۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

Eclipse

چندین مشکل هست:
مهمترین:
- اخبار و اوضاع کودتا، دیگه به گفتن من نیست. هر روز، خبر جدیدی است و ... باید راهی پیدا کنم برای اینکه بتونم دنبال کنم، اینجوری نمیشه، خواب واسم نمونده.
شخصی:
- چهار تا مقاله مدیریت در دست نوشتن دارم، تازه امتحان یک سال و نیم مدیریت که همزمان خوندم هم در پیشه، خیلی وضع فجیعه آقا، خیلی. بالاخره کوچکترین هزینه ایه که این کودتا به ما تحمیل کرد.
- دو شب پیش، از شدت تب می سوختم و کمی رانندگی، میدونستم به کدوم قسمت از ادراکم (تشخیص فاصله و زمان) نمیتونم اعتماد کنم، خیلی حس جالبی بود. (شروع هم نکن که به خود این چطوری اعتماد کردی که اصلا حوصله توضیحش رو ندارم!)
- تو این وضع به هم ریخته، هر روز با خودم می جنگم که به جای اوضاع اجتماعی، و مسائل درسی، خودم رو غرق در یه مجموعه داستان نکنم، خب چنین دیالوگی، آدم رو له میکنه دیگه:

The corner of my mouth turned up in a wistful half-smile. "I used to think of you that way, you know. Like the sun. My personal sun. You balanced out the clouds nicely for me."
He sighed. "The clouds I can handle. But I can't fight with an eclipse."
- Eclipse (2007)
قصه، همون قصه ایه که اینجا گفته بودم، وقتی از ایران خارج میشی، و اهل خوندن و ... هم باشی، برای اینکه از جاده خارج نشی، نیاز به مبارزه است، مبارزه ای که از درون خسته کننده است و انرژی بر... ولی، گاهی، یه جمله، یه سخنرانی، یه آیه، یه حدیث باز انرژی میده...
به قول حافظ:
دريا و کوه در ره و من خسته و ضعيف
اي خضر پي خجسته مدد کن به همتم

ایراد نگیرین، نمیخواستم از احوال شخصی بنویسم، تا وقتی موضوعی به مهمی کودتا هست، ولی چه کنم؟ بالاخره اینجا جای خاطراته دیگه، بازم حافظ میگه:
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روي تو کردم جوان شدم

2 comments:

hr گفت...

جالب بود و لذت بخش.
میخواستم در مورد یادآوری و به یادماندن آدمی، حالات خوب را؛ چیزی بگم که احساس کردم شاید بهتر باشه بیشتر روش فکر کنم و در مجال دیگه ای ایشالا در موردش ببحثیم(مسخره نکن این جمله بندی های منو که خودت هم گرفتار میشی اگه به سن و سال ما برسی!!!)
راستی تا یادم نرفته بهت بگم: از تو هم دارم یه چیزهایی یاد میگیرم محمد. جدی میگم.
موفق و موید باشی ان شاء الله

میلاد گفت...

آقا جان به مدیریتت بچسب .

حرف دیگر : فیس بوک و تویتر عاملان اصلی جنایت ...خداییش هم راست می گن . گناه گالیله هم این بود که می فهمید و میدانست . گناه همه این است که می دانند . ااهههههههههههههه...چرا این قدر می دانیم . کاش نمی دانستیم ! آن وقت چقدر راحت بودیم نه ؟ لول

حرف دیگر : به خودت مسلط باش . من هم در حین این امتحانات با مغز درد می خوابم و می خوانم و می رم امتحان و کلی حال می کنم ...باورت نمیشه 3تا امتحان دادیم تا الآن و امتحانات رو وقتی می نوشتم انگار خودم نبودم . یک جسد بود که تند می نوشت و یکی دیگه بی هوش بود...ولی آخر سر دیدم چقدر قشنگ نوشتم که خودمم هم فکرشو نمی کردم ...

حرف آخر: این کودتا من رو روانی کرده...تیک عصبی پیدا کردم. آدم ها کی می فهمند روانی شده اند ؟اصلا می فهمند؟