۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

same bed

یه شب اورژانس خیلی خسته بودم، تکست ارتوپدی رو برداشتم نگاه میکردم، اولش این رو خوندم. خیلی قشنگ بود.
بعدا همون تکست رو پیدا کردم، منتها این متن توش نبود، نگو یه ورژن دیگه کتاب بود. شک کردم اصلا اون کتاب بوده یا نه! خلاصه، یه دفعه دیگه که ورق میزدم کتابه رو تو اورژانس، پیدا کردم، سریع ازش عکس گرفتم، اومدم خونه و پیدا کردمش و میگذارم بخونین. منتها با تأمل بخونین:

‘All these hags’
Once, after a stay in hospital with a fracture, a patient who was not quite as deaf as she was supposed to be, told one of us (JML) how she had overheard a newly arrived orthopaedic surgeon say to the Ward nurse ‘What are we going to do with all these hags?’ As he progressed down the ward, turning first to the left and then to the beds on the right, his mood became morose, then black—as if he was getting angry that all these ‘hags’ were clogging up his beds, preventing his scientific endeavours. But what was really happening, my patient suspected, was that, as he turned to left and right, he was really nodding goodbye to his humanity, and, dimly aware of this, he was angry to see it go. On this view, these rows of hags were like buoys in the night, marking his passage out of our world. We all make this trip. Is there any way back? The process of becoming a doctor takes us away from the very people we first wanted to serve. Must medicine take the brightest and the best and turn us into quasi monsters?
The answer to these questions came unexpectedly in the months that followed: sheer pressure of work drove this patient's observations out of my mind. It was winter, and there was ‘flu. In the unnatural twilight of a snowy day I drifted from bed to bed in a stupor of exhaustion with a deepening sense of a collapse that could not be put off…It was all I could do to climb into bed: but when I awoke, I found I had somehow climbed into a patient's bed, who had kindly moved over to make space for me, and was now looking at me with concern in her eyes. Herein lay the answer: the hag must make room for the doctor, and the doctor must make room for the hag: we are all in the same bed.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

مکالمه

چند روزیه، مکالمات دلچسبی با یکی از همکلاسی ها دارم
سوالی که مطرحه اینه
وقتی یه شبهه(!) دینی ازم میپرسه، براش توجیه کنم با دین خودش، یا نه؟!

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

مکالمه، در مورد ناگفتنی ها

حدود دو هفته پیش بود، دختر بیست ساله ای اومده بود اورژانس، از دور دیدم ساعد دو دستش داشت خون می اومد و با یه پرستار داشت میرفت، رفتم سر یه کار دیگه. یه مدت بعد، یکی از انترنا ازم پرسید بخیه میخوای بزنی، گفتم آره! گفت سرم شلوغه من، اون بنده خدای فلان اتاق رو ببر، دست راستش دو تا بخیه میخواد، دست چپش رو به پرستارها بگو پانسمان کنن. رفتم دیدم بله! همون بنده خداییه که دیده بودم حدود یه ساعت قبل. رو فایلش رو نگاه کردم، نوشته بود "آسیب عمدی به خود".
خلاصه، بساط بخیه رو که داشتم آماده میکردم، مونده بودم چی بگم. همیشه با همه مریض ها صحبت میکنم، هم جالبه برام هم احساس میکنم اگه سکوت کنی خیلی یه جوریه، انگار آدم نیست طرف، ولی خب، نمیدونستم چی بگم به این بنده خدا، تا حالا با مریضی که مشکل روانی جدی داشته باشه برخورد نکرده بودم، اصلا نمیدونستم چی بگم.
گفتم چی شد؟ گفت خودم رو بریدم. {سکوت} ازش پرسیدم چه میکنی، گفت دانشجویم، گفتم کجا، چی میخونی؟ گفت فلان جا، روانشناسی. آقا خلاصه، ظرف چند دقیقه، داشتم بخیه میزدم و غرق صحبت بودم. خیلی برام جالب بود، کاملا میدونست مشکلش چیه، از ده سالگی شروع کرده بود به آسیب به خودش، یه بار هم تلاش کرده بود خودکشی کنه. دیگه خیلی رک صحبت میکردیم، گفتم چی میشه که اینطوری میکنی؟ گفت هر از گاهی، یه مدت اینطوری میشم، (ای کاش لغاتش یادم بود دقیق، عالی میگفت) دیگه صبح از خواب نمیخوای پاشی، حموم نمیخوای بری، اصلا حوصله هیچ چیزی رو نداری، هیچ چیزی ارزش نداره. گفتم اون موقع، خودت میدونی که تو یکی از این دوره هایی؟ گفت آره. گفتم خب، پس چرا صبر نمیکنی تموم شه؟ گفت اصلا مهم نیست که بدونی که چگونه است و در مغزت داره چه اتفاقی می افته که حالت اینطوریه، مهم اینه که اون موقع هیچ چیز ارزش نداره.
جدا مسحور این صداقت و درک عمیقش از روان بودم. اینکه صرف "چگونه" ها، در نهایت هیچ گزاره اخلاقی "چرا"یی تولید نمیکنن.
ساعد دستش از بس از بچگی این کار رو کرده بود، خط خطی سفید بود. ازش پرسیدم راجع به برنامه اش، راجع به آینده اش، میگفت دوست داشته پزشکی بخونه و روانپزشک شه، ولی بهش گفتن که احتمالا اجازه کار نخواهد داشت، میگفت من باهوشم، همه رفقام دارن آکسفورد و کمبریج درس میخونن، آخه چرا من پزشکی نخونم؟ گفتم راجع به پزشکی کلا سخت میگیرن، میدونی اگه ما یه دفعه سوار اتوبوس یا مترو شیم بدون بلیط و از قضا اون روز یه نفر چک کنه بلیط ها رو، احتمالا دیگه نمیتونیم هیچ وقت پزشک شیم؟ کلا میخوان مردم به پزشک ها اعتماد کنن. حالا میخوای چه کنی با روانشناسی؟ گفت میخوام تموم کنم، روانشناسی بالینی بخونم.
خلاصه بخیه زدم دستش رو (چهار تا زدم، که خیالم راحت شه) اون دستش رو هم تمیز کردم، رفتم انترن رو خبر دادم، اومد تأیید کرد، پرستاره مشغول پانسمان دستهاش شد، من هم بیرون زدم.
هیچ وقت به اندازه اون نیم ساعت - سه ربع، راجع به حیات، و ارزش زیستن، و تغییرات روحی با کسی صحبت نکرده بودم، اون هم اینقدر رک. خیلی چسبید، خیلی. به مسعود میگفتم، اونقدری که این بنده خدا راجع به روان میدونست، آدم های شصت ساله نمیدونن.

پ.ن. این کتاب در مورد چین رو دارم میخونم، داغونم کرده. امروز تو مترو جدا حالم بد بود از اوج فاجعه.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

اشک ها و تلاش برای لبخند ها

مشغله زیاد نمیگذاره، ولی باز باید نوشت.

دو روز پیش با یکی از رفقا تو یه ساعت وقت آزاد رفتیم پارکی که نمیدونستم وجود داره(!) نزدیک بیمارستان، نشستیم لب آب، ساعتی صحبت شد. از مائوئیسم حرف زدیم، کتابی رو معرفی کرد که نخونده ام، میخوام بخونمش ببینم چیه! از بچه های مناطق محروم صحبت کردیم، از تجربه اش تو چند ماه پرو رفتن گفت، از مضرات ارتباط بی ملاحظه با کودکان محروم حرف شد. صحبت از چیزهایی مثل پزشکان بدون مرز شد، و اینکه آیا اصلا خانواده امکان سازگاری داره با چنان زندگی ای؟ و ...
به یه حرفم خندید، گفتم باید ویتگنشتاین بخونی، بعد تلاش کردم توضیح بدم عمق مطلب رو، جمله ام که تموم شد، حس عجیبی داشتم، انگار اتمسفر تغییر کرده بود، خیلی باحاله توضیح این مرد. صحبت از کیرکگارد شد، گفت تو دوستی هم داری که از این چیزا میخونه؟ یا تفریح شخصیته؟ فلاش بک، رفتم به دوران دبیرستان، و بحث های تمام نشدنی در مورد انتخاب مسیر زندگی، و این نوسان من، بین علاقه های شخصی خودم به فهمیدن، و تصاویری که از زندگی خانواده های محروم تو ذهنم حک شده بود...

یاد یه شب افتادم که با آقای کرباسچی رفتیم یه مدرسه ای خارج از تهران ماه رمضان افطاری بدیم، چنان به هم ریختم اون شب، اصلا یادم نیست کدوم یکی از رفقای دیگه اومدن. همین یادمه که وقتی غذا دادیم به اون بچه ها، نمیتونستم شام بخورم، فقط از سر ادب به زور قورت میدادم، حالم خیلی بد بود... و بعدش، خونه چند نفر رفتیم، خدای من، داغون شدم حرف زدن اون مرد رو که دیدم، که از این می گفت که به خاطر فشار زیاد به کمرش نمیتونه دیگه نون بیاره... و گردن کجش...

بهش گفتم، تو و فلانی، خوشحالین. شما ها چیزهای فجیع رو می بینین، بعدش ولی به زندگی نرمالتون برمیگردین، من ضربه میخورم، زندگی برام نمی مونه

چند بار در زندگی قسم خورده باشم که تمام عمرم رو وقف این ها کنم خوبه؟!
حالم بد بود روی اون صندلی پارک، خیلی بد. دارم میخونم باز، از همه چیز، و فقط به یک امید

پانوشت: همسر این مریض سرطانیم گفت دعا کن براش. دعاش کنین...

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

تأملاتی در نیاز به آموزش، وحدت، و مسئله ای غیر از استدلال

این متن، و مطالبی که توش گفته ام، اگر چه آنگونه که میخوام شسته و رفته نیست، بالاخره نتیجه چند ماه مطالعه است و فکر. اگر حوصله یا وقت ندارین، نخوندنش، بهتر از سرسری خوندن یا غلط فهمیدنشه. این متن رو طی یه مدت طولانی، و خیلی پراکنده نوشتم. پست قبلی رو نوشتم، فقط به خاطر اینکه احساس کردم برای فهم گزاره آخر این حرفم لازمه. شرمنده ام اگه خیلی به هم ریخته است افکار، ولی دیگه فرصت بیش از نداشتم.
یه تذکر: این متن، خیلی وابسته به پست قبلیه (+)، فهمیدن کاملش، نیاز به فهمیدن اون داره.

1- شباهت های ما و آنها
مدتها فکر میکردم بین ما و آنها، تفاوت زیادی است. فکر میکردم که کسانی که مثل ما شعارهای آزادی خواهانه و تفکر گرایانه میدن، فرق های خیلی جدی دارن با محافظه کارها. این مسئله بود، تا وقتی که عملا دیدم نه. بسیاری از کسانی که سمت ما هستن، به دلایلی دقیقا مشابه دلایل محافظه کاران سمت ما هستن. این یافتن، برام دردناک بود. برام دردناک بود که کسی کشته شدن حتی یک نفر رو توجیه کنه، و یا برای اثبات حرفش، از "اشخاص" فقط بتونه استدلال بیاره، ولو حرفش حرفی باشه که من تأیید میکنم. این شباهت ها رو که دیدم، مدتها به فکر فرورفتم.
1-1- وابستگی به اشخاص
میدیدم که در این عده (چه طرف ما یا آنها)، این مسئله به وضوح قابل رویته که وابستگی زیادی به اشخاص هست. می بینم که شعاری یا حرفی رو اول تأیید میکنن، بعد میرن سراغ اینکه ببینن معنیش چیه. متنی رو نخوانده، اول میگن درسته، بعد تلاش میکنن لغاتش رو یه طوری معنی کنن که درست شه.
1-2- بنیادگرایی، تأیید شعار، بدون دانستن معناش، و تلاش برای کشف معنیش، بعد از تأییدش
به بیان دیگه، دیدم که بنیاد گرایی در هر دو طرف حضور داره (هر چند تأثیراتش متفاوته)
1-2-1- مثلا میگن گزاره "الف" درست است، چون فلانی گفته (این فلانی، لزوما کسی مثل هیتلر نیست، میتونه دقیقا نقطه مقابل طیف، استالین باشه) بعد اونوقت سوال میشه که این "الف" یعنی چی، اونوقت میان نکات مبهم الف رو معنی میکنن، و هر جوری که معنی کنن، لازم الاجراست، چون "الف" درسته.
1-3- نقطه مقابلش، اینه که اصلا مهم نیست این رو کی گفته. بگو جمله ای که میخوای آخر سر از توش در آری، چیه؟ و اونوقت تصمیم ارزشی مون رو نسبت به اون جمله آخر سر بگیریم. این چیزی بود که برای من ارزش بود، و نمی دیدم در بسیاری از همفکرهام.
1-3-1- البته مهمه درک این مطلب، که در جامعه انسان ها، حرفی که فرد بزرگی زده، ارزشمنده، و وقتی میشه نشون داد که این فرد بزرگ، این حرف رو میزنه، نه اون حرف رو، باید ازش استفاده کرد.
1-4- این شباهت، اصلا به لحاظ ارزشی، در شرایط امروز ما هم ارز نیست.
1-4-1- کسی که به دوست نزدیکش میگوید فلان کتاب را نخوان، و کسی که در جامعه همین حکم را میدهد، ممکن است جنس حرفشان یکسان باشد، ولی دومی، حرفش به جنایاتی می انجامد که اولی هرگز اینطور نیست. تفاوت، در ذات بستر دو حرف است، اولی در "صمیمیت، و اشتراک" حرف میزند، دومی در "قراردادها و تحمیل نظر".

2- دعوا سر چیست؟
این مسئله بارها و بارها به فکر من رسید. مثل وقتی که مسائل هندسه را حل میکردم، که هر از گاهی عقب مینشستم و میگفتم اصلا دنبال چی هستم؟ و گاهی معلوم میشد که مسئله حل شده، و دو راه حلی که از دو طرف جلو آمده ام، در واقع هم معنی هستن، و فقط باید به شکل مشابه بنویسمشون تا مسئله حل شه. بارها و بارها من عقب می نشستم و با خودم میگفتم، اصلا سر چی دارم بحث میکنم؟ اینهمه تلاش من برای مطالعه و صحبت کردن در مورد مثلا اقتصاد و عملکرد اقتصادی چیه؟
2-1- چه کسی کار خاصی را انجام دهد؟ من یا او؟ من با کمال میل واگذار میکنم.
در این زمینه، در مورد خودم کمترین شکی ندارم. این مسئله تو انجمن جراحی دانشکده مون دیگه برام یقینی شد. من حس میکردم باید یه نفر تو هیئت رئیسه باشه، که سخنرانها و جراح های مختلفی که میان لندن رو دعوت کنیم برامون از رشته شون بگن و سیری که برای رسیدن به محلشون ما باید طی کنیم. وقتی که گفتم به نظرم از این جهت کم سخنرانی داریم و من خیلی ها رو میشناسم، من میتونم این کار رو انجام بدم، صحبت در گرفت و قرار شد سه تا پست جدید اضافه کنن به هیئت مدیره به جای دو پست قدیمی و اینها به این کار هم برسن. وقتی بنا بر این شد و نام کسانی که میخواستن کاندید شن رو نوشتن که بچه ها تو همون جلسه رأی بدن، اصلا و ابدا علاقه ای نداشتم اسمم نوشته شه. مهم برام این بود که این کار انجام شه، و وقتی دیدم چند نفر دیگری هستن که وقتی ایده رو شنیدن خوششون اومد و از پس کار بر میان، دوست داشتم به جای اینکه وقتم رو اینجا بگذارم، وقتم رو در دنیای مطالعات خودم بگذارم. برای همین، از جهت خودم مطمئنم. خصوصا نکته منفی ای که میتونه این مسئله به دنبال خودش بیاره، مسئله شهرته، باید بعدا راجع به این مفصل بنویسم، تأمل دقیق در مسئله شهرت، باعث میشه که دقیقا برخلاف امیال ژنتیکی طبیعی، ازش نفرت پیدا کنیم (مثل حسد).
2-1-2- من چه میخواهم؟ به مردم نان برسد. مردم اذیت نشوند. "رنج" وجود نداشته باشد. اگر محلی هست که یکی از ما باید به دست بگیریم، و او همان "کار" را انجام خواهد داد، با کمال میل واگذار میکنم و میرم اون وقت اضافه ام رو کتاب میخونم و سخنرانی های خوب گوش میکنم و چیزایی که دوست دارم یاد میگیرم.
2-2- ولی اغلب تفاوت هست بین این ها.
یعنی تفاوت هست بین کاری که مثلا دو نفر که مد نظر هستند، انجام خواهند داد.
2-2-1- این تفاوت، بعضی اوقات سخته نشون دادنش، بعضی اوقات خیلی ساده است.
2-2-1-1- بعضی اوقات، این سختی، به خاطر "وابستگی" (attachment) افراد به اون "اسم" خاصه. این مسئله رو خیلی خوب میشه نشون داد، بعدا که در مورد مکانیسم "عشق" توضیح بدم، این خیلی روشن تر میشه. برای کسی که یک عمر به یک پزشک اعتماد داشته، سخته باور کنه که مثلا اون پزشک چیزی در این زمینه دیگه نمیدونه. خیلی خیلی سخته این تغییر، نگاه کنین به دور و برتون، چند نفر آدمهای تحصیل کرده میشناسین که به فالگیری، فال ماه، کف بینی، رمالی یا حتی هومیوپاتی عقیده دارن؟ چند تا پزشک میشناسین که جدا فکر میکنن هومیوپاتی واقعیه؟
2-2-2- برای راحت شدن این نشان دادن، نیاز به این است که وابستگی ها، به جای اسامی، به تعقل باشد.
اصلا سخت نیست فهمیدن اینکه چرا بعضی دوستان ما (از هر دو طرف) به اسامی وابستگی بیشتری دارند.
از بچگی ما یاد میگیریم به چه چیزهایی اعتماد کنیم و به چه چیزهایی نه (این بخشی از سخت افزار مغز ماست، قابل تغییر نیست - روانشناسی تکاملی)
کسانی که تونستن همیشه مسائل ریاضی (یا هر رشته دیگری) رو درست حل کنن، به منطقشون (یا شیوه فکر کردنشون در اون رشته) اعتماد میکنن، کسایی که نتونستن، همیشه دنبال حل المسائلند، جایی که هیچ وقت جواب اشتباهی توش دیده نشده، یا منتظرند معلم (موثق، معتمد، authority) تعیین کنه جواب درست چیه
این "نتوانستن"، ناتوانی معلم است، یا فراهم نبودن محیط. بچه ای که دوران کودکیش رو به بازی کامپیوتری کردن گذرونده، طبیعیه که "نمیتونه". چیزی "درونی" در این زمینه وجود نداره. "درون" یه توهمه. هر چه هست تواناییه که به دست میاد.
این مسئله لزوما با مدارک بالا حل نمیشه. نیاز ما به تحصیل کرده ها، اغلبش متعلق به جمع آوری یه سری دانسته هاست. دکترهایی هستن که جزوه خوندن و حفظ کردن، و میتونن کار کنن، همونطور که خیلی ها حسابان رو پاس میکنن، بدون اینکه به عمق مفهوم مشتق و انتگرال پی برده باشن.

3- این دعوا چطور میشود که حل شود؟
دو مشکل داریم، (یا اقلا به صورت فرضی میتونیم داشته باشیم):
نیاز داریم به بهترین تحصیل کرده ها
و به بهترین معلم ها
3-1- نداریم نیروهایی که بهتر رو بدونند چیه. این مسئله خیلی جدی ایه، من اصلا در این زمینه اطلاعی ندارم. من نمیدونم مثلا واقعا چند تا اقتصاد دان خوب داریم. اما طبیعتا بنام رو بر این میگذارم، که چنین نیروهایی هستن.
3-1-1- خیلی بهتر میبود، اگر اینها شناخته شده بودن. موقع نوشتن این متن، چند هفته ای داشتم به این فکر میکردم واقعا چهره های سرشناس ایران، چه کسانی میتونن باشن؟ جز دکتر شفیعی کدکنی کسی به ذهنم نرسید که در حد جهانی حرف برای گفتن داشته باشه. البته بازم میگم، این فکر صادقانه یه دانشجوی دور از وطنه، اصلا ملاک نیست.
3-2- نمیتونیم نشون بدیم به همه که چه چیزی بهتره
این، برای من، مهمترین بخش حرفمه. یعنی اینکه چطور به همه بتونیم نشون بدیم نتایج رشته های علمی رو. همه لازم نیست فیزیکدان باشن، برای اینکه نسبیت رو بفهمن، میشه به زبان های عامی هم اینها رو توضیح داد، که یه دکتر، یه مهندس، یه جامعه شناس، و یه راننده هم بفهمه. مسئله فیزیک نیست فقط، مسائل بهداشتی مرتبط با رشته منه و ...
خیلی مسائل پیچیده هست، که در نگاه اول، میشه نتایجی ازش گرفت، که هر کسی تأیید میکنه، ولی نیاز به تفکر عمیق داره تا عمق غلط بودنش روشن شه. من به اینها میگم پیچیده های به نظر مسخره، مثلا:
3-2-1- یه زمانی، پزشکان اسرائیل برای چند هفته اعتصاب کردن، در اون چند هفته، میزان مرگ و میر در مملکت پایین آمد! نتیجه ساده این واقعیت، که خیلی راحت باهاش میشه ملت رو گول زد اینه که پزشک ها، برای سلامت مملکت مضرند! این خیلی ساده به نظر میاد، و خیلی راحت میشه عوام رو بهش متقاعد کرد، نیاز به تفکری هست، که از این مثال ها زیاد در طبیعت دیده باشه که بگه بله، نبود دکتر ها، باعث میشه در طی اون مدت کوتاه، مرگهای بیمارستانی کاهش پیدا کنه، ولی واقعا کسانی که در این مدت در بیمارستان نمرده اند، چه زندگی ای میکنند یا خواهند کرد؟ مثلا یه نوع عمل جراحی خاص سرطان لوزالمعده، کمتر از پنج درصد مرگ و میر داره، درسته که اگه همه عمل نکنن، در طول اون مدت کسی نمرده، ولی در دراز مدت، چند تا مرگ بیشتر اتفاق خواهد افتاد؟ چقدر درد خواهد بود؟ و ... یعنی در حقیقت، اونچه که مهمه، نه فقط در کوتاه مدت، که نگاه دراز مدته، و نه فقط مرگ، که مسئله کیفیت زندگی هم هست.
3-2-2- تئوری ریسمان ها. این رو تازه شروع کرده ام به خوندنش. شاهکاره اصلا، شاهکار. ولی چقدر راحت میشه یه نفر رو متقاعد کرد که مسخره است؟ میشه گفت ببین، اینها میگن چیزهایی مثل توپ، نتیجه لرزیدن یه سری ریسمان هستن! و میشه خندید به همه این بحث، ولی واقعا کسی که خونده باشه تئوری ریسمان ها رو، چه نگاه میکنه به این حرف، جز نگاه عاقل اندر سفیه؟!
3-2-3- از کسانی که فیزیک نخوندن بپرسین، جاذبه قوی تره یا مغناطیس؟ مثلا به این زبان بپرسین که زور زمین یا خورشید بیشتره، یا زور یه آهنربا، و طبیعیه که خواهند خندید و خواهند گفت که معلومه جاذبه، ولی همه کسانی که فیزیک خونده اند، میدونند جاذبه چقدر کشکه در مقابل مغناطیس.
3-2-3-1- در این مثال ساده، یه شیوه تدریس خوب، اینه که مثلا بگیم اگه یه آهنربا رو روی یه تکه آهن بگیریم، درسته که آهنه از رو زمین بلند میشه میچسبه به آهنربا؟ خب، همه میگن آره، میگیم خوب پس دقت کن، زمین، با همه عظمتش داره میکشه از یه طرف، این آهنربا از طرف دیگه میکشه، و روشنه که زور آهنربا بیشتره. درسته که طرف فیزیک نفهمید و از ثابت گرانش یا معادلات ماکسول یا سرعت نور چیزی نمیدونه، ولی یه "فیزیکدان"، میتونه اینطوری مفاهیم فیزیک رو منتقل کنه.

4- اخلاق درون گروهی، ضدیت برون گروهی
این بحث مفصلیه که اینجا نمینویسم، ولی خلاصه اش اینه که تا وقتی که کسی ما رو "غیر" (other) ببینه، اصلا به ما گوش نمیده. این مبانی مفصل روانشناختی تکاملی داره. یعنی صرف نظر از این دو مسئله مهم، که لازمه بلد باشیم که "چی" رو میخوایم یاد بدیم، و "چطور" میخوایم یاد بدیم، باید حواسمون باشه که چه کنیم که اصلا پیام ما به گوش مخاطب برسه. برای این مسئله، نیازه به ورود به دایره مخاطب داریم، طوری که ما رو "خودی" (us) محسوب کنه. در سطح جامعه، این بحث، بحث وحدته.

5- وحدت
5-1- بدترین نگاه به وحدت، نگاهیه که اولین جمله اش اینه: "دشمن مشترک داریم".
این زبان های مختلف به خودش میگیره، مثلا میخوان سنی و شیعه رو آشتی بدن، میگن کفار میخوان ما رو بکشن، الان متحد شیم.
5-1-1- چرا این نگاه بدیه؟ چون در ذاتش داره تذکر به این مطلب میده، که "من" و "تو" ذاتا دشمنی داریم، ولی فعلا دشمن مهمتری هست. میشه نشون داد با معادله های ریاضی، که چرا در حین چنین جنگی، خود "من" و "تو" با هم خواهند جنگید و از نیروهای هم کم خواهند کرد. طبیعیه که همه فکر این هستند که فردا اگه پیروز شدیم، در جنگ بعدی چه کسی پیروز خواهد شد؟ یا مالک بعدی چه کسی خواهد بود؟ (یادتونه طلحه رو در جنگ جمل، مروان کشت، از خود سپاه ناکثین)
5-2- نگاه های مختلف دیگری به وحدت هست، مثل منفعت مشترک (انواع مختلفش) و چیزهای دیگر، ولی در مورد اینها مطالعه مفصلی از نظر تاریخی نداشته ام، مثال تاریخی سراغ دارم، ولی به بحثم ربطی نداره.
5-3- نگاهی به وحدت هست، که ماوراء اینهاست. نگاهی که به هر انسانی، ارزش قائله، نه فقط به عنوان یه مسئله تئوریک، به عنوان یه احساس در دنیای واقعی. نگاهی که به هر آدمی نگاه میکنه، قلبش براش می تپه، دوستش داره، و بهترین ها رو براش میخواد، ولو اون شخص در حقش جفا کرده باشه. اصلا نمیتونم از این نگاه بنویسم، بدون کلیشه شدن حرفهام، کسانی که این رو تجربه دارن و میدونن، می فهمن که چی میگم. این نگاه به دست آوردنیه، باید به هر کسی که نگاه میکنم، اون مرز ما/آنها (us/them) رو بشکنم. باید در هر آدمی، برادر خودم، خواهر خودم، پدر و مادر خودم رو ببینم. باید اگر احساس حسادت نسبت به کسی خواست ایجاد شود، دائما به خودم تذکر بدهم که من حقی ندارم، و چقدر خوبه که او چیزی داره که دوست داره و زندگیش رو زیبا کرده. اگر احساس نفرت از کاری وجود داشت، دائما به خودم تذکر بدهم که نمیدونه، بیش از این بلد نیست، و مقصر منم که کم کاری کردم و نتونستم بهش یاد بدم.
معلم خوب بودن، و یاد دادن بهترین راه حل ها، اولین شرطش اینه که اون کسانی که میخواهیم بهشون یاد بدیم، ما رو ازخودشون بدونن، نه دیگری. اولین شرطش اینه که ما رو دلسوز بدونن، و این با فیلم بازی کردن عملی نیست، نه فقط چون سخته، چون از جمله بهترین چیزهایی که میخوایم یاد بدیم، دوست داشتن دیگرانه. تا وقتی که نگاه من به مخالفینم از هر فکری، نگاه نفرت باشه، هیچ وقت نمیتونم بهترین باشم، چه برسه به اینکه بهترین رو یاد بدم. باید از زندگیم بزنم، برای مشکلات دیگران.
هنر تفکراتی که با سرکوب فیزیکی پیروز میشن، در فاصله انداختن ماست. اکثریت قریب به اتفاق، حاضر به آتش زدن خانه حضرت علی نبودن، اکثریت قریب به اتفاق، حاضر به کتک زدن مخالف فکریشان نیستند، ولی وقتی این فاصله افتاد، راحت رضایت میدهند. می نشینند و از درد دیگری به خود نمی پیچند. این متن رو حتما بخونین، خیلی لازمه.
تنها راه حل، اینه که همه مون، نزدیک شیم به دورترین دوستانمون، و به دشمنانمون. همیشه هر وقت این کار رو کرده ام، نتیجه اش بدون استثنا مثبت بوده. کسی که راحت من رو تکفیر میکرد، وقتی بلند شی باهاش بری ناهار، بگی و بخندی، می بینه که تو هم مثل خودشی، و اونوقت تحمل نمیکنه درد تو رو. مثلا اهل تسننی که ببینند تو دم نداری، آتش از دهنت در نمیاد، قرآن رو از خودشون بهتر بلدی، دیگه به اون راحتی نمیگن که خب، باید کشت. یادمه با یه دوستی، هزار بار با ایمیل بحث کردم سر این که آزادی بیان، حق همه ماست که اسلام هم تأیید کرده. هی دنبال مثال های گوشه کنار میگشت تو ایمیل ها. آخر سر گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم، احوالپرسی کردیم و رفتیم سر بحث، دوباره که گفتم آزادی بیان، و اون دنبال استثنا گشت، یه هو برگشتم گفتم آخه تو کی هستی که میخوای جلوی حرف زدن من رو بگیری؟ و انگار ناگهان دوزاریش افتاد. راحت بود براش توجیه کردن اینکه کسی جلوی حرف زدن من رو گرفته، ولی همینکه دید من هم مثل خودشم، و این حرفش، معناش اینه که خودش هم باید بیاد من رو بزنه به جرم حرفی، فهمید که نمیشه. راحته در خانه نشستن، و گفتن اینکه فلان عده توهین کردن به فلان کس، پس اگه هرچقدر کتک بخورن، اشکالی نداره. ولی باید به این افراد نشون داد، که معنی این حرفت، اینه که خودت حاضری نزدیک ترین دوستانت رو بزنی؟
هنر صهیونیسم امروز همینه. کثیف ترین کارها رو، توجیه هایی میکنه که آدم رسما شاخ در میاره. و وقتی پاش میرسه، نشون میده که از دوربین و خبرنگار بدش میاد. ممنوع میکنه فیلمبرداری خبرنگارها از محیط جنگ رو. این ویدیو رو اگه میتونین ببینین، خیلی تأمل برانگیزه.
و اصلا زیبایی ماجرا به همینه، که کسانی که در خانه خودشون تو اروپا و آمریکا احساس میکردن که خب، توجیه داره این کارها، وقتی بدون واسطه، در برابر این شکنجه ها و این جنایت ها قرار میگیرن، می فهمن که از چی داشتن دفاع میکردن، و اونوقت دقیقا برعکسش عمل میکنن.
اگر امیدی به آینده بخوام داشته باشم، چه برای ایران، چه برای دنیا، فقط از این راهه. تا وقتی که دوست من، من رو دوست خودش ندونه، هیچ کاری نمیشه پیش برد. هر چقدر فاصله من و او بیشتر شه، دیگری از این فاصله ماهیگیری خواهد کرد. ولی این تنها علت وحدت نیست. تا وقتی من در این دنیا، بین همه کارهایی که میتونم بکنم، نتونم خودم رو تغییر بدم، که کسانی که بیش از همه از من متنفرند رو دوست داشته باشم، و قلبم براشون بتپه، میخوام دیگری رو عوض کنم؟! من از پس خودم برنیام، از پس چی میخوام برآم؟ شروع کنین، اون دوستانی که ازشون فاصله گرفتین رو مد نظر داشته باشین، عیده، پاشین برین دیدنشون، براشون گل ببرین، تو نمازتون واسه شون دعا کنین، براشون کادو بخرین، بزارین این مرز ما/آنها بشکنه، که به خدا ارزش نداره. تو این عمری که چند سالش باقی مونده، مگه چند نفر میتونین پیدا کنین تو این عالم که باهاشون رفیق باشین، آیا دور شدن از حتی یکیشون هم دردناک نیست؟ بزارین ببینن درد کشیدن ما رو، بزارین ببینن که ما از خودشونیم، ما شاخ نداریم، ما هم اهل دردیم.
اونوقت ما هم خواهیم دید دردهای اونها رو، خواهیم دید دغدغه هاشون چیه. گاهی اوقات بعضی بحث ها برای من خنده داره، یکی یه گزاره ای رو میگه، و در این گزاره، یه دردی که داره رو داره بیان میکنه، طرف مقابل بحث، مسخره میکنه اون گزاره رو. خب، مثلا به چه نتیجه ای میخوای برسی؟ آیا نفی گزاره ای که طرف گفته، باعث میشه نظرش عوض شه؟ یا محکم تر نفی کردنش باعث شک کردن طرف میشه؟! جز اینه که وقتی دردت رو نبینه، احساس میکنه با تو فرق داره؟ باید دید درد چیه، وگرنه سرنا رو از سر گشادش دمیدن، به جایی نمیرسه. هزار بار شعار فمینیستی دادن، به هیچ جایی نمیرسه، و هیچ وقت مفید نخواهد بود برای کسی که ترسش از فمینیسم به خاطر بنیان خانواده است. باید دستش رو گرفت، برد دادگاه خانواده و نشون داد که این قوانینی که تو حس میکنی مشکلی نداره، ببین به کجا می انجامه، و او هم دست تو رو خواهد گرفت، و نشانت خواهد داد چیزهایی که به عمرت ندیده ای. این زیباتره، یا قطع رابطه؟ این شعار نیست، حقیقته که همه ما نیاز به یادگرفتن از مخالفینمون داریم، و هر چه مخالفمون شدت مخالفتش بیشتر باشه، ارزشمندتره، چون نگاهی داره که اصلا ما ذهنیتی ازش نداریم. اصلا مسئله این نیست که فیلم بازی کنیم که داریم یاد میگیریم که به حرفمون گوش کنن، واقعا باید یاد گرفت.
چرا کتاب الیور تویست اینقدر میگن نقش داشته در منع کار کودکان؟ چرا کلبه عمو تم دنیا رو تکون داد در نفی برده داری؟ جز این بود که از نزدیک به تصویر کشید، و همه رو همدرد کرد با اون مشکل، به جای یه بحث کاملا پرت و نامربوط؟
خلاصه اینکه، در پزشکی هم میگن، از مریض بپرس که نگرانیت از چیه؟ مریضی که با دل درد اومده، و نگرانه که نکنه سرطان خونی گرفته که عموش گرفته بود، تو تا وقتی که این مشکل فکری رو براش حل نکنی، هزار بار هم دل درد رو حل کنی، یا بگی مشکلی نداره، او همچنان نگران خواهد بود. و برای اینکه بپرسی که مشکل کجاست نیاز داره که تو رو از خودش بدونه. مگه میشه بیماری های جنسی رو کسی بدون اینکه به تو اعتماد کنه برات توضیح بده؟ و مگه هدفت جز اینه که به دیگران کمک کنی؟ ولو از وقت و زندگی خودت مجبور شی بزنی؟
از این زیباتر هم ممکنه؟ که رسولا من انفسکم، عزیز علیه ما عنتم، حریص علیکم؟ تا وقتی که آنچه دوست مخالف فکری من رو به رنج میندازه برام مهم نباشه، تا وقتی "حریص" نباشم به دوستم و به دوستی من با او، عاقبت هر دو ما ذلته و نفرته و برادر کشی.

6- وحدت یک عامله، ما میخوایم چیزهایی رو یاد بدیم، که براش نیاز داریم که مخاطب ما با آرامش خاطر به ما گوش کنه، تغییر دادن چیزهایی که از جنس استدلال نیستن، نیاز داره که حرف ما هم از جنسی غیر از جنس استدلال پردازش بشه. مثلا ببینین، در مذهبی ترین خانواده ها، دیده ام که پوستر های هنرپیشه ها به در و دیوار اتاق بچه هاشونه، همیشه برام عجیب بود که چطور دوستانم، اینقدر راجع به بازی های کامپیوتری و هنرپیشه ها میدونستن، و چقدر جالب، حتی افراد خیلی تحصیل کرده هم در بحث به جای مطالعات اجتماعی استناد به فیلم های سینمایی میکنند. هالیوود (یا دیگر مجموعه های استودیوی فیلم سازی) برای اینکار استدلال نکردند، فقط کاری کردند که در زمانی که ضدیت فکری نیست، و در حین آرامش خوردن شام، یا شب تعطیلی، با خیال راحت یک سری شنونده گرفتند، که گارد نداشتند (اگر گارد میداشتند، روشن نمیکردند تلویزیون یا کامپیوتر را) که حتی هنرپیشه ها را خودی میدانستند و همذات پنداری میکردند (مشابه کاری که رمان نویس هایی مثل دیکنز کردند) و چیزهایی در ذهنشان تغییر کرد، که از جنس استدلال نبود. کسانی که از اینکه فرزندشان یا دوستشان کتاب سروش در دست بگیرد (مثال میزنم، ایراد هام به سروش رو قبلا گفته ام، الان دارم چیزی ازش میخونم که امیدوارم به جای خوبی برسونه) وحشت میکردند و دندان خشم میساییدند، ذره ای ترس به دلشان راه نمیدهند، وقتی دوستشان داشت یه فیلم ساده میدید. کتاب، خواندنش طول میکشد، ولی فیلم یکی دو ساعته است. این سرشار از استدلال است که از هزار فیلتر باید بگذرد تا به درون برسد، آن در جایی تأثیر میکند که فیلترهایش شاید خیلی بیش از آنکه فکر می کنیم، نازک است.
خیلی باید در این زمینه خواند و یاد گرفت، اینجا، جاییه که چند هفته است دارم درموردش میخوانم، و به اقیانوسی از مطالب برخورده ام، که حالا حالا ها طول میکشه تا بتونم افکارم رو جمع و جور کنم. ولی امید هست. خیلی امیدوارم. خسته ام، ولی امیدوار.

7- خلاصه اینکه، جایی که گزاره ها اخلاقی هستن، از نوع درجه اول، یا درجه دومی که تبدیل به درجه اول شده اند، منطق نتیجه ای نداره، باید اخلاق رو عوض کرد...

پانوشت: به این رفتار ها، خیلی خوش بینم. آینده و گسترش این رفتارها، برام امیدوار کننده است. تلاش برای هر تغییری، بدون وجود این رفتارها، بی نتیجه است، نه فقط چون به گوش مخاطب نمیرسه، که اصلا اینها بخشی از چیزهاییه که من میخوام به گوش مخاطبم برسونم.
پانوشت 2: اصلا تونستم حرفم رو برسونم؟!