۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

اشک ها و تلاش برای لبخند ها

مشغله زیاد نمیگذاره، ولی باز باید نوشت.

دو روز پیش با یکی از رفقا تو یه ساعت وقت آزاد رفتیم پارکی که نمیدونستم وجود داره(!) نزدیک بیمارستان، نشستیم لب آب، ساعتی صحبت شد. از مائوئیسم حرف زدیم، کتابی رو معرفی کرد که نخونده ام، میخوام بخونمش ببینم چیه! از بچه های مناطق محروم صحبت کردیم، از تجربه اش تو چند ماه پرو رفتن گفت، از مضرات ارتباط بی ملاحظه با کودکان محروم حرف شد. صحبت از چیزهایی مثل پزشکان بدون مرز شد، و اینکه آیا اصلا خانواده امکان سازگاری داره با چنان زندگی ای؟ و ...
به یه حرفم خندید، گفتم باید ویتگنشتاین بخونی، بعد تلاش کردم توضیح بدم عمق مطلب رو، جمله ام که تموم شد، حس عجیبی داشتم، انگار اتمسفر تغییر کرده بود، خیلی باحاله توضیح این مرد. صحبت از کیرکگارد شد، گفت تو دوستی هم داری که از این چیزا میخونه؟ یا تفریح شخصیته؟ فلاش بک، رفتم به دوران دبیرستان، و بحث های تمام نشدنی در مورد انتخاب مسیر زندگی، و این نوسان من، بین علاقه های شخصی خودم به فهمیدن، و تصاویری که از زندگی خانواده های محروم تو ذهنم حک شده بود...

یاد یه شب افتادم که با آقای کرباسچی رفتیم یه مدرسه ای خارج از تهران ماه رمضان افطاری بدیم، چنان به هم ریختم اون شب، اصلا یادم نیست کدوم یکی از رفقای دیگه اومدن. همین یادمه که وقتی غذا دادیم به اون بچه ها، نمیتونستم شام بخورم، فقط از سر ادب به زور قورت میدادم، حالم خیلی بد بود... و بعدش، خونه چند نفر رفتیم، خدای من، داغون شدم حرف زدن اون مرد رو که دیدم، که از این می گفت که به خاطر فشار زیاد به کمرش نمیتونه دیگه نون بیاره... و گردن کجش...

بهش گفتم، تو و فلانی، خوشحالین. شما ها چیزهای فجیع رو می بینین، بعدش ولی به زندگی نرمالتون برمیگردین، من ضربه میخورم، زندگی برام نمی مونه

چند بار در زندگی قسم خورده باشم که تمام عمرم رو وقف این ها کنم خوبه؟!
حالم بد بود روی اون صندلی پارک، خیلی بد. دارم میخونم باز، از همه چیز، و فقط به یک امید

پانوشت: همسر این مریض سرطانیم گفت دعا کن براش. دعاش کنین...

7 comments:

حسین ( حوای آدم ، آدم حوا ) گفت...

پسر تو چقدر مطالعات غیر درسیت زیاده !
حسودیم شد کلی !

دکتر نفیس گفت...

هی..من که در آرزوی دیدن خانواده ام تو غیر وضعیت استند بای این روزها که بخش طب اورژانسم دارم می میرم!
دعاش می کنم.جز این کاری که بر نمیاد..

سعید گفت...

:)
چقدر نظریات آشنا میبینم... آخه چرا اینقده دوری؟

ناشناس گفت...

خیلی وبلاگ جالب و بیان صادقی دارید با اجازه لینکتون کردم

سید حسن میرپور گفت...

وای وای وای محمد، خدا وکیلی خوش به حالت... گاهی وقت ها حقیقتا حسودیم میشه به حس انسان دوستیت، جدا خدا باید برای آدم یه سری احساس ها رو بخواد، عشق و انسان دوستی از اونهاست...

ناشناس گفت...

سلام منم همیشه قسم می خورم ماهی یک بار برم خانه سالمندان ولی کیه که عمل کنه طرز تفکرتو دوست دارمخیلی شبیه تفکراته خودم

Mohammad KhoshZaban گفت...

به حسین:
مخلص!

به دکتر نفیس:
ممنون...

به سعید:
شرمنده!

به سید حسن میرپور:
کجایی تو برادر؟!

به ناشناس:
خب عمل کن عزیز!