۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

Emotional Fundamentalism

من لغات رو طوری که دوست دارم به کار می برم.
بنیادگرایی دینی، اگه من بخوام تعریفش کنم، یعنی اینکه دین و نظام ارزشیت، برخاسته از خودت نباشه.
احمق نیستم.
می فهمم که بالاخره تحت تأثیر و برخاسته از بسیاری عوامله.
چیزی که من ازش بدم میاد، اینه که تن به تناقض در بدی. متنفر باشی از چیزی، و باز وانمود کنی، دروغ بگی که زیباست.

چیزی که بدم میاد ازش، از این منش و روش نسل خودم، نه فقط در ایران، که اینجا هم، در همکلاسی هام،
این بنیادگرایی احساسی و عاطفیه.
به زور بعضی احساسات رو زیبا دانستن. بیخود و بی جهت از یه چیزایی تعریف کردن.
یا احساس میکنی، یا احساسش نمیکنی.
وقتی احساس نمیکنی زیبایی چیزی رو، دروغ نگو، بیخود دورش نباف. بگو که زیبا نمی یابیش.
کسی که صادقه، میشه باهاش صحبت کرد، میشه نشست و حرف زد، میشه تلاش کرد برای ارتباط. کسی که دروغ میگه، برای خودش هم دروغ میگه، به خودش هم دروغ میگه، هیچ کاری نمیشه کرد، تا وقتی که این رو نشکنی.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

having contacts

حالا که بخش جراحی تموم شده، یه کم خاطره بنویسم ازش.
یه دفعه، موقعی که یکی از جراح ها میخواست به یه مَرده بگه که سرطان پیشرفته معده داره، داخل اتاق بودم (غیر از من، یه دانشجوی دختر، و یه پرستار زن هم بودن، جراح هم مرد بود) اصلا حالی که داشتم قابل وصف نیست.
وقتی جراح به مَرده نتیجه آزمایش رو گفت، و برای یه مطلبی از اتاق رفت بیرون، زنش بلند شد، رفت بغلش کرد. زنه داشت اشک میریخت، من هم گریه ام گرفت، منتها به شدت تلاش کردم کسی نفهمه. تا جراح اومد داخل اتاق، خودم رو جمع و جور کردم، اون یکی دانشجو و اون پرستار هم که بنده خدا ها به هم ریخته بودن.
خیلی حس جالبی بود. میتونستم خودم رو از وضعیت جدا نگه دارم. میتونستم خودم رو کنترل کنم که گریه ام نگیره، که کاملا خودم رو جدا از اینها نگه دارم، ولی... نمیخواستم. نمیخواستم جدا باشم از این احساسات. با خودم میگفتم خب اگه اینطوری بخوای پیش بری که عمر زیادی نخواهی داشت، بعد فکر میکردم با خودم، نتیجه؟ کدوم زندگی بهتره؟ ده سال عمر، ولی سرشار از احساس، سرشار از ناراحتی برای ناراحتی مردم، بهتر نیست؟ شاید سلیقه ایه، سلیقه من اینه. من این رو ترجیح میدم.
زنش گریه میکرد، میگفت که چقدر بچه هاش باباشون رو دوست دارن. با بغض و اشک میگفت من همیشه با خودم فکر میکردم که اگه ما یه وقت کارمون به طلاق بکشه، بچه ها صف میکشن که با باباشون برن... (و من منهدم تر میشدم)
به شوهرش گفت هنوز تموم نشده، رو به ما کرد گفت قدرت دعا رو دست کم نگیرین، به شوهرش گفت تموم نشده، من آشنا دارم...

I have contacts...
و من حالم بد بود!
شاکی بود که چرا شش ماه قبلش که حین آندوسکوپی یه زخم معده دیده شده بود، کسی پیگیری نکرده بود، شاید کار به اینجا نمی کشید، بنده خدا جراحه رو فرستاد دنبال اینکه برو ببین چرا، کی بوده که مسئول این قضیه بوده، علتی داشته که پیگیری نکردن؟ شوهرش میگفت حالا که دیگه مهم نیست، به کار ما نمیاد، زنه گفت به کار ما نمیاد، ولی ممکنه به کار یه نفر دیگه بیاد. (ته دلم کلی تشویقش کردم).
خلاصه، آقا، چی کشیدم من در طول اون مدت، بعد از اینکه بلند شدند خدا حافظی کنند، زنه رفت اون دانشجو و اون پرستاره رو (که اون موقع اونها هم تقریبا داشتن گریه میکردن) بغل کنه و من هم به خاطر فرار از عاشق شدن، از در زدم بیرون.
در طول اون هفته، و هفته بعدش، فقط خدا میدونه چه حالی داشتم.
اون روز که داغون بودم کلا.
ولی، ترجیح میدم هنوز این رو، "احساس" کردن، وقتی خیلی عمیقه، برام دوست داشتنیه...

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

از عاشورا

محرم شده. از محرم مینویسم. خیلی نکات هست. علی الحساب، این دو نکته:

1- عاشورا از نظر من، اصلا یک حرکت نظامی، یک انقلاب، یا حتی یک کودتا هم نبود. کسی که بخواهد حکومت به دست بگیرد، به جای نماینده فرستادن برای بیعت گرفتن، سوار اسب میشود با چند نفر از یاران میرود شهر را میگیرد. با خانواده بلند نمیشود برود حج، بعد مسیر کج کند. عاشورا برای من، یک حرکت مبارزه مدنی است. (بچگی هیچ وقت حرف منسوب به گاندی در مورد امام حسین(ع) رو نمی فهمیدم، الان بالاخره می فهمم)

2- فعلا، این حدیث را دو دستی بچسبید:
من رأى سلطانا جائرا مستحلا لحرام الله، ناكثا عهده مخالفا لسنة رسول الله يعمل فى عباد الله بالاثم و العدوان فلم يغير عليه بفعل و لا قول كان حقا على الله أن يدخله مدخله
هرکه حاکم ظالمی را ببیند که حرام خدا را حلال می‌کند، پیمان خدا را می‌شکند، مخالف سنت رسول خدا عمل می‌کند، و با بندگان خدا رفتار ناشایست و ظالمانه می‌کند، اما کاری یا سخنی علیه آن حاکم از او سر نزند، بر خدا حق است که او را به جایگاه همان ظالم بفرستد.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

تأملاتی در علوم سیاسی، سکولاریسم

اول بگم، برای فهم منظور من از به کار بردن لغت دین در این متن، باید حتما اون نوشته تأملاتی در علوم سیاسی، تفاوت دین و دین رو بخونید.
من وقتی یک پدیده را میخواهم تعریف کنم، یا اقلا توضیح بدهم، بگویم چه بود، یه مقدار شیوه ام با بقیه فرق میکند. به جای اینکه بگویم که تعریف این پدیده این است. حالا این پدیده فلان جا رخ داد، اگر به این فکر عمل کنیم، فلان طور میشود، شیوه ام این است که نگاه میکنم به برهه زمانی ای که اون پدیده رخ داده، نگاه میکنم ببینم اون پدیده، اون طرز فکر، اون ایده، باعث چه تغییراتی در جامعه شد، بعد تلاش میکنم اون پدیده رو از روی آثارش در جامعه تعریف کنم. یه مثال بزنم، مثلا کسی از من بپرسه که تفاوت شیعه و سنی چیه، خب، یه شیوه اینه که بگیم شیعه معتقد بود که پسرعموی پیامبر(ص) جانشین است، سنی معتقد است پیامبر(ص) جانشین تعیین نکرد. من ولی نگاهم اینطور نیست. دوستی ازم پرسید این قضیه شیعه و سنی بین مسلمان ها چیه؟ گفتم ببین، اینکه امروز چیه یه حرفه، اینکه ماجرا از کجا شروع شد، یه حرف دیگه است. کدوم رو میخوای بدونی؟ گفت از کجا شروع شد؟ گفتم اینطوری شد، که یه عده، با حمایت یه قبیله، سلاح به دست گرفتن، پس از درگذشتن پیامبر، به زور برای یکی بیعت گرفتند. عده ای بودند، که زیر بار کودتا نرفتند، چند بار، کاملا عادی، در خانه مردم رفتند، گفتند اگر حقتون رو میخواهید، فردا بیایید که نیرویمان، و تعدادمان به حدی باشد، که نتوانند با زور، ساکتمان کنند، بتوانیم حرف بزنیم. تعداد کافی نیامدند، آن عده معترض هم، از بیعت امتناع کردند و در خانه یکی نشستند. گفت خب، بعد چی شد؟ گفتم واقعا سوال داره؟ مثل هر حکومت فاشیست دیگری، به جرم "فتنه سازی"، "اغتشاش طلبی"، disobedience و ... ریختند، آتش زدند، به زور و دست بسته، بزرگشان را به دست کودتاچی بزرگ (که مثل هر رهبر فاشیست دیگری، خودش در سوزاندن حضور ندارد، فقط خیلی تصادفی(!) از نتیجه ها بهره مند میشود) زدند و مثلا به صورت صوری بیعت گرفتند. خنده اش گرفت. من هم خنده ام گرفت، گفتم خب من چی کار کنم؟ قضیه همینه! گفت خب، حالا قضیه امروز شیعه و سنی چیه؟ گفتم فعلا اون مریضه منتظرمه، بذار بعد!
چرا نگاهم این طوریه؟
چون خیلی اوقات، ظرافت هایی در یک جمله و یک تز اعتقادی هست که این ظرافت ها خودش رو در عمل نشون میده. یه چیزی که ممکنه اگه بگی "اختلاف سر جانشین"، خیلی روشن نباشه، این چه تفاوت های عمیق فکری ای داره (مثل تفاوت اصالت فرم، یا اصالت معنا)، وقتی از طریق تأثیرات محیط تعریفش کنی، میشه تفاوت فاشیسم و دموکراسی.
خب، با این نگاه، نظر من نسبت به سکولاریسم چیه؟ به نظر من شاید سکولاریسم رو بشه اینطور معرفی کرد که: "برای بحث با هم، باید طبق زبان و اصول مشترک همدیگه صحبت کنیم". به همین سادگی.
به درستی میگن سکولاریسم، یعنی جدایی نهاد دین، از نهاد سیاست. این یعنی چی؟ یعنی مذهبیون، حق ندارند وارد سیاست شن؟ نه. یعنی سیاست ما عین دیانت ما نیست؟ نه. دقیقا منظورش چیه؟ باید به تاریخ نگاه کنیم. وقتی گالیله، میاد و میگه آقا جان، شما که میگید همه چیز دور زمین میچرخه، من از توی این تلسکوپم، می بینم که یه سری چیزهای درخشان (قمر) هستن، که انگار دور مشتری میچرخن، نه دور زمین. میگن باید محاکمه ات کرد. میگه بابا، بیاین تو این تلسکوپ لامصب رو نگاه کنین! میگن نه، مگه شرعا همه چیز دور زمین نمیچرخه؟ مگه همه علما نمیگن همه چیز دور زمین میچرخه؟ یعنی میخوای بگی همه علما اشتباه میکنن؟ یعنی میخوای بگی از ارسطو هم بیشتر می فهمی؟ و ...
ببینید، درد کجاست؟ نبود زبان مشترک. مشکل چیه؟ یکی میگه من یه چیزی رو به نام محتویات این کتب قبول دارم که راسته. یکی دیگه میگه باباجان، اخوی، برادر من، نگاه کن، این کتاب هم اگه بگه که همه چیز به دور زمین میچرخه، خب، ببین، چشم داری؟ نگاه کن، نمیچرخه خب!
به نظر من، اینجا مفهوم سکولاریسم زاده میشه (نه به لحاظ زمانی، به لحاظ مفهومی). میگه چی؟ میگه نهاد دین (دین، به عنوان یه پدیده اجتماعی، یه چیزی که قبول میشه، بدون دلیل) حق داره در جامعه باشه، حق دارند مردم که به هر چیزی که میخوان معتقد باشن، اما وقتی کار به اداره جامعه رسید، دین، جایگاه ویژه نداره. چون کلیسا میگه فلان طور، فلان طور نباید بشه. باید همه حرفشون رو بزنن، و مردم انتخاب کنند. یعنی باید "عدالت عقیدتی" برقرار باشه، هیچ عقیده ای، شأن ویژه نداره اولا و بالذات. اگر بعد از اینکه همه حرفشون رو زدن، یعنی (این مثال، کاملا فرضیه) کلیسا گفت که باید یه دیوار درست کنیم که فردا که طبق محاسبات بطلمیوسی قراره یه چیزی محکم بخوره به زمین، به ما نخوره، ولی گالیله گفت که نه، با توجه به این محاسبات، که نشون میده محاسبات کلیسا غلطه، قرار نیست چیزی به زمین بخوره، بیخود پول تلف نکنید. اگر مردم بعد از شنیدن هر دو حرف، تصمیم گرفتن، که دیوار کلیسا رو بسازن، خب، "حق" مردمه، ولو از نظر ما "شایسته" نیست، ولی حق مردمه (تفاوت حق و شایستگی رو نگاه کنین). این یعنی سکولاریسم.
متأسفانه به اشتباه خیلی ها ترجمه میکنن، میگن جدایی دین از سیاست. این مسخره است. اصلا عقلا غیر ممکنه. چرا؟ چون بالاخره کسانی که به دینی معتقدند (چه با دلیل، چه بی دلیل. چه کاملا کورکورانه، مثل کلیسا، چه مستند تر، مثل گالیله) بالاخره نظام ارزشی ای رو دارند. این نظام ارزشی، چه ارثی از طرف کلیسا باشه، چه از شیوه های دیگری به دست بیاد، بالاخره یه نگاه ارزشیه، قابل حذف کردن نیست، بالاخره اینها تأثیر میگذاره در تصمیم مردم در مورد سیاست. واسه همین جدایی دین از سیاست، مسخره است. ولی جدایی نهاد دین، از نهاد سیاست، متفاوته. نهاد دین، یه عده ان، دور هم جمع میشن، و یه سری عقیده رو اعلام میکنن، حقشونه هر عقیده ای دوست دارند داشته باشند (تا وقتی مثلا دست به اسلحه نبرند برای زیرپاگذاشتن "حقوق" بقیه مردم) ولی اینکه سیاست رو کی اداره میکنه، حق همه مردمه، همه مردم باید تصمیم بگیرن. اگه همه مردم تصمیم گرفتن که بدن به اون نهاد دین، اشکالی نداره، ولی نکته اینه، علت "مشروع" بودن و "مجاز" بودن هر عمل سیاسی اون نهاد دینی، اینه که مردم "حق"ـشون رو واگذار کرده اند، نه چون اون نهاد، "شایسته" است (از نظر خودش). رو این مطلب اونقدر تأمل کنید، تا روشن شه. (روشنه که هستند خیلی که معتقدند اصلا "دین" نباید در حکومت دخالت کنه. فکر میکنم روشن کرده باشم چرا خود این آدمها، در حقیقت مخالف سکولاریسم هستن)
طبیعیه، واسه هر کسی، سیاستش، عین دیانتشه، اصلا راه گریزی نیست، هر کسی تصمیماتش در مورد سیاست، از نظام ارزشیش (که با یه سری تخفیف، میشه بهش گفت دین) بر می خیزه، اصلا این گزاره، غیر ممکنه وقوعش. اون چه که مهمه، اینه که تمایز نهاد دین، به عنوان "حق" شخصی هر کسی برای داشتن عقیده اش، و نهاد حکومت، به عنوان "حق" همه مردم، برای تعیین حکومتشون، روشن باشه.
اگر خوب تأمل کنید و تاریخ رو نگاه کنید، خواهید دید که این اصل، جا افتادنش بین مردم، عملا به سستی مردم در اجرای خیلی از حرفهایی که "بلندگوهای رسمی نهاد دین" به عنوان اصل لا یتغیر دین بیان میکنند، می انجامه. مثلا کلیسا همیشه فریاد میزنه که طلاق، حرامه، ولی عملا حتی مردم کاتولیک، دیگه رأی میدن که طلاق، مجازه (این یه نکته دیگه هم داره، اونم اینه که طلاق، جزو حقوق شخصی آدم هاست، ولی وارد بحث مرز دموکراسی و لیبرالیسم نمیشم، بماند برای بعد) یعنی عملا خود اون مردم، با توجه به آثاری که در جامعه می بینند، عملا کلیسا هر چقدر هم فریاد بزنه که همه چیز دور زمین میگرده، اگرچه خودشون رو کاتولیک میدونند، ولی دیگه رأی به کارهایی میدن که فرضشون پذیرش اینه که زمین به دور خورشید میگرده.

یک مطلب دیگه هم بگم. یکی گفت سکولاریسم اگه خوب بود، پیغمبر میگفت، علی(ع) میگفت. گفتم اولا، برای رد بحث عقلی، باید دلیل عقلی بیاری، ولی به نظر من شاید بزرگترین سکولار تاریخ، حضرت علی(ع) هستن. گفت چطور؟ گفتم دو تا مثال.
- وقتی حضرت علی(ع) و اون یهودی سر ماجرای اون زره به قاضی رفتن. قاضی نمیتونست بگه طبق اسلام، ما "میدونیم" که حضرت علی(ع) معصومه، پس حکم روشنه؟ به نظر خیلی ها میتونست! ولی حضرت علی نهی کردند از این کار. وقتی یک طرف دعوا، یکی از اصول رو قبول نداره، باید بر مبنای مشترکات قضاوت کرد. (اینجا بحث های پیچیده حقوقی هم مطرح میشه که اصلا خارج از بحث منه، بحث استقلال قوه قضایی و ...)
- وقتی حضرت علی(ع) خلیفه بودند، وقتی گفتند نماز تراویح نخوانید، و مردم ندای "وا عمراه" ـشون به آسمان رفت، حضرت فرمان دادند که بریزید بکشید این بدعت گزاران رو؟ ای کاش اقلا تاریخ اسلام رو درست بخونیم. ای کاش...

پس نتیجه اخلاقی بحث چی شد؟
آقا جان، اگه چیزی حق منه، باید از من اجازه بگیری برای تصرف در اون. اگه میخوای از من اجازه بگیری، اینکه هی بگی "فلان کس میگه"، ممکنه کافی باشه، ولی اگه کافی نبود، دیگه "حق" نداری، "شایسته" نیست که دست ببری در "حق" من.
در حقیقت، سکولاریسم، به صورت ناگزیر، نتیجه پذیرش "حق" برای مردم است. سکولاریسم، یک ایده خاص برای تصمیمات حکومتی خاصی نیست، سکولاریسم، قوانین این بازی است، اگر حکومت را حق مردم بدانیم.
و یه نکته دیگه، اگه دیدین کسی بار ارزشی به سکولاریسم میده، مثلا میگه "حکومت های سکولار بد هستند"، احتمالا مفهوم سکولاریسم رو نمیدونه! چون در حقیقت ترجمه این حرف میشه "وجدان عمومی جامعه، به بد رأی میده". این البته دیدگاهیه برای خودش، ولی باز هم مجاز نمیشه که به "حق" مردم تجاوز بشه. (ممکنه کسی به ذهنش برسه که هدف، وسیله را توجیه میکند. یه "کم" تجاوز به حق مردم کنیم و مردم رو به "زور" به "سعادت" برسونیم، خوبه! این مسئله رو، بعدا بهش خواهم پرداخت. البته نکته قابل تأمل اینه که این "تجاوز به حق مردم"، معمولا همیشه کنارش "تجاوز به مردم" رو هم داره... علتش با کمی تأمل روشن میشه. تلاش میکنم که توضیح بدم بعدا.)

همین. خلاصه شرمنده اگه یه مقدار به هم ریخته است. دیگه از کسی که شب تو بخش اورژانس پرسه میزنه، از شدت کمبود بیخوابی هم در حال مرگه، بیش از این توقع نداشته باشین، به بزرگی خودتون ببخشین.

پ.ن.1. هزار بار خواندن اینجا توصیه میشود.
پ.ن.2. طبیعیه که اگه کسی تعریف دیگری از سکولاریسم کرد، من لزوما باهاش موافق نیستم. سر لغت که دعوا نداریم، منظور من از سکولاریسم، همینه که گفتم.
پ.ن.3. اگه خیلی عصبانی هستین بعد از خوندن این متن، لطفا کمی تأمل کنید، دوباره متن رو با لینکهاش بخونید، بعد هر چی نوشتید، به روی چشم.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

تأملاتی در علوم سیاسی، تفاوت دین و دین

یک مسئله ای هست، خیلی مهمه، باید حتما در موردش بنویسم تا بتونم بحث رو پیش ببرم.
اگر اینجا رو بخونین، عمیق تر می فهمین که منظورم چیه.
مسئله، سر تعریف مسئله دینه.
یه مثال بزنم، همه ما قضیه فیثاغورث رو قبول داریم. و اصل هنر فیثاغورث از نظر ما، درک قوی اش و استدلال هاش در فضای هندسه بود. ولی کسانی که تاریخ هندسه خوندن، یا به لحاظ تاریخ فلسفه مطالعه دارند میدونند که فرقه فیثاغوریان خیلی بیش از این بودند. عقاید دیگری داشتند، رفتارهای خاصی داشتند، و حتی ترور هم گویا کرده اند (به خاطر افشای سر گنگ بودن رادیکال دو).
من اینجا میخوام بین این دو، تمایز قائل بشم. بین قضایای فیثاغورث، و رفتارهای افراد معتقد به قضایای فیثاغورث. این تمایز امید دارم که روشن باشه. یعنی کسانی که اینجا رو میخونند، فیثاغوریند، به مفهوم اول، و مخالف فیثاغوریانند، به مفهوم دوم.
عین این تمایز رو، در مورد مفهوم دین هم باید قائل شد. یک وقت دین، به عنوان یه سری مسئله فکری مطرح میشه. یک وقت هست به عنوان خصوصیات یه جامعه ای که به اون دین معتقدند، مطرح میشه. اسلام دینه، جامعه عربستان هم مسلمانه. یکی ازم پرسید مسلمانی؟ گفتم اگه منظورت از لغت اسلام، اینه که به دین بن لادن و ... (اسم نمی برم!) معتقدم، نه، مسلمان نیستم. اگه منظورت اینه که الاسلام، هو التسلیم، چرا، دوست دارم فکر کنم که مسلمانم.
قطعا ارتباطاتی هست، بین یه سری تز فکری، آثار موجود در جامعه اش. یعنی فیثاغوریان عقاید دیگری داشتند که موجب اون مطالب میشد، ولی میخوام این تمایز روشن باشه. مثلا اینکه همه پزشک های یک مملکت خیلی آدم های مغروری باشند، دلیل نمیشه که پزشکی غلطه، هر چند باید تحقیق کرد که این مغرور بودن، چه آسیبی به رشد علم پزشکی میرسونه و ...
این مسئله، باعث کلی در هم ریختگی فکری شده. یعنی مثلا یه نفر از دیدگاه جامعه شناسی "دین" رو نقد میکنه، همه داد و فریادشون میره هوا. باباجان! داره خب خصوصیاتی که می بینه که دین در جامعه میگذاره رو مشاهده میکنه، بیان میکنه، تئوری میده. چه خبره؟ اصلا نگاه این آدم به دین، یه پدیده اجتماعیه، راه ورودش به بحث اینگونه است که "این مردم به چه چیزی معتقدند، و این چه تأثیری در رفتارشون میگذاره". اصلا راه ورودش به بحث این نیست که "دین، آن گونه که آورنده دین میگفت، چگونه باید باشه". رو این مسئله اونقدر دقت کنید، که خوب جا بیفته به امید خدا.

پ.ن. تا سکولاریسم، یک یاحسین دیگر...

بعدا نوشت: فراموش کردم این رو اضافه کنم که اگه دین، به عنوان یه تز عقیدتی مطرح میشه، خب، من به دینی عقیده دارم، و ازش دفاع میکنم، ولی وقتی دین رو بن لادن تعریف کنه، یا مثلا در جامعه بهش نگاه کنیم، من خیلی ازش خوشم نمی آد. یه پدیده تقلیدی، که باعث این همه جنایت روی زمین میشه، اصلا برای من جذاب نیست.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

من، شیفت، اورژانس، مریض، عشق و دیگر هیچ

در بخش اورژانسم
یه دختر 28 ساله اومده بخش
شبی که شیفت داشتم
دیدمش، شرح حال گرفتم، معاینه کردم و دنبال میکنم اوضاعش رو
جالبترین نکته اش، شوهرشه. از وقتی که اومده، فکر کنم هنوز ترکش نکرده. کنار تختش رو صندلی تمام مدت نشسته
امروز که رفتم دوباره ببینم اوضاعش چطوره
به شوهره گفتم این قضیه انگار سختیش واسه تو بیشتره
شوهره گفت

What can I say? I love the girl
برق گرفت من رو!
زنه که شنید، با همون بی حالی، یه لبخندی زد، برگشت بهش گفت

The feeling is mutual
اگه مسئولیت نداشتم. همون موقع ول میکردم، میرفتم یه نمازخونه، قشنگ دو ساعت گریه میکردم.

پ.ن. به زودی در مورد عشق مینویسم.

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

Good Reads

این کار، توصیه میشود.

پ.ن. این هم لیست من.

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

بانوی من، نور من، استاد من

چند وقتیه که دوباره دارم به مسائل مربوط به حوزه زنان فکر میکنم، به خصوص بعد از تموم کردن اون کتابه در مورد memetics.
یکی دو هفته پیش، یه اتفاقی افتاد، که مجبور شدم درون خودم رو کلی واکاوی کنم.
خلاصه ماجرا این بود، که در یه جلسه ای، یه سخنرانی بود، در مورد حضور زنان در رشته های جراحی. متخصص های جراحی که زن بودن، صحبت میکردن که به دخترها از مشکلات راه جراحی، و اینکه چطور میشه هم خانواده داشت، هم درس خوند، هم تخصص رو گذروند و ... میگفتن، که این مرز فرضی غیر قابل عبور رو در ذهنشون بشکنن.
خلاصه، اون بنده خدایی که رفت بالا، کلی حرف زد، خیلی هاش مهم بود، مثلا اینکه چقدر مهمه که بالاخره مردها تصورشون داره عوض میشه نسبت به زندگی مشترک (شوهر خودش پروفسور ریاضی بود) و کمک در مورد بچه ها و مشکلات دوران حاملگی و .... میخواست بگه که حتی سخت ترین دوران ها هم راه داره، داشت توضیح میداد که آره، سر هر سه تا بچه اش، (فکر کنم) حدود یه سال کارش رو پاره وقت کرده و بعد دوباره یکی دو سال جلو رفته، بعد دوباره پاره وقت و ... خلاصه کلی سال این وسط مونده، ولی اینکه میشه که همزمان جلو رفت و هم از زندگی لذت برد و هم در رشته مورد علاقه پیشرفت کرد. و شاید مهمترین نکته اش این بود که به خاطر مادر شدن، یا ازدواج یا ... رشته تون رو کنار نگذارین، چون بالاخره اینها دوران شلوغش میگذره، و اونوقت دیگه نمیتونین به اون کاری که اون همه بهش علاقه داشتین بپردازین، مباد که حسرت خورید!
وقتی داشت داستان زندگیش رو تعریف میکرد، نشسته بودم و لبخند روی صورتم بود. مقایسه میکردم با مادر خودم. و شرایط زمان انقلاب، و بعدش جنگ، و بعدش کار در مناطق محروم، و ... و همینطور چند وقته داستان ها جلو چشمم رژه میرن.
که چطور میشه در اون شرایط، و اون پس زمینه و ... همیشه بهترین بود.
هیچ وقت به خودم اجازه ندادم، کسی رو تحقیر کنم، ولی اگر حضور مادرم در زندگیم، یه اثر داشته باشه، همین بوده، که همیشه بهم یادآوری میکرد، که چقدر احمقانه است بسیاری از حرفهایی که یه سری چشم بسته، یه سری محروم، یه سری آب ندیده، به سراب راضی شده میزدن.
- وقتی که میگفتن زنان تحمل سختی ندارن
- وقتی که میگفتن زنان تحمل فشار اجتماعی رو ندارن
- وقتی از دوستی میشنیدم که زن ایده آلش، زنیه که از خانه خارج نشه، دلم به حال دوستم، و به حال زن آینده اش میسوخت
- وقتی که میگفتن زنان، تعقل قوی ندارن
- وقتی که میگفتن زنان، احساسشون بر عقلشون غلبه داره
- وقتی میشنوم که یک مادر در خونه اش چه میگذره، و چطور برای خودش این همه جنایت رو توجیه میکنه، افسرده میشم
- وقتی میشنوم که یک دختر، تصورش از آینده اش، و اینکه در منتهای فکرش، به کجا میتونه برسه، تمام وجودم تیر میکشه از درد
- وقتی میشنوم از مادرم درباره مشکلات زنان، چه در تهران، چه در مناطق محروم، از ژست سکوت به خودم گرفتن متنفر میشوم
قبلا هم گفته ام، خانه دار بودن، یا در خانه نشستن محض، عیب یا ایراد نیست. اونچه که ایراده، اینه که این رو تنها توانایی یک زن، یا بالاترین هنر یک زن بدونیم. اینکه کسی انتخاب کنه که خانه دار شه، اشکالی نداره، اینکه کسی تنها انتخاب ممکن براش این باشه، اشکال داره.
و memetics بهم نشون میده، که چرا جامعه ای که سنگ های اجتماعی حضور اولیه زنان در اجتماع رو بتونه کنار بزنه، چقدر فاصله کمی داره تا حضور به شدت گسترده این نیمی از اجتماع انسان ها.
و اقتصاد بهم میگه، که چرا جامعه ای که نیمی از اون مصرف کننده باشند، یا تولید به شدت محدودی داشته باشند، چرا ناگزیر از فقره.
و مادرم، با حضورشان، همیشه برام یک چراغند، یک پارچه نور، که راه دیگری هست
که میشود بلندتر پرید
بلند تر
در جنبش سبز، بیش از همه چیز، برای من حضور زنان بود که زیبا بود
که "حق" را، با نشستن و سکوت، کسی تقدیم نمیکند

امیدوارم، امیدوار