۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

تحذیر

خبر رسیدی که یکی از برادران مسیحی تازه فارغ التحصیل مر یکی از همکلاسیهای ما را توصیه کردندی که از من حذر نمودندی
و این خبر بس موجب سرور و شادمانی گشتندی
که زیر آفتاب، هر چه اتفاق می افتد، تکراری است!

10 comments:

دکتر نفیس گفت...

عجب حکایتی است که هر چه در سایه می گذرد بسی ملون و گوناگون . زیر آفتاب هر چه برایمان روایت می شود تکراری است!
دکتر نفیس بیهقی

ا.خ. گفت...

چه چیزیش باعث خوشحالیته !؟حرف اون برادر مسیحی یا حذر نمودن همکلاسیت ؟

Mohammad KhoshZaban گفت...

به دکتر نفیس:
ما را مراتب ارادت مر پیشکسوتان راست!

به ا.خ.:
همکلاسی که خودش مرا گفتندی!
آنچه باعث خوشحالی شدندی، نفس این اتفاق، و تکراری بودن هر چه زیر آفتاب رخ میدهندی بود!

دكتر اسماني گفت...

لين هم از همان فوايد افتاب است ديگر!روي مغزها چه زود اثر ميگذارد!
حالا خواييش شما چي گفتين به اون دوستتون؟
راستي امشب شب ليله الرغائبه!احساس خوبي به ادم دست ميده......

سمیه گفت...

دیروز صبح زود بلند شدم و با همخونه ای اندونزیاییم که تصمیم گرفته بود صبها با من بیاد و بدویم رفتیم پایین تو مسیر هوا هنوز روشن نشده بود به طور کامل حدودا 6.30 بود. همخونه ایم یه شلوارکه کوتاه و یه بلوز رکابی پوشیده بود و به راحتی میدوید منم یه شلواره جین گشاد با یه بلوز استین بلند با شال تو سرم باش میدویدم احساس کردم خیلی ضایع است و حالا که هیچ کس از ایرانی ها نیستن و اول صبحی کسی نیست میتونم شالمو دربیارم و راحتتر بدوم.
یک دوری دور ساختمونها رو زدیم و در دور دوم دیدم یکی از اقایون محترم ایرانی تبار در حال امدن به سمت ماست همخونهایم اشاره کرد روسریت !!!!!!!!
منم پوشیدم و داشتیم ارومتر میرفتیم رسید گفت سمیه خانوم میشه چند لحظه !!
وشروع کرد که تو الگو بودی و ما ایرانیها به تو انجا افتخار میکردیم و کلی اراجیف مسخره و نهایتا من منتظر بودم ببینم چشه اول صبحی تو این مه پا شده اومده منو صدام کرده اخر سر گفت میدونی شما در شروع دور شدن از اصل خودتون هستین!بعدشم حتما نمازتون ترک میشه و ... میدونید هر یک از شما که روسریش از سرش میوفته چه لطمه ای به ما میخوره و...
خلاصه بعد از اون همه وقت گیری گفتم ببخشید باشه و لی ما باید بریم بالا و بریم دانشگاه همخونه ایم هم منتظر هستن.
وقتی رفتم همخونه ام با لبخند نگاهم کرد ولی وقتی دید بهم ریختم گفت چی شد براش گفتم،بهم گفت من تو دلم گفتم چه دیوونه است این موقع رو گیر اوورده با تو حرف بزنه موقع ورزش کردن اول صبح اما الان فکر میکنم واقعا دیوانه است که اول صبح تو پنجره نگاه میکرد به ما و ...
خلاصه مذهبی متعصب یعنی= کور

mina گفت...

ای بابا...

ناشناس گفت...

من که هیچی نفهمیدندی ....

SOGHRA گفت...

واا
دختره ی گیس بریده!
خب دینداری سخته دیگه

Mohammad KhoshZaban گفت...

به سمیه:
ممنونم از نوشته تون.
خوندن اینها برای من همیشه آموزنده و لذت بخشه. خاطرات واقعی، خیلی ارزشمندن.
بعضی لغاتتون به نظرم غلطه ولی.
ولی الان خیلی مهم نیست برام.
بازم ممنون

سمیه گفت...

اره باید تصحیح میکردم و یه دور میخوندم چی نوشتم .در هر صورت من با اینکه بعضی و بهتر بگم خیلی از نوشته هاتون رو متوجه نمیشم اما الهام بخشه.
اینروزها دارم سریال گریزاناتومی رو نگاه میکنم یاد شما میفتم :)
زنده دل باشید و سلامت