۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

برگردیم ایران یا نه؟ مسئله این است

خب، خیلی هایی که خارج از کشورن، به این مسئله فکر میکنن، خیلی هایی که هنوز ایرانن، فکر میکنن که اگه برن، برمیگردن یا نه. همه هم مفصل دلایل خودشون رو دارن. چیزی که من میخوام بگم، در ارتباط با این حرف خاصه که ما نسبت به کشورمون وظیفه داریم. وظیفه داریم که بعد از درس خوندن، برگردیم و بسازیم کشورمون رو و ...
این به نظر من، شدیدا مشابه یه موضوع دیگه است. بسیارن موضوعاتی که حیاتی هستن تا حدودی، و ما با اطرافیانمون در موردش اختلاف نظر داریم. مثلا چه میدونم، یه موضوع سیاسی، یا یه موضوع اعتقادی، یا یه موضوع اجتماعی یا ...
حالا سوال من اینجاست: آیا معتقدین که باید در این موارد هرچقدر هم زحمت و اعصاب خرد کردن و ... داره، باید حتما واسه طرف وقت بگذارین و توضیح بدین براش؟
از سه حالت خارج نیست:
1- همیشه بله (باید وقت گذاشت)
2- همیشه نه
3- گاهی بله، گاهی نه (با نسبت متفاوت در مورد هر کسی و بسته به موقعیت).
من خودم شدیدا مایلم به جواب اول، اغلب دوستانی هم که دارم به جواب سوم معتقدن، با گرایش به سمت جواب دوم. حالا مسئله چی میشه؟
خودتون رو بگذارین جای یه دانشجویی که خارج از کشور تحصیل کرده، شده یه آدمی که بهش احترام میگذارن (نه کاملا، بالاخره غریبه است اونجا، ولی تو رشته اش محترمه)، تو رشته خودش تحقیق و کار میخواد بکنه، میخواد هم آروم زندگی خودش رو بکنه. حالا این بنده خدا میاد ایران. بعد مثلا با یه چیزی مثل این مواجه میشه، خب، طبیعیه که موقعیت این بنده خدا، دقیقا مشابه اون مسئله بالاست، منتها قسمت زحمت و خرد شدن اعصاب خیلی خیلی بالاست. یه چیزایی که به نظرت بدیهیه رو باید به هر کی از راه میرسه توضیح بدی. هر کی از راه میرسه راجع به خودت یا کارهات قضاوت اخلاقی میکنه. هزار جور برچسب آماده است که بچسبه بهت. خب، این بنده خدا، اگه از تیپ رفقای من باشه، من اصلا بهش ایراد نمیتونم بگیرم که ول کنه و دیگه پاشم ایران نگذاره.
دقت کنین، من معتقدم باید موند و خون دل خورد و تلاش کرد، منتها این یه مسئله خیلی جدیه، اصلا هم راحت نیست. هزار بار گاهی به خودم میگم ول کن دیگه اینا رو، ولی باز... حرف من اینه که اگه به کسی که در یه مسئله ای بحث نمیکنه و ول میکنه میره، ایرادی بهش نمیگیرین، اینقدر هی نگین این کسایی که دیگه برنمیگردن ایران فلان و بهمان هستن، اون بنده خدا ها هم از همین جنسن، رفتارشون هم از همون جنسه منتها موردش فرق میکنه. اصلا خیانتکار و نمیدونم خائن به وطن و غربزده و مزدور و ... نیستن. دقیقا مثل تمام افراد جامعه خودمونن، که معتقدن ول کن این احمق رو.
واقعا فرقی ندارن، و قصه، همون قصه است، صورتش متفاوته، ولی اصل قضیه همونه.
اگه به دوستانم ایراد نمیگیرم (و نمیگیرین) به این بنده خدا ها هم نمیتونم ایراد بگیرم (نمیتونین ایراد بگیرین).
همونطور که اینا میگن ول کن، اون بنده خدا ها هم میگن ول کن. ملتی که اینطوریه، من چرا زور بزنم واسش؟ حقش همینه. ما رفتیم... همیشه هم ممکنه دلشون بسوزه واسه وطنشون و میسوزه، ولی یا حوصله ندارن، یا لایق نمیدونن که برگردن و پدرشون در آد.

خلاصه این مسئله به نظرم مهمه و قابل توجه.

پانوشت 1: با گذشت زمان، هی این غریبه بودن خارجی ها کمرنگ تر میشه. با آسون شدن مسافرت و مهاجرت تو دنیا، دیگه خط های نژادی به پررنگی قدیم نیستن.
پانوشت 2: این احساس من، انگار خیلی هم بی راه نبود. اینجا رو بخونین.

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

نوروز

میخواستم یه چیزی در مورد نوروز بنویسم، این وحدت وجود انرژیم رو زیادی گرفت.
شاید بس باشه برای قشنگی نوروز (به جای اصرار های نژادپرستانه) که نوروز:
- آغاز منطقی گردش زمینه در نیمکره شمالی.
- و آغاز بهار طبیعته در نیمکره شمالی.
- و برای ما زیباست.
و از حدیثی که یکی از دوستان داد از امام صادق(ع)
- روز نوروز، روزى است كه خداوند از بندگانش ميثاق گرفت تا او را عبادت كرده و به وى شرك نورزند و به پيامبران و ائمه هدي ايمان بياورند.
- روزى است كه ابراهيم (ع) بت هاى قومش را شكست.
- روزى است كه رسول خدا (ص) ، امام على(ع) را بر دوش گرفت تا بت هاى قريش را در مسجدالحرام در هم شكند.
- روز نوروز، روزى است كه امام على(ع) بر خوارج غلبه يافت.
- روزى است كه قائم ما از اهل بيت (عج) قيام خواهد كرد و خداوند او را بر دجال پيروز خواهد نمود.
- هيچ نوروزى نخواهد آمد، جز آنكه ما انتظار فرج در آن داريم.

امروز، روز بت شکنیه. روز آغازه. از بت های جاهلیت، تا بت های نژاد گرایی، تا بت های تحجر دینی.
بر همه تون مبارک

پانوشت: پیام اوباما به ایران هم جالبه شنیدنش. با زیر نویس فارسی و ... میتونین تو اینجا تو سایت کاخ سفید ببینین. جالبه که کاخ سفید هم از یوتیوب استفاده میکنه، باحال نیست؟!

وحدت وجود یا مکانیسم معکوس مغز و شمه ای از عملکردش

خب، میخوام وحدت وجود رو رد کنم به امید خدا. با توضیحاتی در زمینه حلاج و ابن عربی و توضیح شمه ای از کارکرد مغز انسان منتها این مستلزم اینه که خوب دقت بشه به مطالبی که میگم.

قضیه مُثُل افلاطون یادتونه؟
خیلی مختصر میگم، افلاطون میگه من یه چیزی میدونم، به نام اسب. منتها این نمونه های اسب که می بینم، همه با هم تفاوت دارن، ولی من به همه میگم اسب. پس یه عالمی هست، به اسم عالم مثل، که مثل اسب، مثل گربه، مثل خرس و ... همه اونجاست، اینا نمونه هایی هستن که همه اینجا از اونا شکل میگیرن. (البته قصه اینجا تموم نمیشه ها، کلی دنباله داره!)
یه مثال دیگه هم بزنم.
مثلا بعضی میگن آقا، هیچ چیز دنیای واقعی قابل تعریف نیست. میگی یعنی چی؟ میگن لیوان رو تعریف کن. میگی خب، یه استوانه شیشه ای، که یه تهش بسته است، به ارتفاع ده تا بیست سانت. آنا گیر میدن که یعنی اگه بیست سانت و یک دهم باشه نمیشه؟ میگی چرا، و بعد خوشحال میشن که تو رو متوجه کردن که لیوان قابل تعریف نیست، و خیلی هم احساس افتخار میکنن!

هر بچه شاسکولی رو این رو نشونش بدی، یه احساس بدی میکنه. میگه میدونم یه جای این ایراد داره، ولی نمیدونم کجاش. خب، من میخوام نشون بدم کجاش. یعنی در حقیقت آسیب شناسی کنم این مدل تفکر رو.
این مدل تفکر، حواسش انگار نیست، که آقا، خود تو هم نمیدونی لیوان، یا اسب، چیه. اگه بنشونیمت، یه لیوان رو هی ارتفاعش رو دراز کنیم، و بگیم هر وقت دیگه لیوان نیست بگو، احتمالا تا سی سانت، خیالش راحته، یه متر هم دیگه میگه این لیوان نیست، ولی دقیق نمیتونه مرز بگذاره. نکته اینه "مرزی وجود نداره". چرا؟ چون مفهوم لیوان، ساخته ذهن ماست. یعنی چی؟
مغز ما شدیدا توانایی تشخیص الگو (Pattern Recognition) داره، و هوش بیشتر، یعنی توانایی بیشتر در تشخیص الگو و بر اساسش پیش بینی. برین پیش بچه های هوش مصنوعی، بهتون بگن چقدر دارن بیچاره میشن که برنامه ای بنویسن که تصویر تشخیص بده، یا صدا رو تشخیص بده، یا به متن تبدیل کنه، یا متن رو مفاهیمش رو تشخیص بده. این کاریه که مغز ما در طول تاریخ تکامل، شدیدا بهینه شده واسش. ما صورت گاو ها رو لزوما نمیتونیم تشخیص بدیم، ولی صورت آدما رو خیلی راحت میتونیم تشخیص بدیم. و بیماری هایی هست، که در مغز، یه قسمت تشخیص الگوش از کار می افته و مثلا طرف دیگه نمیتونه صورت ها رو تشخیص بده، ولی در چیزای دیگه مشکل نداره. یا برعکس طرف میتونه صورت ها رو تشخیص بده، ولی اشیا رو نه. مثلا نمیتونه تشخیص بده این عکسی که جلوشه، دوچرخه است، یا نوار ضبط صوت. خطوط رو میبینه ولی الگو رو نمیتونه تشخیص بده.
اشتباه افلاطون و بقیه این مدل استدلالی اینه که فکر میکنن یه مرزی هست، منتها این مرز اینجا نیست. این اشتباهه. اساسا مرزی وجود نداره برادر من. تو الگو تشخیص دادی، همین و بس، این الگو اصالت خارجی نداره. و اگه در حین این آزمایش، تو لیوان چهل سانتی رو هم رضایت میدادی که لیوانه، یه ماه دیگه بهت نشون بدن، بگن از این لیوان آب بخور، میگی برو بابا، این که لیوان نیست. صددرصد این تشخیص، وابسته است به توانایی الگو پیدا کردن مغزت.
از طرف دیگه تعریف یه چیزایی ممکنه، چیزایی که پله ای نیستن. مثل مفاهیم ذهنی مثل دایره و مثلث، یا چیزهای واقعی که پله ای هستن، مثل اتم طلا، یا اتم هلیم، تعداد صحیحی پروتون داره.

یه مثال دیگه هم واسه این اصالت های الکی میشه زد. رنگ.

خب، حالا وحدت وجودی ها چی میگن؟ راستش، من مفصل نخوندم (نخواستم وقتم رو تلف کنم) ولی حدودا یه چیزی تو این مایه هاست (مطمئنا یه عده ای هستن که این رو میخونن، و میگن نه، این نیست! هیچ خری اینو نمیگه، و دقیقا یکی از عللی که توضیح خواهم داد این وحدت وجود باقی می مونه، این راز گونه بودن و توضیح روشن ندادنشه، مثل مسئله تثلیث در مسیحیت):
گل هست، خرس هست، توپ هست. این ها همه هم هستن (وجود) و هم یه چیزی اضافه بر بودن دارن یعنی گل بودن، خرس بودن، توپ بودن (ماهیت). خب، این ماهیت در همه متفاوته، ولی وجود در همه یکسانه. (و با یه سری کش دادن مفصل) یعنی وحدت وجود.
خب، من برای اینکه این رد کنم، کافیه نشون بدم که آقا، این تمایز وجود و ماهیت، تخیلیه، مثل تعریف لیوان و اسب می مونه، اونقدر تکرار کردین که خودتون هم باورتون شده. براش یه مثال نشون میدم.
میگم ماهیت یعنی مثل چی؟ میگن مثلا "رنگ" که "عرضی" اینه. (عرضی یعنی اینکه مرتبط به ذاتش نیست، میتونه بهش عارض شه. یعنی مثلا شیر شکمش ذاتیشه شیر بی شکم نمیشه، ولی گل رنگش عرضیه گل میتونه هر رنگی باشه). خب من نشون میدم این چیزی که هزار ساله شما عرضی گل فرض میکنین (رنگ) در واقع غیر قابل انفصاله ازش. اگه کمی فیزیک خونده باشین، میدونین که که رنگ، در حقیقت اون طول موج خاصیه که از جسم برمیگرده، و دقیقا مرتبطه با ساختار اون جسم. یعنی اینطوری نیست که گل، هر رنگی میتونه باشه. گل هر رنگدانه ای داشته باشه، همون رنگ رو داره با توجه به ساختار اتمی رنگدانه اش. گل هم که یه مفهوم ذهنیه که تو تو ذهنت ساختی، گاهی این روش قرار میگیره، گاهی اون، با توجه به ساختار ژنتیکش.
همین طور، میشه گفت که همه این چیزایی که باهاش مثال عرضی بودن میزنن رو میشه زیرآبشو زد. منتها حواستون باشه، گاهی ممکنه مثال احساسی بزنن، مثلا بگن تو گاهی غمگینی، گاهی خوشحال. اولا باید گفت تو مغز رو نمیشناسی، احساسات رو هم نمیدونی چیه، پس علی الحساب ساکت! اما مشکلی نیست، من هم چون الگوی آدم رو در ذهنم دارم، حرفت رو میفهمم و قبول دارم، منتها هیچ وقت اصالت خارجی نمیدم به این حرف. یه چیز تخیلیه که هر دو فرض میکنیم، که راحت باشیم. مثل هر غول و پری ای که در طول تاریخ ملت تخیل کردن.

یه نکته دیگه هم وقتیه که بحث مثلا "واجب الوجود" رو میکنن. محکم بزنین تو ساق پای "واجب" که یعنی چی؟ واجب، یه فرض انسانیه و ساخته ذهن ما برای توجیه محیط اطرافش. اینکه بیای بگی که مثلا فلان چیز باید باشه، یعنی چی؟ یعنی چی "باید"؟ اگه باید منطقیه، مثل تو ریاضی، یه چیزه، ولی اینکه این باید باشه، معنی نداره. و اصلا حالا میگی "وجود"، این هم یه مفهومیه که به استقرا از محیط اطراف گرفتیم، حالا تو میخوای بگی وجود بدون زمان، دیگه "وجود" نیست. من اصلا نمیشناسمش.

خلاصه اینکه، قصه، قصه ایه که یکی نوشته بود، من هم عینا کپی میکنم از اینجا:
کارتون و کارتن
مادر بزرگی داشتم که اگه زنده بود الان تقربین صدو بیست سالی داشت. یکی از موضوعات لاینحل زندگی‌اش درک چگونگی ساخت کارتون(انیمیشن) بود. یعنی از وقتی من به خاطر دارم و اولین تصویرهای مربوط به این مادر بزرگ در ذهنم ثبت شده. مانع بزرگ این بود که سعی می‌کرد بین دو مفهوم کارتون(انیمیشن) و کارتن(مقوایی) ارتباط برقرار کنه. فکر می‌کرد کارتن مقوایی نقش بنیادینی در ساختن کارتون انیمیشن داره و همین نمی‌گذاشت که چطور ساخته شدنش را بفهمه(حالا کار به بقیه موانع نداریم). موقع تماشای کارتون هیچ وقت لذت نمی‌برد. غرق در تفکر برای کشف چگونگی ساختش بود. هر وقت که با کسی آشنا می‌شد، مدتی که از دوستی و آشنایی می‌گذشت سوال مهمش را می‌پرسید. اما توضیح هیچ کس او را راضی نمی‌کرد. چون تمام مدت شنیدن جواب تصویر ذهنی ارتباط کارتن و کارتون را با سرسختی پس کله اش نگه داشته بود. بعد از تمام شدن جواب هم می‌پرسید پس این وسط کارتن چه کاره بود توی این جوابی که دادی؟ طرف هم نمی‌فهمید که کارتن چیه؟ اصلن کارتن چی کار باید بکنه توی ساخت انیمیشن؟... خوب یادمه یک بنده خدایی مشکل را فهمید. چطوری نمیدانم. شاید چون خودش پدر و مادری هم سن مادر بزرگه داشت. توضیح داد که شباهت این نامگذاری همین‌جوری بوده و کارتن هیج نقشی در ساخت کارتون نداره. همین‌جور که توضیح میداد مادر بزرگه روش را برگرداند و بی توجه به اون و حرف‌هاش تسبیح‌اش را برداشت و بقیه ذکرش را گفت. انگار که طرف صلاحیت لازم را برای جواب دادن نداشته باشه.

خیلی جالب نیست؟ واقعا چطوری میشه مشکل رو واسه این بنده خدا حل کرد؟ من دقیقا همین مشکل رو با رفقای وحدت وجودی و تثلیثی دارم. تنها راهش که به ذهنم میرسه، اینه که از اینا هزار تا مثال بزنیم، تا روشن شه که بازی با کلمات رو باید بی خیال شه. شاید هم علت شباهت و انتخاب کارتون رو براش توضیح بدیم، بهتر شه.

اصلا حوصله بحثش رو فعلا اینجا ندارم. هر کسی میخواد، خودش بره بخونه که چقدر نقش "زبان" و "لغات" تو شیوه فکری ما مؤثره. اینکه چطور خیلی راحت بعضی استدلال ها رو چون خوب میشه بیان کرد، در حالیکه غلط هستن، گول منطقی بودنشون رو میخوریم، و چقدر فلاسفه دغدغه این مسئله رو دارن.
یه مثال خیلی مشهورش، که اصلا حوصله ندارم توضیح بدم چرا غلطه، برهان وجودیه یا همون Ontological Argument:
خدا از همه چیز برتر است. وجود داشتن برتر از وجود نداشتن است. پس خدا وجود دارد.
اینو به یکی بگین که خیلی تو باغ نیست، حال میکنه، ایمان میاره در جا! فلاسفه مدتها طول میکشه تا دقیق نشون بدن این چرا ایراد داره، منتها من کافیه فقط توجه بدم که چقدر جالب اینجا بازی با لغات، نقش اثبات رو پیاده میکنه.

یه مثال دیگه اش که میخوام توضیح بدم، ماجرای اون تیره و هدف:
اگه یه تیر بخواد به هدف بخوره، اول باید نصف کنه مسیر رو، بعد باقیمونده رو نصف کنه، بعد باقیمونده رو نصف کنه، پس هیچ وقت تیر به هدف نمیرسه.
این خیلی ها رو به لحاظ اثباتی متقاعد یا حیران میکنه، ولی هیچ کس بهش عمل نمیکنه و وای نمی ایسته جلوی تفنگ یا تیرکمان!
یادش بخیر چقدر بچه بودم رو این فکر کردم تا بالاخره حل شد. اون خیلی بچگی ها، میگفتم با خودم خب، خود اون نصف کردن اول هم همینطوریه، و همینطور نصف نصف اول هم همینطور و ... پس اصلا از جاش تکون نمیخوره. و چون این دیگه خیلی تابلو میشد، خوشحال میشدم که ردش کردم!
بعدا که فیزیک خوندم، متوجه مغلطه عظیمش شدم. دقت کنین، باید گیر خط به خط داد: فرض کنیم سرعتش ثابته، پس نصف فاصله رو مثلا در یه ثانیه میره، بعد نصف بعدی رو در نیم ثانیه، و نصف بعدی رو در ربع ثانیه و ... پس تا ابد (همین جا محکم میخوره تو ساق استدلال) حق نداری بگی تا ابد، باید بگی تا نرسیده به دو ثانیه! می بینین، غلط بودن و مغلطه بودن این قضیه خیلی جالب روشن شد.
بسیارن مسائل از این دست که بچه های ریاضی وقتی حد رو میخونن باهاش دست و پنجه نرم میکنن

برداشت من از مسئله وحدت وجود هم همینه. شاید یه موقعی غلط بودن تمایز "وجود" و "ماهیت" رو نمیتونستیم نشون بدیم، ولی الان میتونیم.
دوست عزیزی دارم (که ازش فیلسوف تر تو اطرافیانم نمیشناسم) که اینجا رو بخونه، (که احتمالا نمیخونه!) قطعا میگه ساده اندیشی کردی. بله، من ساده می بینم. من مشکلم با این مسیحی ها هم همینه، که وقتی بحث تثلیث میشه میگن قضیه خیلی راز گونه و پیچیده و ... است. اینا به هیچ دردی نمیخوره. اگه حرفی قابل بیانه، باید بشه روشن و صریح روش بحث کرد. ریچارد داوکینز این رو نقل میکنه تو کتابش از جفرسون (عجب آدم توپی بوده این آدم):

Thomas Jefferson, as so often, got it right when he said, 'Ridicule is the only weapon which can be used against unintelligible propositions. Ideas must be distinct before reason can act upon them; and no man ever had a distinct idea of the trinity. It is the mere Abracadabra of the mountebanks calling themselves the priests of Jesus.'
قصه اینه.

یا مثلا آقای حسن زاده آملی هم در شرح محی الدین بن عربی (ممد الهمم در شرح فصوص الحکم ص 514) میگه:
موسى بواقع و نفس الامر و به امر توحيد اعلم از هارون بود. چه اينكه مى‏دانست اصحاب عجل چه كسى را پرستش مى‏كردند. زيرا او عالم بود كه خداوند حكم فرموده كه جز او پرستش نشود و آنچه را حكم فرمود غير آن نخواهد شد پس جميع عبادتها عبادت حق تعالى است و لكن «اى بسا كس را كه صورت راه زد» بنا بر اين عتاب موسى برادرش هارون را از اين جهت بود كه هارون انكار عبادت عجل مى‏نمود و قلب او چون موسى اتساع نداشت. چه اينكه عارف حق را در هر چيز مى‏بيند بلكه او را عين هر چيز مى‏بيند (غرض شيخ در اين گونه مسائل در فصوص و فتوحات و ديگر زُبر و رسائل‏اش بيان اسرار ولايت و باطن است براى كسانى كه اهل سرّند. هر چند به حسب نبوت تشريع مقرّ است كه بايد توده مردم را از عبادت اصنام بازداشت. چنانكه انبياء عبادت اصنام را انكار مى‏فرمودند.)

کسی نگه این ها جزو اسراره، یا چه میدونم فهمش سخته. آقا خیلی روشنه که موسی(ع) از پرستش گوساله عصبانی بود، نه از اینکه چراهارون(ع) مخالفت کرده با پرستش گوساله. (شاهدش هم مجازات اون پرستندگان بود) ببین این توهمات و توجیهات تا کجا میتونه پیش بره، که برای توجیه یه متن چرت، آدمای بزرگ ما هم توجیه میکنن، تا دلت بخواد. و صد البته، میشه گفت ببین، اینها نکات خیلی ظریفیه که من نمیفهمم. خب، جواب من به این آدمها اینه که اگه یکی اومد همین رو گفت در مورد غدیر، چی میخوان بگن؟ بگه نکته ظریف این بود که پیامبر(ص) میخواست بگه علی(ع) امام نیست. جوش نمی آرن؟ نمیگن متن رو ببین؟ شعور داشته باش؟ در مورد تحلیل های اجتماعی فعلی چطور؟ هرگز. فقط در مورد یه چیز دور، که میشه اسطوره پردازیش کرد و به گند کشیدش، این حرفها رو میزنن. بزرگ شین بابا، بزرگ شین.
چیزی که من رو بیش از همه میسوزونه، تأثیر اجتماعی این خزعبلاته. چه در مسیحیت، چه در اسلام. میدونین چقدر آدم کشته شدن، سر این خزعبلات؟ نژاد پرستی های عمر یادتونه؟ اونوقت بخونین که "از محي الدين نقل شده که گفت در معراج خود ديدم كه مرتبه علی پست تر بود از مرتبه أبي بكر و عثمان و عمر". اصلا مذهبی نیست بحثم. به هر خری که ذره ای انسانیت توشه، و اصلا بی خداست،تاریخ صدر اسلام رو بده، اونوقت بگو بعضی علمای اسلام میگن اون سه تا، بهتر از چهارمی بودن. ببین نمیگه خاک بر سر علمای اسلامتون؟

اما یه مسئله ای دوستان رو همیشه از اینکه بزنن زیر این خزعبلات دور نگه میداره، اونم اینه که چطور این همه بزرگان این رو گفتن.
من دو تا راه حل دارم. یکی اینه که این همه بزرگان ستاره ها رو ازلی و ثابت فکر میکردن، یا زمین رو مرکز جهان، خب که چی؟ اونا در موقعیت خودشون، خیلی خوب بودن، احترامشون هم محفوظ، ولی این دلیل نمیشه که هر چی گفتن همیشه با خودمون بکشیم. نیوتن در مورد نور اشتباه میکرد، داروین در مورد تکامل صادق بود، ولی چون ژنتیک نمیدونست، فکر میکرد صفات اکتسابی هم ارثین، خب، اشتباه میکردن. چرا اینقدر سختمونه که حدس ها و توهمات بزرگانمون رو از دین جدا کنیم؟
راه حل دوم، بیشتر توضیح این مسئله است که چطور این ها رشد میکنن.
خب عزیز من، تو محیطی که عقل، اجازه رشد نداره، ائمه معصوم تو حصرن، مردم سراغ هر کسی که ادعای عقل میکنه، میرن و نتیجه اش توجیه حکومت میشه، خب، طبیعیه، مردم پی اون کسی رو میگیرن، که حرفهای باحال میزنه (از تیپ همون تیر و هدف، به لحاظ منطقی غلط، ولی خیلی باحال). معلومه که حلاج جذابه. معلومه که در محیطی که مغول همه رو تار و مار کرده، ابن عربی باحاله. یه ساعت بشین، همچین با هیچی شارژت میکنن که بری بیرون حالش رو ببری. معلومه که این رسوخ میکنه. این در اون برهه رسوخ کرد، ولی بعدش میشه بند.
هدف و ایده آل ما هم همینه: لیستنقذ عبادک من الجهالة و حیرة الضلالة
ما هدفمون توجیه ما قال القدما(!) نیست.
و اگه همه اینا به زبان رازه و ... میشه دست برداریم؟ همه رک و پوست کنده حرف بزنیم؟
لزوما حلاج و ابن عربی و ... قصد فریب مردم رونداشتن. اصلا من کی ام که بخوام از نیات درونی ملت بگم؟ شاید صادقانه، مثل بقیه مردم که گول بعضی استدلال ها رو میخوردن، یه تجربه داشتن، تلاش کردن به زبونش بیارن، شده این آشی که این جوری به هم ریخته است. در مورد این مسئله بعدا اگه حوصله کردم مینویسم، که بسیاری از دعوا های لفظی، دعوا سر اینه که یه تجربه ای داریم، به زبونش میاریم، ولی این جامع و مانع نیست، بعد به جای تأکید رو تجربه، تأکیدمون میاد رو جملات. اونوقت نتیجه میشه این بدبختی. در مورد این تجربیات معنوی که بیانش معمولا میشه "یکی بودن با جهان" که فقط هم مال حلاج نیست، تو عرفان شرق هم مفصله، در مورد این توضیح میدم اگه خدا بخواد. ما خیلی تجربیات داریم که میشه اشتباه برداشت بشه، شاید بهترین جمله ای که در این زمینه خوندم، جمله ویتگنشتاینه، بازم داوکینز نقلش کرده:

'Tell me,' the great twentieth-century philosopher Ludwig Wittgenstein once asked a friend, 'why do people always say it was natural for man to assume that the sun went round the Earth rather than that the Earth was rotating?' His friend replied, 'Well, obviously because it just looks as though the Sun is going round the Earth.' Wittgenstein responded, 'Well, what would it have looked like if it had looked as though the Earth was rotating?' I sometimes quote this remark of Wittgenstein in lectures, expecting the audience to laugh. Instead, they seem stunned into silence.
شاهکار نیست؟

نمیدونم، ولی امیدوارم حرفهایی که میخواستم بزنم، رسیده باشه.
دیگه توکل بر خدا.

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

Rapture

میشه این رو دید و هوایی نشد؟
ناسا و گوگل، رو هم ریختن، یه مدرسه درست کردن به نام Singularity University که دانشگاه نیست، یه جور دوره میگذاره واسه فارغ التحصیل ها. مفصلش رو خودتون اینجا بخونین، منتها جالبش، رئیس دانشگاهه (Raymond Kurzweil). معتقده که قبل از 2050 به هوش مصنوعی میرسیم.
باز هوایی شدم.
باز هوایی شدم.
باز هوایی شدم.

این هم سایت رسمی شون.

پانوشت: یادم باشه یه چیزکی در مورد اینکه چرا بعضی ایرانی هایی که خارج میشن، نمیتونن برگردن بنویسم. نه از این توجیه های مفتی، یا نقد های الکی. یه نکته جالبی به نظرم رسیده، شاید اصلا گناه ندارن، اصلا.

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

اوضاع

یوم الله چهارشنبه سوری إن شاء الله به همه خوش گذشته.
جای من رو هم خالی کنین.
گفتم پیشاپیش خبر بدم که دارم رد وحدت وجود رو مینویسم، با یه توضیح در تشابه عناصر فکری در وحدت وجود و تثلیث، و توضیح شخصیت هایی مثل حلاج، ابن عربی و ... گفتم در جریان باشین. این عیدی همه!

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

Authenticity of the New Testament

How dare they say that those who chose which gospels to be put in the Bible were helped by the holy spirit, when it was exactly the same people who set up the Witch hunts? How dare they?

پانوشت: بله، از حماقت متأثرم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

چند اتفاق

- باز رفتم خون دادم. بر هر که اینجا رو میخونه واجبه بره خون بده. شوخی هم ندارم.
- میرحسین هم که اومد، بعضیا دیگه شب خوابشون نمی بره.
- یه صحبتی شد، اول این رفیق مسیحی ما اومد بعدش اون رفیق یهودیمون اومد، یه کم حرف زدن، (یهودیه یه کم زد تو ذوق مسیحیه، کلی حال کردم) بعد یه چیزی گفتم، هر دو پاچیدن. بعد رفتن. بعد رفتیم پیش این رفیق تقریبا بی خدامون، اون مسیحیه هم اومد، جو سنگین بود، نکشید، رفت. ما با این رفیقمون، با یه تقریبا هندوی بی خدای در شک(!) که بعدش جدا شد، بعدش با یه بی خدای دیگه، (شدیم پس سه تا بی خدا!) آقا صحبت کردیم. آی صحبت کردیم. بسیار نشاط رفت.
- اشاره به هری پاتر شد، یه استادمون گفت من جلد اولش رو خوندم، گفتم این زیادی دیگه مشتقه (تقلید از بقیه است) دیگه نخوندمش. تمام سالن کف زدیم براش! بعد گفت ولی توصیه میکنم جادوگر شهر أز (The Wonderful Wizard of Oz) رو. گذاشتمش تو لیست، بخونمش.

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

اندر انتخابات

چیزی که فکرم رو مشغول کرده، اینه که چرا حتی روشن ترین دوستانم که خودشون رو مذهبی میدونن و اصلاح طلبن، ته دلشون احساس میکنن که گناهکارن؟ چرا؟ چرا فکر میکنن، دین، مال این داعیه داران رسمیشه، نه مال ما؟
یه بحثی بین بی خداها هست، اونم اینه که از عللی که این خرافه ها رواج داره و مقابله میکنه با علم، اینه که یه احساس هایی رو اقناع میکنه، پس ما هم باید صورت هایی بدیم که این احساس ها رو اقناع کنیم. ما هم مراسم خاکسپاری میگذاریم، مراسم ازدواج میگذاریم، و اساسا مگه مراسم های تدفین فعلی، کشیش رو واسه این نمی یارن که اون وسط کارهای زیبای سکولار، باعث بشه مردم گریه شون نگیره؟
حالا من هم حرفم به دوستان همینه. کی گفته دین دارا اونان، و ما بی دینیم؟ کی گفته اونا راه صحیح رو میرن، و ما منحرفیم؟ بشکنین این طلسم رو. محافظه کاری رو به زباله دان بندازیم.
کی گفته میراث دار شهدا اونان؟ مگه همه شهدای بزرگ همین انقلاب خودمون، روشنفکر نبودن؟ مگه همیشه همین جناح با همه شهدا نمی جنگید؟ مگه چمران، شریعتی، آقا مصطفی خمینی، امام خمینی، مطهری، امام موسی صدر، آیت الله طالقانی مگه همه شون تکفیر نمیشدن؟ مگه نه اینکه تو همین حوزه فیضیه، از ظرف آقا مصطفی آب نمیخوردن؟ مگه چمران مال نهضت آزادی نبود؟
چی شد که میراث دار رسمی شهدا، و انقلاب، و ارزشهای دینی، شدن کسایی که همیشه با این آدمهای بزرگ می جنگیدن؟
چرا یه کاری کردن که دوستان دیندار، احساس میکنن دارن گناه میکنن؟
و دوستان به ظاهر غیر مذهبی، احساس کنن مذهبی نیستن؟ من که باهاشون میگردم، می بینم کلی از اون یکی ها مذهبی ترن.
چی شد که نوحه رو با آهنگ و سینه زدن خوندن، شد مستحب، یه شعر رو با آهنگ خوندن، شد حرام؟
نخیر آقا
دیندار ماییم
و ما برخلاف شما، چوب تکفیر بر نمیداریم
ما نزدیکی میخوایم

نترسین
اینا حرام نیست، ایناست که کار نیکه
سکوته که حرامه
إذا ظهرت البدع فعلی العالم أن یظهر علمه و إلا فعلیه لعنة الله
عزیزان، سکوت نکنیم
حرف بزنیم
یاد بگیریم و یاد بدیم
بنویسیم
و دعوت کنیم

پانوشت: در همین زمینه، این خواندنی است.

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

سه عکس

این سه عکس، خیلی به نظرم قشنگن


صادق در مورد این گفت، نه، درستش اینه:
It's the ones who can call you at 4am that matter.

کسی این یادشه؟ یادش بخیر

۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه

روز جهانی زن، و چند اتفاق

- امروز وقتی تو جمع همکلاسی ها مطرح کردم، هیچ کس نمیدونست روز جهانی زنه (پس فردا)، هیچ کس! (چهارده دانشجو و یه دکتر)
- اینجا، روز جهانی زن، متفاوته با روز پدر و روز مادر.
- بحث ویندوز و لینوکس و مک شد، یکی از بچه ها گفت:
Welcome to Microsoft office. Please wait while we crash!

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

Inured

این متن، شاهکار نیست؟ نویسنده اش، نویسنده کتاب Contact ـه، همون که بر اساسش اون فیلم خارق العاده ساخته شد.

In some respects, science has far surpassed religion in delivering awe. How is it that hardly any major religion has looked at science and concluded, "This is better than we thought! The Universe is much bigger than our prophets said, grander, more subtle, more elegant. God must be even greater than we dreamed"? Instead they say, "No, no, no! My god is a little god, and I want him to stay that way."
Carl Sagan
واقعا چرا؟ این چه محافظه کاری متعفنیه که حتی حاضر نیستن بشنون، اون زیبایی خارق العاده ای که علم برای ما به ارمغان آورده؟ اصرار دارن که خداشون، همون خدای محدودی که براشون جای خالی عدم توانایی تصمیم گیری، و عدم توانایی فکر کردن رو پر میکنه، به همون سفت و سخت بچسبن؟
چرا واقعا؟ چرا؟ چرا اون فرستاده ای که میگه از من بپرسید، که من آگاهترم به راههای آسمان، از راههای زمین، ازش می پرسن که تعداد موهای ریش من چند تاست؟
و امروز، به جای گوش دادن به داروین، به اینتشتین، به فیزیک، به جای محو شدن در فیزیک، میگن نه، خدا از زمین، یه هو خاک به هم چسبونده و شده آدم. این راحت تره، این بهتره واسه خدای من. مغز؟ مهم نیست، گیر نده، نپرس، ندان! هیچ کس نباید سوال کنه چگونه؟
چرا افول کردیم؟ یاد اون عالم علیه ما علیه می افتم، وقتی داعیه داران دین امروز رو می بینم:
از مالک بن أنس پرسید در تفسیر آیه "الرحمن علی العرش استوی". گفت یعنی خداوند بر عرش استقرار دارد. پرسید استقرار خدا بر عرش چگونه است؟ عصبانی شد و گفت: "الإستواء معلوم و الکیفیة مجهول و الإیمان به واجب و السؤال عنه بدعة" قصه، قصه اینهاست، که سوال جدید پرسیدن، برایشان جرم است. چرا؟ چون به لرزه می افتند. یا درونا میلرزند، یا از دست رفتن مقام اجتماعی رو میهراسند، یا هر دو.
و بدبختی، و اونچه که درون آدم رو میسوزونه، اون کسایی هستن که کورکورانه، به خاطر امیال دیگران، حاضرن خودشون رو نابود کنن:

... And many of them are so inured, so hopelessly dependent on the system that they will fight to protect it.
The Matrix (1999)
پانوشت: مقلوب بودن (دارای حروف برابر) inured و ruined، خیلی حرفها داره... یاد اون جمله عالی se7en می افتم: we are not what was intended
پانوشت 2: بله، اعصابم شدیدا به هم ریخته از دست حماقت این آدما...

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

ستاره ای پرید

دیگه نگفتنش سخته برام
خبر فوت جدم رو بهم دادن
خراب شدم
دو سه روز هی تلاش کردم به روی خودم نیارم، دیگه نمیشه
یه پیرمردی بود، نورانی
یک نماز صبحش قضا نشده بود
از اون قدیما، مقلد میرزا جواد آقا ملکی تبریزی بود، و هم سفره اش، در محضرش، تفسیر تمام قرآن رو شنیده بود
با خودش، رفته بودن حجشون رو به جا آورده بودن، بعد رفته بودن عتبات، قبل از ماشین
خوش بحالش، نوری داشت
مال دورانی بود، که اونکه احادیث میدونست، هنوز بین مردم زندگی میکرد
کلی خاطره داشت، که دیگه هیچ وقت نمی شنوم
و هر وقت پیشش میفرتیم، یا پیش ما میومد، آیه میخوند، زیاد.
نماز صبحش مثال زدنی بود، بعد از نماز مداوما قرآن میخوند، تا مدتها...
خلاصه نور بود
و رفت
و دیگه نمی بینمش
حالم خیلی بده...