۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

چند اتفاق از دو روز از بخش اورژانس

- با رزیدنت قلب صحبت میکردم، میگه که این اتحادیه اروپا واسه شون مشکل ایجاد کرده. چون هم اروپایی ها انگلیسی میدونن، همه میتونن وارد انگلستان شن، ولی بالعکس ممکن نیست، میگفت خیلی از دوستاش سرخورده شدن.

- وقتی بالاخره دوزاریم می افته که این ECG یا همون نوار قلب خودمون قضیه اش چیه، دیگه خیلی لذت بخشه نگاه کردن به نوار قلب و تشخیص گذاشتن. هر نوار قلبی رو نگاه میکنم، به سرعت همه چی داره تو ذهنم حرکت میکنه، اصلا قابل توصیف نیست.

- یه زنه اومده بخش اورژانس، یه همراه زن آورده با خودش، یکی از سال پنجمی ها بهم میگه: ازش پرسیدم که احتمال داره حامله باشین؟ میخواین تست کنم ادرارتون رو؟ میگفت اون زن همراهش گفته بود:
If she’s pregnant, I’ll leave her.
و دوزاریمون می افته.

- یه زنه اومده اورژانس، با شانه شکسته و در رفته، داره درد میکشه، یه انترنی هست، کلی باهاش ساخت و پاخت کرده ام، میره اون دست شکسته اش رو نگه میداره، که این دستش رو من رگ بگیرم واسه تزریق مورفین، برمیگرده به زنه میگه:
You can look at me, I’m prettier than Mohammad, I’m happy to say!
خنده ام میگیره. همچنان مریضه رو نگاه میکنه بهش میگه:
Yes, I’m not ashamed to say it!
خدا خیرش بده این انترنه رو، خیلی زن خوبیه، کلی بهم میدون داده تو بخش اورژانس.
خلاصه، این انترن رفت مورفین رو بیاره، این زنه داره ناله میکنه:
Take the pain away...
تمام وجودم مشتعله. سرنگ رو آماده میکنم نصفه، باقیش رو انترنه آماده کرد، برچسب آماده میکنم و خلاصه مورفین رو که تزریق میکنه، داره تو ذهنم، تمام ساختار های مولکولی، مسیر درد در نخاع و بعدش به مغز، شیوه عملکرد مورفین و ... همه داره دور میزنه... به یه هدف، که درد از بین بره.
مادرش میاد، مادر، مادر، قابل توصیف و تشکر نیستن مادرها...
دردش یه مقدار بهتر میشه، تختش رو میبرم عکس اشعه ایکس بگیریم، بلندش میکنیم که خوب بشه عکس گرفت، داره از درد به خودش می پیچه، دسته برانکارد رو داره فشار میده، تو همون حالت ناله میگه:
Can I hold your hand? (Can you hold my hand?)
یادم نیست کدوم جمله. یک صدم ثانیه فقط طول میکشه تصمیمم، میگم:
Of course.

- یه پسره اومده، اسمش علی حسین (یا شایدم حسین علی، یادم نیست). خلاصه، مشکلش مهم نیست، ولی میگه در طول دو سال گذشته، اونقدر هر شب مشروب زیاد میخورده که دیگه رسما درد کبد گرفته (شاهکاره واقعا!) ولی شش ماه پیش دیگه تقریبا کنار گذشته، مثلا آخرین بار شب سال نو (دو هفته پیش) یه لیوان زده. حالا درد پایین قفسه سینه گرفته (مشروب و سیگار، خوب زخم معده میگیری عزیز من) دوست دخترش بهش گفته که برو دکتر، شاید جدی باشه. میخوام قفسه سینه اش رو معاینه کنم، یه گردنبند به گردنشه، بلوزش رو که در میاره، توقع چیز دیگری داشتم، ولی به گردنش لغت "الله" آویزونه.
خلاصه، آخر سر که میخوام بهش بگم چه باید بکنه، کلی درگیری وجدان دارم. بهش بگم اصلا الکل دیگه نخور تا آخر عمرت؟ یا فقط بگم الکل الان برات ضرر داره؟ وجدانم اجازه نمیده جمله اول رو بگم. فقط بهش گفتم الکل رو باید بگذاری کنار، سیگار رو هم ترک کن.
میرم یه انترن دیگه رو پیدا میکنم، بهش میگم قضیه اینه، به نظرم تابلوه که مشکل زخم معده است، میاد و نگاه میکنه و تأیید میکنه و بنده خدا میره.

- امروز دوباره این انترنه من رو دید، گفت بیا این بنده خدا با سر درد اومده، برو ببین مشکلش چیه، فکر میکنی چی ممکنه باشه؟ میگم هنوز اعصاب رو نخوندم، ولی احتمالا اینهاست دیگه، یه نگاهم میکنه میگه یعنی چی اعصاب رو نخوندی؟ یکی از سال پنجم (سال آخری ها) بهش میگه بابا، این سال سومیه، زیادی مشتاقه. بنده خدا یه کم همینطوری نگاهم کرد، گفت فکر نمیکردم اینقدر خوب باشی. گفتم ولمون کن بابا، پرونده رو بده برم ببینمش. بعد با خودم فکر میکنم، فکر میکرده من چرا درسم رو نخونده ام.

- لذتی هست، که قابل توصیف نیست، وقتی یه رزیدنت قلب نظرت رو در مورد یه نوار قلب میپرسه. اصلا قابل توصیف نیست.

- به خونه میرسم، ایمیل ها رو چک میکنم، یکی از رفقا ایمیل زده، کامنت های دوستان رو میخونم، و خوشحالم. دلتنگم، و خوشحال. در این برهوت، ارتباط با کسانی که میشه باهاشون ارتباط داشت و لذت برد، غنیمتیه، و نعمتی، که از دست و زبان که برآید... از همه تون ممنونم، و جز تشکر، کاری از دستم بر نمی آد.

- امشب، تو راه برگشت به خونه، تو مترو خوابم برد، آخر خط یکی از خواب بیدارم کرد!

24 comments:

خدیجه گفت...

دکی خوب ما رو میخ میکنی پای وبلاگتا
حالا چی کار میخوای بکنی؟
تو درو داهاتای اینجا جنس چیزایی که خواهی دید فک کنم یخورده فرق کنه ها!

hr گفت...

محمد این پستت به دلایل بسیار زیادی خیلی زیبا شده. گفتم بدونی!! در ضمن به صادق هم بگو کادر بندیش مثل ... اش بسیار مزخرفه!! (:
راستی یه چیزهایی هم هست که نمیشه عمومی گفت. گذاشتم اگه عمری بود برات ایمیل کنم. موفق باشی پسر خوب یا بهتره بگم دکتر خوب

سيد عباس بني هاشم گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
سيد عباس بني هاشم گفت...

الآن می فهمم که خواندن خاطرات دوستان چقدر حال می ده (به قول یکی، خواندن افکار عریان یک شخصی که تا حدودی هم اون رو می شناسی احساسیه که نظیر نداره!) به محض اینکه بتونم (حدود یک ماه دیگه) چند تا از خاطراتم رو می نویسم. می دونی، خوندن چنین چیزهایی برای بعضی ها واقعا آرامش بخشه. من که از این پست خاص خیلی خوشم آمد.
راستی، سعی کن از این به بعد، شماره بزنی تا بشه در موردشون صحبت کرد. مثلا اون سومیه به اندازه کافی واضح نبود! یا وفتی چهارمیه رو خوندم، چیزی به یادم افتاد. یادمه وقتی که حدود یک ماه پیش پام پیچ خورده بود و رفتم بیمارستان تا عکس بگیرم، دختری که زریدنت رادیولوژی بود، برای اینکه بتونه در جهت مناسب از پام عکس بگیره آنچنان اون رو در جهت خارج پیچوند که حتی اگر علاوه بر دستش، ... رو هم در اختیارم قرار می داد، باز هم دردم خوب نمی شد...! یادت باشه به مریض هاتون بگین که قدر شماها رو خوب بدونند.

ا.خ. گفت...

قربون دانشجوی سال سومی برم من !
با خدیجه موافقم ، این ویلاگت ما رو میخ کرده اینجا .
ولی محمد جان بپا !زیاد فکر کنی ممکنه اصل قضیه از کفت بره .
do not read science-fiction books anymore, cause it's gonna ruin yourlife if you wanna go like this .
take it..................easy
آقا جان جدی دارم فکر می کنم دکتر جان واقعا چه خوب می شد شبا که میای خونه یکی کیفت رو از دستت بگیره ها !:)

سید مجتبی گفت...

من عاشقتم محمد هم کنون!جانانه بابا!حسرت دکتر شدن از اون حسرتاس که هیچ چیزی جاش رو برام پر نکرد...می دونستی که چقدر دوست داشتم دکتر بشم...اما وضعت اسفبار کنکور ایران این اجازه رو بهم نداد و من وا ماندم برای همیشه!

ا.خ. گفت...

آره دیگه دکتر ، هی میای از پزشکی تعریف می کنی ، بچه ها عاشقت و عاشقش می شن . بابا جان پزشکی کجاش قشنگه ! من همیشه یاد اون حرف آقای " شکیباییان" استاد شیمی کلاس دوم و اولمون می افتم که می گفت قورباغه رو از پاش می گرفت با کله می کوبید لبه میز که مغزش رو در حالتزنده مشاهده کنه ! وای چه قشنگ !
بابا ولمون کن مجتبی . پزشکی اگه قشنگ بود که همه می رفتن پزشکی .!:)
ببین الآن همه چی می رن ؟

Mohammad KhoshZaban گفت...

به خدیجه:
لطف داری.
قطعا فرق خواهد کرد، قطعا. واسه همین برنامه ها دارم...

به hr:
حتما! منتظرم استاد.

به سید عباس بنی هاشم:
عجب جمله عظیمی! کجا خوندی این رو؟

به ا.خ.:
آقای محترم، شما از اون ور دنیا، نمیتونی دست از سر ما برداری با این فکر هات؟ آخه مگه من چیکارت کردم؟! بیا و کوتاه بیا. مگه من تا حالا گفتم که وقتی زلزله اومد، امیدوارم ازدواج کرده باشی؟!
راستی، بیچاره دکتر شکیبائیان، گفت که اون کار رو میکنن، واسه اینکه قورباغه هه دیگه درد حس نکنه، و بتونن زنده، قلبش رو در حال تپش ببینن، چه ربطی به مغزش داره؟ حالا، این چه ربطی به پزشکی داره؟ شیطونه میگه پاشم بیام...

به سید مجتبی:
جدی؟ من نمیدونستم عزیز. چی بگم والا. توکل به خدا

علی گفت...

چی بگم!

ا.خ. گفت...

مخلصتم دکتر ! تو از اون ور دنیا بیای پیش من ، من کجا برم ؟:)

حسین گفت...

یکی یه جمله ای گفته بود که یهو همینجوری یادم اومد : خدا دست گیره نه مچ گیر !
وقتی نوشته بودی اون بیمارت گفته بود میشه دستت رو بگیرم ، یادم اومد !

سمان گفت...

دوست من هم تابستون برای تحصیل رفته اروپا. علاقه ای به درس خوندن نداشت اما برای رفتن از ایران حاضر بود تا پست دکتراش رو هم اون جا بخونه! اعتقادی به مذهب نداشت اما ضدمذهب هم نبود.تنها مشکلش اینجا حجاب و پوشش بود که این چند سال آخر خیلی اذیتش کرد. انگار الان از هر چیزی که مذهب منع کرده متنفره و اولین کاری که کرده خوردن گوشت خوک و مشروبه. نمی دونم بهش چی بگم... فقط دلم براش می سوزه نه برای مذهب و دینش، برای خودش

Mohammad KhoshZaban گفت...

به سمان:
من هم دلم میسوزه، برای خودشون. مذهب و دین و ... که به تنهایی معنایی ندارن. من دلم واسه سیگار نمیسوزه، واسه سلامتی نمیسوزه، واسه اون بنده خدا میسوزه.
دلم واسه کسی میسوزه که مسیر زندگیش رو خودش انتخاب نمیکنه.

Unknown گفت...

سلام محمد جان

۱- ممنون از کامنت دوستانت در پست قبلی‌

۲-گذر از بلاگ تو بالاخره من رو مقید کرد این فارسی نویس رو دانلود کنم

۳-مثل بیشتر وقت‌ها شب هست و در کافی‌ شاپ محله هستم(اونور آب ،سمت غرب شما). کلی‌ مطلب میاد به این ذهن شلوغ و وقت هم که تنگ. یکی‌ دو جمله‌ای مینویسم در هم است اما امیدوارم با پیشینه‌ای که داری مطلب رو بتونم برسونم.

۴- آقا در کامنت ۱۹ ژانویه ۲۰:۲۱ اشاره کردی به کلمه کلیدی "انتخاب" و دمیدی بر هیزم مخ ما! هر چی‌ بیشتر با این مغز آشنا میشی‌، میبینی‌ که بابا داستان خیلی‌ پیچیدست. هی ببیشتر تحقیقات رو میخونی یا مثل من دستی‌ هم بر آتش داری ، هر روز کلت بیشتر سوت میکشه. البته سوتش خوش صداست. وای که چقدر این "انتخاب" مولتی فاکتریال هست! حالا اون داستان "مانع زبانی‌" رو که یه جورایی ویتگنشتاین و بقیه هم اشاره داشتن اضافه کن ، ببین چه آشی می‌شه می‌خوای در مورد این قضیه حتا "حرف" بزنی‌ !! به هر حال تلاش در این جهت حالی‌ میده!

۵-ایشا ا. فرصت شه تو این زمینه گپ مبسوطی میزینیم

فعلا بدرود

دکتر نفیس گفت...

سلام!
این پاکت پی سی زغالی من خیلی وقت ها کامنت دونی (!) بلاگر رو باز نمی کنه..
نوار قلب فهمیدن یا نفهمیدنش دو روی سکه عشق و تنفر بهشه!
کتابی که پست قبل گذاشته بودین دانلود کردم ولی سنگینه ها ..

ناشناس گفت...

به سمان :
اون دوست شما به نظرم بدون اینکه دین . مذهب رو در اعتدال یاد بگیره همیشه در معرض واکنش به دین و مذهب قرار داشته ، یعنی اول خود مطلب رو ندیده ، بلکه واکنش به آن را دیده ، چیزی که بیش از 80 درصد نسل ما باهاش مواجهه .
متاسفانه حتی عده ای که دین رو تبلیغ می کنن ، میان برای خودشون تصمیم می گیرن چه چیز به صلاحه گفتنش و چه چیز نه ! و یا نظرات خودشون رو اصل می گیرن و بقیه رو به تقلید فرا می خونن .نتیجه همینه که تلقی از دین ما میشه این جمله در فیلم پادشاه بهشت :kingdom of heaven

their prophet says them do this but jasus says decide !
درحالیکه این فقط یک تلقیه !و واقعیت در مورد اصل دین مسیحی فعلی و اسلام فعلی رو بیان نمی کنه .

از نظر من هیچ کسی معیار برای یافتن دین نیست . بلکه خود آدم باید به حرف ها متکی باشه و مطمئنم خدا روز قیامت نمیاد بگه فلانی چرا دین رو قبول نداشتی بلکه می گه در حد خودت مثلا این قدر حرکت کردی و عالیه ! و یا کمه !
نکته آخر اینکه افرادی قابل احترام هستند که صرف نظر از عقیده خودشون روی یک راه ثابت قدم باشند تا زمانی که راه بهتری رو پیدا کنند وگرنه هیچ کسی به آدم احترام نمی گذاره .

سید طه یحیوی گفت...

خدا اینترن ها و استاجر های علاقمند مانند شما را زیاد کند و ما رزیدنت های دست تنها را از این نعمت بی نصیب نگذارد . الهی آمین

Mohammad KhoshZaban گفت...

به احسان:
سلام عزیز
انتخاب، انتخاب، و ما ادراک ما انتخاب! شما نمیدونم تخصصتون چیه، ولی واقعا اونقدر مفصله این ماجرا، که حدی نداره.
همچنان رو جمله ام ایستاده ام، هر چند موقع نوشتنش فکر میکردم به اینکه دقیق بخوای نگاه کنی، معناش چی میشه.
اساسا، وقتی مفهوم "من" عوض بشه، همه چیز عوض میشه در این زمینه، ولی همچنان در سطح مکالمات عادی، که "من" معنا داره، هنوز همون ماجراست.
من که هیچ نشونی از شما ندارم، یه نشونی بدین!

به دکتر نفیس:
رو خود تیتر پست کلیک کنین، میشه کامنت ها رو خوند! هر چند قصه پاکت پی سی ها، سر دراز داره!
اون کتابه، در صورتی براتون جذاب خواهد بود که رو این مسائل قبلا تأمل کرده باشین، یه شاخه خاص فلسفه است، تو خود مقدمه اش ویتگنشتاین میگه. ممکنه اصلا براتون جالب نباشه، کاملا بستگی به علاقه های گذشته تون داره.
اما نوار قلب! عجب چیز باحالیه این، عجب چیز باحالیه!

به ناشناس (ا.خ.؟):
درصد دادنات من رو کشته پسر!
راستی، جمله فکر کنم این بود که پیامبر اینا میگه submit، یادش بخیر، یادش واقعا بخیر. من از اون دیالوگ god does not speak to me و اون دیالوگ when you stand before God خیلی خوشم میاد. یادش بخیر

به سید طه یحیوی:
مخلصیم استاد!

ناشناس گفت...

درصد دادن های من بر این اساسه :
همه مردم منهای دبیرستان علوی ، نیکان ، احسان ، صالحین ، ...
فرض رو بر این بگذاریم که مجموعا در کشور از این جور مدارس در هر استانی 10-20 تا باشه (میانگین) سپس هر کدوم اینا فرضا بطور میانگین بین 500 تا 600 دانش آموز (7 دوره هر کدام بین 70-100 نفر)دارند .
هر دانشآموز نماینده خانواده ای 5 نفری باشه( میانگین این خانواده ها)
حساب کن ببین این جمعیت چند درصد از مثلا 12-15 میلیون نفر از (سنین بین 15 سال الی 30 سال) را تشکیل میده .

من خودم از آنجایی که در دوران تحصیلم 3 مدرسه ابتدایی مختلف و 1 راهنمایی و 2 دبیرستان مختلف رو تجربه کردم و کلی کلاس های خارج از مدرسه نظیر کلاس های درسی و موسیقی و ورزشی و... رفتم و با اطمینان می تونم بهت بگم که بجز مدرسه نیکان که 95 درصدش با مذهب روبرو بودند مدارس قبلی نهایتا 5 درصد از جمعیت زیادشون کمتر علاقه ای به مذهب نشون می دادند تا چه برسه به اینکه بخوان یادش بگیرن .
در ضمن من فرض رو بر این گذاشتم که شهرستان ها وضعیتشون از وضعیت تهران بهتر باشه .البته با شناختی که از شهرستان دارم و نوع سیاست های حکومت بهت بگم که شهرستانی ها رو ول کردند و سیاست حکومت بر اینه که اونجا مردم سرشون با چیز هایی دیگری گرم باشه .
به هر حال ارادت داریم دکی جون

سید حسن میرپور گفت...

محمد جان وبلاگت ( خصوصا این پستت ) به من نشون داد که از یه سری اعتقادات به هم نزدیکیم، علاوه بر این حرفی هم که عباس میزنه واقعا صادقه؛ خواندن خاطراتت بینهایت لذت بخشه...

تنها گفت...

نمی دونم دقیقا چه حسی تو نوشته هات هست که انقدر تاثیرگذاره.

Mohammad KhoshZaban گفت...

به ناشناس (ا.خ.):
ممنونم. مدلت خیلی خوب بود. ای کاش میشد به چنین آمارهایی، دقیق تر دسترسی داشت، ممنونم ولی، در این برهوت داده های عددی، چنین شیوه هایی، خوبه. باید یه وقتی بگذاریم شیوه های جمع آوری اطلاعات در جامعه شناسی رو بخونیم.

به سید حسن میرپور:
من چی بگم عزیز؟ لطف داری.

به تنها:
شما همون تنهایی هستین که مدتها پیش در یه وبلاگی یه بحث مشترک داشتیم؟

ناشناس گفت...

کارتون دوست داشتنی به همون اندازه رشته ای که من میخونم و ...
میدونی زمانی که در ایران بودم و توی کانون مشاوره میکردم بچه های کنکور رو یه روز که جلسه ای داشتم با بچه ها و داشتم سر کلاس صحبت میکردم که یکی در زد و من ازش خواستم بیاد تو و لی نیومد و کفت که با خانومه فلانی کار دارم که یکی از همکارامون بود و اومده بود همینطوری سر کلاس نشسته بود و گوش میداد بهش گفتم باشه اجازه بدید صداشون کنم و وقتی به همکارم گفتم یه خانوم کارت داره بیرون با ناراحتی که با چشماش به من نشون داد گفت سمیه از دستش خسته شدم ...؟
خلاصه بعد از کلاس اومدم بیرون دیدم داره بلند بلند گریه میکنه و با همکارمون حرف میزنه .. من ازش پرسیدم عزیزم چیزی شده پشت کنکوری هستید شما؟
مشکلی پیش اومده؟ بهم گفت که نه من دانشجوی ساله دوم پزشکی هستم و داوطلب همکارتون بودم پشیمونم و رشتم رو دوست ندارم و ...
میدونید من اعتقاد دارم هر کاری رو و هر رشته ای رو اگه با عشق و علاقه انجام بدی و مثلا مثل شما با همه ی توانتون بخواید بهترین باشید توش مهمه و این رشته یا شغل نیست که به ما ارزش میده تلاش ما هدف ما انگیزه ی ما است که به ما ارزش میده و شادی ورضایت درونی از کاری که داری انجام میدی مهمه.
پست قشنگی بود
مرسی
بازم بنویس با عشق و علاقه
زنده باشی

هستي و شيما گفت...

واي خييلي دنياي جالبيه پزشكي ايشالا يه روز منم مثل شما بشم به وب منم سر بزن لطفا