۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

بخشی از آنچه درونم میگذرد

این پست، رو نمیدونم چرا دارم مینویسم. شاید به خاطر اینکه احیانا کس دیگری هم این تجربه رو داشته باشه.
حالتی درونی هست، که قابل توصیف نیست. تلاش میکنم، ولی مطمئن نیستم بتونم منتقلش کنم.
این حالت اولین بار، چندین سال پیش ایجاد شد در من، بعد از دیدن یک فیلم، (در مشهد مقدس)، که یه جنبه رمانتیک هم داشت فیلمش. تو حرم کمک خواستم، و مطالبی به ذهنم رسید، و خیلی خوشحال بودم، و اون حس رفت... شاید بشه گفت mind over matter. بعدا فهمیدم که اون احساس دو جنبه داشت. یک جنبه اش اون موقع حذف شد، ولی یک جنبه اش با من موند، و هر از گاهی از زیر خاکستر در میاد...
شاید چند بار دیگه این احساس سراغم اومد، منتها متوجه یه نکته ای شدم. اون هم اینکه این احساس به هیچ وجه با پیدا کردن همسر یا ... برطرف نمیشه. میتونم تصور کنم که کسی اون احساس رو داشته باشه، احساس کمبود یه همراه در زندگیش، ولی این احساس من اصلا از اون جنس نیست.
بینوایان، اون بخش آخر، که ژان والژان داره می میره؟ یادمه دبیرستان، کتاب به دست، در راه خونه، داشتم میخوندم و گریه میکردم...
خود فیلم The Lake House یادمه که تا چند مدت گیج بودم...
شاید اوج این احساس، در گذشته، با خوندن و دیدن آثار Jane Austen پارسال ایجاد شد. تا یکی دو ماه قشنگ به هم ریخت من رو، واقعا فوق العاده است جنس این احساس.
یا مثلا با فهمیدن رومئو و ژولیت. چند وقت حالم خراب بود؟ خدای من...
این فقط مال داستان های رمانتیک بین یه زن و مرد نیست، مثال زیاده. مثلا بینوایان. کتاب برزخ زمین رو کسی خونده؟ شاهکار بود اون هم...
تو فیلم Atonement، اون لحظه که آخر فیلم، پیرزنه داره خودش رو تو آینه نگاه میکنه... وای...
حالا دوباره این احساس سراغم اومده، بعد از خوندن یه رمان رمانتیک، و به اوجش رسیده، ولی اصلا ول کن معامله نیست. یعنی تا بحال اینقدر طول نکشیده بود. عملا داره مریضم میکنه!
چنین اوجی رو گاهی، فقط گاهی در مراسم مذهبی حس کرده بودم، به مدت کوتاه، و شاید فقط یک یا چند دفعه در طول دهه محرم.
از دو چیز مطمئنم، یکی اینه که این هیچ ربطی به علاقه درونی به پیدا کردن همسر و ... نداره. میتونم بپذیرم که "ممکنه" از نوع misfiring های تکاملی باشه، ولی این رو از هیچ کس دیگری نشنیده ام. توجیه فرویدی اینکه این یه جور تغییر حسه، یا چه میدونم sublimation هستش هم برام مثل روز روشنه که اینگونه نیست.
مطلب دیگری که مطمئنم، اینه که این احساس کشش، این احساس اشتیاق، این آرزو، اصلا مفعول نداره. یعنی کسی، یا حتی چیز خاصی نیست که بتونم در این فضا بگنجونمش. یه جور حس مطلقه، بدون مفعول، ... انگار یه چیزی نیست، که باید باشه، یه چیزی که خیلی خواهانشم... سرشار از این حس خواستنم، سرشار، و آروم آروم داره به زندگی عادی و درسیم صدمه میزنه. اگر درس نداشتم، حاضر بودم 24 ساعت یه گوشه بنشینم و غرق بشم در این خواستن... خیلی به هم ریزنده است. یه دفعه تلاش کردم، در راه دانشگاه و خونه، بعد از حدود یکی دو ساعت دیگه با خودم گفتم بسه، بشینم سر درس. میتونم کنار بگذارمش از مرکز توجهم، ولی تأثیرش در baseline ذهنم کاملا احساس میشه.
جالبیش اینجاست که تا حد خوبی هم میدونم چه مواد شیمیایی ایه در مغزم که این حس رو ایجاد میکنه، ولی اصلا این دانستن باعث از بین رفتن اون حس نمیشه.
گفتم ببینم کسی تابحال چنین حسی داشته؟
و آیا مثلا بعد از چند سال، یا مثلا پایان دوران تحصیل، یا مشغول شدن، یا ازدواج کردن، یا خیلی مشغول شدن، این حس از بین رفته براش؟

جالبه دونستنش برام. کسی هست؟ ولو مشابه این؟

17 comments:

ناشناس گفت...

والامن نه این کتابا رو خوندم و نه اون فیلما رو!
ولی یکجور احساس شیفتگی در خودم بوده . ولی کس خاصی مفعولش نبوده چون خودم خواستم کسی نباشه .
این احساس معمولا وقتی اصلا وقت ندارم فکر کنم براش از بین میره . مخصوصا زمانیکه صبح از ساعت 7 می زنم بیرون و شب ساعت 8 میام خونه.و در تمام این مدت اصلا نا ندارم فکر کنم .
راستش محمد جان یه جور احساس می کنم باید شیفتگیت یک مفعول داشته باشه ! مفعولش همون علتشه . باید علتش رو پیدا کنی و حلش کنی. جالبه 100 بار روزی میگی اصلا به فکره همسر نیستی ولی عمرا اینطوری باشه .

مخلص

Mohammad KhoshZaban گفت...

به ناشناس:
ممنون از حرفت.
در مورد اینکه عمرا اینطوری هست یا نه(!)، راه اثباتی ندارم. خودم میدونم.
قربانت

سيد عباس بني هاشم گفت...

حالا بذار ازدواج کنیم... شاید معلوم شد!

سعید گفت...

SATC! google it!

Farnam - گفت...

Salam ,
man chan vakhti has blogetun ro mikhunam .
Hese ghashang + mobhamie !
Delam bara kasi tang miShe ke nemidunaM kie (Ya shayad Chi!).
Ba mashGhul Shodane fek , kamranG mishe , va moghehayi ke ba Khodam khalvat mikonam , tajdid mishe.
Man rahi Peyda nakardam vase tamUm inke in hes nabashe , Ya shayadam nakhastam peyda konam , Chon dar eyne nakhoshayand budan , Lezat bakhshe.

sadra گفت...

سلام
خب میدونید این حس واقعا با هیچ چیزی برطرف نمیشه. شرمنده! اگه حتی خلا های زندگی رو به بهترین وجه پر کنین باز هم میاد سراغتون. تجربه شده . در ضمن اصلا هم قابل تحلیل نیست. فراتر از مواد شیمیایی و دورتر از دست متخصصین اعصاب و روان و روان شناسان...
نه!
فراتر و دست نیافتنی تر از این حرف هاست
بگذارید تسخیرتون کنه
باهاش زندگی کنید
بذار همه ی وجودت و تک تک سلولات صداش کنن
قدرشو بدون...همیشه این حس سراغ
آدم نمی یاد...سعی نکن فراموشش کنی.بدتر میشه.
به جای مقاومت کردن،سعی کن یه متعلق براش پیدا کنی. یه چیزی که این حس بهش تعلق پیدا کنه. یه معشوق.
حواست باشه!
اون چیزی که انتخاب می کنی باید "خاص" باشه و "دست نیافتنی".
قربانت
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی

ناشناس گفت...

ناد علیا مظهر العجاعب ...تجده عونا لک فی النوائب

سید طه یحیوی گفت...

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جداییها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
شرح درد اشتیاق
شرح درد اشتیاق
شرح درد اشتیاق
شرح درد اشتیاق

Reyhan گفت...

من با اینکه دقیق متوجه نشدم احساست چیه،ولی اون تخمینی رو که فهمیدم میتونم در موردش بگم که همسر اون خلاء ای که میگی رو کاملا برطرف نمیکنه. ولی حضورش،اگر همدیگه رو دوست داشته باشید و با هم همدل باشید، باعث میشه حتی وقتی این احساس اومد سراغت راحت تر از الان باهاش کنار بیای(هرچند شاید کنار اومدن واژه مناسبی برای احساس نباشه)

خدیجه گفت...

دکی انقد جو نده
کسی که زن نمیخواد که چپ و راست اعلام عمومی نمیکنه
من فک کنم یه جورایی نسبت به جنس مخالف حالت تدافعی داری کتابا و فیلماییم که گفتی یه جورایی قهرمانت از جنس مخالف رکب خورده

Mohammad KhoshZaban گفت...

به سيد عباس بني هاشم:
پس ما منتظر شما هستیم!

به Farnam:
فکر کنم دقیقا میدونی چی میگم. ممنونم از لطفت.

به sadra:
ممنونم از حرفهات، ولی من اصلا وجود چیزی غیر قابل تحلیل رو نمی پذیرم. یا حداقل تا بحال برخورد نکرده ام باهاش. ولی تلاش کردم حرفت رو متوجه شم.

به ناشناس:
ناد علی، فوق العاده بود. نمیدونی وقتی خوندم چه حالی شدم.

به سید طه یحیوی:
دکتر جان، آخه این نی، میدونه که جداست، و از کجا جداست! ولی قشنگ بود، خیلی قشنگ بود
شرح درد اشتیاق...

به Reyhan:
پس خدا رو شکر! هر چند در مورد خودم بعید میدونم، ولی خیلی براتون خوشحالم.

به خدیجه:
یه کم کنترل کن خودت رو اخوی! "رکب خورده" یعنی چی؟!!! مردم از خنده. ولی تو همه داستانا اینطور نبود. بینوایان مثلا، یا برزخ زمین که اصلا.
قربانت

متین جنتیان گفت...

سلام محمد !
من مدتی هست که مشتری قلمت شدم.گاها بهت مفصل فکر میکنم...و واقعا دلتنگ میشم.....
من الان که این پیام رو میذارم همین شکلی ام که توضیح دادی...معماییه واسه خودش.

ناشناس گفت...

من با اون اخویمون (خدیجه)خیلی خیلی موافقم ! آقا خیلی چاکریم .دبیرستانم عالمی داشت !حیف که دکی این ورا نیس هوبی بخریم بخوریم !:)

Mohammad KhoshZaban گفت...

به متین جنتیان:
سلام! خدای من! متین! کجایی تو پسر؟ هیچ راه تماسی باهات ندارم، ایمیل میزنی بهم؟ این وبلاگ به هیچ دردی نخوره، اقلا یه راه تماسه واسه من.

به ناشناس:
تو هوبی رو بخر، من که اومدم قول میدم بخورم. از بس گفتین هوبی، آخرش هیچ کدومتون واسم هوبی نخریدین! اقلا یکی واسه تولدم پست کن!

ناشناس گفت...

می خرم برات ! دکی جون .

خدیجه گفت...

اولا اخوی خودتی
دیوما مشکل همینه که معنی رکب خورده رو نگرفتی خودش یه فرهنگه
ناشناس جون اینور و اونور نداره.دلت با دکی باشه

Mohammad KhoshZaban گفت...

به خدیجه:
میدونم معنی رکب خوردن چیه! یا اقلا فکر میکنم میدونم!
مخلص شما و ناشناس هم هستیم!