۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

Paradise

دیشب بود یا پریشب
خواب میدیدم.
(حس میکردم/بهم گفته بودن که) یه کتابخونه خاصیه از دانشگاه، که تا حالا واردش نشده بودم.
به دور تا دور نگاه میکردم، بعضی کتابهایی که همه جا شاید یکی دو کپی بود، چند تا چند تا رو قفسه ها بود.
و من وقت کم داشتم.

یاد مدتها پیش افتادم. وقتی که امیر گفته بود بهشت رو توصیف کن.
رفتم تو آرشیو عکسهام، این جمله رو که جایی دیده بودم و عکس گرفته بودم رو پیدا کردم.
همین.

7 comments:

ا.خ. گفت...

این خواب خبر می دهد از سر درونت...خوش به حالت با این سر درون ...
جمله هم شاهکاره .

منتظریم دکتر جان

سيد عباس بني هاشم گفت...

یاد هری پاتر و محفل ققنوس افتادم... اونجایی که خواب تالار پیشگویی رو می دید

امیرحسین گفت...

ننوشتی آخرش هم

مینا گفت...

من هم یاد هری پاتر افتادم.
بهشت برای من کتابخونه ایه که خوابت نمی بره توش!!!!
عجب جمله ای خداییش...

Mohammad KhoshZaban گفت...

به ا.خ.:
نه لزوما اخوی.
منتظر چی هستی؟!

به سید عباس بنی هاشم:
راست میگی ها! ولی اصلا تو ذهنم نبود.

به امیر آزاد:
آخه یه گیر خیلی بزرگ داره. بعدا فرصت شد میگم بهت.

به مینا:
مسئله خواب نیست، حوصله هم سر میره.
کلا آنچه که نوشتنیه، توصیفه، و من فکر نمیکنم خیلی علاقه عجیبی به توصیف داشته باشم. مفصله، بعدا شاید نوشتم.

ا.خ. گفت...

هیچی !

علی گفت...

منم چنین خوابی رو دیدم. حس خیلی جالبی بود توی کتابخونه. بعضی کتاب ها خیلی بالا بودن دستم نمیرسید. فکر کنم 4 سال پیش این خوابو دیدم.