۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

خلأ

امروز از صبح منگ بودم
باز رفتم بیمارستان صبح واسه دیدن جنازه اش
بعدش هم مراسم تدفین
افسرده بودم
نمیدونم چرا، امروز خیلی دلم میخواست یکی بیاد دم در، ببره بیرون من رو.
دلم واسه رفقام لک زده بود.
رفقای اینجا هم که همه رفته اند مسافرت. یکیشون مونده بود، که از صبح چشم به راه یه تکست بودم، که از او هم خبری نیومد
حوصله بودن ندارم دیگه
نمیدونم چرا دارم این رو مینویسم
شاید میخوام بعدا یادم باشه، که یه روز، خیلی خیلی نیاز داشتم به همراه، و همراهی نبود
فقط خدا بود، ولی میترسیدم از حرف زدن باهاش. قصه اش طولانیه، میترسم faint کنم
قشنگ زمان ایستاده برام...
یاد شازده کوچولو به خیر:
One risks a little weeping if one lets oneself be tamed.

10 comments:

مینا گفت...

People are usually not there when you need them the most. I hope you kinda never forget this.

M گفت...

همراه می خوای چیکار؟ وقتتو می گیره

ناشناس گفت...

نمی دونم باید بهت تسلیت بگم یا نه ! البته باید چیزی بگم که موجب تسلی خاطرت بشه : لذا تسلیت
البته به نظرم خودت بهتر می تونی تسلی خاطر ت رو پیدا کنی . بهترینش اینه که کمی وارد محیط دیگر بشی . لزومی نداره بیای ایران . اینجا آدم زود پیر میشه . وارد یه جمع دیگه بشو عزیز ...حتی برای یک مدت کم . اگر برای یک مدت کوتاه حتی چند ماه محبت نبینی ،یا با ناراحتی زندگی کنی ضرر داره ف از سلامتی دور میشی و نظر من اینه که الآن در شرف ناسالمی هستی . قضیه همراه که به ذهنت رسیده ( که اولین بارت نیست ) طبیعیه و نشون میده نیاز شدید به محبت داری !( جانم ، من چقدر پروفسور گونه حرف می زنم ، جدی نگیر ! خودم حرف خودم رو خراب کردم نه ؟)
آقا یه سر به آقای صادقی یا کس دیگه که می شناسی بزن ، بدک نیست ...
البته فکر کنم این مطلب رو نگذاشتی که پیشنهاد بخوای- ولی من از روی پر رویی پیشنهادم رو دادم .

Mohammad KhoshZaban گفت...

به مسعود:
تو آخرش هم استدلال من رو گوش ندادی! میام به زور بهت می فهمونم.

به ناشناسِ شناس(!):
در شرف ناسالمی، یه ماه پیش بود!
حالا این قضیه "محبت دیدن" چیه؟ یه کم خودخواهانه نیست؟ (جدا سوال دارم، نمیدونم)
به آقای صادقی هم زحمت داده ام قبلا عزیز، نگران نباش!

ناشناس گفت...

به خدمت بگم که : علامت تعجب نذار بعد از شناس چون تعجبی نداره !
فکر نکنم خودخواهی باشه .
همچنان یک چیزی امسال در برنامه زندگیمون جاش خالیه و هر چقدر هم برنامه مان را پر کنیم بازم یک احساس خلا ای هست .

از رفقا هی می گی ، دیگه اگه این بار جوابت رو ندم یه وقت فک می کنی ما اینجا از اینکه نیومدی ناراحت نیستیم .
شاید به زودی ببینیمت . شاید هم نه ، تا ببینیم چی میشه .به هرحال اگر قایق ما از اون ورا رد بشه حتما به بندرگاه شما یه سر می زنیم .

ارادتمندیم دکترجان .
akhavi khadijeh

M گفت...

از الان برا استدلالت یه لبخند خالی کنار گذاشتم

یکتا گفت...

سلام
غم عزیز خیلی سخته .......
بهتون تسلیت می گم .....

سید حسن میرپور گفت...

هرچی فکر کردم چی بنویسم که آرومت کنه، چیزی به ذهنم نرسید.
محمد نمیدونم چجوری، ولی عمیقا میخوام هر کمکی از دستم برمیاد انجام بدم برات... از دست دادن عزیز سخته، مخصوصا کسی که مسئولیت در قبالش احساس میکنی و تا لحظه های آخر باهاشی. آلان شدم مثل یه سری پزشکها، میخوام کاری برات انجام بدم، ولی کاری از دستم بر نمیاد. میفهمی منظورم رو... محمد اگه کاری از دستم برمیاد بگو، شاید اینطوری دیگه حس نکنم.
همین

سيد عباس بني هاشم گفت...

مثل اینکه دیگه راستی راستی باید بهت زنگ بزنم... میذارم جزو اولین کارهایی که وقتی رفتم خونه انجام بدم. منتها ممکنه یه چند هفته ای طول بکشه!
خلاصه اش اینکه خیلی مخلصیم.

Mohammad KhoshZaban گفت...

به ا.خ.:
نمیدونم خودخواهی هست هنوز یا نه.

به سید حسن میرپور:
متأسفانه کاری نمیشه کرد!
ولی خیلی دلتنگیم ها رفیق...

به سید عباس بنی هاشم:
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
من به مراتب بیشتر!