۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

شراب تلخ میخواهم

امتحان عملی و بعدش هم تئوری رو دادم.
قصه که زیاده، فکر میکردم امتحان تئوریم یه ساعت دیرتر شروع میشه، با چه استرسی رسیدم به سالن! قشنگ تا شب خوابم نمیبرد.
حالا امروز نشسته ام و به حماقت های دیروزم تأسف میخورم! فکر کن، جواب رو میدونستم، سر یه حماقت یکی دیگه رو زدم!
از اینها گذشته، بدجوری دلم واسه گپ زدن تنگ شده. یه آدم که بشه باهاش صحبت کرد.
حسابی دلم واسه رفقای ایران تنگ شده. البته احتمالا رفتن بیشتر به هم میریخت من رو، دو سه شب پیش خواب دیدم که ایرانم و دارم از رفقا خداحافظی میکنم، اونقدر دردناک بود، با گریه از خواب پاشدم.
این مریض ما هم که عملا نیت کرده تا من رو به لحاظ روانی به اتیسم دچار نکنه، ول نکنه ما رو.
فقط نگاه و نگرانی و اشک زنش رو که می بینم، رسما منهدم میشم همون دم در.
امروز هم که با هر کدوم از رفقا تماس گرفتم برم یه قدمی بزنم، همه مشغول بودن.

عجب شعریه این شعر حافظ: شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
این بیتش خداست:
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
و صد البته پایانش که داغون میکنه آدم رو:
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آن که ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی‌پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می‌آید بدین بازوی بی زورش

حالا اینها به کنار، یکی از رفقای همکلاسی حدود دو ماه پیچید به پر و پای ما که تو چرا نمیخوای ازدواج کنی. آخر سر بعد کلی اخطار دادن که ببین، همون بهتر که ندونی و ...، حدود دو ساعت طول کشید تا توضیح بدم مرحله به مرحله چرا. حالا رفته افسرده شده. آخه مرض دارین شما آدمها؟ چرا سوالی میپرسین که نمیخواین بدونین جوابش رو؟
فعلا سه چیز امید به زندگی رو تقویت میکنه:
اولی یه کپه کتاب
دومی دیدار احتمالی یکی از رفقا
سومی شازده کوچولو. مینویسم ازش

پ.ن. ماه رمضان نزدیکه، ولی من حال خوبی ندارم. انگار داره زمان تحویل یه مقاله میرسه، و اصلا کار نکرده ام روش

6 comments:

علی گفت...

این بحث وحدت وجود ما خیلی باعث شد دقیق تر بفهممش. و بفهمم که چقدر گسترده تر از اونیه که فکر میکردم. اگر میدیدیم شاید میتونستیم ادامش بدیم. اگر عمری باشه. اگر فرصتی بده خدا. نمیدونم چرا نداده تا حالا. برای هیچ کار بزرگی.

مینا گفت...

آهان! یعنی کلا نمی خوای ازدواج کنی؛ یا فعلا نمی خوای؟ این ها دو تا مساله ی جدا هستن!
یک سوال؛ این همه احساساتی بودن نقطه ضعف نیست تو حرفه ی پزشکی؟
یک چیز دیگه؛ دلتنگیتو درک می کنم؛ اما بی تابیتو نه...

Akhavi Khadijeh گفت...

baba nagu nemikham ezdevaj konam !!! begu nemikham ba to ezdevaj konam!!! intori taraf ehtemal nemideh shayad dar ayandeh emkani vojood dashteh bashe

Mohammad KhoshZaban گفت...

به علی:
بحثی نکردیم که بابا! پیچوندی ما رو رفتی! من که از خدامه، اومدم حتما برام بگو ها، مدیونی اگه نگی!

به مینا:
تا وقتی بعضی خصوصیات شخصیتی من تغییر نکنه خیر.
والا اینکه تقطه ضعف هست یا نه رو نمیدونم. من مدتها پیش با خودم قرار گذاشتم که بیخیال این مرز شم، احتمالا کمتر عمر میکنم، ولی خودم راضی ترم.
از دلتنگی تا بی تابی، خیلی کنترل ندارم رو این فاصله.

به ا.خ.:
حالا کی گفت طرف دختره؟!
کلا دروغ نگه آدم بهتره!

مینا گفت...

نه اینکه صرفا کمتر عمر کنه آدم و اینا...
وقتی احساساتی هستی؛ کمتر می تونی آروم کننده باشی... کمتر می تونی کمک کنی. صرفا همین.
یه جایی گفتگوی دو تا پزشک رو با هم داشتم می خوندم؛ یکی می گفت: اگه می خوای نجات باشی؛ باید از مغزت مایه بذاری برای این بیمار... نه از قلبت... اون فعلا نیاز داره باور کنه که همه چیز بهتر می شه...
چه بدونم؟ خودت دکتری... بهتر می دونی این چیزا رو!
بابت مریضت متاسفم.

M گفت...

در مورد قضیه ازدواج:
خامی جوون!