۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

مکالمه، در مورد ناگفتنی ها

حدود دو هفته پیش بود، دختر بیست ساله ای اومده بود اورژانس، از دور دیدم ساعد دو دستش داشت خون می اومد و با یه پرستار داشت میرفت، رفتم سر یه کار دیگه. یه مدت بعد، یکی از انترنا ازم پرسید بخیه میخوای بزنی، گفتم آره! گفت سرم شلوغه من، اون بنده خدای فلان اتاق رو ببر، دست راستش دو تا بخیه میخواد، دست چپش رو به پرستارها بگو پانسمان کنن. رفتم دیدم بله! همون بنده خداییه که دیده بودم حدود یه ساعت قبل. رو فایلش رو نگاه کردم، نوشته بود "آسیب عمدی به خود".
خلاصه، بساط بخیه رو که داشتم آماده میکردم، مونده بودم چی بگم. همیشه با همه مریض ها صحبت میکنم، هم جالبه برام هم احساس میکنم اگه سکوت کنی خیلی یه جوریه، انگار آدم نیست طرف، ولی خب، نمیدونستم چی بگم به این بنده خدا، تا حالا با مریضی که مشکل روانی جدی داشته باشه برخورد نکرده بودم، اصلا نمیدونستم چی بگم.
گفتم چی شد؟ گفت خودم رو بریدم. {سکوت} ازش پرسیدم چه میکنی، گفت دانشجویم، گفتم کجا، چی میخونی؟ گفت فلان جا، روانشناسی. آقا خلاصه، ظرف چند دقیقه، داشتم بخیه میزدم و غرق صحبت بودم. خیلی برام جالب بود، کاملا میدونست مشکلش چیه، از ده سالگی شروع کرده بود به آسیب به خودش، یه بار هم تلاش کرده بود خودکشی کنه. دیگه خیلی رک صحبت میکردیم، گفتم چی میشه که اینطوری میکنی؟ گفت هر از گاهی، یه مدت اینطوری میشم، (ای کاش لغاتش یادم بود دقیق، عالی میگفت) دیگه صبح از خواب نمیخوای پاشی، حموم نمیخوای بری، اصلا حوصله هیچ چیزی رو نداری، هیچ چیزی ارزش نداره. گفتم اون موقع، خودت میدونی که تو یکی از این دوره هایی؟ گفت آره. گفتم خب، پس چرا صبر نمیکنی تموم شه؟ گفت اصلا مهم نیست که بدونی که چگونه است و در مغزت داره چه اتفاقی می افته که حالت اینطوریه، مهم اینه که اون موقع هیچ چیز ارزش نداره.
جدا مسحور این صداقت و درک عمیقش از روان بودم. اینکه صرف "چگونه" ها، در نهایت هیچ گزاره اخلاقی "چرا"یی تولید نمیکنن.
ساعد دستش از بس از بچگی این کار رو کرده بود، خط خطی سفید بود. ازش پرسیدم راجع به برنامه اش، راجع به آینده اش، میگفت دوست داشته پزشکی بخونه و روانپزشک شه، ولی بهش گفتن که احتمالا اجازه کار نخواهد داشت، میگفت من باهوشم، همه رفقام دارن آکسفورد و کمبریج درس میخونن، آخه چرا من پزشکی نخونم؟ گفتم راجع به پزشکی کلا سخت میگیرن، میدونی اگه ما یه دفعه سوار اتوبوس یا مترو شیم بدون بلیط و از قضا اون روز یه نفر چک کنه بلیط ها رو، احتمالا دیگه نمیتونیم هیچ وقت پزشک شیم؟ کلا میخوان مردم به پزشک ها اعتماد کنن. حالا میخوای چه کنی با روانشناسی؟ گفت میخوام تموم کنم، روانشناسی بالینی بخونم.
خلاصه بخیه زدم دستش رو (چهار تا زدم، که خیالم راحت شه) اون دستش رو هم تمیز کردم، رفتم انترن رو خبر دادم، اومد تأیید کرد، پرستاره مشغول پانسمان دستهاش شد، من هم بیرون زدم.
هیچ وقت به اندازه اون نیم ساعت - سه ربع، راجع به حیات، و ارزش زیستن، و تغییرات روحی با کسی صحبت نکرده بودم، اون هم اینقدر رک. خیلی چسبید، خیلی. به مسعود میگفتم، اونقدری که این بنده خدا راجع به روان میدونست، آدم های شصت ساله نمیدونن.

پ.ن. این کتاب در مورد چین رو دارم میخونم، داغونم کرده. امروز تو مترو جدا حالم بد بود از اوج فاجعه.

5 comments:

ناشناس گفت...

سوزان.ايران. جايي زندگي مي كنيم كه فكرمي كنن كسي كه به روانشناس مراجعه كنه ديونست.داييم روانشناسه اونوقت حسابداره.همسايه ي دست چپ دانشجوي روانشناسيه همسايه ي دست رات ازفرط مشغله ي فكري خودكشي مي كنه.....................نهايت بدبختي وفقرفرهنگي ديگه چيه.خوش به حال اون دختركه دردش رومي دونه.

ناشناس گفت...

خوبه .

مینا گفت...

این خاطرات بیمارستانت حال عجیبی به آدم میده. واقعا جالبه. از این چیزا بیشتر بنویس...

ناشناس گفت...

با سلام
احتمالا بیمار شما borderline personality disorder داشته. البته تشخیص اختلال شخصیت کار من نیست و همکارای روانپزشک خیلی از من آگاهترند.
به هر حال، این بیمارا (بیمارای مرزی) همین جورین، آدم فکر می کنه خیلی می دونن ولی اصلا این طور نیست. یه کم در موردش مطالعه کنید. تا حدودی متوجه منظور بیمار از حرف هاش و طرز تفکرش می شید.

maryam گفت...

matalebeton vaghean jalebe manke khaili lezat mibaram.... ey kash betanam manam rozi inchizayi ke az kareton migin ro tajrobe konam ...man 17 salame tajrobiyam sale ba'd konkor daram ..
doa konid ghabol sham..