۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

Sudden Changes

یکی از دلخراش ترین اتفاقاتی که برای من می افته، اینه که وبلاگ یه نفر رو که مدتها دوست داشتم و دنبال میکردم، یه هو ببینم تو یه پست نوشته که خب، ازدواج کرده!
چیزی که برام همیشه عجیبه اینه که خب، اون موقعی که من شروع به خوندن این نوشته ها کردم، قطعا مجرد بوده، و از نوشته هاش این حس رو برداشت میکردم که داره از ته دل مینویسه. وقتی ناگهان بدون هیچ تغییری در سبک نوشته هاش، یه هو ازدواج میکنه، از دو حالت خارج نیست:
- یا پروسه ازدواج، و این تغییر، هیچ تأثیری درش نداشته!
- یا اینکه خودش یا بخشی از وجود خودش رو از بلاگ دور نگهداشته.
احتمال اول خیلی کمه. و احتمال دوم خیلی دلخراشه.
این یعنی من که وقت میگذاشتم و از ته دل میخوندم و تلاش میکردم خودم رو جاش بگذارم و ازش چیزی یاد بگیرم یا دنیا رو از چشمش نگاه کنم، تمام این مدت سر کار بودم.
هر چقدر هم برای خودم توجیه کنم، آخرش اینه که سرم کلاه رفته. این وبلاگ ها رو دیگه حوصله نمیکنم دنبال کنم. انگار یه جورایی دلم میگیره از صاحابش.
و اگه هدف این باشه که فقط با یه بخشی از وجود کسی آشنا شم، خب، این همه کتاب تو لیست هست، این همه وبلاگ آدم سرشناس هست، بیکارم مگه بیام مال اینها رو بخونم؟
فرقی که دوست من، با یه استاد دانشگاه برام داره چیه؟ من زندگی خصوصی استادم اصلا برام مهم نیست، ولی دوست دارم دوستم رو کامل بشناسم.
قضیه مطلق نیست قطعا، و درجات داره. ولی وقتی یه بلاگ، آدم رو معتاد میکنه، باید یه حقوقی رو رعایت کنه!
و وقتی این دوستی شکسته میشه، دیگه دوباره به هم بند زدنش، غیر ممکن به نظر میاد.

18 comments:

حسین ( حوای آدم ، آدم حوا ) گفت...

ولی من به اون صاحب وبلاگ حق می دم ، در مورد خودم ، وقتی کسی رو دوست دارم ، دوست دارم انحصارا تمام این اتفاق برای خودم باشه ، حتی با خبر شدن فردی از این ماجرا باعث می شه که بخشی از این جریان ( همین خبر دوست داشتن اون فرد ) دیگه فقط برای من نباشه ، واین خوشایند نیست ! البته برای من !
نمی دونم تونستم منظورم رو برسونم یا نه !

Mohammad KhoshZaban گفت...

به حسین:
من حسم اینه که وقتی یه نفر یه همچو اتفاقی براش می افته، باید تأثیر در خیلی وجوه زندگیش داشته باشه.
مثلا اگه من بعد از امتحاناتم کتابی که در زمینه زبان شناسی میخوام بخونم رو شروع کنم، قطعا یه جورایی تأثیرش اینجا دیده خواهد شد. خب، آیا واقعا ازدواج کردن تأثیرش در زندگی افراد کمتر از یه کتابه؟
من نمیخوام بخونم که طرف با کی آشنا شده، یا مثلا طرف چه جوریه یا هر چیز دیگه، ولی "اهلی شدن" باید خودش رو نشون بده به نظرم. نمیدونم والا!

حمیدرضا گفت...

محمد عزیز... این قصه دلیل اصلیش در اینه که یه وبلاگ مثل یه گفتگوی معمولی با المانهای آشنای اون نیست. خلاصه خلاصه بخوام بهت بگم باید بدونی که طرفت رو تو تعیین نمی کنی بلکه اونه که داره تو رو انتخاب می کنه ولذا دیگه فضای صحبت خصوصی نیست و این ناخودآگاه مثل یه فیلتر عمل می کنه که اجازه بروز دادن هرچیزی رو نمیده. و این هم البته به نظر من و با توجه به تجربیات مختصرم و البته رهنمودهایی که گرفتم بسیار لازمه که آدم هر چیزی رو برای هر کسی عیان نکنه... شاید تو شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک با توجه به افزایش قدرت انتخاب آدم در تعیین مخاطب این حالت کمتر باشه. خیلی خلاصه حرف زدم. امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم.
موفق و موید باشی

Med78 گفت...

سلام دوست عزیز
زندگی مجازی یه سبک زندگی خاصی هست که اگر اون رو با سبک زندگی حقیقی اشتباه بگیریم بد خواهد شد
هر وبلاگ نویسی تنها چیزهایی رو که میخواد تو وبلاگش بنویسه مینویسه، هیچکس نمیتونه انتظار داشته باشه که کسی مسائل خصوصیش رو بیاد توی وبلاگ بنویسه. هرکسی مختاره که چیزی که خودش انتخاب میکنه توی وبلاگش بنویسه. کسی وظیفه ای در این قبال نداره.

ا.خ. گفت...

موافقم !

ولی قبول کن بعضی وقت ها آدم ها فکر می کنن ممکنه چیزی از دهنشون در بره که صلاح نیست .نه به صلاح خودشون ها ! به صلاح مخاطبشون .
در مورد اون گزینه اول :
البته دوستت رو بهتر می شناسی ولی وقتی به آدم چیزی رو بدن که قدرش ندونه و براش تلاش نکرده باشه !(حتی ازدواج) اون وقت ممکنه که اثری بر اون نباشه .ولی همون طور که گفتی در مورد ازدواج این موضوع خیلی احتمالش کمه .

حرف آخر :
ازدواج با کتاب زبان شناسی خیلی فرق داره . همون طور که اثرش زیاده ، مقابله برای درز نکردنش هم زیاده .
مثلا دوست من نگاه کن : تا حالا کلی از بچه ها ازدواج کردن که من خبرش رو از این و اون شنیدم .( مسخره نیست به نظرت که من که اون ها رو دوست خودم می دونم و مثلا عهد اخوت بستم باهاشون ، نفهمم که ازدواج کردن و بعدا بفهمم از زبون بقیه . من که فکر می کنم من نامحرم تلقی شدم شاید دوست تو هم در مورد تو همین طور فکرکرده )

مشتاقیم

Mohammad KhoshZaban گفت...

به حمید رضا:
حق با شماست. من هم فقط گفتم که بعضی وبلاگ ها رو من به این علت میخونم که گویا همه زندگی فکری یه نفرن. وگرنه نه میشناسم طرف رو، نه چیز دیگری. و فهمیدن اینکه اشتباه میکردم، یه مقدار ناراحت کننده است برام.
مخلصم استاد

به med78:
من نگفتم وظیفه دارن عزیز، گفتم من توقعی پیدا کرده بودم، آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت، واسه همین دیگه حس ندارم بخونم اونجا رو. همین!

به ا.خ.:
من خود خبرش برام مهم نیست، تأثیرش برام مهمه. من میخوام بدونم یه نفر قبل و بعد از ازدواج، عاشق شدن، یا هر چیز دیگه ای، چه تغییری میکنه.
ولی اینی که گفتی، فکر کنم علتش یه چیز عجیبه که نمیدونم چیه. یعنی مثلا حتی نزدیک ترین دوستان من که خیلی چیزها رو بهم گفته اند هم بهم نگفته اند که ازدواج میخوان بکنن. کلا خبرش از یه جنسیه که بقیه به آدم میگن! ولی میگم که، من که ازدواج بکن نیستم، تو اگه خواستی ازدواج کنی به من بگو ها! مدیونی اگه نگی!
من صد هزار برابر بیشتر تر مشتاقم!

ناشناس گفت...

سلام دوست عزيز

من مدت كوتاهي كه مطالب قشنگتون رو ميخونم

گفتيد شخصي رو كه مدتها وبلاگش رو دنبال ميكرديد ازدواج كردهمگر ادم با ازدواج كردن افكار ونوشته هاش چقدر تغيير ميكنه يعني چون متاهل شده ديگه نميتونه از ته دل وبا احساس بنويسه ...چرا فكر ميكنيد سرتون كلاه رفته...من از خوندن هر وبلاگي يه مطلب قشنگ تو ذهن ام ميمونه .. از وبلاگ شما هم:
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي

سيد عباس بني هاشم گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
سيد عباس بني هاشم گفت...

چند تا نکته به ذهنم رسید، گفتم شاید به خوندنش بیارزد:
1) به یاد دارم که قسمتی از مجموعه خاطرات کسی را خواندم که می خواست آنرا پس از تصحیح چاپ بکند. به یاد دارم که از کتابش خیلی خوشم آمد و چه بسا به این دلیل بود که اساسا خواندن افکار عریان و بدون حجاب یک شخص می تواند بی نهایت جذاب باشد و چه بسا انسان ناخواسته می خواهد خود را به چنین جریان بکری بسپارد...
2) بعدها خودم شروع کردم به نوشتن افکار بکر خویش بر صفحه ای غیر از ضمیر درونی ام و هنوز که هنوز است جرات نکرده ام که آنرا به کسی نشان بدهم.
3) خود به خود وقتی مطلبی را برای مخاطب های عام می نویسم، سعی می کنم مختصات فکر خودم را متناسب با فضای مخاطبینم تغییر دهم.
4) شاید یکی از دلایلی که انسان را به سوی خواندن وبلاگ های افراد عادی که بعضا دوستشان داریم جذب می کند احساس پا گذاردن به قلمروی درونی احساساتی است که نه هر کس امکان ورود به آنرا دارد. اما مسئله اینجاست که به محض ورود امثال من و تو به این خلوت، آن آرامش خود نیز شکسته می شود و دیگر نه آنست که تا کنون بوده...
در این میان اگر کسی هنر داشته باشد می تواند با پرچین های رازداری از روبرو شدن این میهمانان خصوصی حریم دل با یکدیگر جلوگیری کند تا به نحوی همه احساس راحتی بکنند. صاحبخانه نیز می تواند بنا به فراخور مدتی را در هر مکان خلوت کند.
این تا وقتی خوب است که صاحبخانه حساب میهمانان از دستش در نرود و در یک مکان یا زمان با دو جماعت مختلف قرار نگذارد.
پایان

سيد عباس بني هاشم گفت...

سلام:
فکر می کنم لازم باشد که در آینده درباره ازدواج کمی گفتگو بکنیم...
>>آیا به نظرت ازدواج تغییر عمده ای را در زندگی افراد بوجود می آورد؟
>>آیا الزاما می بایست تغییر عمده ای در زندگی روی دهد تا امتداد آن منتج به ازدواج شود؟
>>آیا نمی بایست میان حس کنجکاوی، سکس، تجربه، رابطه، مسئولیت پذیری، تعهد، تحمل و گذشت تمییز قائل شد؟ در این صورت کدام یک از اینها در ازدواج جمع خواهند شد؟

دکتر نفیس گفت...

یه حالت سوم هم در نظر بگیر: اونقدر آهسته و بی صدا این قضیه خزیده توی زندگیش که نفهمیده از کجاش باید بیاردش توی وبلاگش.
منظورم واضحه؟
هیچ وقت دیزستری به وجود نیومده که نوشتنی باشه..یواش که پیش رفته فهمیده رسوخ کرده توی زندگیش . مثل آتروسکلروزیس! شروعش رو نمیشه گفت.همه هم که unstable angina نمی شوند! بعضی ها یه هو MI می کنند.
..
اونقدر دوست های رو در رویم سر بعله برون و بعدتر به من خبر دادند (دوست هایی که شرمنده اینو می گم ها اما از شروع لوتئال فازشون هم باخبر می شدم!!) که تصمیم گرفتم تا عروسی بچه م هیشکی رو خبر نکنم!!!! (نوشته های یک آدم لج باز!)

سید حسن میرپور گفت...

سلام محمد، به نظرم چند نکته هست:

اول ،میدونی چرا وبلاگ من از چندتا پست بیشتر نشد؟ چون رغبت نمیکردم نوشته های عریانم رو تو وبلاگم بنویسم، نوشته هایی که واقعا درونی نبود رو هم حوصله ی نوشتن نداشتم.

دوم ، من هم مثل عباس یک سری نوشته دارم که از درونیاتمه و تا به حال کسی نخونده.

سوم ، در مورد دوستت، محمد شاید تو از اولی که شروع به دنبال کردن نوشته هاش کردی، اون از نظر احساسی ازدواج کرده بوده، فقط حالا اعلامش کرده، مثل اینکه تو قبل از آشنایی با من کتاب زبان شناسیت رو خونده باشی و تاثیر گرفته باشی، فقط به حکم روزگار ، حالا این موضوع رو بیان کنی... شاید تاثیری که احساس مزدوج شدن باید داشته باشه رو خیلی قبلتر پذیرفته باشه...

خیلی مشتاقیم برادر...

ناشناس گفت...

سلام
نمي دونم به نظرم اين يك موضوعي كه بسته به افراد فرق داره بعضي ها محدوده خصوصي وسيعي دارن كه به هيچ كس اجازه نميدن وارد اون بشن.مثل خودم.من با وجود اينكه دخترمخيلي از دوستام خيلي از چيزارو راجع به من نمي دونن چون خصوصي و دوست ندارم بگم مپل ازدواج و حسش كه به نظرم كاملا خصوصي.اما بعضي براشون تفاوت نداره همه چيزشون مي گن اصلا خصوصي عمومي نداره.ناراحت نشين به نظرم اون دوست هم مثل من بوده.

ا.خ. گفت...

من حتما می گم !
شاید به قول شاعر : چشم ها را باید شست ...جور دیگر باید دید ...شاید ندیدی برادر من تاثیرات رو !

مخلص

Mohammad KhoshZaban گفت...

به ناشناس:
ممنون.

به سید عباس بنی هاشم:
به شدت تحریک شدم ازت بخوام از نوشته هات چیزی بدی بخونم، ولی بعید میدونم درخواستم به نتیجه ای برسه!
در مورد ازدواج، من که پایه ام. اخیرا یه چیزی راجع بهش نوشتم، ولی جایی گذاشتنی نیست. اصلا قضیه داغونیه!
خلاصه خیلی مخلص

به دکتر نفیس:
عالی بود! عالی!
میگم ولی silent MI هم کرده بود، اقلا یه کم تعرقش رو میدیدیم!

به سید حسن میرپور:
سلام! چی بگم والا. تو هم میخوام مثل عباس بگم "میشه بفرستی یه چیزایی؟" ولی احتمالا بی فایده است!
بعدشم، نه آقا! نه! اصلا مزدوج نبود اون موقع!
ما مشتاق تر تر!

به ناشناس:
من از اون بنده خدا ناراحت نیستم. از کلاهی که سرم رفت دلگیر شدم. ولی خب، کاملا می فهمم این حریم خصوصی رو.

به ا.خ.:
این هم نکته ایه! حالا ببینیم کی فردا خبرش میرسه!

م.ک. گفت...

حالا برای اینکه دلشاد بشی این ویدیو عالی را ببین.
http://www.ted.com/talks/michael_shermer_on_believing_strange_things.html

ببخشین که کامنت بی ربط دادم.

علی گفت...

سلام. حالت خوبه؟ ما خیلی جدا شدیم؟ تابستون میای ایران؟

Mohammad KhoshZaban گفت...

به م.ک.:
مایکل شرمر که بــــله! چند تا سخنرانی خوب دیگه هم ازش دیده ام، لابد دیدین دیگه، زیره به کرمون بردنه!
ممنون که به فکر هستین استاد.
وقتی نظر اجتماعی میده مایکل شرمر، خیلی بچه گانه است حرفهاش. من از وقتی چامسکی رو شناختم، اصلا دیگه حرف اجتماعی نمیتونم از این بنده خدا ها بشنوم (قبلا ولی خیلی حال میکردم باهاشون)، اصلا خیلی بچه گانه به نظر میان.
مخلصیم!

به علی:
سلام. دلتنگم. بخوان پست بعد را!