۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

Geriatrics

بخش بیماران مسن، بخش خاصی بود.
درمان معنی نداشت، فقط کاری میکردی که اوضاع طرف بهتر شه و بره خانه اش.
حس متفاوتی بود. به یکی از رفقا گفتم:

We're in the symptom relief business.
همون روز اول، مریض اولی که نشستم باهاش صحبت کنم، پیرزنی بود، 93 ساله، یه مقدار اختلال حواس داشت دیگه بنده خدا. خلاصه، صحبت که کردم، معاینه اش که کردم، شروع کرد نصیحت کردن من که "با غریبه ها صحبت نکن"! و ... خلاصه، فکر میکرد اول مزدوجم، بعد که گفتم نه، گفت پس با هم باید ازدواج کنیم!
خلاصه، هر صبح و عصر که میدیدمش، هی احوال زنم رو میپرسید، بهش که میگفتم زن ندارم، میگفت پس باید با هم ازدواج کنیم.
حالا قصه به همین جا ختم نمیشه، یه دفعه که داشتم با رزیدنت صحبت میکردم، گفتم آره، یه پیشنهاد ازدواج گرفتم این هفته، یکی از انترن ها برگشت گفت پس تویی این مرد جوونی که میگه میاد دیدن من، قراره با هم ازدواج کنیم؟ منهدم شدیم از خنده. فکر کنم انترنه فکر میکرده از حواس پرتش بنده خدا پرت و پلا میگه! رزیدنته تو گزارشم نوشت "ارتباط خوب با مریض"!
ولی جالب بود که همه متخصص ها و رزیدنت ها و انترن ها زن بودن، دقیقا برخلاف ارولوژی. یکی یا دو تا مرد ممکن بود پیدا شه (یه رزیدنت مرد بود، وقتی ما شروع کردیم، رفت) مثل ارولوژی، ولی عموما اینطوری بود. مطرح کردم بین رفقا، یکی از دخترا اومد علت بگه، گفتم هان؟ لابد علتش اینه که زنها خوب و بردبارن و مردها آشغالن؟ برو بیشین بینیم بابا. (نپرسین چطوری به انگلیسی این رو گفتم)
شاید چون علتش این باشه که کلا زنها عمر بیشتری دارن، و مریض ها غالبا زن هستن، مثل ارولوژی که غالبا مردن.
شاید مهمترین نکته این بخش این بود که نیاز به تسلط به همه چیز داشت. یعنی مریض فقط یه مشکل نداره، هزار تا مشکل داره، همه شون هم داره بد تر میشه، ولی چه میشه کرد که این مورد که الان داره اذیت میکنه رو در حدی حل کنیم و بفرستیم خونه اش. تجربه عجیبی بود.
دیروز به یکی از رفقا گفتم دوست دارم برم یه سر بهش بزنم، بنده خدا تنها زندگی میکرد. گفت نه محمد، نه. اشتباهه. گفتم چرا؟ گفت میدونم که کار خوبیه، ولی هزار تا مشکل میشه واست درست شه. گفتم آخه مثلا چی؟ گفت اگه یکی از فامیلاش از راه برسه چه میکنی؟ یا مثلا اگه بگه ازش دزدی کردی؟ میدونم که میخوای "خوب" رو انجام بدی، ولی نمیشه.
راست میگفت.
و من به دو چیز پی بردم:
1- هنوز شعور اجتماعی کافی ندارم.
2- چرا دنیا اینجوریه؟
یه دفعه هم که تهران اومده بودم، از مدرسه داشتم میرفتم خونه، تابستون بود و گرم. بعد از یه سال دوباره داشتم تهران رانندگی میکردم، یه زنی چادری کنار یه خیابون شلوغ بار دستش بود، دست تکون داد. نگه داشتم، رسوندمش به مقصدش، ولی بعدا که به مامانم گفتم، عملا ذبحم کردن! که میدونی چقدر مشکل میتونست برات ایجاد شه؟
یه دفعه که پسرخاله ام راننده بود، دم مغرب، تو ترافیک بودیم، یه پیرزنی ایستاده بود، گفتم این رو دیگه برسونیم. خیلی دعامون کرد، ولی اشتباه کردیم باز؟ احتمالا آره.
اصلا نباید به تشخیص خودت اعتماد کنی، چون قطعا اون فرد، در ظاهر سازی از تو استاد تره.

پ.ن. دنیا، بد دنیاییه...

12 comments:

محمد گفت...

خوندن بلاگ ات واقعا لذت بخشه! دنیای متفاوتی دارین شما پزشک‌ها...

مینا گفت...

دنیا خیلی بدتر از چیزیه که فکر می کنی... ممنون که آپ کردی...

سيد عباس بني هاشم گفت...

- با این اوصاف، خوشحالم که هنوز ازدواج نکردی... برای ما هنوز زوده. توضیحش اینکه همون تجربه اجتماعی و اینا... البته شاید تجربه کنار اومدن با دخترها یه کم فرق کنه اما به هر حال من که خودم توی جفتش ضعف دارم.
- دوست دارم در مورد ازدواج بنویسی، اگر نمی تونی باید کمی با هم مکاتبه کنیم. من دارم کم کم درگیر میشم.

hr گفت...

استادمان همیشه می گفت:"روزی در راهی سواری از کنار عابری می گذرد؛ عابر درخواست می کند که به علت خستگی اجازه دهد بخشی از راه را او سوار شود؛ سوار می پذیرد و مرکب را به او داده پیاده میشود. عابر همینکه سوار می شود "هی" محکمی به اسب می زند و می رود. سوار سابق که حالا بی اسب هم شده بود فریاد زد لختی بایست و بشنو و برو!! عابر سابق گفت بگو. مرد اسب از دست داده گفت: اسب مال تو، ببرش، ولی به هیچکس نگو که چه شد! چون در آنصورت دیگر هیچ سواره ای اسب خود را به هیچ پیاده ای نخواهد داد!!!"
حالا بحق این قصه عصر ماست

M گفت...

حتما باید غریبه بهت بگه شعور نداری تا باور کنی؟!!
;)

ا.خ. گفت...

این پانوشتت از ته دلت بود دیگه !:)
خیلی این جمله باحال بود ! یه لحظه با صدای تو این جمله رو تو ذهنم گذروندم ...آی دنیا !

منم کلی دفعه این کار رو کردم ! نه فقط پیراش بلکه بعضی موقع میانسال هاش ! (مثلا 40 ساله و اینا )
هر دفعه موقع سوار کردن سرخ می شدم و کیف می کردم که یه حرکت خیری کردم و بعدش که پیاده می شد ، فکر می کردم که ای بابا چه مسائلی می تونست پیش بیاد .
(البته حالا دیگه ماشینی نیست که از این کارا بکنیم ! )
چه پیر زن باحالی !
آقا در مورد ازدواج : چیز خوبیه همین !

سمان گفت...

دقیقا 12 سالم بود و کلاس اول راهنمایی بودم که باید با اتوبوس می رفتم مدرسه. اجازه ی تاکسی سوار شدن هم نداشتم. اتوبوس های کشی هفت تیر رو سوار می شدم. همیشه هم جا نبود و جلوی در بودم. یه بار که کنار قسمت آقایون وایستاده بودم یه دفعه دیدم یه زنه شروع کرد داد و بی داد که: مرتیکه با این بچه چی کار داری؟ خجالت نمی کشی و ...
بعد دیدم همه دارن با دلسوزی به من نگاه می کنن. من حداقل تا 8 سال بعد نفهیدم که اون روز توی اتوبوس چی شد! اما این قدر ترسیدم که زدم زیر گریه و همون جا از اتوبوس پیاده شدم!
هنوز هم که هنوزه خیلی از مسایل رو که به شعور اجتماعی آدم ها مربوط می شه رو باید از این تجارب تلخ و متلک ها و جوک ها و زبون خاله خانباجی ها یاد بگیریم!

سعید گفت...

اینو بخون
http://mendoosh.wordpress.com/2010/05/20/برای-فرداهای-نو/

Mohammad KhoshZaban گفت...

به محمد:
دنیای متفاوت، احتمالا آره. خودم هم حس میکنم.

به مینا:
چی بگم والا

به سید عباس بنی هاشم:
من بنویسم، چیز خوبی نمیشه ها. تجربه که داری از قدیم؟ معمولا نوشتن من همه لذت و زیبایی اون مطلب رو منهدم میکنه. حالا خود دانی!

به hr:
دقیقا. قشنگ یادمه. گفت در خیر بسته نشه. (یه چیزی تو همین مایه ها)

به مسعود:
دقیقا!

ا.خ.:
دنیا، یالان دنیا ده!

به سمان:
من که باز هم نفهمیدم چی شد! اصطلاح خاله خانباجی رو مدتها بود نشنیده بودم! روانتون شاد!

به سعید:
خوب!

سید حسن میرپور گفت...

راستش محمد من نمی فمهم چرا این کار مشکل داره، منظورم سوار کردنه کسی برای کمکه... نمیدونم شاید چون اینجا همه مهندس و دکترند، اگه کسی اینجا بود که یه مدت مسافر کشی میکرد، شاید اونقدر این کار براتون عجیب نمیشد...
شعور اجتماعیت هم خیلی بالاه، اصلا یه جور افتضاحی با شعوری (:

دکتر نفیس گفت...

گفتم هان؟ لابد علتش اینه که زنها خوب و بردبارن و مردها آشغالن؟ برو بیشین بینیم بابا. (نپرسین چطوری به انگلیسی این رو گفتم)
خیلی جمله جالبی بود!

اگه این کار رو تو بخش های این جا انجام داده بودی رزیدنت می نوشت: استفاده غیر اخلاقی از بیمار! یا اگه مهربون تر بود: برخورد غیر حرفه ای با بیمار!

سيد عباس بني هاشم گفت...

محمد جان:
منظورم این بود که در مورد اینکه «چرا ازدواج نمی کنی» بنویس. به نظرم حرفهایی برای گفتن داری...
مثلا شاید از این مدل حرفها که:
- حداقل سن ازدواج که به دانشجویان رشته های مهندسی و پزشکی (خر خون ها) توصیه میشه 26 ساله، البته پسرها. تازه در ایران و در شرایط ما که میشه تا 30 سال هم این آستانه رو بالا برد.
- یا اینکه مثلا باید پیش از ازدواج با جنس لطیف (در مورد دخترها با جنس ردیف) رابطه - البته به صورت کنترل شده - داشت...
- اینکه باید پیش از ازدواج 500 ساعت (100 ساعت موثر) زوج با یکدیگر گفتگو کنند و ...
- اینکه ازدواج مثل یک معامله می مونه و تنها زمانی هر دو نفر احساس خوشبختی می کنند که احساس کنند از این معامله سود می برند. طبیعتا این تنها در شرایطی محقق میشه که اونها معامله کردن در شرایط اجتماعی رو خوب آموخته باشند. چیزی که مسلما آنها که کتاب می خوانند و یا بعضا حتی آنها که عاشق می شوند خوب یاد نمی گیرند.
- ...
به هر حال فکر می کنم در این موارد حداقل در این حد که برای خودت بخواهی تصمیم بگیری اطلاعاتی داشته باشی. به نظرم پرداختن به اونها باید جالب باشه. چون یکی از مواردی که به نظر من احکام اسلامی توش مشکل داره، مسئله ارتباط با جنس مخالفه. حداقل با برخی از حرفهای باصطلاح علمی نمی خونه... مثلا در مورد خود ارضایی مردان که حرامه و از آن طرف نتایج ازدواج کردن (حداقل در خیلی از جوامع) هم مشکلاتی رو به بار می آورد که پیشگیری از اونها هم واجب است. و قص علی هذا.
منظورم این بود که در مورد اینها بنویس و بحث کن... نه اینکه داستان عشقی بنویسی!