۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

اوضاع و احوال

یکی از دوستان گفت از احوالات شخصیت بنویس، چشم، بفرما:
- فشار درسی، قشنگ لهم کرده. از من به شما نصیحت، اگه پزشکی میخونین، کنارش دو تا رشته دیگه برندارین، مسئله فقط خواندن شخصی نیست، میشه کنار، کلی مطالب علمی و تاریخی خوند و باید خوند، ولی وقتی رشته میشه، تکلیف داره، امتحان داره، و ما ادراک ما تکلیف؟
- امتحانات آخر سال نزدیک میشه و دوباره حس فشار عصبی داره زیاد میشه.
- خیلی اخیرا دارم تو مسیحیت غوطه میخورم. خیلی نکات جالبی داره. با خودم فکر کردم، تفکرات سیاسی تو ایران، حالت تقلیدی داره. من که دسترسی به ایران ندارم، بزار جنس این تفکر تقلیدی که هویت میده به افراد رو که مدتهاست ازش بریده ام، بشناسم. خیلی جالبن، خیلی.
- تولد صادق بود هفته پیش، داشتیم راجع به دوران بچگی صحبت میکردیم. متوجه یه نکته جالبی شدم. معمولا خاطرات من از کودکیم، به شکل تصویره. حالا این فرکانس تصویر ها رو در طول سالها در نظر بگیریم، من از دو سالگیم، چند تصویر به خاطر دارم، همینطور از سه سالگی (قشنگ یادمه موقع رفتن به بیمارستان و اولین بار دیدن صادق تو قنداق)، تا شش-هفت سالگی. بعد ناگهان فرکانس این تصاویر سقوط میکنه. از دوران دبستان و راهنمایی، خیلی خیلی به نسبت کم خاطره دارم. در ازاش ذهنم پره از داستان و قصه و متن و تاریخ و ... از این جور چیزا. یه کم عجیب بود برام. واقعا من دوران دبستان و راهنمایی چه میکردم؟
- پروپوزال واسه تز مدیریت، انرژیم رو تخلیه کرد. اصلا حوصله دو کلمه تایپ کردم هم ندارم.
- دلم گرفته، بد جور. با هیچ چی هم باز نمیشه.
- خسته ام، شدید.

همین

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

Geriatrics

بخش بیماران مسن، بخش خاصی بود.
درمان معنی نداشت، فقط کاری میکردی که اوضاع طرف بهتر شه و بره خانه اش.
حس متفاوتی بود. به یکی از رفقا گفتم:

We're in the symptom relief business.
همون روز اول، مریض اولی که نشستم باهاش صحبت کنم، پیرزنی بود، 93 ساله، یه مقدار اختلال حواس داشت دیگه بنده خدا. خلاصه، صحبت که کردم، معاینه اش که کردم، شروع کرد نصیحت کردن من که "با غریبه ها صحبت نکن"! و ... خلاصه، فکر میکرد اول مزدوجم، بعد که گفتم نه، گفت پس با هم باید ازدواج کنیم!
خلاصه، هر صبح و عصر که میدیدمش، هی احوال زنم رو میپرسید، بهش که میگفتم زن ندارم، میگفت پس باید با هم ازدواج کنیم.
حالا قصه به همین جا ختم نمیشه، یه دفعه که داشتم با رزیدنت صحبت میکردم، گفتم آره، یه پیشنهاد ازدواج گرفتم این هفته، یکی از انترن ها برگشت گفت پس تویی این مرد جوونی که میگه میاد دیدن من، قراره با هم ازدواج کنیم؟ منهدم شدیم از خنده. فکر کنم انترنه فکر میکرده از حواس پرتش بنده خدا پرت و پلا میگه! رزیدنته تو گزارشم نوشت "ارتباط خوب با مریض"!
ولی جالب بود که همه متخصص ها و رزیدنت ها و انترن ها زن بودن، دقیقا برخلاف ارولوژی. یکی یا دو تا مرد ممکن بود پیدا شه (یه رزیدنت مرد بود، وقتی ما شروع کردیم، رفت) مثل ارولوژی، ولی عموما اینطوری بود. مطرح کردم بین رفقا، یکی از دخترا اومد علت بگه، گفتم هان؟ لابد علتش اینه که زنها خوب و بردبارن و مردها آشغالن؟ برو بیشین بینیم بابا. (نپرسین چطوری به انگلیسی این رو گفتم)
شاید چون علتش این باشه که کلا زنها عمر بیشتری دارن، و مریض ها غالبا زن هستن، مثل ارولوژی که غالبا مردن.
شاید مهمترین نکته این بخش این بود که نیاز به تسلط به همه چیز داشت. یعنی مریض فقط یه مشکل نداره، هزار تا مشکل داره، همه شون هم داره بد تر میشه، ولی چه میشه کرد که این مورد که الان داره اذیت میکنه رو در حدی حل کنیم و بفرستیم خونه اش. تجربه عجیبی بود.
دیروز به یکی از رفقا گفتم دوست دارم برم یه سر بهش بزنم، بنده خدا تنها زندگی میکرد. گفت نه محمد، نه. اشتباهه. گفتم چرا؟ گفت میدونم که کار خوبیه، ولی هزار تا مشکل میشه واست درست شه. گفتم آخه مثلا چی؟ گفت اگه یکی از فامیلاش از راه برسه چه میکنی؟ یا مثلا اگه بگه ازش دزدی کردی؟ میدونم که میخوای "خوب" رو انجام بدی، ولی نمیشه.
راست میگفت.
و من به دو چیز پی بردم:
1- هنوز شعور اجتماعی کافی ندارم.
2- چرا دنیا اینجوریه؟
یه دفعه هم که تهران اومده بودم، از مدرسه داشتم میرفتم خونه، تابستون بود و گرم. بعد از یه سال دوباره داشتم تهران رانندگی میکردم، یه زنی چادری کنار یه خیابون شلوغ بار دستش بود، دست تکون داد. نگه داشتم، رسوندمش به مقصدش، ولی بعدا که به مامانم گفتم، عملا ذبحم کردن! که میدونی چقدر مشکل میتونست برات ایجاد شه؟
یه دفعه که پسرخاله ام راننده بود، دم مغرب، تو ترافیک بودیم، یه پیرزنی ایستاده بود، گفتم این رو دیگه برسونیم. خیلی دعامون کرد، ولی اشتباه کردیم باز؟ احتمالا آره.
اصلا نباید به تشخیص خودت اعتماد کنی، چون قطعا اون فرد، در ظاهر سازی از تو استاد تره.

پ.ن. دنیا، بد دنیاییه...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

Man of Sorrows

تقریبا دو هفته پیش، وقتی با استاد رفتیم اینجا، اونقدر فوق العاده بود که اولش جدا نفسم حبس شد. واقعا تحت تأثیر جو قرار گرفتم، فوق العاده بود.
اما شاید یه اتفاق عجیب تر، اولین بار تو عمرم بود که محو یه نقاشی سنتی شدم. اولین نقاشی ای که تو عمرم محوش شدم، یه نقاشی مدرن بود، از اینهایی که رسمه که میگن "رنگ میپاشن رو هم اسمش رو میزارن هنر" (چقدر بدم میاد وقتی این جمله رو راجع به هنر مدرن میگن، این جمله خیلی غلطه، خیلی). هنوز نمیدونم چرا، ولی قشنگ من رو گرفت. اما این یکی، خیلی عجیب بود. یعنی نقاشی یه منظره طبیعی به تنهایی نباید اینطوری تحت تأثیر قرار بده من رو، ولی گرفت، شاید هم علتش شعری بود که زیرش بود. خلاصه، از یارو نگهبانه اجازه گرفتم، از خود نقاشی و توضیحش عکس گرفتم، و حالا پیدا کردمش.
میزارم اینجا، شاید علت تأثیرش، اسم نقاشی، یا داستانش، یا فضا، یا اون شعر زیرش بود. توضیحی که لازم داره، اینه که تو انجیل، یه جای داستان، مسیح (ع) به بیابان میره. منتها اینجا به جای بیابان های (احتمالا فلسطین)، مسیح رو تو یه دشت سبز اسکاتلند به تصویر کشیده بود. همین دیگه، بسه، اسم نقاشش Dyce، اسم نقاشی هم Man of Sorrows. زیرش هم شعرش رو گذاشتم. خواستین، بزرگش کنین، بهش نگاه کنین.


"As when upon His droopin head',
"His Father's light was poured from Heaven',
"What time unsheltered and unfed',
"Far in the wilds His steps were driven':
"High thoughts were with Him at that hour',
"Untold, unspeakable, on earth."

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

فایده

دو سه روزی گذشت، خیلی مفید
استاد لطف کرد، و کلی نشاط رفت!

...چه حاجت که زیادت طلبیم؟

Missing the Point

با یه دوست مسیحی صحبت میکردم، چند تا سوال عمیق پرسید، رفتم تو جو.
گفتم مشکلی که من دارم اینه که فرض کن به هر کسی از هر دینی که بخوای، یه میکروفون بدی، بگی در مورد دینت پنج دقیقه، ده دقیقه، یه ربع صحبت کن. چی میگه؟ شروع میکنه به لیست کردن یه سری گزاره، که توصیفات جهانه: "خدا هست، فلانی از طرفش اومده، بهشت و جهنم هست و ..."
ولی آیا خود پیامبرها چنین میکردن؟ مثلا عیسی رو نگاه کن، طبق انجیل، داره از جایی رد میشه، ملت میان به حرفش گوش کنن، بیست دقیقه، نیم ساعت واسه شون حرف میزنه، کسایی که احتمالا هیچوقت تا آخر عمرشون نمیدیدنش، چی میگه؟ اونوقت یه مسیحی که میخواد وعظ کنه، از درونش این احساس میجوشه، با اینکه میدونه فردا هم طرف رو خواهد دید، که هی تأکید کنه روی گزاره های توصیفی، آیا هیچ وقت میگه مثلا

Blessed are the poor in spirit: for theirs is the kingdom of heaven.
Blessed are they that mourn: for they shall be comforted.
Blessed are the meek: for they shall inherit the earth.
Blessed are they which do hunger and thirst after righteousness: for they shall be filled.
Blessed are the merciful: for they shall obtain mercy.
Blessed are the pure in heart: for they shall see God.
Blessed are the peacemakers: for they shall be called the children of God.
Blessed are they which are persecuted for righteousness' sake: for theirs is the kingdom of heaven.
همینطور راجع به بودایی ها، که چی که هی تأکید کنی رو تناسخ؟ چی میشه مثلا؟
گفتم این همه عیسی صحبت میکنه، یه جاش هم ذکر نمیکنه این نکته خیلی خیلی خیلی "مهم" رو که پسر خداست، و خودش خداست، و حتما از طریق او نجات پیدا میکنیم، خب، چرا؟ چرا این باید بشه خط اول حرفها؟
گفتم تو تا حالا با بنیادگرا ها بحث نکردی، تو بقیه حضور داره، ولی تو اونا خیلی واضحه. از اول تا آخر بحث، فقط یه سری گزاره توصیفی رو هی تأکید میکنن، همین.
بعد گفتم:
اینها همه گزاره های توصیفی میگن

All these religious people, they're not moral teachers, they're scientists. and bad ones!
همین، گفتم این جمله که وحی شد رو بنویسم اینجا!

پانوشت: نگفتم از اسلام، و از دردی که میکشیم
پانوشت 2: کل وعظ روی کوه رو بخونین: Sermon on the Mount - با چند تاش موافق نیستم، ولی کلش خیلی عالیه