۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

من، شیفت، اورژانس، مریض، عشق و دیگر هیچ

در بخش اورژانسم
یه دختر 28 ساله اومده بخش
شبی که شیفت داشتم
دیدمش، شرح حال گرفتم، معاینه کردم و دنبال میکنم اوضاعش رو
جالبترین نکته اش، شوهرشه. از وقتی که اومده، فکر کنم هنوز ترکش نکرده. کنار تختش رو صندلی تمام مدت نشسته
امروز که رفتم دوباره ببینم اوضاعش چطوره
به شوهره گفتم این قضیه انگار سختیش واسه تو بیشتره
شوهره گفت

What can I say? I love the girl
برق گرفت من رو!
زنه که شنید، با همون بی حالی، یه لبخندی زد، برگشت بهش گفت

The feeling is mutual
اگه مسئولیت نداشتم. همون موقع ول میکردم، میرفتم یه نمازخونه، قشنگ دو ساعت گریه میکردم.

پ.ن. به زودی در مورد عشق مینویسم.

6 comments:

مغزی کوچک گفت...

این "به زودی" که میگی یعنی دقیقا کی؟ میدونی چقدر وعده نانوشته داری؟

ا.خ. گفت...

الهی ! جانم !

ا.خ. گفت...

دکتر جان من بودم، احتمالا هر بار سر زایمان زنان وقتی شوهراشون بال بال می زنن و این ور می دون و اون ور می دون !نمازخونه بودم. بعد این صحنه رو حتما دیدی ! :مادر بچه تازه بدنیا اومده اش رو گرفته بغلش و می خنده و پدر قند داره تو دلش آب میشه ! ای خدا ...!

Mohammad KhoshZaban گفت...

به مغزی کوچک (استاد بزرگ):
دیگه شرمنده دیگه، شما تذکر بدین! حالا قول میدم این رو بنویسم.

Mohammad KhoshZaban گفت...

به ا.خ.:
چرا نمازخونه؟ اتاق عمل چرا نه؟!

شئهقئشسخعی گفت...

خیلی خوب بود . احساس و کامل منتقل کردی
عاااالللی