۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

قصه یک رفتن

صبح از خواب پا شدم. رفتم دستشویی، موبایلم زنگ زد. اومدم، یه پیام اومده بود برام. صدا رو که شنیدم، همونجا نابود شدم.
محمد، زنگ زدم بهت بگم که دیروز، دنیس عزیز من ترکم کرد. همین، بای...
زنگ زدم بهش، گفت برمیگرده بیمارستان که جنازه رو تحویل بگیره.
پاشدم در اومدم، قشنگ بهت زده بودم. رسیدم بیمارستان. رفتم از اتاق خالیش عکس گرفتم.
زدم بیرون، رفتم تو حیاط دانشکده یه کتابی که یکی از رفقا بهم داده در مورد تأثیر فرهنگ کشورهای مختلف در رفتار پزشکها رو میخوندم. اصلا حالیم نبود، قشنگ روشن بود که به زور، در رو بسته نگه داشته ام.
زنگ زد گفت ممکنه خیلی دیر بیاد، گفتم من فعلا هستم، بهم خبر بده.
زنگ زد، گفت داره میاد. گفتم رسیدی نزدیک بیمارستان بهم خبر بده.
زنگ زد، گفت نزدیک بیمارستانه.
رفتم وایستادم وسط سالن ورودی، با سه نفر از همسایه هاش اومد تو، دری که به زور بسته نگه داشته بودم، ترک برداشت. اومد وسط سالن نمیدونم چی دید تو احوالم، دست انداخت گردنم و گریه کرد و من بغض کردم...
رفتیم بخش، سوار آسانسور که شدیم، انگار بقیه غریبه بودن، تکیه داده بودم به این سمت آسانسور، او هم اون سمت، فقط نگاه میکرد. انگار اون در ترکش داشت باز میشد، به خودم اومدم، دیگه اون مرد خوشروی هفتاد و یک ساله رو نمی بینم؟...
از آسانسور پیاده شدیم، زن همسایه اش ازم پرسید محمد تویی؟ گفتم آره. گفتم ممنونم که کمکش میکنین. حالم بد بود.
رفتیم تو بخش، گفت نبودی دیشب، بعد از یک ماه، فقط یک شب نیومدی. گفتم چرا بهم زنگ نزدی، و بغضم ترکید. بعد گفتم ولش کن، مهم نیست.
یاد داستانهاش افتادم، یاد اون موقعی که برام میگفت وقتی خواستیم ازدواج کنیم، همیشه نگران بود که اختلاف بیست سال سن زیاده، ولی من هیچ وقت حس نمیکردم، تا وقتی که سرطان گرفت...
تو راه سردخونه، یه نگاهی بهم کرد، گفت محمد یک ماه شد ها. یک ماه هر روز اومدی بیمارستان. موبایلم رو در آوردم، یکی از عکس هایی که روزهای اول ازشون گرفته بودم بهش نشون دادم. گفت خوشحالم که عکس گرفتی
رفتیم سردخونه، منتظر که بودیم تو راهرو، دیگه تحمل نکردم، ازشون جدا شدم، رفتم اونورتر. دیگه زورم نمیرسید در رو بسته نگه دارم. همسایه هاش بنده خداها مونده بودن که مثلا من باید تسلی خاطر باشم. یکیشون اومد من رو آروم کنه.
زنش میگفت صورتش رو ببینم؟ همسایه هاش نمیدونستن چی بگن. گفتم حواست باشه که فرق میکنه، سفید خواهد بود و آرام، ولی فرق میکنه. گفت نمیخوام پس، نمیخوام اون تصویر رو ببینم. گفتم ولی کمک میکنه، و نتونستم ادامه بدم...
رفتیم بالاسرش، نگاهم که بهش افتاد، ناخودآگاه زیر لب به زبونم اومد إن الذی فرض علیک القرآن لرادک إلی معاد...
حالا من خیلی حال خوشی داشتم، زنش بنده خدا میگفت چرا پایین گوشش قرمز شده، باید براش توضیح میدادم که وقتی دیگه قلب نمیتپه، خون ته نشین میشه و منعقد میشه، زیر سرش هم اینطوریه، همه جا که نزدیک تره به زمین، سرخ میشه. مونده بودم که این مغزم چرا منفجر نمیشه...
براش قرآن خوندم... هیچ چیزی زیبا تر از سوره ضحی به ذهنم نمیرسید...
گریه کردم...
از زنش خداحافظی کردم، گفتم فردا میام مراسم تدفین.
از در زدم بیرون، منگ بودم، اشکم به ته رسیده بود.
به خودم اومدم، متوجه شدم دلم چقدر براش تنگه، که دیگه نمی بینمش
و یاد هفته قبل افتادم که زنش رفت از اتاق بیرون بگه یه پرستار بیاد چون دردش شدید شده بود
تو همون درد، وقتی دید زنش رفت بیرون، بهم گفت محمد، وقتی من برم، زنم کمک میخواد ها، خیلی خامه، راهنما میخواد
انگار زمان ایستاد
بلند شدم از رو صندلی فقط بهش نگاه کردم. گفتم چشم.
و امروز فهمیدم
وقتی حرفی میزنی، باید پاش بایستی

حالا باید انشا بنویسم، با تابستان خود چه کردید...

پ.ن. با یکی از رفقا صحبت میکردم، از پشت تلفن گفت چرا مرده ای؟ فهمیدم انگار داغون تر از اونم که فکر میکردم.

9 comments:

مینا گفت...

بابت مریضت متاسفم.
من نمی شناختمش اما سوز عجیبی تو نوشته ات هست.
بازم تاکید می کنم؛ قضیه سر طول عمر تو نیست. فکر کن تو فاصله ای که تو از این درد احساسی ریکاور کنی؛ امکانش رو داری که به چند تا مریض دیگه کمک کنی. حالا هر چقدر هم کوتاه. آدم ها آدمن ها! می فهمن که تو درونت چی می گذره.
من که دلم نمی خواد یه آدم این همه ناراحت حتی دستم رو پانسمان کنه! چون احساس می کنم داره در حقش اجحاف می شه! این منم که باید روحش رو پانسمان کنم!!!!!
نمی دونم منظورم رو تونستم برسونم یا نه؟
خوشحالم که قرآن تونست آرومت کنه.
همیشه واسم سوال بوده چرا آدم های خیلی معتقد این همه با مرگ کلنجار میرن. پذیرفتن مرگ بدون در نظر گرفتن ادامه ی زندگی پس از مرگ خیلی ساده است. حالا کسی که تسلیم دین شده؛ و ایمان میاره زندگی پس از مرگ هست که نباید این همه بی تابی کنه! مگه نمی دونه همه چی تموم نشده؟؟؟؟
این سوال رو صرفا از عکس العمل تو نمی گم؛ وقتی مطلبی می خونم درباره ی ناله های خانم زینب؛ و یا خانم فاطمه زهرا؛ بازم برام علامت سواله. یکی از اون بزرگاش...
بازم واسه بیمارت متاسفم. اما پسر!!!! این همه غصه لازمه؟!

شیما گفت...

آدم حتی به وسایل بیجان هم دل میبنده ، چقدر سخته از دست دادن عزیزان :(
تسلیت میگم

سيد عباس بني هاشم گفت...

به این میگن یک متن درست و حسابی

سيد عباس بني هاشم گفت...

شاکی نشو که همدردی نکردم... راستش این دفعه از متنی که نوشتی خیلی حیرت کردم، فکر می کنم راست میگن که آثار بزرگ در سختی زاده می شوند ها. واقعا زیبا، تاثیر گذار و بی پیرایه می نمود.

چشم آهو(دانشجوی پزشکی) گفت...

سلام
فکر میکنم در آینده هم من زیاد با مرگ روبرو شم باید خیلی سخت باشه؟
متاسفم
اگه دوست داشتید به منم سر بزنید منون

Mohammad KhoshZaban گفت...

به مینا:
در مورد مرگ مینویسم بعدا.
اما در مورد واکنش ما، اصلا ربطی به بعد مرگ نداره. اینجا رو بخونین.
در ادبیات رمانتیسیسم، چه سنت ایرانیش، چه جریان متقدم فرنگیش، دو تا موضوع همیشه رنگ داره، یکی "درد" معشوقه، یکی "جدایی" یا مرگ معشوق.
اصلا ربطی نداره که شما میدونی که مثلا برادرت یا خواهرت قراره از این تب خوب شه، یا مثلا درد آمپول مهم نیست، ولی تمام وجودت خط خطی میشه، هیچ ربطی هم به اطلاعاتت نداره. (البته اطلاعات در زمینه آینده مهمه، من فقط دارم در مورد اون درد اون لحظه میگم)
درد بعد از مرگ عزیزان، اصلا ربطی به اینکه همه چی تموم شده نداره، اون لحظه، اینکه دیگه نمی بینیشون، دردآوره
وقتی با دوستی خداحافظی میکنین، مگه قراره بمیره؟ یا إلی الأبد نبینیدش؟ ولی چه حالی دارین؟
فکر کنم بعد از مرگ فرزند یکی از ائمه یکی سوال میکنه که چرا گریه میکنین؟ حضرت میگن دل میسوزد، اشک جاری میشود
نمیدونم رسید یا نه.
اینکه این همه غصه لازمه یا نه، در کنترل من نیست.
یا علی

به شیما:
حتی وسایل بیجان، چه برسه به کسی که حرف زدن بلده...

به سید عباس بنی هاشم:
همدردی! یعنی چی؟!

به چشم آهو (دانشجوی پزشکی):
نه، اگه دل نبندین، اصلا سخت نیست.

مینا گفت...

بله؛ متوجه ام. اما هنوزم به نظرم با اعتقادات در تناقضه. این نقل قول رو هم خونده بودم. اما باز هم متناقضه.
درباره ی دوست؛ البته دلتنگی هست؛ اما اینکه می دونم امکان دوباره دیدنش هست؛ خودم رو غرق نمی کنم تو این حس.
امیدوارم ناراحت نشی از این حرفم؛ اما این همه دل بستن به بیمار؛ غیر حرفه ایه. و اگه ایده آل گرا باشی؛ سعی می کنی که این رو از خودت دور کنی.
فکر نکن درک نمی کنم؛ درک می کنم؛اما اینکه سعی نکنی کنترلش کنی و یا حتی نخوای که کنترلش کنی...
فکر نکن خودت رو تو این غم رها کردن از تو یک انسان والا تر می سازه. این حتی در جهت عکس نمودار تکامله به نظرم.
امیدوارم حرف هام ناراحتت نکرده باشه.

Mohammad KhoshZaban گفت...

به مینا:
اصلا تناقض بین احساس و اعتقاد، بی معنیه، چون اصلا ربطی به هم ندارن.
اعتقاد، یه گزاره توصیفیه. مثلا دیروز باران آمد. مادر من مریض است. مادربزرگ من مرحوم شده است. برادر من عمل آپاندیس کرده است. دست دوستم بریده شده است.
احساس، یه واکنش درونیه، لزوما هم این واکنش اسکینری نیست که حتما محرک خارجی داشته باشه.
اوقاتی که محرک خارجی داره، میتونی من جمله اون محرک ها، یه اتفاق بیرونی باشه، مثلا وقتی به نمودار قلب یه مریض نگاه میکنیم، اون کسی که میدونه که این نمودار یعنی مرگ به زودی، ناراحت میشه، ولی شما ممکنه اصلا تأثیری نداشته باشه. این جور مواقع، اعتقاد، در نقش یه رابطه عمل میکنه بین یه گزاره بی ارزش (نوار قلب) و یه گزاره تأثیرگذار (فلانی داره می میره). (طبیعیه که قصه به همین سادگی شرطی شدن نیست، مفهوم neuromodulation هم هست که مهمه.) این مجموعه، یعنی چی؟ گاهی ممکنه به لحاظ درونی (اتفاقات اخیر، یه کتاب، شرایط هورمونی، یه داروی خاص و ...) یه عاملی که در شرایط عادی نمیتونست وارد سیستم احساسات ما بشه، وارد شه و تأثیر گذار باشه. کسایی که موجی میشن، با یه صدای افتادن قاشق وحشت زده میشن، در حالی که شما وحشت زده نمی شی.
حرف من اینه که "درد" و "جدایی" دردآوره، صرف نظر از هر علتی. ولو بدونم دست برادرم داره بخیه میخوره که خوب شه، ناله هاش آدم رو بیچاره میکنه.
تناقض، تعریفش دو گزاره توصیفیه، که جمعشون با عملگر "و" محال منطقی باشه (بر اساس ساختار زمان).
احساس، و وقوعش، یه پدیده خارجیه، اتفاقاتی که در آینده می افته، یه پدیده دیگه ان. اصلا اعتقاد و احساس نمیتونه به لحاظ منطقی در تناقض باشه.
چیزی که شما شاید بخواین بگین، اینه که کسی که اعتقاد داره که فردا دوستش رو می بینه، نباید از اینکه امروز خداحافظی میکنه ناراحت شه. خب، حرف من این بود که این "نباید" گزاره منطقی نیست، باید نگاه به مغز انسان کرد. به نظر میاد که مغز من، و اقلا خیلی از شعرا اینگونه است که این دو رو ربطی بهم براشون قائل نیست. ممکنه مغز کس دیگری اینگونه نباشه، ولی این اصلا "تناقض" در موردش معنی نداره. مسئله، مسئله "چگونگی" هاست، نه "امکان" جمع دو اتفاق.

در مورد احساس هم، قبلا ااینجا نوشتم تصمیمم رو. ممکنه عوض شه، ولی فعلا تصمیمم همینه، این نه ربطی به والا بودن داره، نه تکامل. مسئله اینه که صبح روم میشه تو آینه به خودم نگاه کنم یا نه.

حرف صادقانه، معمولا من رو ناراحت نمیکنه.

مینا گفت...

ممنون از اینکه ناراحت نشدی.
ممنون تر بابت جوابت.
به شخصه معتقد هستم که آدم باید بر اساس اعتقاداتش عمل کنه؛ واسه همین وقتی عمل هام (چه احساسی؛ چه منطقی) با اعتقاداتم یکی نباشن؛ احساس گم شدگی می کنم.
مطلبی که گفتی رو قبلا خونده بودم.
تصمیم جالبیه...