت محمد، وقتی من برم، زنم کمک میخواد ها، خیلی خامه، راهنما میخواد
انگار زمان ایستاد
بلند شدم از رو صندلی فقط بهش نگاه کردم. گفتم چشم.
و امروز فهمیدم
وقتی حرفی میزنی، باید پاش بایستی

حالا باید انشا بنویسم، با تابستان خود چه کردید...

پ.ن. با یکی از رفقا صحبت میکردم، از پشت تلفن گفت چرا مرده ای؟ فهمیدم انگار داغون تر از اونم که فکر میکردم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

شراب تلخ میخواهم

امتحان عملی و بعدش هم تئوری رو دادم.
قصه که زیاده، فکر میکردم امتحان تئوریم یه ساعت دیرتر شروع میشه، با چه استرسی رسیدم به سالن! قشنگ تا شب خوابم نمیبرد.
حالا امروز نشسته ام و به حماقت های دیروزم تأسف میخورم! فکر کن، جواب رو میدونستم، سر یه حماقت یکی دیگه رو زدم!
از اینها گذشته، بدجوری دلم واسه گپ زدن تنگ شده. یه آدم که بشه باهاش صحبت کرد.
حسابی دلم واسه رفقای ایران تنگ شده. البته احتمالا رفتن بیشتر به هم میریخت من رو، دو سه شب پیش خواب دیدم که ایرانم و دارم از رفقا خداحافظی میکنم، اونقدر دردناک بود، با گریه از خواب پاشدم.
این مریض ما هم که عملا نیت کرده تا من رو به لحاظ روانی به اتیسم دچار نکنه، ول نکنه ما رو.
فقط نگاه و نگرانی و اشک زنش رو که می بینم، رسما منهدم میشم همون دم در.
امروز هم که با هر کدوم از رفقا تماس گرفتم برم یه قدمی بزنم، همه مشغول بودن.

عجب شعریه این شعر حافظ: شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
این بیتش خداست:
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
و صد البته پایانش که داغون میکنه آدم رو:
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش

حالا اینها به کنار، یکی از رفقای همکلاسی حدود دو ماه پیچید به پر و پای ما که تو چرا نمیخوای ازدواج کنی. آخر سر بعد کلی اخطار دادن که ببین، همون بهتر که ندونی و ...، حدود دو ساعت طول کشید تا توضیح بدم مرحله به مرحله چرا. حالا رفته افسرده شده. آخه مرض دارین شما آدمها؟ چرا سوالی میپرسین که نمیخواین بدونین جوابش رو؟
فعلا سه چیز امید به زندگی رو تقویت میکنه:
اولی یه کپه کتاب
دومی دیدار احتمالی یکی از رفقا
سومی شازده کوچولو. مینویسم ازش

پ.ن. ماه رمضان نزدیکه، ولی من حال خوبی ندارم. انگار داره زمان تحویل یه مقاله میرسه، و اصلا کار نکرده ام روش

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

درد

از درد آورترین لحظه ها
لحظه ایه که کسی داره درد میکشه
و تو کاری نمیتونی بکنی
فقط فرصت میکنی از کنار تختش دور شی
یه جایی برسی که دو دستت رو تکیه بدی به چیزی، به پنجره ای رو به شهری که حیرت میکنی چطور هنوز روشنه
دری که جلوش رو گرفته بودی که باز نشه، باز شه
چهار ستون بدنت شروع کنه به لرزیدن
و زار زار گریه کنی

پ.ن. فردا امتحان عملیم رو دارم

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

Revision

دیگه امتحانات نفس رو ازم گرفته.
گفتم شاید اینا جالب باشه برا کسی.
این ویدیوی اول، به طنز ساخته شده در مورد بخش عملی امتحان پزشکیه.
Finals Fantasy - Amateur Transplants
این ویدیوی دومی، احتمالا فقط توسط کسایی که پزشکی میخونن درک میشه، ولی خیلی حیرت انگیز بود وقتی میشنیدمش که چطور عملا ظرف یه سال، اینهمه چیز جدید یاد گرفتم، که اینهایی که تازه فقط بعضی هاشون رو میگه الان برام معنی دارن!
Finals Countdown - Amateur Transplants
اینها رو با کلی شعر دیگه دو تا دکتر بیهوشی درست کرده اند. منتها همین دو تاشه که قشنگه (رفقا میگفتن، من که نشنیده ام همه رو!).
همین

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

وحشت

از سخت ترین لحظه ها
لحظه ایه که کسی بهت میگه
"تو رو خدا برای من فرستاده"
و تو میدونی
که چه قدر دوری از اون چه که او تصور میکنه
و برخودت میلرزی

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

Hard News

خب، این خبر هیچ راه راحت گفتنی نداره، پس مستقیم میگم.
اصلا تصمیم گرفتنش راحت نبود. اصلا.
تابستون نمی آم.
...
علتش؟ اصلیاش سه تا چیزه:
1- باید خودم رو واسه یه امتحان پزشکی آماده کنم.
2- امتحان های دو سال مدیریتم رو که عقب انداختم، باید بعد تابستون بدم، اصلا آماده نیستم.
3- یه پروژه ای رو دست گرفتم در مورد سرطان لوزالمعده، باید به نتیجه برسونمش.

دوستان، لطفا موقع کامنت گذاشتن خدا رو در نظر بگیرین.
اگه فکر میکنین دلم خون نیست، خب، چیزی نمیتونم بگم.
دلم بدجور تنگه. اصلا لغت تنگ جواب نمیده. خونه دلم. نه اینم نمیشه...
ولی کاری نمیشه کرد.


پ.ن. خیلی فکر کردم که آیا اینکه مریض سرطانیم احتمالا این تابستون می میره، در موندم تأثیری داره یا نه، ولی به نتیجه ای نرسیدم. خدا میدونه!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

Sudden Changes

یکی از دلخراش ترین اتفاقاتی که برای من می افته، اینه که وبلاگ یه نفر رو که مدتها دوست داشتم و دنبال میکردم، یه هو ببینم تو یه پست نوشته که خب، ازدواج کرده!
چیزی که برام همیشه عجیبه اینه که خب، اون موقعی که من شروع به خوندن این نوشته ها کردم، قطعا مجرد بوده، و از نوشته هاش این حس رو برداشت میکردم که داره از ته دل مینویسه. وقتی ناگهان بدون هیچ تغییری در سبک نوشته هاش، یه هو ازدواج میکنه، از دو حالت خارج نیست:
- یا پروسه ازدواج، و این تغییر، هیچ تأثیری درش نداشته!
- یا اینکه خودش یا بخشی از وجود خودش رو از بلاگ دور نگهداشته.
احتمال اول خیلی کمه. و احتمال دوم خیلی دلخراشه.
این یعنی من که وقت میگذاشتم و از ته دل میخوندم و تلاش میکردم خودم رو جاش بگذارم و ازش چیزی یاد بگیرم یا دنیا رو از چشمش نگاه کنم، تمام این مدت سر کار بودم.
هر چقدر هم برای خودم توجیه کنم، آخرش اینه که سرم کلاه رفته. این وبلاگ ها رو دیگه حوصله نمیکنم دنبال کنم. انگار یه جورایی دلم میگیره از صاحابش.
و اگه هدف این باشه که فقط با یه بخشی از وجود کسی آشنا شم، خب، این همه کتاب تو لیست هست، این همه وبلاگ آدم سرشناس هست، بیکارم مگه بیام مال اینها رو بخونم؟
فرقی که دوست من، با یه استاد دانشگاه برام داره چیه؟ من زندگی خصوصی استادم اصلا برام مهم نیست، ولی دوست دارم دوستم رو کامل بشناسم.
قضیه مطلق نیست قطعا، و درجات داره. ولی وقتی یه بلاگ، آدم رو معتاد میکنه، باید یه حقوقی رو رعایت کنه!
و وقتی این دوستی شکسته میشه، دیگه دوباره به هم بند زدنش، غیر ممکن به نظر میاد.

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

از پای فتاده

سخت ترین انتخاب ها، انتخابیه که "هزینه فرصت" (Opportunity Cost) زیادی داره.
مثل انتخاب اینکه اجازه داری یه بار در تاریخ، در یه سخنرانی تاریخی حضور داشته باشی، کجا میری؟
یا مثلا اجازه داری از یه نفر در طول تاریخ، یه سوال بپرسی و جواب بگیری، از کی، چی میپرسی؟
این انتخاب ها خیلی سختن، و خیلی اذیت میکنن.
اوایل این سال، همون شبی که این متن (+) رو نوشتم، یه متن دیگه نوشتم، ولی هیچ وقت نخواستم بگذارمش اینجا.
دیروز پریروز بود، قدم میزدم، و میدیدم که دقیقا همون حال رو دارم.
مثل سه چهار پنج بار دیگه در زندگیم، دوست میدارم که دو تا شم، و هر دو انتخاب رو بکنم.
ولی نمیشه. و میدونم راه پیش روم چیه، و گریزی ازش نیست. رشته ای بر گردنم افکنده
اون متن کذایی، این بود:

لحظاتی از زندگی هست که با حقیقت، عریان روبرو میشی. ادبیات و شعر کنار میرن، لغات واضح و روشن منظور رو فریاد میزنن، و نگاه به صورتش، و در هم پیچیده شدن وجودش وقتی این کلمات رو میگه، واضحه.
وقتی براش از نگرانی هام میگم، از دردهام، از دلهره هام، از چیزهایی که نمیدونم، و راههایی که در پیشه، و انتخاب هایی که بالاخره ناگزیرم...
نگاه میکنه بهت، نگاهی که هزاران سال پختگی و درد نهفته داره. و میگه
محمد، راه سخته. دست و پا ها در این راه قطع میکنن. نمیگم نا امید شو، ولی اگه یه روزی خسته شدی از توضیح دادن به کسی که حرف زدن بلد نیست، و خواستی بی خیال زحمت کشیدن و خون جگر خوردن و هزینه کردن زندگیت براش بشی، فکر نکن گناه بزرگی کردی.
بهش نگاه میکنم، و برای اولین بار در تمام عمرم، گزینه هرگز بازنگشتن به جایی که سنگ ها رو بسته اند و سگ ها رو باز کرده اند، ممکن جلوه میکنه.
ممکن.
ممکن.
ولی هنوز، نگاه اون بچه های مدرسه ای محروم، شرمندگی پدری که از مشکل کمر دیگه نمیتونه نون واسه بچه هاش بیاره، گریه مادری که دیگه نمیدونه از کجا باید غذا تهیه کنه، نگاه زنی که چون شوهرش از کار افتاده شده بی خبر در یه منطقه غریبه گدایی میکنه، آرامش حتی تنهاییم رو هم ازم میگیره
پدرم، استادم، و مرادم، همیشه بهمون میگه
خوابیدن، برای تو قبره

و من هنوز زنده ام...


پ.ن. نخیر، نمیگم قائل این ماجرا کیه.

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

Paradise Lost

قبلا گفتم از "درد" این انتخاب ناگزیر (+).
امروز در خیابون بهم وحی(!) شد.
شاید یه توصیفی که میتونم برای بهشت کنم، اینه که بهشت جاییه که "هزینه فرصت" (opportunity cost) وجود نداره.
هزینه فرصت، یعنی مثلا صد تومن پول داری، میتونی باهاش یه کتاب بخری، یا یه کتاب دیگه. این یه فرصتیه، که یکی رو درش انتخاب میکنی، منتها یادت باشه، هر کدوم رو انتخاب کنی، در حقیقت دیگری رو هزینه کردی. این توصیف اقتصادیشه، یه توضیح روانشناختی برای این مفهوم و تأثیرات روانیش هست، که حس بیانش نیست، بماند برا بعد.
یه جورایی، بهشت جاییه که مجبور به انتخاب بین خوب ها نیستی، همه اش رو داری، با هم.
ولی نکته اینه که در جهنم هم احتمالا "هزینه فرصت" نیست! در کره شمالی یا روسیه استالین یا چین مائو هم "هزینه فرصت" خیلی معنا نداره!
باید یه قیدی به این تعریف اضافه کنم، منتها یه کم مشکله.
و اصلا شاید اصالت دادن به این مفهوم غلطه. شاید اصلا بی خیال.
تصور قشنگیه ولی، نه؟

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

Happiness

I have lived through much, and now I think I have found what is needed for happiness.
A quiet secluded life in the country,
with the possibility of being useful to people to whom it is easy to do good,
and who are not accustomed to have it done to them.
And work which one hopes may be of some use.
Then rest,
nature,
books,
music,
love for one's neighbor.
Such is my idea of happiness.
And then, on top of all that,
you for a mate,
and children perhaps.
What more can the heart of a man desire?
- Leo Tolstoy

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

تحذیر

خبر رسیدی که یکی از برادران مسیحی تازه فارغ التحصیل مر یکی از همکلاسیهای ما را توصیه کردندی که از من حذر نمودندی
و این خبر بس موجب سرور و شادمانی گشتندی
که زیر آفتاب، هر چه اتفاق می افتد، تکراری است!

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

Pain

دنیای من، درد دارد
مثال؟
دوست دارم همیشه در "حضور" کسانی باشم
و نیستم
و نمیشود باشم

و این خیلی دردناک است
خیلی

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

Paradise

دیشب بود یا پریشب
خواب میدیدم.
(حس میکردم/بهم گفته بودن که) یه کتابخونه خاصیه از دانشگاه، که تا حالا واردش نشده بودم.
به دور تا دور نگاه میکردم، بعضی کتابهایی که همه جا شاید یکی دو کپی بود، چند تا چند تا رو قفسه ها بود.
و من وقت کم داشتم.

یاد مدتها پیش افتادم. وقتی که امیر گفته بود بهشت رو توصیف کن.
رفتم تو آرشیو عکسهام، این جمله رو که جایی دیده بودم و عکس گرفته بودم رو پیدا کردم.
همین.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

اوضاع و احوال

یکی از دوستان گفت از احوالات شخصیت بنویس، چشم، بفرما:
- فشار درسی، قشنگ لهم کرده. از من به شما نصیحت، اگه پزشکی میخونین، کنارش دو تا رشته دیگه برندارین، مسئله فقط خواندن شخصی نیست، میشه کنار، کلی مطالب علمی و تاریخی خوند و باید خوند، ولی وقتی رشته میشه، تکلیف داره، امتحان داره، و ما ادراک ما تکلیف؟
- امتحانات آخر سال نزدیک میشه و دوباره حس فشار عصبی داره زیاد میشه.
- خیلی اخیرا دارم تو مسیحیت غوطه میخورم. خیلی نکات جالبی داره. با خودم فکر کردم، تفکرات سیاسی تو ایران، حالت تقلیدی داره. من که دسترسی به ایران ندارم، بزار جنس این تفکر تقلیدی که هویت میده به افراد رو که مدتهاست ازش بریده ام، بشناسم. خیلی جالبن، خیلی.
- تولد صادق بود هفته پیش، داشتیم راجع به دوران بچگی صحبت میکردیم. متوجه یه نکته جالبی شدم. معمولا خاطرات من از کودکیم، به شکل تصویره. حالا این فرکانس تصویر ها رو در طول سالها در نظر بگیریم، من از دو سالگیم، چند تصویر به خاطر دارم، همینطور از سه سالگی (قشنگ یادمه موقع رفتن به بیمارستان و اولین بار دیدن صادق تو قنداق)، تا شش-هفت سالگی. بعد ناگهان فرکانس این تصاویر سقوط میکنه. از دوران دبستان و راهنمایی، خیلی خیلی به نسبت کم خاطره دارم. در ازاش ذهنم پره از داستان و قصه و متن و تاریخ و ... از این جور چیزا. یه کم عجیب بود برام. واقعا من دوران دبستان و راهنمایی چه میکردم؟
- پروپوزال واسه تز مدیریت، انرژیم رو تخلیه کرد. اصلا حوصله دو کلمه تایپ کردم هم ندارم.
- دلم گرفته، بد جور. با هیچ چی هم باز نمیشه.
- خسته ام، شدید.

همین

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

Geriatrics

بخش بیماران مسن، بخش خاصی بود.
درمان معنی نداشت، فقط کاری میکردی که اوضاع طرف بهتر شه و بره خانه اش.
حس متفاوتی بود. به یکی از رفقا گفتم:

We're in the symptom relief business.
همون روز اول، مریض اولی که نشستم باهاش صحبت کنم، پیرزنی بود، 93 ساله، یه مقدار اختلال حواس داشت دیگه بنده خدا. خلاصه، صحبت که کردم، معاینه اش که کردم، شروع کرد نصیحت کردن من که "با غریبه ها صحبت نکن"! و ... خلاصه، فکر میکرد اول مزدوجم، بعد که گفتم نه، گفت پس با هم باید ازدواج کنیم!
خلاصه، هر صبح و عصر که میدیدمش، هی احوال زنم رو میپرسید، بهش که میگفتم زن ندارم، میگفت پس باید با هم ازدواج کنیم.
حالا قصه به همین جا ختم نمیشه، یه دفعه که داشتم با رزیدنت صحبت میکردم، گفتم آره، یه پیشنهاد ازدواج گرفتم این هفته، یکی از انترن ها برگشت گفت پس تویی این مرد جوونی که میگه میاد دیدن من، قراره با هم ازدواج کنیم؟ منهدم شدیم از خنده. فکر کنم انترنه فکر میکرده از حواس پرتش بنده خدا پرت و پلا میگه! رزیدنته تو گزارشم نوشت "ارتباط خوب با مریض"!
ولی جالب بود که همه متخصص ها و رزیدنت ها و انترن ها زن بودن، دقیقا برخلاف ارولوژی. یکی یا دو تا مرد ممکن بود پیدا شه (یه رزیدنت مرد بود، وقتی ما شروع کردیم، رفت) مثل ارولوژی، ولی عموما اینطوری بود. مطرح کردم بین رفقا، یکی از دخترا اومد علت بگه، گفتم هان؟ لابد علتش اینه که زنها خوب و بردبارن و مردها آشغالن؟ برو بیشین بینیم بابا. (نپرسین چطوری به انگلیسی این رو گفتم)
شاید چون علتش این باشه که کلا زنها عمر بیشتری دارن، و مریض ها غالبا زن هستن، مثل ارولوژی که غالبا مردن.
شاید مهمترین نکته این بخش این بود که نیاز به تسلط به همه چیز داشت. یعنی مریض فقط یه مشکل نداره، هزار تا مشکل داره، همه شون هم داره بد تر میشه، ولی چه میشه کرد که این مورد که الان داره اذیت میکنه رو در حدی حل کنیم و بفرستیم خونه اش. تجربه عجیبی بود.
دیروز به یکی از رفقا گفتم دوست دارم برم یه سر بهش بزنم، بنده خدا تنها زندگی میکرد. گفت نه محمد، نه. اشتباهه. گفتم چرا؟ گفت میدونم که کار خوبیه، ولی هزار تا مشکل میشه واست درست شه. گفتم آخه مثلا چی؟ گفت اگه یکی از فامیلاش از راه برسه چه میکنی؟ یا مثلا اگه بگه ازش دزدی کردی؟ میدونم که میخوای "خوب" رو انجام بدی، ولی نمیشه.
راست میگفت.
و من به دو چیز پی بردم:
1- هنوز شعور اجتماعی کافی ندارم.
2- چرا دنیا اینجوریه؟
یه دفعه هم که تهران اومده بودم، از مدرسه داشتم میرفتم خونه، تابستون بود و گرم. بعد از یه سال دوباره داشتم تهران رانندگی میکردم، یه زنی چادری کنار یه خیابون شلوغ بار دستش بود، دست تکون داد. نگه داشتم، رسوندمش به مقصدش، ولی بعدا که به مامانم گفتم، عملا ذبحم کردن! که میدونی چقدر مشکل میتونست برات ایجاد شه؟
یه دفعه که پسرخاله ام راننده بود، دم مغرب، تو ترافیک بودیم، یه پیرزنی ایستاده بود، گفتم این رو دیگه برسونیم. خیلی دعامون کرد، ولی اشتباه کردیم باز؟ احتمالا آره.
اصلا نباید به تشخیص خودت اعتماد کنی، چون قطعا اون فرد، در ظاهر سازی از تو استاد تره.

پ.ن. دنیا، بد دنیاییه...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

Man of Sorrows

تقریبا دو هفته پیش، وقتی با استاد رفتیم اینجا، اونقدر فوق العاده بود که اولش جدا نفسم حبس شد. واقعا تحت تأثیر جو قرار گرفتم، فوق العاده بود.
اما شاید یه اتفاق عجیب تر، اولین بار تو عمرم بود که محو یه نقاشی سنتی شدم. اولین نقاشی ای که تو عمرم محوش شدم، یه نقاشی مدرن بود، از اینهایی که رسمه که میگن "رنگ میپاشن رو هم اسمش رو میزارن هنر" (چقدر بدم میاد وقتی این جمله رو راجع به هنر مدرن میگن، این جمله خیلی غلطه، خیلی). هنوز نمیدونم چرا، ولی قشنگ من رو گرفت. اما این یکی، خیلی عجیب بود. یعنی نقاشی یه منظره طبیعی به تنهایی نباید اینطوری تحت تأثیر قرار بده من رو، ولی گرفت، شاید هم علتش شعری بود که زیرش بود. خلاصه، از یارو نگهبانه اجازه گرفتم، از خود نقاشی و توضیحش عکس گرفتم، و حالا پیدا کردمش.
میزارم اینجا، شاید علت تأثیرش، اسم نقاشی، یا داستانش، یا فضا، یا اون شعر زیرش بود. توضیحی که لازم داره، اینه که تو انجیل، یه جای داستان، مسیح (ع) به بیابان میره. منتها اینجا به جای بیابان های (احتمالا فلسطین)، مسیح رو تو یه دشت سبز اسکاتلند به تصویر کشیده بود. همین دیگه، بسه، اسم نقاشش Dyce، اسم نقاشی هم Man of Sorrows. زیرش هم شعرش رو گذاشتم. خواستین، بزرگش کنین، بهش نگاه کنین.


"As when upon His droopin head',
"His Father's light was poured from Heaven',
"What time unsheltered and unfed',
"Far in the wilds His steps were driven':
"High thoughts were with Him at that hour',
"Untold, unspeakable, on earth."

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

فایده

دو سه روزی گذشت، خیلی مفید
استاد لطف کرد، و کلی نشاط رفت!

...چه حاجت که زیادت طلبیم؟

Missing the Point

با یه دوست مسیحی صحبت میکردم، چند تا سوال عمیق پرسید، رفتم تو جو.
گفتم مشکلی که من دارم اینه که فرض کن به هر کسی از هر دینی که بخوای، یه میکروفون بدی، بگی در مورد دینت پنج دقیقه، ده دقیقه، یه ربع صحبت کن. چی میگه؟ شروع میکنه به لیست کردن یه سری گزاره، که توصیفات جهانه: "خدا هست، فلانی از طرفش اومده، بهشت و جهنم هست و ..."
ولی آیا خود پیامبرها چنین میکردن؟ مثلا عیسی رو نگاه کن، طبق انجیل، داره از جایی رد میشه، ملت میان به حرفش گوش کنن، بیست دقیقه، نیم ساعت واسه شون حرف میزنه، کسایی که احتمالا هیچوقت تا آخر عمرشون نمیدیدنش، چی میگه؟ اونوقت یه مسیحی که میخواد وعظ کنه، از درونش این احساس میجوشه، با اینکه میدونه فردا هم طرف رو خواهد دید، که هی تأکید کنه روی گزاره های توصیفی، آیا هیچ وقت میگه مثلا

Blessed are the poor in spirit: for theirs is the kingdom of heaven.
Blessed are they that mourn: for they shall be comforted.
Blessed are the meek: for they shall inherit the earth.
Blessed are they which do hunger and thirst after righteousness: for they shall be filled.
Blessed are the merciful: for they shall obtain mercy.
Blessed are the pure in heart: for they shall see God.
Blessed are the peacemakers: for they shall be called the children of God.
Blessed are they which are persecuted for righteousness' sake: for theirs is the kingdom of heaven.
همینطور راجع به بودایی ها، که چی که هی تأکید کنی رو تناسخ؟ چی میشه مثلا؟
گفتم این همه عیسی صحبت میکنه، یه جاش هم ذکر نمیکنه این نکته خیلی خیلی خیلی "مهم" رو که پسر خداست، و خودش خداست، و حتما از طریق او نجات پیدا میکنیم، خب، چرا؟ چرا این باید بشه خط اول حرفها؟
گفتم تو تا حالا با بنیادگرا ها بحث نکردی، تو بقیه حضور داره، ولی تو اونا خیلی واضحه. از اول تا آخر بحث، فقط یه سری گزاره توصیفی رو هی تأکید میکنن، همین.
بعد گفتم:
اینها همه گزاره های توصیفی میگن

All these religious people, they're not moral teachers, they're scientists. and bad ones!
همین، گفتم این جمله که وحی شد رو بنویسم اینجا!

پانوشت: نگفتم از اسلام، و از دردی که میکشیم
پانوشت 2: کل وعظ روی کوه رو بخونین: Sermon on the Mount - با چند تاش موافق نیستم، ولی کلش خیلی عالیه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

same bed

یه شب اورژانس خیلی خسته بودم، تکست ارتوپدی رو برداشتم نگاه میکردم، اولش این رو خوندم. خیلی قشنگ بود.
بعدا همون تکست رو پیدا کردم، منتها این متن توش نبود، نگو یه ورژن دیگه کتاب بود. شک کردم اصلا اون کتاب بوده یا نه! خلاصه، یه دفعه دیگه که ورق میزدم کتابه رو تو اورژانس، پیدا کردم، سریع ازش عکس گرفتم، اومدم خونه و پیدا کردمش و میگذارم بخونین. منتها با تأمل بخونین:

‘All these hags’
Once, after a stay in hospital with a fracture, a patient who was not quite as deaf as she was supposed to be, told one of us (JML) how she had overheard a newly arrived orthopaedic surgeon say to the Ward nurse ‘What are we going to do with all these hags?’ As he progressed down the ward, turning first to the left and then to the beds on the right, his mood became morose, then black—as if he was getting angry that all these ‘hags’ were clogging up his beds, preventing his scientific endeavours. But what was really happening, my patient suspected, was that, as he turned to left and right, he was really nodding goodbye to his humanity, and, dimly aware of this, he was angry to see it go. On this view, these rows of hags were like buoys in the night, marking his passage out of our world. We all make this trip. Is there any way back? The process of becoming a doctor takes us away from the very people we first wanted to serve. Must medicine take the brightest and the best and turn us into quasi monsters?
The answer to these questions came unexpectedly in the months that followed: sheer pressure of work drove this patient's observations out of my mind. It was winter, and there was ‘flu. In the unnatural twilight of a snowy day I drifted from bed to bed in a stupor of exhaustion with a deepening sense of a collapse that could not be put off…It was all I could do to climb into bed: but when I awoke, I found I had somehow climbed into a patient's bed, who had kindly moved over to make space for me, and was now looking at me with concern in her eyes. Herein lay the answer: the hag must make room for the doctor, and the doctor must make room for the hag: we are all in the same bed.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

مکالمه

چند روزیه، مکالمات دلچسبی با یکی از همکلاسی ها دارم
سوالی که مطرحه اینه
وقتی یه شبهه(!) دینی ازم میپرسه، براش توجیه کنم با دین خودش، یا نه؟!

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

مکالمه، در مورد ناگفتنی ها

حدود دو هفته پیش بود، دختر بیست ساله ای اومده بود اورژانس، از دور دیدم ساعد دو دستش داشت خون می اومد و با یه پرستار داشت میرفت، رفتم سر یه کار دیگه. یه مدت بعد، یکی از انترنا ازم پرسید بخیه میخوای بزنی، گفتم آره! گفت سرم شلوغه من، اون بنده خدای فلان اتاق رو ببر، دست راستش دو تا بخیه میخواد، دست چپش رو به پرستارها بگو پانسمان کنن. رفتم دیدم بله! همون بنده خداییه که دیده بودم حدود یه ساعت قبل. رو فایلش رو نگاه کردم، نوشته بود "آسیب عمدی به خود".
خلاصه، بساط بخیه رو که داشتم آماده میکردم، مونده بودم چی بگم. همیشه با همه مریض ها صحبت میکنم، هم جالبه برام هم احساس میکنم اگه سکوت کنی خیلی یه جوریه، انگار آدم نیست طرف، ولی خب، نمیدونستم چی بگم به این بنده خدا، تا حالا با مریضی که مشکل روانی جدی داشته باشه برخورد نکرده بودم، اصلا نمیدونستم چی بگم.
گفتم چی شد؟ گفت خودم رو بریدم. {سکوت} ازش پرسیدم چه میکنی، گفت دانشجویم، گفتم کجا، چی میخونی؟ گفت فلان جا، روانشناسی. آقا خلاصه، ظرف چند دقیقه، داشتم بخیه میزدم و غرق صحبت بودم. خیلی برام جالب بود، کاملا میدونست مشکلش چیه، از ده سالگی شروع کرده بود به آسیب به خودش، یه بار هم تلاش کرده بود خودکشی کنه. دیگه خیلی رک صحبت میکردیم، گفتم چی میشه که اینطوری میکنی؟ گفت هر از گاهی، یه مدت اینطوری میشم، (ای کاش لغاتش یادم بود دقیق، عالی میگفت) دیگه صبح از خواب نمیخوای پاشی، حموم نمیخوای بری، اصلا حوصله هیچ چیزی رو نداری، هیچ چیزی ارزش نداره. گفتم اون موقع، خودت میدونی که تو یکی از این دوره هایی؟ گفت آره. گفتم خب، پس چرا صبر نمیکنی تموم شه؟ گفت اصلا مهم نیست که بدونی که چگونه است و در مغزت داره چه اتفاقی می افته که حالت اینطوریه، مهم اینه که اون موقع هیچ چیز ارزش نداره.
جدا مسحور این صداقت و درک عمیقش از روان بودم. اینکه صرف "چگونه" ها، در نهایت هیچ گزاره اخلاقی "چرا"یی تولید نمیکنن.
ساعد دستش از بس از بچگی این کار رو کرده بود، خط خطی سفید بود. ازش پرسیدم راجع به برنامه اش، راجع به آینده اش، میگفت دوست داشته پزشکی بخونه و روانپزشک شه، ولی بهش گفتن که احتمالا اجازه کار نخواهد داشت، میگفت من باهوشم، همه رفقام دارن آکسفورد و کمبریج درس میخونن، آخه چرا من پزشکی نخونم؟ گفتم راجع به پزشکی کلا سخت میگیرن، میدونی اگه ما یه دفعه سوار اتوبوس یا مترو شیم بدون بلیط و از قضا اون روز یه نفر چک کنه بلیط ها رو، احتمالا دیگه نمیتونیم هیچ وقت پزشک شیم؟ کلا میخوان مردم به پزشک ها اعتماد کنن. حالا میخوای چه کنی با روانشناسی؟ گفت میخوام تموم کنم، روانشناسی بالینی بخونم.
خلاصه بخیه زدم دستش رو (چهار تا زدم، که خیالم راحت شه) اون دستش رو هم تمیز کردم، رفتم انترن رو خبر دادم، اومد تأیید کرد، پرستاره مشغول پانسمان دستهاش شد، من هم بیرون زدم.
هیچ وقت به اندازه اون نیم ساعت - سه ربع، راجع به حیات، و ارزش زیستن، و تغییرات روحی با کسی صحبت نکرده بودم، اون هم اینقدر رک. خیلی چسبید، خیلی. به مسعود میگفتم، اونقدری که این بنده خدا راجع به روان میدونست، آدم های شصت ساله نمیدونن.

پ.ن. این کتاب در مورد چین رو دارم میخونم، داغونم کرده. امروز تو مترو جدا حالم بد بود از اوج فاجعه.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

اشک ها و تلاش برای لبخند ها

مشغله زیاد نمیگذاره، ولی باز باید نوشت.

دو روز پیش با یکی از رفقا تو یه ساعت وقت آزاد رفتیم پارکی که نمیدونستم وجود داره(!) نزدیک بیمارستان، نشستیم لب آب، ساعتی صحبت شد. از مائوئیسم حرف زدیم، کتابی رو معرفی کرد که نخونده ام، میخوام بخونمش ببینم چیه! از بچه های مناطق محروم صحبت کردیم، از تجربه اش تو چند ماه پرو رفتن گفت، از مضرات ارتباط بی ملاحظه با کودکان محروم حرف شد. صحبت از چیزهایی مثل پزشکان بدون مرز شد، و اینکه آیا اصلا خانواده امکان سازگاری داره با چنان زندگی ای؟ و ...
به یه حرفم خندید، گفتم باید ویتگنشتاین بخونی، بعد تلاش کردم توضیح بدم عمق مطلب رو، جمله ام که تموم شد، حس عجیبی داشتم، انگار اتمسفر تغییر کرده بود، خیلی باحاله توضیح این مرد. صحبت از کیرکگارد شد، گفت تو دوستی هم داری که از این چیزا میخونه؟ یا تفریح شخصیته؟ فلاش بک، رفتم به دوران دبیرستان، و بحث های تمام نشدنی در مورد انتخاب مسیر زندگی، و این نوسان من، بین علاقه های شخصی خودم به فهمیدن، و تصاویری که از زندگی خانواده های محروم تو ذهنم حک شده بود...

یاد یه شب افتادم که با آقای کرباسچی رفتیم یه مدرسه ای خارج از تهران ماه رمضان افطاری بدیم، چنان به هم ریختم اون شب، اصلا یادم نیست کدوم یکی از رفقای دیگه اومدن. همین یادمه که وقتی غذا دادیم به اون بچه ها، نمیتونستم شام بخورم، فقط از سر ادب به زور قورت میدادم، حالم خیلی بد بود... و بعدش، خونه چند نفر رفتیم، خدای من، داغون شدم حرف زدن اون مرد رو که دیدم، که از این می گفت که به خاطر فشار زیاد به کمرش نمیتونه دیگه نون بیاره... و گردن کجش...

بهش گفتم، تو و فلانی، خوشحالین. شما ها چیزهای فجیع رو می بینین، بعدش ولی به زندگی نرمالتون برمیگردین، من ضربه میخورم، زندگی برام نمی مونه

چند بار در زندگی قسم خورده باشم که تمام عمرم رو وقف این ها کنم خوبه؟!
حالم بد بود روی اون صندلی پارک، خیلی بد. دارم میخونم باز، از همه چیز، و فقط به یک امید

پانوشت: همسر این مریض سرطانیم گفت دعا کن براش. دعاش کنین...

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

تأملاتی در نیاز به آموزش، وحدت، و مسئله ای غیر از استدلال

این متن، و مطالبی که توش گفته ام، اگر چه آنگونه که میخوام شسته و رفته نیست، بالاخره نتیجه چند ماه مطالعه است و فکر. اگر حوصله یا وقت ندارین، نخوندنش، بهتر از سرسری خوندن یا غلط فهمیدنشه. این متن رو طی یه مدت طولانی، و خیلی پراکنده نوشتم. پست قبلی رو نوشتم، فقط به خاطر اینکه احساس کردم برای فهم گزاره آخر این حرفم لازمه. شرمنده ام اگه خیلی به هم ریخته است افکار، ولی دیگه فرصت بیش از نداشتم.
یه تذکر: این متن، خیلی وابسته به پست قبلیه (+)، فهمیدن کاملش، نیاز به فهمیدن اون داره.

1- شباهت های ما و آنها
مدتها فکر میکردم بین ما و آنها، تفاوت زیادی است. فکر میکردم که کسانی که مثل ما شعارهای آزادی خواهانه و تفکر گرایانه میدن، فرق های خیلی جدی دارن با محافظه کارها. این مسئله بود، تا وقتی که عملا دیدم نه. بسیاری از کسانی که سمت ما هستن، به دلایلی دقیقا مشابه دلایل محافظه کاران سمت ما هستن. این یافتن، برام دردناک بود. برام دردناک بود که کسی کشته شدن حتی یک نفر رو توجیه کنه، و یا برای اثبات حرفش، از "اشخاص" فقط بتونه استدلال بیاره، ولو حرفش حرفی باشه که من تأیید میکنم. این شباهت ها رو که دیدم، مدتها به فکر فرورفتم.
1-1- وابستگی به اشخاص
میدیدم که در این عده (چه طرف ما یا آنها)، این مسئله به وضوح قابل رویته که وابستگی زیادی به اشخاص هست. می بینم که شعاری یا حرفی رو اول تأیید میکنن، بعد میرن سراغ اینکه ببینن معنیش چیه. متنی رو نخوانده، اول میگن درسته، بعد تلاش میکنن لغاتش رو یه طوری معنی کنن که درست شه.
1-2- بنیادگرایی، تأیید شعار، بدون دانستن معناش، و تلاش برای کشف معنیش، بعد از تأییدش
به بیان دیگه، دیدم که بنیاد گرایی در هر دو طرف حضور داره (هر چند تأثیراتش متفاوته)
1-2-1- مثلا میگن گزاره "الف" درست است، چون فلانی گفته (این فلانی، لزوما کسی مثل هیتلر نیست، میتونه دقیقا نقطه مقابل طیف، استالین باشه) بعد اونوقت سوال میشه که این "الف" یعنی چی، اونوقت میان نکات مبهم الف رو معنی میکنن، و هر جوری که معنی کنن، لازم الاجراست، چون "الف" درسته.
1-3- نقطه مقابلش، اینه که اصلا مهم نیست این رو کی گفته. بگو جمله ای که میخوای آخر سر از توش در آری، چیه؟ و اونوقت تصمیم ارزشی مون رو نسبت به اون جمله آخر سر بگیریم. این چیزی بود که برای من ارزش بود، و نمی دیدم در بسیاری از همفکرهام.
1-3-1- البته مهمه درک این مطلب، که در جامعه انسان ها، حرفی که فرد بزرگی زده، ارزشمنده، و وقتی میشه نشون داد که این فرد بزرگ، این حرف رو میزنه، نه اون حرف رو، باید ازش استفاده کرد.
1-4- این شباهت، اصلا به لحاظ ارزشی، در شرایط امروز ما هم ارز نیست.
1-4-1- کسی که به دوست نزدیکش میگوید فلان کتاب را نخوان، و کسی که در جامعه همین حکم را میدهد، ممکن است جنس حرفشان یکسان باشد، ولی دومی، حرفش به جنایاتی می انجامد که اولی هرگز اینطور نیست. تفاوت، در ذات بستر دو حرف است، اولی در "صمیمیت، و اشتراک" حرف میزند، دومی در "قراردادها و تحمیل نظر".

2- دعوا سر چیست؟
این مسئله بارها و بارها به فکر من رسید. مثل وقتی که مسائل هندسه را حل میکردم، که هر از گاهی عقب مینشستم و میگفتم اصلا دنبال چی هستم؟ و گاهی معلوم میشد که مسئله حل شده، و دو راه حلی که از دو طرف جلو آمده ام، در واقع هم معنی هستن، و فقط باید به شکل مشابه بنویسمشون تا مسئله حل شه. بارها و بارها من عقب می نشستم و با خودم میگفتم، اصلا سر چی دارم بحث میکنم؟ اینهمه تلاش من برای مطالعه و صحبت کردن در مورد مثلا اقتصاد و عملکرد اقتصادی چیه؟
2-1- چه کسی کار خاصی را انجام دهد؟ من یا او؟ من با کمال میل واگذار میکنم.
در این زمینه، در مورد خودم کمترین شکی ندارم. این مسئله تو انجمن جراحی دانشکده مون دیگه برام یقینی شد. من حس میکردم باید یه نفر تو هیئت رئیسه باشه، که سخنرانها و جراح های مختلفی که میان لندن رو دعوت کنیم برامون از رشته شون بگن و سیری که برای رسیدن به محلشون ما باید طی کنیم. وقتی که گفتم به نظرم از این جهت کم سخنرانی داریم و من خیلی ها رو میشناسم، من میتونم این کار رو انجام بدم، صحبت در گرفت و قرار شد سه تا پست جدید اضافه کنن به هیئت مدیره به جای دو پست قدیمی و اینها به این کار هم برسن. وقتی بنا بر این شد و نام کسانی که میخواستن کاندید شن رو نوشتن که بچه ها تو همون جلسه رأی بدن، اصلا و ابدا علاقه ای نداشتم اسمم نوشته شه. مهم برام این بود که این کار انجام شه، و وقتی دیدم چند نفر دیگری هستن که وقتی ایده رو شنیدن خوششون اومد و از پس کار بر میان، دوست داشتم به جای اینکه وقتم رو اینجا بگذارم، وقتم رو در دنیای مطالعات خودم بگذارم. برای همین، از جهت خودم مطمئنم. خصوصا نکته منفی ای که میتونه این مسئله به دنبال خودش بیاره، مسئله شهرته، باید بعدا راجع به این مفصل بنویسم، تأمل دقیق در مسئله شهرت، باعث میشه که دقیقا برخلاف امیال ژنتیکی طبیعی، ازش نفرت پیدا کنیم (مثل حسد).
2-1-2- من چه میخواهم؟ به مردم نان برسد. مردم اذیت نشوند. "رنج" وجود نداشته باشد. اگر محلی هست که یکی از ما باید به دست بگیریم، و او همان "کار" را انجام خواهد داد، با کمال میل واگذار میکنم و میرم اون وقت اضافه ام رو کتاب میخونم و سخنرانی های خوب گوش میکنم و چیزایی که دوست دارم یاد میگیرم.
2-2- ولی اغلب تفاوت هست بین این ها.
یعنی تفاوت هست بین کاری که مثلا دو نفر که مد نظر هستند، انجام خواهند داد.
2-2-1- این تفاوت، بعضی اوقات سخته نشون دادنش، بعضی اوقات خیلی ساده است.
2-2-1-1- بعضی اوقات، این سختی، به خاطر "وابستگی" (attachment) افراد به اون "اسم" خاصه. این مسئله رو خیلی خوب میشه نشون داد، بعدا که در مورد مکانیسم "عشق" توضیح بدم، این خیلی روشن تر میشه. برای کسی که یک عمر به یک پزشک اعتماد داشته، سخته باور کنه که مثلا اون پزشک چیزی در این زمینه دیگه نمیدونه. خیلی خیلی سخته این تغییر، نگاه کنین به دور و برتون، چند نفر آدمهای تحصیل کرده میشناسین که به فالگیری، فال ماه، کف بینی، رمالی یا حتی هومیوپاتی عقیده دارن؟ چند تا پزشک میشناسین که جدا فکر میکنن هومیوپاتی واقعیه؟
2-2-2- برای راحت شدن این نشان دادن، نیاز به این است که وابستگی ها، به جای اسامی، به تعقل باشد.
اصلا سخت نیست فهمیدن اینکه چرا بعضی دوستان ما (از هر دو طرف) به اسامی وابستگی بیشتری دارند.
از بچگی ما یاد میگیریم به چه چیزهایی اعتماد کنیم و به چه چیزهایی نه (این بخشی از سخت افزار مغز ماست، قابل تغییر نیست - روانشناسی تکاملی)
کسانی که تونستن همیشه مسائل ریاضی (یا هر رشته دیگری) رو درست حل کنن، به منطقشون (یا شیوه فکر کردنشون در اون رشته) اعتماد میکنن، کسایی که نتونستن، همیشه دنبال حل المسائلند، جایی که هیچ وقت جواب اشتباهی توش دیده نشده، یا منتظرند معلم (موثق، معتمد، authority) تعیین کنه جواب درست چیه
این "نتوانستن"، ناتوانی معلم است، یا فراهم نبودن محیط. بچه ای که دوران کودکیش رو به بازی کامپیوتری کردن گذرونده، طبیعیه که "نمیتونه". چیزی "درونی" در این زمینه وجود نداره. "درون" یه توهمه. هر چه هست تواناییه که به دست میاد.
این مسئله لزوما با مدارک بالا حل نمیشه. نیاز ما به تحصیل کرده ها، اغلبش متعلق به جمع آوری یه سری دانسته هاست. دکترهایی هستن که جزوه خوندن و حفظ کردن، و میتونن کار کنن، همونطور که خیلی ها حسابان رو پاس میکنن، بدون اینکه به عمق مفهوم مشتق و انتگرال پی برده باشن.

3- این دعوا چطور میشود که حل شود؟
دو مشکل داریم، (یا اقلا به صورت فرضی میتونیم داشته باشیم):
نیاز داریم به بهترین تحصیل کرده ها
و به بهترین معلم ها
3-1- نداریم نیروهایی که بهتر رو بدونند چیه. این مسئله خیلی جدی ایه، من اصلا در این زمینه اطلاعی ندارم. من نمیدونم مثلا واقعا چند تا اقتصاد دان خوب داریم. اما طبیعتا بنام رو بر این میگذارم، که چنین نیروهایی هستن.
3-1-1- خیلی بهتر میبود، اگر اینها شناخته شده بودن. موقع نوشتن این متن، چند هفته ای داشتم به این فکر میکردم واقعا چهره های سرشناس ایران، چه کسانی میتونن باشن؟ جز دکتر شفیعی کدکنی کسی به ذهنم نرسید که در حد جهانی حرف برای گفتن داشته باشه. البته بازم میگم، این فکر صادقانه یه دانشجوی دور از وطنه، اصلا ملاک نیست.
3-2- نمیتونیم نشون بدیم به همه که چه چیزی بهتره
این، برای من، مهمترین بخش حرفمه. یعنی اینکه چطور به همه بتونیم نشون بدیم نتایج رشته های علمی رو. همه لازم نیست فیزیکدان باشن، برای اینکه نسبیت رو بفهمن، میشه به زبان های عامی هم اینها رو توضیح داد، که یه دکتر، یه مهندس، یه جامعه شناس، و یه راننده هم بفهمه. مسئله فیزیک نیست فقط، مسائل بهداشتی مرتبط با رشته منه و ...
خیلی مسائل پیچیده هست، که در نگاه اول، میشه نتایجی ازش گرفت، که هر کسی تأیید میکنه، ولی نیاز به تفکر عمیق داره تا عمق غلط بودنش روشن شه. من به اینها میگم پیچیده های به نظر مسخره، مثلا:
3-2-1- یه زمانی، پزشکان اسرائیل برای چند هفته اعتصاب کردن، در اون چند هفته، میزان مرگ و میر در مملکت پایین آمد! نتیجه ساده این واقعیت، که خیلی راحت باهاش میشه ملت رو گول زد اینه که پزشک ها، برای سلامت مملکت مضرند! این خیلی ساده به نظر میاد، و خیلی راحت میشه عوام رو بهش متقاعد کرد، نیاز به تفکری هست، که از این مثال ها زیاد در طبیعت دیده باشه که بگه بله، نبود دکتر ها، باعث میشه در طی اون مدت کوتاه، مرگهای بیمارستانی کاهش پیدا کنه، ولی واقعا کسانی که در این مدت در بیمارستان نمرده اند، چه زندگی ای میکنند یا خواهند کرد؟ مثلا یه نوع عمل جراحی خاص سرطان لوزالمعده، کمتر از پنج درصد مرگ و میر داره، درسته که اگه همه عمل نکنن، در طول اون مدت کسی نمرده، ولی در دراز مدت، چند تا مرگ بیشتر اتفاق خواهد افتاد؟ چقدر درد خواهد بود؟ و ... یعنی در حقیقت، اونچه که مهمه، نه فقط در کوتاه مدت، که نگاه دراز مدته، و نه فقط مرگ، که مسئله کیفیت زندگی هم هست.
3-2-2- تئوری ریسمان ها. این رو تازه شروع کرده ام به خوندنش. شاهکاره اصلا، شاهکار. ولی چقدر راحت میشه یه نفر رو متقاعد کرد که مسخره است؟ میشه گفت ببین، اینها میگن چیزهایی مثل توپ، نتیجه لرزیدن یه سری ریسمان هستن! و میشه خندید به همه این بحث، ولی واقعا کسی که خونده باشه تئوری ریسمان ها رو، چه نگاه میکنه به این حرف، جز نگاه عاقل اندر سفیه؟!
3-2-3- از کسانی که فیزیک نخوندن بپرسین، جاذبه قوی تره یا مغناطیس؟ مثلا به این زبان بپرسین که زور زمین یا خورشید بیشتره، یا زور یه آهنربا، و طبیعیه که خواهند خندید و خواهند گفت که معلومه جاذبه، ولی همه کسانی که فیزیک خونده اند، میدونند جاذبه چقدر کشکه در مقابل مغناطیس.
3-2-3-1- در این مثال ساده، یه شیوه تدریس خوب، اینه که مثلا بگیم اگه یه آهنربا رو روی یه تکه آهن بگیریم، درسته که آهنه از رو زمین بلند میشه میچسبه به آهنربا؟ خب، همه میگن آره، میگیم خوب پس دقت کن، زمین، با همه عظمتش داره میکشه از یه طرف، این آهنربا از طرف دیگه میکشه، و روشنه که زور آهنربا بیشتره. درسته که طرف فیزیک نفهمید و از ثابت گرانش یا معادلات ماکسول یا سرعت نور چیزی نمیدونه، ولی یه "فیزیکدان"، میتونه اینطوری مفاهیم فیزیک رو منتقل کنه.

4- اخلاق درون گروهی، ضدیت برون گروهی
این بحث مفصلیه که اینجا نمینویسم، ولی خلاصه اش اینه که تا وقتی که کسی ما رو "غیر" (other) ببینه، اصلا به ما گوش نمیده. این مبانی مفصل روانشناختی تکاملی داره. یعنی صرف نظر از این دو مسئله مهم، که لازمه بلد باشیم که "چی" رو میخوایم یاد بدیم، و "چطور" میخوایم یاد بدیم، باید حواسمون باشه که چه کنیم که اصلا پیام ما به گوش مخاطب برسه. برای این مسئله، نیازه به ورود به دایره مخاطب داریم، طوری که ما رو "خودی" (us) محسوب کنه. در سطح جامعه، این بحث، بحث وحدته.

5- وحدت
5-1- بدترین نگاه به وحدت، نگاهیه که اولین جمله اش اینه: "دشمن مشترک داریم".
این زبان های مختلف به خودش میگیره، مثلا میخوان سنی و شیعه رو آشتی بدن، میگن کفار میخوان ما رو بکشن، الان متحد شیم.
5-1-1- چرا این نگاه بدیه؟ چون در ذاتش داره تذکر به این مطلب میده، که "من" و "تو" ذاتا دشمنی داریم، ولی فعلا دشمن مهمتری هست. میشه نشون داد با معادله های ریاضی، که چرا در حین چنین جنگی، خود "من" و "تو" با هم خواهند جنگید و از نیروهای هم کم خواهند کرد. طبیعیه که همه فکر این هستند که فردا اگه پیروز شدیم، در جنگ بعدی چه کسی پیروز خواهد شد؟ یا مالک بعدی چه کسی خواهد بود؟ (یادتونه طلحه رو در جنگ جمل، مروان کشت، از خود سپاه ناکثین)
5-2- نگاه های مختلف دیگری به وحدت هست، مثل منفعت مشترک (انواع مختلفش) و چیزهای دیگر، ولی در مورد اینها مطالعه مفصلی از نظر تاریخی نداشته ام، مثال تاریخی سراغ دارم، ولی به بحثم ربطی نداره.
5-3- نگاهی به وحدت هست، که ماوراء اینهاست. نگاهی که به هر انسانی، ارزش قائله، نه فقط به عنوان یه مسئله تئوریک، به عنوان یه احساس در دنیای واقعی. نگاهی که به هر آدمی نگاه میکنه، قلبش براش می تپه، دوستش داره، و بهترین ها رو براش میخواد، ولو اون شخص در حقش جفا کرده باشه. اصلا نمیتونم از این نگاه بنویسم، بدون کلیشه شدن حرفهام، کسانی که این رو تجربه دارن و میدونن، می فهمن که چی میگم. این نگاه به دست آوردنیه، باید به هر کسی که نگاه میکنم، اون مرز ما/آنها (us/them) رو بشکنم. باید در هر آدمی، برادر خودم، خواهر خودم، پدر و مادر خودم رو ببینم. باید اگر احساس حسادت نسبت به کسی خواست ایجاد شود، دائما به خودم تذکر بدهم که من حقی ندارم، و چقدر خوبه که او چیزی داره که دوست داره و زندگیش رو زیبا کرده. اگر احساس نفرت از کاری وجود داشت، دائما به خودم تذکر بدهم که نمیدونه، بیش از این بلد نیست، و مقصر منم که کم کاری کردم و نتونستم بهش یاد بدم.
معلم خوب بودن، و یاد دادن بهترین راه حل ها، اولین شرطش اینه که اون کسانی که میخواهیم بهشون یاد بدیم، ما رو ازخودشون بدونن، نه دیگری. اولین شرطش اینه که ما رو دلسوز بدونن، و این با فیلم بازی کردن عملی نیست، نه فقط چون سخته، چون از جمله بهترین چیزهایی که میخوایم یاد بدیم، دوست داشتن دیگرانه. تا وقتی که نگاه من به مخالفینم از هر فکری، نگاه نفرت باشه، هیچ وقت نمیتونم بهترین باشم، چه برسه به اینکه بهترین رو یاد بدم. باید از زندگیم بزنم، برای مشکلات دیگران.
هنر تفکراتی که با سرکوب فیزیکی پیروز میشن، در فاصله انداختن ماست. اکثریت قریب به اتفاق، حاضر به آتش زدن خانه حضرت علی نبودن، اکثریت قریب به اتفاق، حاضر به کتک زدن مخالف فکریشان نیستند، ولی وقتی این فاصله افتاد، راحت رضایت میدهند. می نشینند و از درد دیگری به خود نمی پیچند. این متن رو حتما بخونین، خیلی لازمه.
تنها راه حل، اینه که همه مون، نزدیک شیم به دورترین دوستانمون، و به دشمنانمون. همیشه هر وقت این کار رو کرده ام، نتیجه اش بدون استثنا مثبت بوده. کسی که راحت من رو تکفیر میکرد، وقتی بلند شی باهاش بری ناهار، بگی و بخندی، می بینه که تو هم مثل خودشی، و اونوقت تحمل نمیکنه درد تو رو. مثلا اهل تسننی که ببینند تو دم نداری، آتش از دهنت در نمیاد، قرآن رو از خودشون بهتر بلدی، دیگه به اون راحتی نمیگن که خب، باید کشت. یادمه با یه دوستی، هزار بار با ایمیل بحث کردم سر این که آزادی بیان، حق همه ماست که اسلام هم تأیید کرده. هی دنبال مثال های گوشه کنار میگشت تو ایمیل ها. آخر سر گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم، احوالپرسی کردیم و رفتیم سر بحث، دوباره که گفتم آزادی بیان، و اون دنبال استثنا گشت، یه هو برگشتم گفتم آخه تو کی هستی که میخوای جلوی حرف زدن من رو بگیری؟ و انگار ناگهان دوزاریش افتاد. راحت بود براش توجیه کردن اینکه کسی جلوی حرف زدن من رو گرفته، ولی همینکه دید من هم مثل خودشم، و این حرفش، معناش اینه که خودش هم باید بیاد من رو بزنه به جرم حرفی، فهمید که نمیشه. راحته در خانه نشستن، و گفتن اینکه فلان عده توهین کردن به فلان کس، پس اگه هرچقدر کتک بخورن، اشکالی نداره. ولی باید به این افراد نشون داد، که معنی این حرفت، اینه که خودت حاضری نزدیک ترین دوستانت رو بزنی؟
هنر صهیونیسم امروز همینه. کثیف ترین کارها رو، توجیه هایی میکنه که آدم رسما شاخ در میاره. و وقتی پاش میرسه، نشون میده که از دوربین و خبرنگار بدش میاد. ممنوع میکنه فیلمبرداری خبرنگارها از محیط جنگ رو. این ویدیو رو اگه میتونین ببینین، خیلی تأمل برانگیزه.
و اصلا زیبایی ماجرا به همینه، که کسانی که در خانه خودشون تو اروپا و آمریکا احساس میکردن که خب، توجیه داره این کارها، وقتی بدون واسطه، در برابر این شکنجه ها و این جنایت ها قرار میگیرن، می فهمن که از چی داشتن دفاع میکردن، و اونوقت دقیقا برعکسش عمل میکنن.
اگر امیدی به آینده بخوام داشته باشم، چه برای ایران، چه برای دنیا، فقط از این راهه. تا وقتی که دوست من، من رو دوست خودش ندونه، هیچ کاری نمیشه پیش برد. هر چقدر فاصله من و او بیشتر شه، دیگری از این فاصله ماهیگیری خواهد کرد. ولی این تنها علت وحدت نیست. تا وقتی من در این دنیا، بین همه کارهایی که میتونم بکنم، نتونم خودم رو تغییر بدم، که کسانی که بیش از همه از من متنفرند رو دوست داشته باشم، و قلبم براشون بتپه، میخوام دیگری رو عوض کنم؟! من از پس خودم برنیام، از پس چی میخوام برآم؟ شروع کنین، اون دوستانی که ازشون فاصله گرفتین رو مد نظر داشته باشین، عیده، پاشین برین دیدنشون، براشون گل ببرین، تو نمازتون واسه شون دعا کنین، براشون کادو بخرین، بزارین این مرز ما/آنها بشکنه، که به خدا ارزش نداره. تو این عمری که چند سالش باقی مونده، مگه چند نفر میتونین پیدا کنین تو این عالم که باهاشون رفیق باشین، آیا دور شدن از حتی یکیشون هم دردناک نیست؟ بزارین ببینن درد کشیدن ما رو، بزارین ببینن که ما از خودشونیم، ما شاخ نداریم، ما هم اهل دردیم.
اونوقت ما هم خواهیم دید دردهای اونها رو، خواهیم دید دغدغه هاشون چیه. گاهی اوقات بعضی بحث ها برای من خنده داره، یکی یه گزاره ای رو میگه، و در این گزاره، یه دردی که داره رو داره بیان میکنه، طرف مقابل بحث، مسخره میکنه اون گزاره رو. خب، مثلا به چه نتیجه ای میخوای برسی؟ آیا نفی گزاره ای که طرف گفته، باعث میشه نظرش عوض شه؟ یا محکم تر نفی کردنش باعث شک کردن طرف میشه؟! جز اینه که وقتی دردت رو نبینه، احساس میکنه با تو فرق داره؟ باید دید درد چیه، وگرنه سرنا رو از سر گشادش دمیدن، به جایی نمیرسه. هزار بار شعار فمینیستی دادن، به هیچ جایی نمیرسه، و هیچ وقت مفید نخواهد بود برای کسی که ترسش از فمینیسم به خاطر بنیان خانواده است. باید دستش رو گرفت، برد دادگاه خانواده و نشون داد که این قوانینی که تو حس میکنی مشکلی نداره، ببین به کجا می انجامه، و او هم دست تو رو خواهد گرفت، و نشانت خواهد داد چیزهایی که به عمرت ندیده ای. این زیباتره، یا قطع رابطه؟ این شعار نیست، حقیقته که همه ما نیاز به یادگرفتن از مخالفینمون داریم، و هر چه مخالفمون شدت مخالفتش بیشتر باشه، ارزشمندتره، چون نگاهی داره که اصلا ما ذهنیتی ازش نداریم. اصلا مسئله این نیست که فیلم بازی کنیم که داریم یاد میگیریم که به حرفمون گوش کنن، واقعا باید یاد گرفت.
چرا کتاب الیور تویست اینقدر میگن نقش داشته در منع کار کودکان؟ چرا کلبه عمو تم دنیا رو تکون داد در نفی برده داری؟ جز این بود که از نزدیک به تصویر کشید، و همه رو همدرد کرد با اون مشکل، به جای یه بحث کاملا پرت و نامربوط؟
خلاصه اینکه، در پزشکی هم میگن، از مریض بپرس که نگرانیت از چیه؟ مریضی که با دل درد اومده، و نگرانه که نکنه سرطان خونی گرفته که عموش گرفته بود، تو تا وقتی که این مشکل فکری رو براش حل نکنی، هزار بار هم دل درد رو حل کنی، یا بگی مشکلی نداره، او همچنان نگران خواهد بود. و برای اینکه بپرسی که مشکل کجاست نیاز داره که تو رو از خودش بدونه. مگه میشه بیماری های جنسی رو کسی بدون اینکه به تو اعتماد کنه برات توضیح بده؟ و مگه هدفت جز اینه که به دیگران کمک کنی؟ ولو از وقت و زندگی خودت مجبور شی بزنی؟
از این زیباتر هم ممکنه؟ که رسولا من انفسکم، عزیز علیه ما عنتم، حریص علیکم؟ تا وقتی که آنچه دوست مخالف فکری من رو به رنج میندازه برام مهم نباشه، تا وقتی "حریص" نباشم به دوستم و به دوستی من با او، عاقبت هر دو ما ذلته و نفرته و برادر کشی.

6- وحدت یک عامله، ما میخوایم چیزهایی رو یاد بدیم، که براش نیاز داریم که مخاطب ما با آرامش خاطر به ما گوش کنه، تغییر دادن چیزهایی که از جنس استدلال نیستن، نیاز داره که حرف ما هم از جنسی غیر از جنس استدلال پردازش بشه. مثلا ببینین، در مذهبی ترین خانواده ها، دیده ام که پوستر های هنرپیشه ها به در و دیوار اتاق بچه هاشونه، همیشه برام عجیب بود که چطور دوستانم، اینقدر راجع به بازی های کامپیوتری و هنرپیشه ها میدونستن، و چقدر جالب، حتی افراد خیلی تحصیل کرده هم در بحث به جای مطالعات اجتماعی استناد به فیلم های سینمایی میکنند. هالیوود (یا دیگر مجموعه های استودیوی فیلم سازی) برای اینکار استدلال نکردند، فقط کاری کردند که در زمانی که ضدیت فکری نیست، و در حین آرامش خوردن شام، یا شب تعطیلی، با خیال راحت یک سری شنونده گرفتند، که گارد نداشتند (اگر گارد میداشتند، روشن نمیکردند تلویزیون یا کامپیوتر را) که حتی هنرپیشه ها را خودی میدانستند و همذات پنداری میکردند (مشابه کاری که رمان نویس هایی مثل دیکنز کردند) و چیزهایی در ذهنشان تغییر کرد، که از جنس استدلال نبود. کسانی که از اینکه فرزندشان یا دوستشان کتاب سروش در دست بگیرد (مثال میزنم، ایراد هام به سروش رو قبلا گفته ام، الان دارم چیزی ازش میخونم که امیدوارم به جای خوبی برسونه) وحشت میکردند و دندان خشم میساییدند، ذره ای ترس به دلشان راه نمیدهند، وقتی دوستشان داشت یه فیلم ساده میدید. کتاب، خواندنش طول میکشد، ولی فیلم یکی دو ساعته است. این سرشار از استدلال است که از هزار فیلتر باید بگذرد تا به درون برسد، آن در جایی تأثیر میکند که فیلترهایش شاید خیلی بیش از آنکه فکر می کنیم، نازک است.
خیلی باید در این زمینه خواند و یاد گرفت، اینجا، جاییه که چند هفته است دارم درموردش میخوانم، و به اقیانوسی از مطالب برخورده ام، که حالا حالا ها طول میکشه تا بتونم افکارم رو جمع و جور کنم. ولی امید هست. خیلی امیدوارم. خسته ام، ولی امیدوار.

7- خلاصه اینکه، جایی که گزاره ها اخلاقی هستن، از نوع درجه اول، یا درجه دومی که تبدیل به درجه اول شده اند، منطق نتیجه ای نداره، باید اخلاق رو عوض کرد...

پانوشت: به این رفتار ها، خیلی خوش بینم. آینده و گسترش این رفتارها، برام امیدوار کننده است. تلاش برای هر تغییری، بدون وجود این رفتارها، بی نتیجه است، نه فقط چون به گوش مخاطب نمیرسه، که اصلا اینها بخشی از چیزهاییه که من میخوام به گوش مخاطبم برسونم.
پانوشت 2: اصلا تونستم حرفم رو برسونم؟!

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

تأملاتی در اخلاق، و نظرات اخلاقی

این متن فقط به عنوان مقدمه برای متن بعدی نوشته شده، برای حل یه معضل، نتیجه چند ماه مطالعه و فکره، اگر حوصله یا وقت ندارین، نخوندنش، بهتر از غلط فهمیدنشه.
بعضی جملات هستن که خیلی شنیده میشن:
- نظام اخلاقی ما از دیگران بهتر است.
- اخلاقیات ما، از بقیه اخلاقی تر است.
و ...
میخوام نشون بدم که این جملات بی معنی هستن، و کمی راجع به اخلاق بگم.
یه تذکر، هر جا که در این متن میگم گزاره اخلاقی، منظورم گزاره هایی از جنس "من ایثار را خوب میدانم" هستش.

منظورم از بی معنی چیه؟ نوعی از حرف زدن، بی معناست، مثل: یک متر، دو کیلوگرم است. این جمله، بی معناست. چرا؟ چون کلماتش مفهومی را کنار هم نمیرسانند. متر، واحد طول تعریف میشود، و کیلوگرم واحد جرم، و این دو کمیت، از یک جنس نیستند، و نسبت عددی با هم ندارند (نه به صورت مطلق، برای خواننده تعریف نشده اند) برای همین اساسا این جمله بی معنی است.
خب، من اخلاقیاتی دارم. بعضی چیزها را "خوب" میدانم.
1- فرض کنیم مجموعه اینها را بتوانیم در نظر بگیریم (فرض)، اسم این مجموعه را بگذاریم "نظام اخلاقی" من. یک چیز قطعی است، دیگر راجع به این نظام اخلاقی، نمیتوان نظر اخلاقی داد، چون در آن صورت خود این گزاره هم جزو این نظام قرار میگیرد، درحالیکه فرض کردیم که "کل" این مجموعه، نظام اخلاقی بود.
2- اگر هم بتوان نشان داد که "همه" این "خوب" دانستن ها را نمیتوان با هم مجموعه کرد (یا نتوان همه را جمع کرد) باز هم یک "خوب" دانستن را نمیتوان "خوب" دانست. مثل این است که "طول" را "طولانی" (یا مثلا یک متر) بدانیم، میتوان "طولِ یک جسم" را طولانی دانست، اما خود "طول" را طولانی دانستن، فقط نشان دهنده عدم توانایی درست حرف زدن است. (یا از روی فکر نکردن، حرف زدن)

از همین جنس، میتوان گفت این جمله که "این گزاره درست است"، زائد حرف زدن است. صرف گفتن گزاره، کفایت میکند. اینکه گزاره درست باشد یا نه، به خود گزاره وابسته است، نه به اینکه گفته شود که آن گزاره درست است یا خیر. البته همیشه، در آموزش، زائد حرف زدن لازم است. شاید برای همین بود که ویتنگشتاین خیلی با تدریس به بچه های کوچک نساخت! برای کسی که درستی گزاره های منطقی و ریاضی، واضح در ذات (self manifesting) بود، یاد دادن این گزاره ها، شاید بی معنی بود.

بنابراین، این جمله که "بنای اخلاقی ما از فلان جا بهتر است"، جمله بی معناییه. نمیشه در مورد بنای اخلاقی، نظر اخلاقی داد، میشه نظرات دیگر داد مثل اینکه "این نظام اخلاقی، سرعت منقرض شدن بشر را زیاد میکند" یا "این نظام اخلاقی، متعلق به ده سال پیش است"، ولی به صورت اخلاقی نمیشود درباره نظام اخلاقی صحبت کرد. این مثل این است که بگوییم، "زمان"، قدیمی است. میشود گفت "زمانِ آن اتفاق متعلق به گذشته است"، میشود گفت "این زمان برای انجام کاری بهتر است"، ولی نمیشود در مورد زمانِ خود زمان صحبت کرد.

اخلاقیات، در اولین نگاه، به دو قسم تقسیم میشن، بعضی چیزها مثل "ایجاد رنج" به ذاته منفورند، بعضی چیزها ولی متکی به یه سیر منطقی هستند. صرف تزریق ماده ی الف، منفور نیست، ولی وقتی بفهمیم که این ماده، میکشه، یا درد شدید ایجاد میکنه، منفور میشه. در این موارد، یعنی وقتی منفور بودن چیزی متکی به سیری منطقیه، میشه در موردش بحث کرد، میشه نشون داد که اون سیر منطقی، غلط داره، و بنابراین کنارش گذاشت. منتها با گذر زمان، این مسائل دست دوم، خودشون میتونن تبدیل به دست اول بشن، چیزی مشابه اون اصالت "فرم" که قبلا گفتم (+). طبیعتا کسانی که این فرم رو به صورت گزاره بنیادین به ارث بردن، و هیچ وقت در طول عمرشون اطمینان نداشتن از توانایی استنتاجی خودشون، بنیادگرا میشن، دیگه به جای فهم و تلاش برای درک، تأکید میکنن روی یه "حرف" یا "دستور" یا یه "فرم" خاص. منتها یه نوع خاص بنیادگرا ها هستن، که من جمله آنچه که نسبت بهش وفادارن، اینه که هر که اختلاف داره باهاشون رو به هر قیمتی حذف کنند.

در نهایت، در مورد اخلاق، نمیشه مقایسه کرد، نمیشه اخلاقی نظر داد، نمیشه سخن اخلاقی گفت. اما مهمتر از همه، اخلاق را میتوان تغییر داد، میشود اخلاق را مهندسی کرد. به نظرم میرسه اخیرا که بنیادگرایی، یه گونه سیستم اخلاقیه که یه ارزشهای بنیادینش با ارزشهای بنیادین مد نظر من فرق میکنه، تنها راهی که به نظرم در پیش میشه داشت، تلاش برای تغییر این سیستم اخلاقیه، چه اخلاقیات درجه اولش، چه درجه دومش.

اگه حوصله خوندن بیشتر دارین، گزاره هایی که من بهشون گفتم اخلاقی، با دقت فکری بیشتر، گزاره های روانشناختی هستن. در مورد اخلاق، و اینکه آیا گزاره های اخلاقی اساسا میتونن وجود داشته باشن، به قول مسعود، گوش بگیرین ببینین استاد چی میگه (ویتگنشتاین در Tractatus):

6.4 All propositions are of equal value.

6.41 The sense of the world must lie outside the world. In the world everything is as it is, and everything happens as it does happen: in it no value exists—and if it did exist, it would have no value.
If there is any value that does have value, it must lie outside the whole sphere of what happens and is the case. For all that happens and is the case is accidental.
What makes it non-accidental cannot lie within the world, since if it did it would itself be accidental.
It must lie outside the world.

6.42 So too it is impossible for there to be propositions of ethics.
Propositions can express nothing that is higher.

6.421 It is clear that ethics cannot be put into words.
Ethics is transcendental.
(Ethics and aesthetics are one and the same.)

6.422 When an ethical law of the form, ‘Thou shalt . . .’, is laid down, one’s first thought is, ‘And what if I do not do it?’ It is clear, however, that ethics has nothing to do with punishment and reward in the usual sense of the terms. So our question about the consequences of an action must be unimportant.—At least those consequences should not be events. For there must be something right about the question we posed. There must indeed be some kind of ethical reward and ethical punishment, but they must reside in the action itself.
(And it is also clear that the reward must be something pleasant and the punishment something unpleasant.)

6.423 It is impossible to speak about the will in so far as it is the subject of ethical attributes.
And the will as a phenomenon is of interest only to psychology.

6.43 If the good or bad exercise of the will does alter the world, it can alter only the limits of the world, not the facts—not what can be expressed by means of language.
In short the effect must be that it becomes an altogether different world. It must, so to speak, wax and wane as a whole.
The world of the happy man is a different one from that of the unhappy man.

6.431 So too at death the world does not alter, but comes to an end.

6.4311 Death is not an event in life: we do not live to experience death.
If we take eternity to mean not infinite temporal duration but timelessness, then eternal life belongs to those who live in the present.
Our life has no end in just the way in which our visual field has no limits.

6.4312 Not only is there no guarantee of the temporal immortality of the human soul, that is to say of its eternal survival after death; but, in any case, this assumption completely fails to accomplish the purpose for which it has always been intended. Or is some riddle solved by my surviving for ever? Is not this eternal life itself as much of a riddle as our present life? The solution of the riddle of life in space and time lies outside space and time.
(It is certainly not the solution of any problems of natural science that is required.)

6.432 How things are in the world is a matter of complete indifference for what is higher. God does not reveal himself in the world.

6.4321 The facts all contribute only to setting the problem, not to its solution.

6.44 It is not how things are in the world that is mystical, but that it exists.

6.45 To view the world sub specie aeterni is to view it as a whole—a limited whole.
Feeling the world as a limited whole—it is this that is mystical.
پانوشت: یاد این پست افتادم، یادش بخیر، اون موقع بیان این حرف رو نمیدونستم، ولی جالبه که "غلط" حرف نزدم!
پانوشت 2: بسیاری از حرفهایی که نیتچه (نیچه) میزنه، با تمام زیباییش در خیلی مواقع، از همین جهت بی معنیه. نه که من مخالفم، اصلا کلامش غلطه. وقتی میخوای در مورد کل اخلاق نظر بدی، دیگه به کار بردنِ "باید" نشون دهنده نفهمیدن موضع حرف زدنه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

Differences

یه سوال
وقتی اهل سنت به آدم اقتدا میکنن، بعد از حمد باید صبر کنی "آمین" بگن یا نه؟
وقتی یه مسیحی یه سوال شخصی ازت میپرسه، باید به دین خودش جواب بدی، یا نه؟
با ادیان دیگر زندگی کردن، تجربه خاصیه، زندگی با کساییه که باهات اختلاف دارن، و خیلی دوستشون داری
خیلی

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

زمان، و تغییر

اخیرا یه بنده خدایی، داره پست های قدیمیم رو گویا میخونه، و وقتی کامنت میگذاره، من میرم ببینم پست، کدوم پست بوده، و خوندن نوشته های قدیمی، حس جالبی داره. من "خیلی" تغییر کرده ام، خیلی بیش از اونی که فکر میکردم. اصلا ادبیاتم به کل عوض شده.
این نرخ تغییر فکر، الان کاملا برام واضحه. در حدی که میتونم پیش بینی کنم آینده ام رو. قشنگ میدونم در این زمینه خاص، احتمالا ظرف یکی دو ماه دیگه، نظرم عوض خواهد شد، و اونوقت برخوردم اینگونه است که خب، اگه بخواد نظرم عوض شه، اون حرف، با حرفی که الان مد نظرمه، چه فرقی دارن، و چطوری میشه این رو به اون تغییر داد؟ و خب، متوجه میشم که موضوع بنیادین محل اختلاف، موضوعی که باید در موردش فکر کنم چیه، و خب، تکلیفم زودتر روشن میشه!
یه جورایی، دارم بالاتر از زمان، به گذر زمان و تأثیرش رو افکارم فکر میکنم. (این جمله به لحاظ منطقی غلطه، ولی حسم رو میرسونه)

پ.ن. راستی، دارم عیدی دو تا متن درست میکنم، توکل به خدا

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

سالی که گذشت

سال 88، سال سخت و دردناکی بود
و مثل هر چیز دیگر زندگی، چون سخت و دردناک بود، بیش از همه سالها ازش آموختم
برای همه، عید خوبی رو آرزو میکنم
دلم برای همه رفقا و دوستان تنگه
شدید

یا علی

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

Ultimate Depression

مریضم داره می میره
سرطان پیشرفته
من حالم بده
و افسرده ام

پانوشت: فشار فکری و احساسی شدید، دوباره داره فکرم رو باز میکنه، چیزهایی به ذهنم داره میرسه، احساساتی رو دارم تجربه میکنم، که بی نهایت برام جالب و جدید هستن...

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

پزشک بدون مرز

دیشب یه جراح که جزو پزشکان بدون مرز بود و اولین (یا جزء اولین) گروهی بود که وارد هایتی شده بود بعد زلزله، اومده بود و نشون میداد عکسهاش رو و صحبت میکرد.
فوق العاده بود، فوق العاده. رسما روشن شده بودم...

پ.ن. همه برای عید دارن یه چیزی مینویسن، مدتی پیش این رو نوشته بودم، میخوام یه عیدی مشتی بنویسم در این مورد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

مصلحت پرستی یا حقیقت پرستی در نهج البلاغه

دیشب همینطوری پس از مدتها نهج البلاغه رو باز کردم. داشتم به این فکر میکردم که آیا خود من، بعد از این همه ایراد گرفتن از بنیادگراهای مسیحی و مسلمان، واقعا میتونم مستقل فکر کنم، یا هر چی بخونم از حضرت امیر رو یه جوری توجیه خواهم کرد؟ چیزی دیدم که از شدت هیجان ضربان قلبم به شونصد رسید! گفتم بزارم اینجا.
کمیل بن زیاد رو میشناسین؟ همون که "صاحب سر" حضرت علی بود؟ همو که دعای کمیل به نامشه (دعای خضر که از حضرت آموخت)؟ همو که آخر سر در 90 سالگی به خاطر محبت علی علیه السلام به دست حجاج کشته شد. خب، حالا خوب تصور کنین چنین یار نابی رو، چنین عزیزی رو، حالا فکر کنین اگه ازش یه اشتباه سر بزنه، در اون دوران که حضرت امیر از همه طرف تحت فشاره، حضرت چه پاسخی بهش خواهند داد؟ چه طوری ماست مالی خواهند کرد؟ چطوری توجیه خواهند کرد؟ چطوری خواهند گفت اشتباه کرد، ولی خوب، بالاخره از این بهتر که نیست، بهتره چیزی نگیم، بهتره همینطوری بهش بگیم که مواظب باشه، در تقوای این مرد که شکی نیست. خب؟ حالا نامه حضرت رو بخونین، ترجمه از مرحوم شهیدی، ولی با لحن خودمه.
[61] (و من كتاب له عليه السلام) إلى كميل ابن زياد النخعي و هو عامله على هيت ينكر عليه تركه دفع من يجتاز به من جيش العدو طالبا للغارة
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ تَضْيِيعَ اَلْمَرْءِ مَا وُلِّيَ وَ تَكَلُّفَهُ مَا كُفِيَ لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْيٌ مُتَبَّرٌ وَ إِنَّ تَعَاطِيَكَ اَلْغَارَةَ عَلَى أَهْلِ قِرْقِيسِيَا وَ تَعْطِيلَكَ مَسَالِحَكَ اَلَّتِي وَلَّيْنَاكَ لَيْسَ بِهَا مَنْ يَمْنَعُهَا وَ لاَ يَرُدُّ اَلْجَيْشَ عَنْهَا لَرَأْيٌ شَعَاعٌ فَقَدْ صِرْتَ جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ اَلْغَارَةَ مِنْ أَعْدَائِكَ عَلَى أَوْلِيَائِكَ غَيْرَ شَدِيدِ اَلْمَنْكِبِ وَ لاَ مَهِيبِ اَلْجَانِبِ وَ لاَ سَادٍّ ثُغْرَةً وَ لاَ كَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْكَةً وَ لاَ مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ وَ لاَ مُجْزٍ عَنْ أَمِيرِهِ وَ اَلسَّلاَمُ

و نوشتاری از او برای کمیل، آنگاه که فرماندار هیت بود، امام بر او خرده میگیرد که چرا سپاهیان دشمن را که از حوزه مأموریت او گذشته و برای غارت مسلمانان رفته اند را واگذارده و از سرزمین خود نرانده است.
اما بعد، اینکه آدمی واگذارد آنچه را بر عهده دارد، و بر عهده بگیرد کاری که دیگری باید انجام دهد
ناتوانی ای است آشکار، و اندیشه ای تباه و نابکار
دلیری تو در غارت مردم قرقیسیا، و رها کردن مرزهایی که تو را بر آن گمارده ایم، و کسی نیست که آن را مواظبت کند، و سپاه دشمن را از آن دور نماید،
رأیی خطاست و اندیشه ای نارسا
تو پلی شده ای برای هر کس از دشمنانت که قصد غارت دوستانت را دارد
نه قدرتی داری که با تو بستیزند، نه از تو ترسند و از پیشت گریزند
نه مرزی را توانی بست، نه شوکت دشمن را توانی شکست
نه نیاز مردم شهر را بر آوردن توانی، و نه توانی امیر خود را راضی گردانی
والسلام

اصلا همه چیز به کنار. این امام، تحسین برانگیز نیست؟ چنین نامه ای، در سخت ترین شرایط، شاهکار نیست؟ امام دشمن خارجی نداشت؟ دشمن داخلی نداشت؟ تو مسجدش هر چی ازدهنشون در میومد نمی گفتن؟
باشه برای اونها که از صبح تا شب کارشون توجیه هر افتضاحیه که به بار می آد. و توجیه سکوت در مقابلش.

پ.ن. ادامه داستان رو اینجا بخونین

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

Moral Dilemma

هفته پیش، یه روز صبح خیلی خسته سوار مترو شدم، میخواستم بخوابم، یه زنی سوار شد، دیگه جا نبود، منتها نمیدونستم پاشم یا پا نشم از یه طرف توجیه میکردم که به خواب نیاز دارم، یا توجیه میکردم که اگه پا شم ممکنه بهش بربخوره (فکر نکنم سنش زیاد بود)، مونده بودم چه کنم، یه دختر محجبه ای که اون طرف نشسته بود پاشد و جاش رو داد بهش. خب، من تا آخر مسیرم خوابم نبرد و عذاب وجدان داشتم. داشتم فکر میکردم چه باید کرد، همیشه بنشینم، به اولین نفری که سوار شد و دیگه جا نبود جا بدم؟ خب اون هم هم سن خودم بود چی؟ ایثار نباید کرد؟ حد ایثار تا کجاست؟ و آیا شریفانه تر این نیست که اصلا ننشینم صبح ها؟
بعضی روزها همینکه حس میکنم یکی سنش یه کم بالاست، به تظاهر به پیاده شدن پا میشم و میرم اونطرفتر لای جمعیت وامی ایستم. بعضی اوقات ولی نمیشه، یا خسته ام، یا نمیدونم پاشم و طرف بفهمه، چه کنم؟ ولی جدا چه باید کرد؟
برای "بهترین" عمل رو انجام دادن، چه باید کرد. میدونم حق دارم بنشینم و مگه طرف خیلی اوضاعش خراب باشه، میتونم بنشینم، ولی آیا این "خوبه"؟
گیر کرده ام، نفس هم که ماشاء الله تا دلتون بخواد توجیه میسازه، ولی جالبیش اینه که قشنگ متوجهم که همه اش سرتاپا مزخرفه و محافظه کارانه. مثلا وقتی یه جوونه بهم نزدیکتره، و میدونم اگه پاشم، اون جوونه مینشینه، نه اون بنده خدا. فکر کن!
جدی چه کنم؟

پ.ن. از همه رفقا عذر میخوام، به شدت مشغول تکمیل یه مقاله MBA و یه مقاله در مورد سرطانم، شرمنده ام از تأخیر در جواب دادن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

افکار پراکنده

حدود سه هفته پیش تولدم بود، و میخواستم چیزی بنویسم از خودم، بعضی رفقا هم ازم میپرسیدند که احوالت چطوره، خب، باید چیزی میگفتم، ولی بیش از اون بود که بتونم سریع بگم، گفتم بنویسم. منتها ناچارا پراکنده خواهد بود، پس در خواندنش تأملی باید.
- من، خسته ام. خسته. سرعت مغزم از سرعت خودم بیشتره، و همیشه سردرد دارم. دارم داروشناسی میخونم، وقتی بحث به شرکت های دارویی میرسه و تبلیغاتشون، و ارتباطشون با دنیای پزشک ها، تمام مبانی علوم سیاسی تو ذهنم چرخ میزنه. همه اش بین مطالب مختلف دنبال ارتباط میگرده، و من خسته ام.
- حالم بده، از آنچه که داره در کشورم اتفاق می افته، و صادقانه بگم، حرفهایی که از آدمهایی مثل سروش میشنوم که مثلا قراره روشنفکر باشن، هیچ فرقی در ذات و بنیان با حرفهای مصباح نمی بینم. آیت الله صانعی، با همه احترامی که براش قائلم، مصاحبه ای رو ازش دیدم که احساس میکنم تنها تفاوت فقط اینه که اون قدرت داره، و این نداره. وقتی سخنرانی اخیر مصباح رو خوندم، به خودم لرزیدم از سختی کاری که در پیش داره ایران. خیلی سخته توضیح اینکه چرا حرفهای این مرد غلطه، و خیلی پیش زمینه مطالعه لازم داره، چیزی که در بهترین آدمهایی که میشناسم، نمی بینم.
- اینکه بگن که هر دو باطلن، برام مسخره است. بالاخره الان، و امروز، یک گروه داره به گروه های دیگر ظلم میکنه، و سکوت در مقابل ظلم، پذیرفتنی نیست.
- من دانشجوی پزشکی ام، و درد مردم، برام درد آوره. وقتی یه پیرزن یونانی برام میگه که سی و شش سال پیش، چهارتا پسر جوون دانشجوش (دو تا پزشکی، دو تا مهندسی) رو در تظاهراتی در دانشگاه پلی تکنیک یونان ریخته اند با تانک و قتل عام کرده اند، و حالش بد میشه، من همه وجودم به هم میریزه، که آخه چرا؟
- من وقتی می شنوم که یکی از کسانی که معترضین به انتخابات رو شکنجه میده، برادرش رو جلو چشمانش اول انقلاب، گروه های ضد انقلاب کشته اند، حالم بد میشه. این بنده خدا مریضه، این باید کمک بهش بشه، نه که دست او هم سلاحی بدن که عین خودش رو کپی کنه واسه حمله متقابل. این چرخه، چرخه بیماریه و مملکت رو تا فروپاشی پیش خواهد برد.
- من اقلا یک دهه دیگه درس دارم، و این یک دهه خارج از ایران خواهد بود احتمال قوی، و اگه بخوام سلامت روانی خودم رو حفظ کنم، باید خودم رو فاصله بدم.
- مملکت من، از من بیش از هر چیز، توقع یه پزشک خوب داره. من آرزوم اینه که پزشکیم رو تموم کنم و برم اینجا، یه جایی که بشه به درد دو نفر خورد.
- خوشم نمیاد از اینایی که خارج از کشور هی تو وبلاگشون شر و ور مینویسن، احساس میکنن چه فعالیت عظیمی میکنن. بیخود خودم رو گول نمیزنم، من یه دانشجوی ساده ام، که اینجا هیچ کاری از دستم بر نمی آد.
- غرق دنیای سیاست شدن، از من ساخته نیست. من نمیتونم معامله کنم، نمیتونم درد کسی رو ببینم و چشم بپوشم، و با این خصوصیت، جای من اینجا نیست.
- فیلم کوی دانشگاه رو که دیدم، دو سه شب خوابم آشفته بود. فیلم برهنه کردن اون بسیجی رو که دیدم، به هم ریخته بودم.
- بیش از همه چیز، برای من انسانها ارزش دارن، و من در تمام عمرم با صد تا دویست انسان از نزدیک آشنا شده ام یا خواهم شد. نمیخوام با این تنها شانس زندگیم، دعوا کنم. واقعیت اینه که تفاوت چندانی نداریم با هم. علت دفاع اونها از اونچه که من نمیپسندم، ندانستن مطالبیه، که تنها راه رساندن این مطالب به گوششان، اینه که اجازه بدن به خودشون که به حرفهای من گوش بدن.
- وقتم رو پر میکنم با خواندن، با در اورژانس گشتن. وقتم رو پر میکنم با کمک کردن به کسی که زیر دستهای من داره تشنج میکنه. هر از گاهی اتفاقی هنوز من رو حرکت میده، نامه یه دوست، زنگ تلفن میلاد، طرز تفکر صادق و ... همین.
- یکی از استادام نگران breakdown منه، به مهدی میگم افسرده دارم میشم، میگه "تو که افسرده نمیشی. افسردگی مال کسیه که یه موقعی شاد و شنگول بوده، تو همیشه تو خودت بودی!" و راست میگه. این شاید حالت همیشگی منه.
- از شهرت بدم میاد (راستی، این کتاب جدید کوئلیو خوندنیه) و حتی فکر اینکه افرادی که نمیشناسم اینجا رو میخونن، حال خوبی بهم نمیده. من دوست دارم در عمق افکار خودم غرق شم، بهترین باشم در رشته خودم، و در عین حال یه مریض مست لات راحت سرم داد بزنه، و من تلاش کنم به دردش برسم. شهرت، فقط نفرت زاست، و نتایج منفی داره برام، واسه همین از هر فعالیتی که شهرت زا باشه، دوری میکنم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

Avalanche

این متنیه که برتراند راسل راجع به ویتگنشتاین نوشته.
به طرز بدی احساس همذات پنداری دارم.

Then my Austrian, Wittgenstein, burst in like whirlwind, just back from Norway, and determined to return there at once, to live in complete solitude until he has solved all the problems of logic. I said it would be dark, and he said he hated daylight. I said it would be lonely, and he said he prostituted his mind talking to intelligent people. I said he was mad, and he said God preserve him from sanity. [God certainly will.] Now Wittgenstein, during August and September, had done work on logic, still rather in the rough, but as good, in my opinion, as any work that ever has been done in logic by any one. But his artistic conscience prevents him form writing anything until he has got it perfect, and I am persuaded he will commit suicide in February. What was I to do? He told me his ideas, but they were so subtle that I kept on forgetting them. I begged him to write them out, and he tried, but after much groaning said it was absolutely impossible. At last I made him talk in the presence of a short-hand writer, and so secured some record of his ideas. This business took up the whole of my time and thought for about a week.
پ.ن. دلم تنگ شده واسه Tractatus. گاهی دوست دارم بعضی چیزها رو دوباره برای بار اول بخونم/ببینم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

تفکر ساعة خیر من عبادة سبعین سنه

این سه خط رو فردای عاشورا نوشتم، منتها نگذاشتم، چون نظرم عوض شد.

از ماجراهای این چند روز اخیر، فقط یک نتیجه میتونم بگیرم.
من اصلا از آنچه که درون ایران میگذره، واقع بینانه خبری ندارم.
طبیعیه که ژست "هر دو طرف باطل هستند" رو مزخرف میدونم، ولی حقیقتش اینه که نمیدونم دقیقا هر دو طرف چی میخوان، و دقیقا حرفشون چیه.

22 بهمن، با اینکه خیلی دیگه مونده بودم بیمارستان و خسته بودم (خواهم نوشت، یکی از استادام و یکی از رزیدنتها گویا نگران من هستن) ولی پا شدم رفتم برنامه ای که یکی دو تا از بچه های راستی ایرانی دانشگاهمون (یکی شون اصلا دانشگاه ما نیست! مال یه شهر دیگه است، به شدت راستیه، اون یکی مخالف احمدیه، ولی رهبری رو مخلصه و هاشمی رو یار رهبر میدونه - یادمه شب مناظره موسوی و احمدی نژاد تو فیس بوکش نوشته بود من و خانواده همگی در شوک دسته جمعی به سر می بریم!) برای 22 بهمن گذاشته بود. اصلا حوصله ندارم دینامیک انجمن شیعیان رو توضیح بدم، ولی اکثریت حلقه اصلی، ایرانی نیستن، و خیلی بچه های ماهین، اصلا هم سیاسی نیستن، یعنی اصلا خبر ندارن از ایران. خلاصه، اول سخنرانی، کمتر از یه ربع گذشته، یه عده پاشدن رفتن جلو، و سر و صدا و...
شرم آور بود. هر چقدر هم سخنران ها طرفدار باشن، از نظر من اهمیتی نداره. با داد و بیداد در سخنرانی ای که آخرش گفتن که سوال و جواب خواهد بود، چه نتیجه ای میخواین بگیرین؟ نمیدونم والا. حالا باحالیش اینجاست، این و این رو بخونین، تو فیلم یه لحظه من هستم! نشستم، صورتم تو دستامه که این دیگه چیه! عمرا کسی ببینه. بیرون که اومدیم، اون تندروه که مال دانشگاه ما هم نیس، مال یکی از شهرستان هاست، و مدتیه که به من میگه منافق، اومده بهم میگه دیدی دوستات رو؟ میگم دوستای من؟! بگذریم، اصلا حوصله نوشتن ندارم.
انجمن بچه شیعه های ما، که دو سال پیش، به زور تعداد جور کردیم که باقی بمونیم، که دور هم دو هفته یه بار جمع میشدیم، گپی میزدیم، بچه های همرشته (اکثریت اونایی که می اومدن، پزشکی بودن، یکی دو تا هم علوم مرتبط به پزشکی، یکی دو تا هم رشته های دیگه) با هم صحبت میکردن، دعای کمیل میخوندیم و سر یه موضوعی صحبت میکردیم، امسال که این پسره اومد (دو سال پیش هم دانشگاه بود، ولی نمی اومد) و این رفیقش رو برداشت آورد، حالا دعوت کردن یکی دو نفر رو که سیاسی بود، یعنی چی که "یکی از نهادهای وابسته به سفارت کودتا بنام انجمن اهل بیت در دانشگاه لندن (UCL)"؟ اگه قرار باشه بین اینها یکی رئیس انجمن باشه، احتمالا منم، هر سال ولی نخواستم، گفتم یکی دیگه رو رئیس گذاشتیم، اصلا ریاستی نیست، یکی بدبخته که باید فرم های دانشگاه رو پر کنه و یه کم خرکاری داره! بنده خداهایی که به لحاظ اطلاعات مذهبی، خیلی سطح کمی دارن، ولی دلهای پاکی دارن. چی چی میگن اینها؟ یکی از دخترهایی که پزشکی میخونه، اومده بود بیرون، از من میپرسید قضیه چی بود؟! من فکر میکردم برنامه مربوط به اربعینه! (کلا گویا ماها از زندگی پرتیم)
قیافه انگلیسی هایی که اومده بودن خیلی باحال بود، تو فیلم هم هستن، نشستن دارن نگاه میکنن! بچه های عرب هم که خبری ندارن، خیلی باحالن، دارن هاج و واج نگاه میکنن!
تعداد دوربین ها باور کردنی نبود! یه دختره بین معترضین بود، قیافه اش کاملا انگلیسی میزد، مونده بودم این به اینا چه ربطی داره؟ دوست دختر یکی از پسراست؟ بابا یا مامانش ایرانین؟ بگذریم...

این اتفاق، و یه سری اتفاقات دیگه، باعث شد خیلی جدی به یه مسائلی که گوشه ذهنم بود، فکر کنم. به زودی مینویسم.

پانوشت: آژیر آتش رو یکی شون زد، دیگه آتش نشانی و پلیس اومدن همه رو بیرون کردن.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

Conformity

با صادق یه بحث لفظی پیدا میکنم، سر استفاده از یه برنامه
میخواد تیکه بندازه، برمیگرده بهم میگه: conformist
ببین کار دنیا به کجا رسیده!

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

Gross

بعد از تمام دوران کودکی و دوران پاک مدرسه، که غرق افکار شخصی خودم بودم، برای ورود به جامعه، باید با مطالبی روبرو میشدم که حتی فهمیدن منظور طرف مقابل، برایم زجرآور بود.
در اتاق نشسته بودیم منتظر رزیدنت محترم که بیاد. یکی از دخترا یه سوالی پرسید، یکی از پسرا یه تیکه ای انداخت. دختره بعد از ثانیه ای تأمل برگشت گفت:

That's gross. And I hate the fact that I know what you meant.
من که هنوز نفهمیدم منظور پسره چی بود (هر چند حدس میتونم بزنم تقریبا چی بود) ولی جواب این بنده خدا جالب بود.

لغت معنی:
gross: vulgar; coarse. (Informal) very unpleasant; repulsive.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

توهم سکته قلبی

بین الحرمین ما این این روزا شده فاصله بین بیمارستان دانشگاهمون و بیمارستان قلب. (محض اطلاع، خونه ویرجینیا وولف و جرج برنارد شاو سر راهه)
مریضی اومده بود اورژانس، زنی بود میانسال، اسکیزوفرنی داشت. میگفت صداهام بهم میگن درد قفسه سینه داری! پرسیدن خودت چی؟ میگفت نه، من دردی ندارم.
خلاصه، نوار قلب گرفته شد و بستری شد و آزمایش خون رفت واسه تروپونین تی. بله، سکته قلبی کرده بود!
صبح ازش پرسیدیم حالا چطوری؟ گفت دیگه صداهام رفته اند! (خب دارو گرفتی، درد قلبی باید میرفته دیگه!)
آقا من و این رفیقم و رزیدنت قلب، از خنده مرده بودیم.
عجب وضعیتیه به خدا!

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

Pragmatism

گاهی، یه موضوعی فکرت رو مشغول میکنه. مدتها بهش فکر میکنی، مدتها میخونی، و آروم آروم به این نتیجه داری میرسی که اون موضعی که قبلا نسبت به اون موضوع داشتی، غلطه.
در این فضا، یکی میاد، یکی از اولین سوالاتی که به ذهنت رسیده بود چند ماه پیش رو می پرسه.
نمیدونی چه کنی. میخوای بهش بگی ببین، برو. از من دور شو. الان من تیغم، میبرم. برو به سلامت زندگیت رو بکن.
از اون بدتر، وقتیه که موضعت کاملا عوض شده، یا اصلا کاملا متوجه شده ای که سوالها رو چطور باید بهشون فکر کرد، و همون موضع قدیمت، با یه نگاه کاملا متفاوت، درسته.
یکی که سوال ابتدایی می پرسه، لبخندی میزنی، دستی رو شونه اش میزنی، میگی داستانش خیلی طولانیه، بگذر.
بگذر...

ولی وقت میخواهد و فرصت زیاد، و خیلی بیشتر فکر کردن. درس دادن، اصلا ساده نیست. و تازه وقت درس دادن است که به خیلی مشکلات (چه مال تئوری، چه مال طرز فکر اجتماع) پی می بری...

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

دو روز و شب اورژانس و اولین بخیه های عمرم

- بنده خدا آمده بود، تاندون آشیلش درد میکرد، یه کم سربالایی دویده بود رو ترد میل. مهم نبود، منتها پلک راستش افتادگی داشت، مردمک هاش رو چک کردم، مردمک راستش یه مقدار بسته تر بود... دلم ریخت (+). گفتم کی اینطوری شده؟ گفت در طول پنج سال اخیر تو عکس هام متوجه شده ام که آروم آروم اینطوری شده. رفتم به رزیدنت اورژانس گفتم فکر کنم توموره، گفت مشکلش چیه؟ گفتم پادرد. گفت خب، پس ربطی نداره. بره پیش دکتر. ما اینجا اورژانسیم. راست میگفت، ولی امیدوارم دنبال کنه...

- دو تا دختره اومده بودن، یکی شون دستش رو بریده بود. تند که صحبت میکردم، برگشت گفت یه کم لطفا آروم صحبت کن. وسط صحبت از دوستش گاهی لغت می پرسید، اسپانیایی بلد نیستم، ولی لغاتش اسپانیایی میزد. موقع بخیه زدن (اولین بخیه عمرم!) پرسیدم کجایی هستین؟ معلوم شد اینکه دستش رو بریده، اسپانیاییه، اون یکی انگلیسی. گفتم پس رفیقین؟ گفت آره، یه روزه! Language exchange میکنیم. شیوه اش اینطوریه که یکی که زبان مادریش یه چیزه، میخواد یه زبان دیگه یاد بگیره، یکی که برعکسه رو پیدا میکنه، هردوشون زبانشون رو قوی میکنن. شنیده بودم این رو، ندیده بودم.
گفتش که آره، دوست من هم تو فلان جا داره پزشکی میخونه (یه دانشگاه دیگه لندن). انترنی که با من بود برگشت بابا، ما خیلی بهتریم. بچه های اینجا خیلی بهترن! مونده بودم که آخه مرد حسابی، چرا اینطوری تحقیر میکنی؟! حالا درسته که همیشه بد و بیراه میگیم بهشون، ولی حالا خیلی هم جلو ملت جو نگیردت!
با انترنه صحبت میکردیم، بنده خدا نگران شده بود، گفتم انگشتم سالم میمونه؟! خنده ام گرفت گفتم آره بابا، خیالی نیست.

- پسره 29 ساله، مست کرده بود، کوکائین زده بود، بعد دعواش شده بود با یکی، افتاده بود رو یه سری شیشه، داغون شده بود پشتش. تب داشت، داشتم رگ میگرفتم ازش، نگران میپرسید:
Am I gonna be all right?
گفتم بیشین بینیم بابا! خبری نیست که. خلاصه، عکس x-ray انداختیم ازش و معلوم شد توی زخم، شیشه است. بردیم شستشو دادیم کلی و بخیه زدیم. دوباره عکس گرفتیم، یه قطعه شیشه خیلی عمیق هنوز باقی بود. باید میموند که فرداش زیر بیهوشی در آریم. بی حسی موضعی که تزریق میکردیم، قشنگ یاد ساختار اتمی و مکانیسم تأثیرش بودم...
حالا باحالیش اینجا بود، وقتی تب داشت و داشتم رگ میگرفتم و معاینه اش میکردیم، درد داشت، ولی تحمل میکرد. یه دختره اومد پیشش، آقا چشمتون روز بد نبینه، دیگه دست بهش میزدی ناله میکرد. میخواستم به دختره بگم پاشو برو بیرون ببینم.

- سه تا دختره اومده بودن. یکی شون خیلی مست کرده بود (نفس که میکشید، من داشتم مست میشدم از الکل!) پاش سر خورده بود و دستش بریده بود. نیاز به بخیه نداشت، ولی باید مفصل شستشو میدادم و پانسمان میکردم. هیچی دیگه، خب، میسوخت! هی تحمل کرد، گفت میشه فحش بدم؟! کم آورده بودم! دوستش گفت یکی از پرستارا که اول داشت معاینه میکرد بهش تذکر داد که نباید فحش بدی! خلاصه، برای اینکه حواسش پرت شه، هر کدوم از رفقاش شروع کردن تعریف کردن که به ترتیب چه کردن اون روز از صبح. یکی شون ادبیات میخوند انگار، تزش رو در مورد پرسفونه داشت مینوشت. رفتم تو حس اساطیر یونان، فکر میکردم و داشتم ناخودآگاه لبخند میزدم از حس نوستالژی. اونی که زخمی بود، داشت میگفت که آره، ژاپنی ها لغت فحش دادن نداره زبونشون. یکی شون دید من دارم میخندم، گفت انگار ژاپنی بلدی، نه؟ گفتم نه، داشتم فکر میکردم هیچ وقت تو اساطیر قدیم، من هیچ فحشی نخونده ام، اونی که رشته اش بود، شروع کرد کلی مثال زدن از رمی ها و فحش هاشون، جالب بود.

- یه پیرزنه اومده بود، باید میرفت بخش، منتها باید قبلش رگ میگرفتیم. چند بار هی امتحان کردم، نشد، هی جابجا میکردم، صبر میکردم و باهاش صحبت میکردم. از این آدمهای آروم بود. خلاصه، دیگه رگ رو که گرفتم آخر سر، برگشت گفت
You're a (very) patient man.
موندم چی بگم.

- یه مرده اومده بود که اچ آی وی داشت و سرفه میکرد. بعدا راجع بهش مینویسم.

- زنه دستش شکسته بود، داشتیم گچ میگرفتیم، واسه تزریق بی حسی، هی با اون دستش با انگشت، به ترتیب میزد به پیشونیش، گونه و چونه اش، فکر کنم شکمش، بعد هی تکرار میکرد مهم نیست، فقط سوزنه. فکر کنم به دکتره گفت این آرامش میده! به انترنه نگاه میکردم، هر دومون داشت خنده مون میگرفت.

- یه زنه اومده بود، یه کم بنده خدا گویا مریض روانی بود. اسمش رو نمیدونستن چیه. رفتم، قشنگ یه ربع نیم ساعت طول کشید تا اسمش رو فهمیدم، چهل سالش بود. هی میگفت چشمام درد میکنه، چشماش رو باز نمیکرد. میگفت اذیتم نکنین، میخوان به من آسیب برسونن. یه چند لحظه وسطاش واقعا ترسناک بود، گفتم شبیه این فیلم ها شده، یهو چشمش رو باز میکنه، من رو گاز میزنه! خلاصه، انگار آخر سر معلوم شد یه مقدار مشکل روانی داره، منتها مست هم انگار کرده بود. دلم سوخت.

- یه دعوا شده بود، کلی زخمی اومده بودن. هیچ کدوم هیچی نمیخواستن، برین بشورین زخم رو، حله!

- ایرلندیها مشهورن به مست کردن (نه به اندازه اسکاتلندی ها) کلی شون اومده بودن لندن، واسه یه مسابقه فوتبال. مست کرده بودن، چند تاشون حالشون بد شده بود، یکی شون پاش ضربدیده بود، همه با هم اومده بودن اورژانس، میگفتن میخندیدن. دلم واسه رفقا تنگ شد. خلاصه، پسره که پاش ضربدیده بود رو معاینه که میکرد رزیدنتمون، یه دختره هم باهاش اومد اتاق معاینه، گفت آره، واسه مسابقه اومدن همه. گفتم و همه تصمیم گرفتن شبش حسابی مست شن؟ بنده خدا یه لحظه موند چی بگه، بعد خندید و گفت
Well, that's what we do

- یه جوونه اومده بود، دستش رو بریده بود وقت آشپزی. برنامه نویس و web developer بود. داشتم بخیه میزدم دستش رو، کلی صحبت کردیم، یادش بخیر، خاطرات ایام کامپیوتر رو زنده کرد کلی.

- خلاصه، حوالی بیست و چهار ساعت و خورده ای بود که بیدار بودم. یکی از انترنا میگفت به بقیه این چرا خسته نیست؟ خلاصه، پاشدم بیام خونه، صبح شنبه بود، داشتن آخر هفته مترو رو خطش رو تعمیر میکردن، دنبال ایستگاه اتوبوسی بودم که جایگزین مترو بود، یکی گفت دیرم شده واسه کار، گفتم شنبه؟ چه میکنی؟ گفت یه کار دفتری، که ای کاش نمیکردم. گفتم چرا؟ گفت آخه این ایده آلم نیست، دانشگاه رفتنم به درد شغل نخورد، دنبال کار میگشتم، این رو پیدا کردم فعلا. گفتم چی خوندی؟ گفت classic civilisation. گفتم یعنی چی میخوندین؟ یه جوابی داد، ولی دیگه قشنگ بیهوش شدم!

پ.ن. خیلی ربطی نداره، ولی این، قشنگ نیست؟ باید راجع به عشق بنویسم دیگه، نمیشه!

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

امتحان، همکلاسی ها، و دلتنگی

امتحانی بود آقا! تجربه ای!
چون تو سال های کلینیکال، نمیشه سیصد تا دانشجو بریزن بخش قلب، بعد برن بخش تنفس و ...، بنابراین از همون اول، تیکه شدیم، و در سه بیمارستان، و در بخش های مختلف، پخشیم.
اما امتحان رو از همه یه جور، و از تمام سال گرفتن. یعنی اون سوالهایی که من شاکی بودم، یه عده دیگه راحت بودن و بالعکس. کلا تجربه ی جالبی بود.
یه نکته جالب این امتحان ها هم اینه که همکلاسی هایی که مدتهاست ندیدی (یه بیمارستان دیگه بوده اند) رو میبینی، یه گپی میزنین.
بیرون سالن امتحان، تو کوچه ایستاده بودیم، همدیگه رو میدیدیم و سلام و علیک و احوالپرسی، و همه شاکی (با خنده!) از امتحان.
یه هو دلم گرفت.
دلم هوای حیاط دبیرستان رو کرد، و دیدن رفقا...
یا لیتنی کنت معکم

پانوشت: این خوندنیه. خوندن این مطالب خوبه. من این تجربه رو نداشتم، ولی برام خیلی مهم و مفیده دونستن این تجربه ها.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

چند اتفاق از دو روز از بخش اورژانس

- با رزیدنت قلب صحبت میکردم، میگه که این اتحادیه اروپا واسه شون مشکل ایجاد کرده. چون هم اروپایی ها انگلیسی میدونن، همه میتونن وارد انگلستان شن، ولی بالعکس ممکن نیست، میگفت خیلی از دوستاش سرخورده شدن.

- وقتی بالاخره دوزاریم می افته که این ECG یا همون نوار قلب خودمون قضیه اش چیه، دیگه خیلی لذت بخشه نگاه کردن به نوار قلب و تشخیص گذاشتن. هر نوار قلبی رو نگاه میکنم، به سرعت همه چی داره تو ذهنم حرکت میکنه، اصلا قابل توصیف نیست.

- یه زنه اومده بخش اورژانس، یه همراه زن آورده با خودش، یکی از سال پنجمی ها بهم میگه: ازش پرسیدم که احتمال داره حامله باشین؟ میخواین تست کنم ادرارتون رو؟ میگفت اون زن همراهش گفته بود:
If she’s pregnant, I’ll leave her.
و دوزاریمون می افته.

- یه زنه اومده اورژانس، با شانه شکسته و در رفته، داره درد میکشه، یه انترنی هست، کلی باهاش ساخت و پاخت کرده ام، میره اون دست شکسته اش رو نگه میداره، که این دستش رو من رگ بگیرم واسه تزریق مورفین، برمیگرده به زنه میگه:
You can look at me, I’m prettier than Mohammad, I’m happy to say!
خنده ام میگیره. همچنان مریضه رو نگاه میکنه بهش میگه:
Yes, I’m not ashamed to say it!
خدا خیرش بده این انترنه رو، خیلی زن خوبیه، کلی بهم میدون داده تو بخش اورژانس.
خلاصه، این انترن رفت مورفین رو بیاره، این زنه داره ناله میکنه:
Take the pain away...
تمام وجودم مشتعله. سرنگ رو آماده میکنم نصفه، باقیش رو انترنه آماده کرد، برچسب آماده میکنم و خلاصه مورفین رو که تزریق میکنه، داره تو ذهنم، تمام ساختار های مولکولی، مسیر درد در نخاع و بعدش به مغز، شیوه عملکرد مورفین و ... همه داره دور میزنه... به یه هدف، که درد از بین بره.
مادرش میاد، مادر، مادر، قابل توصیف و تشکر نیستن مادرها...
دردش یه مقدار بهتر میشه، تختش رو میبرم عکس اشعه ایکس بگیریم، بلندش میکنیم که خوب بشه عکس گرفت، داره از درد به خودش می پیچه، دسته برانکارد رو داره فشار میده، تو همون حالت ناله میگه:
Can I hold your hand? (Can you hold my hand?)
یادم نیست کدوم جمله. یک صدم ثانیه فقط طول میکشه تصمیمم، میگم:
Of course.

- یه پسره اومده، اسمش علی حسین (یا شایدم حسین علی، یادم نیست). خلاصه، مشکلش مهم نیست، ولی میگه در طول دو سال گذشته، اونقدر هر شب مشروب زیاد میخورده که دیگه رسما درد کبد گرفته (شاهکاره واقعا!) ولی شش ماه پیش دیگه تقریبا کنار گذشته، مثلا آخرین بار شب سال نو (دو هفته پیش) یه لیوان زده. حالا درد پایین قفسه سینه گرفته (مشروب و سیگار، خوب زخم معده میگیری عزیز من) دوست دخترش بهش گفته که برو دکتر، شاید جدی باشه. میخوام قفسه سینه اش رو معاینه کنم، یه گردنبند به گردنشه، بلوزش رو که در میاره، توقع چیز دیگری داشتم، ولی به گردنش لغت "الله" آویزونه.
خلاصه، آخر سر که میخوام بهش بگم چه باید بکنه، کلی درگیری وجدان دارم. بهش بگم اصلا الکل دیگه نخور تا آخر عمرت؟ یا فقط بگم الکل الان برات ضرر داره؟ وجدانم اجازه نمیده جمله اول رو بگم. فقط بهش گفتم الکل رو باید بگذاری کنار، سیگار رو هم ترک کن.
میرم یه انترن دیگه رو پیدا میکنم، بهش میگم قضیه اینه، به نظرم تابلوه که مشکل زخم معده است، میاد و نگاه میکنه و تأیید میکنه و بنده خدا میره.

- امروز دوباره این انترنه من رو دید، گفت بیا این بنده خدا با سر درد اومده، برو ببین مشکلش چیه، فکر میکنی چی ممکنه باشه؟ میگم هنوز اعصاب رو نخوندم، ولی احتمالا اینهاست دیگه، یه نگاهم میکنه میگه یعنی چی اعصاب رو نخوندی؟ یکی از سال پنجم (سال آخری ها) بهش میگه بابا، این سال سومیه، زیادی مشتاقه. بنده خدا یه کم همینطوری نگاهم کرد، گفت فکر نمیکردم اینقدر خوب باشی. گفتم ولمون کن بابا، پرونده رو بده برم ببینمش. بعد با خودم فکر میکنم، فکر میکرده من چرا درسم رو نخونده ام.

- لذتی هست، که قابل توصیف نیست، وقتی یه رزیدنت قلب نظرت رو در مورد یه نوار قلب میپرسه. اصلا قابل توصیف نیست.

- به خونه میرسم، ایمیل ها رو چک میکنم، یکی از رفقا ایمیل زده، کامنت های دوستان رو میخونم، و خوشحالم. دلتنگم، و خوشحال. در این برهوت، ارتباط با کسانی که میشه باهاشون ارتباط داشت و لذت برد، غنیمتیه، و نعمتی، که از دست و زبان که برآید... از همه تون ممنونم، و جز تشکر، کاری از دستم بر نمی آد.

- امشب، تو راه برگشت به خونه، تو مترو خوابم برد، آخر خط یکی از خواب بیدارم کرد!