۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

دو روز و شب اورژانس و اولین بخیه های عمرم

- بنده خدا آمده بود، تاندون آشیلش درد میکرد، یه کم سربالایی دویده بود رو ترد میل. مهم نبود، منتها پلک راستش افتادگی داشت، مردمک هاش رو چک کردم، مردمک راستش یه مقدار بسته تر بود... دلم ریخت (+). گفتم کی اینطوری شده؟ گفت در طول پنج سال اخیر تو عکس هام متوجه شده ام که آروم آروم اینطوری شده. رفتم به رزیدنت اورژانس گفتم فکر کنم توموره، گفت مشکلش چیه؟ گفتم پادرد. گفت خب، پس ربطی نداره. بره پیش دکتر. ما اینجا اورژانسیم. راست میگفت، ولی امیدوارم دنبال کنه...

- دو تا دختره اومده بودن، یکی شون دستش رو بریده بود. تند که صحبت میکردم، برگشت گفت یه کم لطفا آروم صحبت کن. وسط صحبت از دوستش گاهی لغت می پرسید، اسپانیایی بلد نیستم، ولی لغاتش اسپانیایی میزد. موقع بخیه زدن (اولین بخیه عمرم!) پرسیدم کجایی هستین؟ معلوم شد اینکه دستش رو بریده، اسپانیاییه، اون یکی انگلیسی. گفتم پس رفیقین؟ گفت آره، یه روزه! Language exchange میکنیم. شیوه اش اینطوریه که یکی که زبان مادریش یه چیزه، میخواد یه زبان دیگه یاد بگیره، یکی که برعکسه رو پیدا میکنه، هردوشون زبانشون رو قوی میکنن. شنیده بودم این رو، ندیده بودم.
گفتش که آره، دوست من هم تو فلان جا داره پزشکی میخونه (یه دانشگاه دیگه لندن). انترنی که با من بود برگشت بابا، ما خیلی بهتریم. بچه های اینجا خیلی بهترن! مونده بودم که آخه مرد حسابی، چرا اینطوری تحقیر میکنی؟! حالا درسته که همیشه بد و بیراه میگیم بهشون، ولی حالا خیلی هم جلو ملت جو نگیردت!
با انترنه صحبت میکردیم، بنده خدا نگران شده بود، گفتم انگشتم سالم میمونه؟! خنده ام گرفت گفتم آره بابا، خیالی نیست.

- پسره 29 ساله، مست کرده بود، کوکائین زده بود، بعد دعواش شده بود با یکی، افتاده بود رو یه سری شیشه، داغون شده بود پشتش. تب داشت، داشتم رگ میگرفتم ازش، نگران میپرسید:
Am I gonna be all right?
گفتم بیشین بینیم بابا! خبری نیست که. خلاصه، عکس x-ray انداختیم ازش و معلوم شد توی زخم، شیشه است. بردیم شستشو دادیم کلی و بخیه زدیم. دوباره عکس گرفتیم، یه قطعه شیشه خیلی عمیق هنوز باقی بود. باید میموند که فرداش زیر بیهوشی در آریم. بی حسی موضعی که تزریق میکردیم، قشنگ یاد ساختار اتمی و مکانیسم تأثیرش بودم...
حالا باحالیش اینجا بود، وقتی تب داشت و داشتم رگ میگرفتم و معاینه اش میکردیم، درد داشت، ولی تحمل میکرد. یه دختره اومد پیشش، آقا چشمتون روز بد نبینه، دیگه دست بهش میزدی ناله میکرد. میخواستم به دختره بگم پاشو برو بیرون ببینم.

- سه تا دختره اومده بودن. یکی شون خیلی مست کرده بود (نفس که میکشید، من داشتم مست میشدم از الکل!) پاش سر خورده بود و دستش بریده بود. نیاز به بخیه نداشت، ولی باید مفصل شستشو میدادم و پانسمان میکردم. هیچی دیگه، خب، میسوخت! هی تحمل کرد، گفت میشه فحش بدم؟! کم آورده بودم! دوستش گفت یکی از پرستارا که اول داشت معاینه میکرد بهش تذکر داد که نباید فحش بدی! خلاصه، برای اینکه حواسش پرت شه، هر کدوم از رفقاش شروع کردن تعریف کردن که به ترتیب چه کردن اون روز از صبح. یکی شون ادبیات میخوند انگار، تزش رو در مورد پرسفونه داشت مینوشت. رفتم تو حس اساطیر یونان، فکر میکردم و داشتم ناخودآگاه لبخند میزدم از حس نوستالژی. اونی که زخمی بود، داشت میگفت که آره، ژاپنی ها لغت فحش دادن نداره زبونشون. یکی شون دید من دارم میخندم، گفت انگار ژاپنی بلدی، نه؟ گفتم نه، داشتم فکر میکردم هیچ وقت تو اساطیر قدیم، من هیچ فحشی نخونده ام، اونی که رشته اش بود، شروع کرد کلی مثال زدن از رمی ها و فحش هاشون، جالب بود.

- یه پیرزنه اومده بود، باید میرفت بخش، منتها باید قبلش رگ میگرفتیم. چند بار هی امتحان کردم، نشد، هی جابجا میکردم، صبر میکردم و باهاش صحبت میکردم. از این آدمهای آروم بود. خلاصه، دیگه رگ رو که گرفتم آخر سر، برگشت گفت
You're a (very) patient man.
موندم چی بگم.

- یه مرده اومده بود که اچ آی وی داشت و سرفه میکرد. بعدا راجع بهش مینویسم.

- زنه دستش شکسته بود، داشتیم گچ میگرفتیم، واسه تزریق بی حسی، هی با اون دستش با انگشت، به ترتیب میزد به پیشونیش، گونه و چونه اش، فکر کنم شکمش، بعد هی تکرار میکرد مهم نیست، فقط سوزنه. فکر کنم به دکتره گفت این آرامش میده! به انترنه نگاه میکردم، هر دومون داشت خنده مون میگرفت.

- یه زنه اومده بود، یه کم بنده خدا گویا مریض روانی بود. اسمش رو نمیدونستن چیه. رفتم، قشنگ یه ربع نیم ساعت طول کشید تا اسمش رو فهمیدم، چهل سالش بود. هی میگفت چشمام درد میکنه، چشماش رو باز نمیکرد. میگفت اذیتم نکنین، میخوان به من آسیب برسونن. یه چند لحظه وسطاش واقعا ترسناک بود، گفتم شبیه این فیلم ها شده، یهو چشمش رو باز میکنه، من رو گاز میزنه! خلاصه، انگار آخر سر معلوم شد یه مقدار مشکل روانی داره، منتها مست هم انگار کرده بود. دلم سوخت.

- یه دعوا شده بود، کلی زخمی اومده بودن. هیچ کدوم هیچی نمیخواستن، برین بشورین زخم رو، حله!

- ایرلندیها مشهورن به مست کردن (نه به اندازه اسکاتلندی ها) کلی شون اومده بودن لندن، واسه یه مسابقه فوتبال. مست کرده بودن، چند تاشون حالشون بد شده بود، یکی شون پاش ضربدیده بود، همه با هم اومده بودن اورژانس، میگفتن میخندیدن. دلم واسه رفقا تنگ شد. خلاصه، پسره که پاش ضربدیده بود رو معاینه که میکرد رزیدنتمون، یه دختره هم باهاش اومد اتاق معاینه، گفت آره، واسه مسابقه اومدن همه. گفتم و همه تصمیم گرفتن شبش حسابی مست شن؟ بنده خدا یه لحظه موند چی بگه، بعد خندید و گفت
Well, that's what we do

- یه جوونه اومده بود، دستش رو بریده بود وقت آشپزی. برنامه نویس و web developer بود. داشتم بخیه میزدم دستش رو، کلی صحبت کردیم، یادش بخیر، خاطرات ایام کامپیوتر رو زنده کرد کلی.

- خلاصه، حوالی بیست و چهار ساعت و خورده ای بود که بیدار بودم. یکی از انترنا میگفت به بقیه این چرا خسته نیست؟ خلاصه، پاشدم بیام خونه، صبح شنبه بود، داشتن آخر هفته مترو رو خطش رو تعمیر میکردن، دنبال ایستگاه اتوبوسی بودم که جایگزین مترو بود، یکی گفت دیرم شده واسه کار، گفتم شنبه؟ چه میکنی؟ گفت یه کار دفتری، که ای کاش نمیکردم. گفتم چرا؟ گفت آخه این ایده آلم نیست، دانشگاه رفتنم به درد شغل نخورد، دنبال کار میگشتم، این رو پیدا کردم فعلا. گفتم چی خوندی؟ گفت classic civilisation. گفتم یعنی چی میخوندین؟ یه جوابی داد، ولی دیگه قشنگ بیهوش شدم!

پ.ن. خیلی ربطی نداره، ولی این، قشنگ نیست؟ باید راجع به عشق بنویسم دیگه، نمیشه!

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

امتحان، همکلاسی ها، و دلتنگی

امتحانی بود آقا! تجربه ای!
چون تو سال های کلینیکال، نمیشه سیصد تا دانشجو بریزن بخش قلب، بعد برن بخش تنفس و ...، بنابراین از همون اول، تیکه شدیم، و در سه بیمارستان، و در بخش های مختلف، پخشیم.
اما امتحان رو از همه یه جور، و از تمام سال گرفتن. یعنی اون سوالهایی که من شاکی بودم، یه عده دیگه راحت بودن و بالعکس. کلا تجربه ی جالبی بود.
یه نکته جالب این امتحان ها هم اینه که همکلاسی هایی که مدتهاست ندیدی (یه بیمارستان دیگه بوده اند) رو میبینی، یه گپی میزنین.
بیرون سالن امتحان، تو کوچه ایستاده بودیم، همدیگه رو میدیدیم و سلام و علیک و احوالپرسی، و همه شاکی (با خنده!) از امتحان.
یه هو دلم گرفت.
دلم هوای حیاط دبیرستان رو کرد، و دیدن رفقا...
یا لیتنی کنت معکم

پانوشت: این خوندنیه. خوندن این مطالب خوبه. من این تجربه رو نداشتم، ولی برام خیلی مهم و مفیده دونستن این تجربه ها.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

چند اتفاق از دو روز از بخش اورژانس

- با رزیدنت قلب صحبت میکردم، میگه که این اتحادیه اروپا واسه شون مشکل ایجاد کرده. چون هم اروپایی ها انگلیسی میدونن، همه میتونن وارد انگلستان شن، ولی بالعکس ممکن نیست، میگفت خیلی از دوستاش سرخورده شدن.

- وقتی بالاخره دوزاریم می افته که این ECG یا همون نوار قلب خودمون قضیه اش چیه، دیگه خیلی لذت بخشه نگاه کردن به نوار قلب و تشخیص گذاشتن. هر نوار قلبی رو نگاه میکنم، به سرعت همه چی داره تو ذهنم حرکت میکنه، اصلا قابل توصیف نیست.

- یه زنه اومده بخش اورژانس، یه همراه زن آورده با خودش، یکی از سال پنجمی ها بهم میگه: ازش پرسیدم که احتمال داره حامله باشین؟ میخواین تست کنم ادرارتون رو؟ میگفت اون زن همراهش گفته بود:
If she’s pregnant, I’ll leave her.
و دوزاریمون می افته.

- یه زنه اومده اورژانس، با شانه شکسته و در رفته، داره درد میکشه، یه انترنی هست، کلی باهاش ساخت و پاخت کرده ام، میره اون دست شکسته اش رو نگه میداره، که این دستش رو من رگ بگیرم واسه تزریق مورفین، برمیگرده به زنه میگه:
You can look at me, I’m prettier than Mohammad, I’m happy to say!
خنده ام میگیره. همچنان مریضه رو نگاه میکنه بهش میگه:
Yes, I’m not ashamed to say it!
خدا خیرش بده این انترنه رو، خیلی زن خوبیه، کلی بهم میدون داده تو بخش اورژانس.
خلاصه، این انترن رفت مورفین رو بیاره، این زنه داره ناله میکنه:
Take the pain away...
تمام وجودم مشتعله. سرنگ رو آماده میکنم نصفه، باقیش رو انترنه آماده کرد، برچسب آماده میکنم و خلاصه مورفین رو که تزریق میکنه، داره تو ذهنم، تمام ساختار های مولکولی، مسیر درد در نخاع و بعدش به مغز، شیوه عملکرد مورفین و ... همه داره دور میزنه... به یه هدف، که درد از بین بره.
مادرش میاد، مادر، مادر، قابل توصیف و تشکر نیستن مادرها...
دردش یه مقدار بهتر میشه، تختش رو میبرم عکس اشعه ایکس بگیریم، بلندش میکنیم که خوب بشه عکس گرفت، داره از درد به خودش می پیچه، دسته برانکارد رو داره فشار میده، تو همون حالت ناله میگه:
Can I hold your hand? (Can you hold my hand?)
یادم نیست کدوم جمله. یک صدم ثانیه فقط طول میکشه تصمیمم، میگم:
Of course.

- یه پسره اومده، اسمش علی حسین (یا شایدم حسین علی، یادم نیست). خلاصه، مشکلش مهم نیست، ولی میگه در طول دو سال گذشته، اونقدر هر شب مشروب زیاد میخورده که دیگه رسما درد کبد گرفته (شاهکاره واقعا!) ولی شش ماه پیش دیگه تقریبا کنار گذشته، مثلا آخرین بار شب سال نو (دو هفته پیش) یه لیوان زده. حالا درد پایین قفسه سینه گرفته (مشروب و سیگار، خوب زخم معده میگیری عزیز من) دوست دخترش بهش گفته که برو دکتر، شاید جدی باشه. میخوام قفسه سینه اش رو معاینه کنم، یه گردنبند به گردنشه، بلوزش رو که در میاره، توقع چیز دیگری داشتم، ولی به گردنش لغت "الله" آویزونه.
خلاصه، آخر سر که میخوام بهش بگم چه باید بکنه، کلی درگیری وجدان دارم. بهش بگم اصلا الکل دیگه نخور تا آخر عمرت؟ یا فقط بگم الکل الان برات ضرر داره؟ وجدانم اجازه نمیده جمله اول رو بگم. فقط بهش گفتم الکل رو باید بگذاری کنار، سیگار رو هم ترک کن.
میرم یه انترن دیگه رو پیدا میکنم، بهش میگم قضیه اینه، به نظرم تابلوه که مشکل زخم معده است، میاد و نگاه میکنه و تأیید میکنه و بنده خدا میره.

- امروز دوباره این انترنه من رو دید، گفت بیا این بنده خدا با سر درد اومده، برو ببین مشکلش چیه، فکر میکنی چی ممکنه باشه؟ میگم هنوز اعصاب رو نخوندم، ولی احتمالا اینهاست دیگه، یه نگاهم میکنه میگه یعنی چی اعصاب رو نخوندی؟ یکی از سال پنجم (سال آخری ها) بهش میگه بابا، این سال سومیه، زیادی مشتاقه. بنده خدا یه کم همینطوری نگاهم کرد، گفت فکر نمیکردم اینقدر خوب باشی. گفتم ولمون کن بابا، پرونده رو بده برم ببینمش. بعد با خودم فکر میکنم، فکر میکرده من چرا درسم رو نخونده ام.

- لذتی هست، که قابل توصیف نیست، وقتی یه رزیدنت قلب نظرت رو در مورد یه نوار قلب میپرسه. اصلا قابل توصیف نیست.

- به خونه میرسم، ایمیل ها رو چک میکنم، یکی از رفقا ایمیل زده، کامنت های دوستان رو میخونم، و خوشحالم. دلتنگم، و خوشحال. در این برهوت، ارتباط با کسانی که میشه باهاشون ارتباط داشت و لذت برد، غنیمتیه، و نعمتی، که از دست و زبان که برآید... از همه تون ممنونم، و جز تشکر، کاری از دستم بر نمی آد.

- امشب، تو راه برگشت به خونه، تو مترو خوابم برد، آخر خط یکی از خواب بیدارم کرد!

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

Tractatus Logico-Philosophicus

در زندگی هر کسی، یه لحظاتی هست که چیز جدیدی یاد میگیره.
گاهی اوقات، این فقط یه مطلب خاص نیست، یه نگاه خاصه. یه نگاه جدید، که همه چیز رو رنگ تازه ای میده.
تموم کردن کتاب Tractatus Logico-Philosophicus، چند هفته پیش، همچو تجربه ای بود. چنان تکونم داد، که هنوز مست تموم شدنشم. سبکی که ویتگنشتاین نوشته بودش، به این سبک
1
1-0-1
1-0-2
1-1
و ... بود. خیلی برام جالب بود. سختی نوشتن به این سبک اینه که دیگه نمیشه پشت پاراگراف های طولانی قایم شد، باید استدلالت رو در نمای کامل خواننده بگذاری. یا درسته، یا غلط، واضحه، نمیشه کش داد، یا مغلطه کرد.
برای خوندنش، همه اش رو پرینت کردم و چسبوندم به دیوار، نشستم به خوندن. هی باید رجوع میکردم به قبل و بعدش، که تعریف ها رو درست جای خودش بنشونم و ...
خلاصه تمام شد چند هفته پیش، چند گزاره آخرش رو این پایین مینویسم، اینم عکسی که صادق ازم گرفت وقتی تموم شد.
برای فهم گزاره ها، فرض کنین که ویتگنشتاین قبل از اینها نشون داده که اساسا چه گزاره هایی رو میشه توسط زبان بیان کرد. یعنی اساسا به چه چیزهایی فکرکرد. به قول خودش، هدفش از این کتاب، این بود که مرزهای فکر کردن رو نشون بده. منتها مرز رو نمیشه نشون داد، چون اونوقت باید محدوده ای که بهش نمیشه فکر کرد رو هم روش فکر کرد، که محاله، بنابراین فقط میشه نشون داد که راجع به چه چیزهایی میشه فکر کرد و حرف زد.
وقتی ویتگنشتاین این کتاب رو نوشت، پا شد رفت مدارس ابتدایی درس بده، گفت که فلسفه تموم شد. خیلی داستان زندگی قشنگی داره این مرد، دارم میخونم داستان زندگیش رو.
بگذریم، این اون چند گزاره آخر کتاب:

6.5
When the answer cannot be put into words, neither can the question be put into words.
The riddle does not exist.
If a question can be framed at all, it is also possible to answer it.
6.51
Scepticism is not irrefutable, but obviously nonsensical, when it tries to raise doubts where no questions can be asked.
For doubt can exist only where a question exists, a question only where an answer exists, and an answer only where something can be said.
6.52
We feel that even when all possible scientific questions have been answered, the problems of life remain completely untouched. Of course there are then no questions left, and this itself is the answer.
6.521
The solution of the problem of life is seen in the vanishing of the problem.
(Is not this the reason why those who have found after a long period of doubt that the sense of life became clear to them have then been unable to say what constituted that sense?)
6.522
There are, indeed, things that cannot be put into words.
They make themselves manifest. They are what is mystical.
6.53
The correct method in philosophy would really be the following: to say nothing except what can be said, i.e. propositions of natural science—i.e. something that has nothing to do with philosophy—and then, whenever someone else wanted to say something metaphysical, to demonstrate to him that he had failed to give a meaning to certain signs in his propositions. Although it would not be satisfying to the other person—he would not have the feeling that we were teaching him philosophy—this method would be the only strictly correct one.
6.54
My propositions serve as elucidations in the following way: anyone who understands me eventually recognizes them as nonsensical, when he has used them—as steps—to climb up beyond them. (He must, so to speak, throw away the ladder after he has climbed up it.)
He must transcend these propositions, and then he will see the world aright.
7
What we cannot speak about we must pass over in silence.

کل کتاب رو هم اینجا گذاشتم به فرمت پی دی اف (Tractatus Logico-Philosophicus). منتها یه ایراد داره، اونم اینه که صفحه 8 کتاب، یه شماره هست که نوشته 2.023 در حالیکه باید نوشته باشه 2.0232
از کتاب، توصیه میکنم که حتما مقدمه ویتگنشتاین رو بخونین، مقدمه راسل خیلی خوندن نداره، مگه اینکه کتاب رو بخونین.
همین.

پانوشت: اگه فکر میکنین "میفهمین" که problem of life یعنی چی، قطعا اشتباه میکنین!

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

Desire

گذران یک عمر، اینگونه، خواستنی نیست؟

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

oscillation

یکی از سخت ترین کارهای زندگی من، تغییر مغزمه از حالت ریاضی و علوم تجربی، به حالت علوم انسانی
وقتی میخوام یه مقاله مدیریت بنویسم، چند روزی همینجوری منگم، البته خب، ایندفعه شوک اتفاقات اخیر هم بود
ولی کلا، از فضایی که باید سریع درش تصمیم گرفت و دقیق حرف زد و تلاش کرد برای حفظ و ادامه یک حیات
وارد شدن به فضایی که اساسا... قابل توضیح نیست اصلا برام... خیلی سخته
همه جنبه های زندگیم رو تحت تأثیر قرار میده. حرف زدنم با رفقا و ...
ولی خیلی راحت تر میتونم برگردم به حالت ریاضی و علوم تجربی. بالا سر مریض، جلوی استاد، ناگهان قشنگ جا می افتی!
شاید علتش محیطه، نمیدونم

همین

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

یک روز از تعطیلات در بخش زنان، اولین زایمان طبیعی و اولین جان احتمالی

ساعت دو نصفه شب بالاخره خوابیدم.
ساعت شش و نیم بلند شدم، صبر کردم وقت نماز شه، نماز، و حرکت.
پا شدم رفتم بخش زنان. با متخصص مسئولش از سال قبل آشنا شدم و کلی مرحمت دارند!
خلاصه، همه مریض ها رو ویزیت صبحشون رو بودم. یه مادره که منتظر زایمان همون روز بود، داشت کتاب Twilight میخوند! بهش گفتم ایول
یه عمل سزارین.
یه زایمان طبیعی، که آخرش کار به اورژانس کشید. اولین تجربه عمرم بود. من داشتم سکته مغزی میکردم از شدت جو اتاق.
یه سر رفتم ناهار بخورم، اومدم برم بخش کارکنان ناهار بزنم، دیدم یه پیرمرده تنها نشسته، پاشدم رفتم نشستم جلوش، بعدش زنش هم اومد، کلی خندیدیم و بسیار نشاط رفت!
دوباره در بخش، ویزیت بعدی رو کردیم.
خلاصه، خسته و مرده (از شدت خواب، داشتم بیهوش میشدم)، رفتیم با انترن و متخصص بخش یه قهوه بنوشیم که ناگهان دوباره زنگ خطر رو زدن
همون مادره که داشت Twilight میخوند بود. خلاصه بردیمش اتاق عمل و بچه به دنیا اومد، ولی جفت، ول کن معامله نبود. بالاخره تموم شد.
یادم افتاد که عجب، خوابم می اومد! خدا برکت بده به این کاتکولامین ها
یه سر پاشدم رفتم بخش اورژانس. دختری بود، با احتمال Gastroentritis. اون هم موندنی شد تو بخش. برگشتم دوباره بخش زنان.
یه زنی بود، بنگلادشی، انگلیسی بلد نبود. پره اکلمپسی داشت و نباید میرفت خونه، چون اگه تحت کنترل نبود، احتمال مرگ داشت. خلاصه، این متخصص بنده خدا داشت به مترجم میگفت که ببین، این اگه بره خطرناکه، احتمال خطر جانی هست و ... زنه میگفت نه، باید برم از خونه لباس بیارم. میگفت ببین، نه! کس دیگه نیست بیاره؟ زنه میگفت خودم باید برم. داشت دیگه متخصصه ناامید میشد از قانع کردنش (بالاخره انتخاب، مال مریضه) رفتم تو گوشش گفتم ببین، نگو خطر جانی، نمی فهمه، لغت "مرگ" رو به کار ببر. خلاصه، متخصصه گفت ببین، کسانی بوده اند که از این وضعیت، مرده اند. خلاصه، مریض راضی شد.
از مریض که جدا شدیم، انترنه و متخصصه و اون یکی متخصص میگفتن زبونشون رو بلدی؟ گفتم نه! ولی حس کردم درست منتقل نمیشه حرفت. (کلا مریض باحالی بود، میگفت اپی دورال ننمایید، ولی سزارین کنید. حسابی پرت بود)
مرکز توجه بودن، باعث میشه دست و پام رو گم کنم.
احساس خوبی بود ولی بعدش! نجات احتمالی یک جان...
بالاخره قهوه هه رو زدیم!
دیگه شب بود و پا شدم اومدم خونه.