۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

درد

از درد آورترین لحظه ها
لحظه ایه که کسی داره درد میکشه
و تو کاری نمیتونی بکنی
فقط فرصت میکنی از کنار تختش دور شی
یه جایی برسی که دو دستت رو تکیه بدی به چیزی، به پنجره ای رو به شهری که حیرت میکنی چطور هنوز روشنه
دری که جلوش رو گرفته بودی که باز نشه، باز شه
چهار ستون بدنت شروع کنه به لرزیدن
و زار زار گریه کنی

پ.ن. فردا امتحان عملیم رو دارم

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

Revision

دیگه امتحانات نفس رو ازم گرفته.
گفتم شاید اینا جالب باشه برا کسی.
این ویدیوی اول، به طنز ساخته شده در مورد بخش عملی امتحان پزشکیه.
Finals Fantasy - Amateur Transplants
این ویدیوی دومی، احتمالا فقط توسط کسایی که پزشکی میخونن درک میشه، ولی خیلی حیرت انگیز بود وقتی میشنیدمش که چطور عملا ظرف یه سال، اینهمه چیز جدید یاد گرفتم، که اینهایی که تازه فقط بعضی هاشون رو میگه الان برام معنی دارن!
Finals Countdown - Amateur Transplants
اینها رو با کلی شعر دیگه دو تا دکتر بیهوشی درست کرده اند. منتها همین دو تاشه که قشنگه (رفقا میگفتن، من که نشنیده ام همه رو!).
همین

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

وحشت

از سخت ترین لحظه ها
لحظه ایه که کسی بهت میگه
"تو رو خدا برای من فرستاده"
و تو میدونی
که چه قدر دوری از اون چه که او تصور میکنه
و برخودت میلرزی

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

Hard News

خب، این خبر هیچ راه راحت گفتنی نداره، پس مستقیم میگم.
اصلا تصمیم گرفتنش راحت نبود. اصلا.
تابستون نمی آم.
...
علتش؟ اصلیاش سه تا چیزه:
1- باید خودم رو واسه یه امتحان پزشکی آماده کنم.
2- امتحان های دو سال مدیریتم رو که عقب انداختم، باید بعد تابستون بدم، اصلا آماده نیستم.
3- یه پروژه ای رو دست گرفتم در مورد سرطان لوزالمعده، باید به نتیجه برسونمش.

دوستان، لطفا موقع کامنت گذاشتن خدا رو در نظر بگیرین.
اگه فکر میکنین دلم خون نیست، خب، چیزی نمیتونم بگم.
دلم بدجور تنگه. اصلا لغت تنگ جواب نمیده. خونه دلم. نه اینم نمیشه...
ولی کاری نمیشه کرد.


پ.ن. خیلی فکر کردم که آیا اینکه مریض سرطانیم احتمالا این تابستون می میره، در موندم تأثیری داره یا نه، ولی به نتیجه ای نرسیدم. خدا میدونه!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

Sudden Changes

یکی از دلخراش ترین اتفاقاتی که برای من می افته، اینه که وبلاگ یه نفر رو که مدتها دوست داشتم و دنبال میکردم، یه هو ببینم تو یه پست نوشته که خب، ازدواج کرده!
چیزی که برام همیشه عجیبه اینه که خب، اون موقعی که من شروع به خوندن این نوشته ها کردم، قطعا مجرد بوده، و از نوشته هاش این حس رو برداشت میکردم که داره از ته دل مینویسه. وقتی ناگهان بدون هیچ تغییری در سبک نوشته هاش، یه هو ازدواج میکنه، از دو حالت خارج نیست:
- یا پروسه ازدواج، و این تغییر، هیچ تأثیری درش نداشته!
- یا اینکه خودش یا بخشی از وجود خودش رو از بلاگ دور نگهداشته.
احتمال اول خیلی کمه. و احتمال دوم خیلی دلخراشه.
این یعنی من که وقت میگذاشتم و از ته دل میخوندم و تلاش میکردم خودم رو جاش بگذارم و ازش چیزی یاد بگیرم یا دنیا رو از چشمش نگاه کنم، تمام این مدت سر کار بودم.
هر چقدر هم برای خودم توجیه کنم، آخرش اینه که سرم کلاه رفته. این وبلاگ ها رو دیگه حوصله نمیکنم دنبال کنم. انگار یه جورایی دلم میگیره از صاحابش.
و اگه هدف این باشه که فقط با یه بخشی از وجود کسی آشنا شم، خب، این همه کتاب تو لیست هست، این همه وبلاگ آدم سرشناس هست، بیکارم مگه بیام مال اینها رو بخونم؟
فرقی که دوست من، با یه استاد دانشگاه برام داره چیه؟ من زندگی خصوصی استادم اصلا برام مهم نیست، ولی دوست دارم دوستم رو کامل بشناسم.
قضیه مطلق نیست قطعا، و درجات داره. ولی وقتی یه بلاگ، آدم رو معتاد میکنه، باید یه حقوقی رو رعایت کنه!
و وقتی این دوستی شکسته میشه، دیگه دوباره به هم بند زدنش، غیر ممکن به نظر میاد.