۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

فرغون و قلاب آسمانی، و شمه ای از محافظه کاری

این مفهوم رو اولین بار، فکر کنم Daniel Dennett معرفی میکنه. مفهوم فرغون (Crane)، و قلاب آسمانی (Skyhook). یعنی چی؟ فرض کنین پایین یه صخره تو یه دره ایستادیم، و فکر میکنیم که عجب، اون سنگی که رو اون بالاست، از کجا اومده؟ خب، جوابی که میدن در لحظه اول خیلی ها، میگن لابد یکی گذاشتتش اون بالا، به این میگن قلاب آسمانی. معادلش چی میشه؟ کسایی که پیچیدگی طبیعت رو می بینن، میگن لابد یه خالق خلاق داشته.
اشکال این چیه؟ سوال پیش میاد که آخه اون خالق، از کجا اومده؟ این موجود خلاق، به مراتب پیچیده تره. این که نشد توضیح، مسئله حل نشد، یه مسئله دیگه طرح شد.
فرغون چیه؟ اینه که اون چیزی که اون بالاست، و تو محال می بینی پرش از ته دره رو به اونجا، در حقیقت میشه که با یه فرغون، از اونور کوه بردش بالا. از قوی ترین فرغون ها، نظریه تکامل از طریق انتخاب طبیعیه که در هر نسلی، اون افرادی که سازگار تر بودن، باقی موندن. برخلاف قلاب آسمانی، که هیچ چیزی رو توضیح نمیده، فرغون توضیح میده، و حل مشکل میکنه.
چند بار رو این فکر کنین، و ببینین واقعا چند درصد از توجیهاتمون قلابه، چند درصد فرغون.
مثلا وقتی صحبت از احساس میشه، صحبت از عشق میشه، صحبت از دیدن میشه و صحبت از فهم میشه، و تلاش برای توضیحشون از طریق علمی، اولین حرفی که میزنن، اینه که اینا ماوراء هستن. اینا یه چیزایی ماوراء ماده هستن و ...
حالا یه قدم عقب بردارین، آخه این شد توضیح؟ یا شد توجیه؟ یا شد ...؟ واقعا این توضیح که بگی این "ماورائی" هستش، به چه درد میخوره؟ تو هیچ چیزی رو توضیح نمیدی، داری روش اسم میزاری، باز من اقلا دارم تلاش میکنم توضیحش بدم.
یه دقت خیلی مهم لازمه. خیلی ها چون یه عمر، به مفاهیمی مثل خوب و بد، مثل احساسات، مثل فهم یه تصویر ماورائی دادن، احساس میکنن که اگه این ها رو بشه توضیح داد، دیگه زیبا نخواهد بود. در مورد این حرف، دو جواب دارم:
1- فرض کنیم دیگه زیبا نباشه، آیا این دلیل بر این میشه که حقیقت نداره؟
2- چرا زیبا نباشه؟ تو میدونی که اگه سوزن رو به دستت بزنی، درد میاد. حالا با این علم، اگه سوزن رو بزنی، دیگه درد نمی آد؟ آیا مثلا دونستن اینکه مثلا شکر، طعمش چرا لذت بخشه و از چه طریقی موجب لذت میشه، باعث میشه دیگه شکلات خوشمزه نباشه؟ هزار تا مثال دیگه رو در مورد لذائذ دنیوی خودتون بزنین، و ببینین که با اینکه میدونین چرا، باز هم جالبه، و زیبا.
حالا یه لحظه تصور کنین که فهم، که دونستن، که احساسات، مادی باشن، نتیجه این مغز ما باشن، مشکلی پیش میاد؟ چی میشه؟ میدونم، ممکنه اون احساس سقوط از لبه پرتگاه بهتون دست بده، ولی آخه چرا نه؟ واقعا چرا نه؟
محافظه کاری چیه؟
یادمه هنوز، وقتی یه دفعه با بچه های همکلاسی یه سفر با قطار میرفتیم مشهد الرضا (ع). تو راه، من و دو تای دیگه تو کوپه تنها شدیم. من و یکی(1) از این دو دوست عزیز، شروع کردیم با اون یکی(2) یه بحث سیاسی در مورد یه جناح خاص که اون رفیقمون(2) طرفدارش بود. خلاصه، کلی بحث کردیم و دلیل و منطق، آخر سر اون بنده خدا(2) گفت، من قبول نمیکنم. (نه در مورد وقایع تاریخی، کلا قانع شده بود) در اون لحظه، این دوست عزیز من(1) یه جمله ای گفت، که من رو مدتها محو کرد. (میگن که با مؤمنین نشست و برخواست کنین، گاهی خدا از دهان اونها براتون حرف میزنه) این دوست من(1) گفت من دیگه با تو(2) بحث نمیکنم. اون بنده خدا(2) گفت چرا؟ گفت(1) به خاطر اینکه یه ساعته داریم با هم صحبت میکنیم، دلیل میاریم، نشون میدیم دلایلت چرا غلطن، تو(2) در نهایت، وقتی داری از اتاق میری بیرون، که واسه حرفت هیچ دلیلی نداری، و واسه حرف من کلی دلیل داری که نمیتونی رد کنی، اون وقت بازم میگی که اعتقادت اونه؟ تو(2) اقلا باید بیای وسط وایستی و بگی نمیدونم، حدس میزنم همون ور خودم درست باشه، باید بازم مطالعه کنم (من میگم وسط هم قبول نیست، باید به این سمت متمایل باشی) نه اینکه هنوز مطمئن به حرف خودت باشی.
تکبیر
من مدتها محو این بودم. البته این رو میشه یه کم بهش تخفیف داد و از طرف نخواست که آنا حرفش رو عوض کنه، چون شاید یه اثباتی یادش رفته باشه، یا مطمئنه یه اثباتی داشت اون حرف. مثلا من اثبات آخرین قضیه فرما رو نمیدونم، ولی مطمئنم اثبات شده، میگم صبر کن، برم بخونم بیام. ولی کسی که مدتها تو این وضعیت به سر ببره، اصلا قابل قبول نیست. اصلا.
من به این میگم محافظه کاری، یعنی قبول چیزی که دلیلی براش نداری، در مقابل متناقضی که نمیتونی ردش کنی، یا دلایلی براش میبینی که نمیتونی رد کنی.
معمولا محافظه کاری، دلیلش ترس از تغییره، یا ترس از دست دادن منافعی یا ... بماند. میتونین به جای محافظه کاری، ایستایی هم بگین.
یعنی اگه نمیدونین چرا چیزی غلط بود، یا نمیتونین ردش کنین، لزوما دلیل بر غلط بودنش نیست، ولی باید باعث بشه که یه تکونی بخورین، یا تحقیق کنین، یا بپرسین و خلاصه نتیجه ای معلوم بکنین که کدوم صحیحه. البته این در صورتیه که اون مسئله، ذاتا تکونتون بده.

One's inability to see why something is false, or inability refute it, does not make it true; but it MUST affect the way one behaves, seeks or acts.
حالا ربطش به بحث ما چیه؟ بعضیا یه چیزایی رو قبول دارن، کاملا بدون دلیل. دلایل طرف مقابل رو یا سرسری نگاه میکنن یا اصلا حاضر نیستن نگاه کنن، ولی باز هم میگن غلطه، و حرف خودشون درسته.
خدا چه زیبا میگه (اصراری ندارم که منظور خدا اینه، این آیه، دقیقا منظور منه)
یجعلون أصابعهم فی آذانهم من الصواعق حذر الموت
انگشتانشون رو فرو میکنن تو گوششون از صاعقه ها، از ترس مرگ

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

کشف اربعین امسال

اربعین بود.
از علائم مؤمن (قالت الأعراب آمنا، قل لم تؤمنوا و لکن قولوا أسلمنا و لما یدخل الإیمان فی قلوبکم) این است که اربعین، زیارت اربعین بخواند.
از جمله این زیارت است:
که خدایا، به این حجتت چه ها دادی، آنگاه:
فأعذر فی الدعاء، و منح النصح، و بذل مهجته فیک
در دعوت خود جایی برای عذر و بهانه باقی نگذاشت، و از خیرخواهی دریغ نکرد، و جان خود را در راه تو هدیه کرد
چرا؟
لیستنقذ عبادک من الجهالة و حیرة الضلالة
...
عجب، پس هدف این بود؟
ما فکر میکردیم هدف این بوده که بندگان تو "ابله" و "جاهل" بمانند، حرفی "نشنوند"، به ما که "صلاحشان" میدانیم "اعتماد" کنند، و وارد بهشت شوند، همراه بقیه "رمه" ای که اینجا به هر بهانه ای سر هم میشکستند...
هزار ساله که علما، دانشمندان، روشنفکران، همه مردم رو نادان و جاهل میدونن. دیگه کلیشه شده که "عوام که نمی فهمند". ولی حالا چه کنیم؟ هیچی! مردم نمی فهمند، پس ما به شیوه های مختلف، با هویج های مختلف، میکِشیمشون، چون دانا نیستند.
اون بنده خداهایی هم که تلاش کردند این کلیشه رو بشکنند رو هم مخفی میکنیم. فقط ما میفهمیمشون.

- امام حسین (ع) دنبال این بود که: لیستنقذ عبادک من الجهالة و حیرة الضلالة
- أبد والله یا زهراء ما ننسی حسینا
- من أحبّنا، فلیعمل بعملنا
- فمعکم، معکم، لا مع عدوکم

پانوشت: این پست به هیچ وجه مخاطب خاص ندارد.

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

یک سالگی وبلاگ

خب، اینجا یه ساله شد.
خیلی جالبه دیدن آمار اینجا. خیلی! چند تا از باحال هاش رو بگم:
- 517 نفر از آمریکا اینجا رو دیدن. از رفقا کی آمریکاست ناقلاها؟ علی الخصوص کالیفرنیا.
- تو پاریس و Clermont-Ferrand فرانسه کیست؟
از همه باحال تر ولی چیزهایی هستن که جستجو شدن و اینجا اومدن:
- mojtaba shoja بابا، سید مجتبی، تو بیا و وبلاگ بزن، کلی اینجا میان محض جمال روی تو، افسرده میشن به خدا!
- همچنین وبلاگ "حسین حمدیه" هم جستجوش به اینجا رسیده، بابا، شما ها به خدا خواهان دارین!
- چند نفر هم با جستجوی فیلم Marion Bridge اومدن اینجا، ایول! خیلی فیلم قشنگی بود. خیلی خیلی لطیف. اصلا نمیخواستم تموم شه، هنوز هم نمی خوام.
- جستجوی فیلم Proof، عالی بود. هنوز جزو محبوب ترین هامه.
- یه تعدادی هم با جستجوی بیماری TLE، انجمن بی خدایان، و توهم داوکینز اومدن اینجا. نازی!
اما با نمک ها:
- "تصاویر از دانشجویان مقلد غرب"، واقعا کی همچو چیزی رو جستجو کرده؟ عجب دلشادی بوده.
- "خاطرات زن مطلقه"، "خاطرات يك طلبه"، "خاطرات یک سگ"، "خاطرات یک مارکسیست"، هیچ توضیحی ندارم!
- "داروین چی میگه" واقعا عالیه واسه شروع یه جستجو در مورد داروین، اصلا شاهکاره!
- دلم برای جستجو کننده "دليلي كه عيسي خدا هست" سوخت!
- "چطوری به بابام بگم زن میخوام"، خب عزیز من، من هم نمیدونم. امیدوارم موفق باشی.
- "گوگل و ملکوت آسمانها" هم واقعا خیلی آدم دوست داشتنی ای بوده.

بله، میدونم، واسه همین دیگه نمی نویسم. وگرنه بازم با یه سرچ گذار مردم به اینجا میفته!

پانوشت 1: باورم نمیشه. یک سال گذشت.
پانوشت 2: در سال گذشته 101 پست نوشته شد. یاد ماتریکس به خیر...
پانوشت 3: یا علی مدد

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

تولد

فکرش رو بکن...
امروز شد دویستمین سالگرد تولد چارلز داروین، و آبراهام لینکلن!
خیلی خوش گذشت. از عزیزترین و قدیم ترین دوستان دو نفر زنگ زدن، یکی مچاته کرد، سه نفر پیام دادن، به یه نفر خودم زنگ زدم. خلاصه بسیار نشاط رفت! دم همه گرم! خیلی ها هم یادشون بود، ولی نتونستن تماس بگیرن، اونا هم دستشون درد نکنه. اونایی هم که یادشون نبود، بازم عالیه، مهم رفاقته، باقیش رو بی خیال!
اما بعد...
دیروز ظهر، داشتم میومدم خونه، برای اولین بار به یک مشکل خارج زندگی کردن برخوردم. مشکل چی بود؟ با خودم داشتم فکر میکردم خدایا، اون آیه چی بود که میگفت اساسا پیامبر اومده برای زنده کردن ما؟ یا حدیث بود؟ هر چی فکر کردم لغتی ازش داشته باشم که گوگل کنم، یادم نیومد. خلاصه، میگفتم خدایا، آخه از کی میتونم بپرسم یه مفهوم رو؟؟؟!!!
خلاصه، اولین کسی که تماس برقرار شد از تهران، پرسیدم، و الحمدلله، اینم کادوی تولد من:
یا أیها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول إذا دعاکم لما یحییکم واعلموا أن الله یحول بین المرء و قلبه و أنه إلیه تحشرون
آقا همین یه آیه کافی نیست؟
من که راضیم، از سرم هم زیاده. مرده ایم بابا، بریم زنده شیم!
پانوشت: خوشحالم.
پانوشت 2: شاهکاره این، شاهکار. به ندرت، خیلی به ندرت چنین چیزهایی به آدم میدن...

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

افسردگی، هنر نیست

یه نکته کوچیک مختصر
بعضیا هستن احساس میکنن بوف کور میخونن، تا ته خط رفتن
بعضیا هستن احساس میکنن The Hours رو درک میکنن تا ته خط رفتن
بعضیا هستن احساس میکنن اهمیت به محیط نمیدن تا ته خط رفتن
بعضیا...

اینا نمیدونن، که این احساس افسردگی، شاهکار نیست. چهارتا قرص بخورن، سر حال میان، همچنانکه وقتی به یه همفکر میخورن و صحبت میکنن سر حال میان. بعضیا از اینم جلوترن، واسه همین سریع خودکشی میکنن.
اما، نه! این احساسات، همه اش یه سری پروسه است. بلد باشی، میتونی با فکر کردن، یا تأثیر محیط یا مستقیما با دارو عوضشون کنی.
پیشرفت واقعی اینه که وقتی می بینی یه نفر داره با بادبادک، با فرفره، با نگاه به یه گل لذت میبره، بفهمی که تو هم داری دنبال همین میگردی. که بفهمی که اینکه فهمیدن هم خودش یه لذته، که دنبالشی. ولی هر دو لذت می برین. تو داری با افسردگی خودت، با رنج خودت، یه جور لذت می بری. مازوخیسم داری عزیز!
حالا بعد از این فهمیدنت، وقتشه که برگردی. برو سراغ اون چیزایی که لذت واقعین، نه الکی. پایدارن، نه گذرا.
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن ، حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی

پانوشت: اگه فکر میکنین این کلیشه است، متأسفم، نفهمیدین، دوباره بخونین.
پانوشت 2: لذت واقعی میخواین؟ اینجا رو بخونین.
پانوشت 3: هیچ وقت از صادق هدایت خوشم نیومد.
پانوشت 4: The Hours شاهکاره. خارق العاده است.

۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه

مسئله صفات، خدای محدود و شمه ای از مادیگری

یه مسئله، خیلی وقت پیش، وقتی که بچه بودم، برای من مطرح شد، اونم اینه که آقا جان، خدایی که بیناست، چه نیازی داره شنوا باشه؟ جدی ها، تا بحال بهش فکر کردین؟ خدایی که می بینه لب ما رو، تمام مولکول های هوا رو می بینه، چه نیازی به شنوایی داره؟
اصلا یه مرحله بالاتر، خدایی که "می دونه"، چرا ببینه؟ چرا بشنوه؟ مگه نمیدونه؟
این تیپ سوالات، همیشه می سوزوند از درون من رو، منتها راه حلی واسش نداشتم، می پیچوندمشون، مثلا:
- منظور در حقیقت اینه که میدونه. مهم این دونستنه.
- در حقیقت هم می بینه، هم میشنوه، هم بو میکنه، هم لمس میکنه، در واقع خدا همه جور، این چیزایی که خلق کرده رو حس میکنه، چند راهش رو، خیلی کمش رو به ما داده. (الان که فکر میکنم، یعنی همه طول موج ها رو برابر می بینه، نه مثل ما، و این یعنی چشمش بینهایته!)
+ جالبه، باید کلی فکر کنم تا این توجیه ها یادم بیاد، در حالی که الان برام شدیدا خنده دارن!

راه حل های مدل فلسفه اسلامی هم هست، مثل بسیط بودن صفات در ذات الهی، نمیدونم، وحدت صفات و ذات تعالی و ... که یه پست جداگانه می طلبه.

این فقط در مورد دیدن و شنیدن نیست ها، خودتون لیست کنین صفاتی که صبح تا شب به خدا نسبت میدن...
این مطلبی که میخوام بگم، یه کم درکش سخته، منتها مثل همه مطالب سخت، مثل خود تکامل داروینی، باید روش صبر کرد، باید یه کم آب بخوره، تا کامل درک بشه، و درک کامل کاملش، منوط به جایگزینشه که اون رو هم إن شاء الله بعدا مینویسم.

چیزی که جالبه، اینه که الان دیگه میدونیم، که دیدن، چیه. دیدن، نتیجه یه سری واکنش بین نورون هاست. همینطور محبت، درک و ... میدونم قبول این سخته، علتش هم اینه:
همه ما متأسفانه قبول داریم، که یه دوگانگی هست. یه چیزایی مادی نیست، مثل دیدن، مثل شنیدن، مثل محبت، مثل عشق، مثل درد، مثل رنج، مثل تمام احساساتی که این همه شاعر در موردش نوشتن، این همه وبلاگ نویس دارن مینویسن، این احساساتی که طعم زندگی ان رو ناخودآگاه همه پذیرفته ایم که اینا یه چیزی ماورای این ماده اند. چرا؟ واقعا چرا؟ وارد توضیح تکاملیش نمیشم، ولی اول دقت کنیم، هیچ دلیلی نداریم.
حالا یه تمرین، چشمهاتون رو ببندین، برای یک دقیقه، تصور کنین که مادی هستین، و تمام احساساتتون، تمام عشق، درد، دوست داشتن ها و ... همه و همه نتیجه مغزتون هستن. فقط یک دقیقه!
میدونم یه احساس وحشتی دست میده. یه لحظه انگار داری لب پرتگاه متمایل میشی به سقوط و هی تلاش میکنی برگردی روی کوه...
ولی جدا، چرا؟ چرا فکر میکنیم که این احساسات، ماورای ماده است؟ یه روزی فکر میکردیم نور هم ماورای ماده است، الان میدونیم نور و ماده، در حقیقت هر دو انرژی ان، منتها به گونه های مختلف. واقعا دلیلی نیست.
خصوصا، وقتی قضیه جالب میشه، که ببینین یه مریضی، یه خونریزی تو مغزش میکنه، دیگه نمیتونه لغات رو بسازه. میتونه حرف بزنه، ولی احساساتش رو نمیتونه بیان کنه.
بگذار یه جور دیگه بگم، مثل دکارت فرض کنین اصلا یه چیزی هست که مادی نیست. بالاخره این بدن داره به میل اون چیز تکون میخوره دیگه، پس یه ارتباطی هست. دکارت معتقد بود این ارتباط در غده "پینه آل" رخ میده. مهم نیست، مسئله اینه که هر جا رخ میده، اگه دقت کنین، اونجا داره قانون بقای انرژی نقض میشه. یه چیزی که در این دنیا نیست، به وجود میاد. این مشکله. دو راه حل داره:
- بله، همیشه داره این قانون نقض میشه.
- اون چیز، تبدیل به این دنیای مادی میشه.
روشنه که هیچ دلیلی برای پذیرفتن مورد اول نداریم. مورد دوم خیلی منطقی تر به نظر میاد، و با مشاهدات ما سازگار تر. حالا اون چیز، چیه؟ هر چی که هست، داره تبدیل میشه به ماده (انرژی)، پس میشه گفت انرژیه، منتها به یه صورت دیگه. یا یه چیزیه که این انرژی ها، صورت هایی از اونن.
این اون ماتریالیسم (ماده گرایی) ـیه که من بهش معتقدم. باباجان، معلومه که همه چی ماده نیست، نمونه اش نور(!) ولی این دلیل نمیشه که بیخودی بی توجیه بگذاری قضیه رو. این دقیقا همون نکته ایه که دارم تلاش میکنم منتقل کنم. اینکه بگیم این چیزا "غیر مادیه" در حقیقت درسته که خیالمون رو راحت میکنه و خوابمون میبره شبا، ولی هیچ موضوعی رو حل نکردیم. همینجوری بود که بشر میگفت این رعد و برق رو زئوس میزنه. باباجان، این که مسئله رو حل نکرد، فقط یه فرضی میکنی، که در حقیقت مسئله پیچیده تر میشه، ولی همه آروم میشن، و این خطرناک ترین سمه برای پیشرفت دانش بشری.
این رو باز هم میگم، اگه برای راحت کردن خیالت میگی: بعضی چیزا هست، مثل دوست داشتن، محبت، عشق، رنج، تلاش، شادی، غم که مادی نیستن، در حقیقت مسئله رو حل نکردی، فقط پیچوندی! ما الان واسه خیلی از اینها توجیه داریم تو مطالعه مغز. اصلا بر همین اساسه که کسی که افسرده است، ناراحته، نمیتونه اراده کنه به تکون دادن یه شیء رو درمان میکنیم، با چی؟ با داروی مادی! اینقدر کله مون رو به زور تو برف فرو نکنیم، اینها همه مادیه، چرا از زیرش در بریم؟
البته، مادی بودن اینا، دلیلی بر بی ارزش بودنش، چیزی که خیلی ها فکر میکنن، نمیشه. دوست داشتن، هنوز عمیقه و زیباست، هنوز درد هست، هنوز شادی هست، غم هست، اینکه توضیحش چیه، هیچ از تأثیرش کم نمی کنه.

حالا یه مثال توپ(!) بزنم. ما در دماغمون، بسیاری از مواد رو تشخیص میدیم، منتها دقتمون به اندازه سگ نیست. مثلا سگ، میتونه در غلظت خیلی پایین، بین دو ماده شیمیایی که تفاوتشون، فقط دو تا کربن اضافه در زنجیره کربنه تمییز قائل بشه. منظورم چیه؟ مثلا هر کسی، با توانایی شنوایی عادی، میتونه وقتی پنج تا تن متفاوت صوتی رو براش پخش کنی، مرتبشون کنه، کاری که سگ مورد بحث هم میتونه در مورد اون مولکول ها بکنه. نه بشر، نه سگ لزومی نداره بدونن از طول موج اصوات، یا مولکول ها، ولی میتونن این ها رو تمییز بدن و از هم مرتب کنن. گویی سگ میبینه با دماغش. یا مثلا خفاش، گویی با امواج صوتی میبینه، تصور این که واقعا داره چطوری میبینه، شاید فقط با تکنیک های علمی ممکن باشه.
حالا خنده دار نیست، ما دیدنمون رو به خدا نسبت بدیم؟
خفاش هم جذب امواجش رو به خدا نسبت بده؟
سگ بو کردنش رو به خدا نسبت بده؟
و...
مورچه هم فکر میکنه خدا دو تا شاخک بزرگ داره...

این فقط در مورد حس ها نیست، در مورد بقیه هم هست. مثلا دانستن، یه نتیجه پروسه نورونیه، هنوز هم داریم در موردش تحقیق میکنیم، مرحله های متفاوت داره، و مریضی های مختلف، مراحل مختلفش رو به هم میریزن و چیزایی بوجود میارن که فکر میکنیم طرف داره دروغ میگه.
آخه این چه ماجراییه که از هر چیزی خوشمون میاد، و احساس میکنیم که کماله، به خدا نسبت میدیم؟ خدایی که جاهل باشه، خدای حقیریه. خدای عالم هم خدای حقیریه. دانستن، اون چیزی که روش اسم دانستن گذاشتیم، یه پروسه است، که داره روشن میشه. مخلوقه، این چه شر و وریه که به خدا نسبت میدین؟
این چه استدلال چرتیه که: ما علم داریم، علم ما کافی نیست، پس خدا عالم مطلقه.
خب به همون شیوه: ما بو میدیم، بو دادن ما کافی نیست، پس خدا بودهنده مطلقه. (بوهای خوب میده! و بوهای بد، عدم بو های خوبند!)
و هزار جور صفت دیگه رو میشه همینجور چسبوند به خدا...

دست بردارین از این خزعبلات. باباجان، صفات و توانایی های ما، مخلوقن، توجیه مادی دارن، چرا هر چی دستمون میاد رو اولا می پیچونیم و میگیم قابل درک نیست، بعدشم گنده اش میکنیم می چسبونیم به خدا؟ باباجان، نه...
نکنین تو رو خدا، نکنین...
دیگه فکر کنم پست بعد، زیر پای وحدت وجود رو هم به امید خدا بکشم، دیگه بتخانه خالی شه...

یاد جمله قبل اذان زیبای دبیرستان می افتم:
سبحان ربک رب العزة عما یصفون
و سلام علی المرسلین
و الحمد لله رب العالمین

پانوشت: فرستی مگر رحمتی در پیم ، که بر کرده‌ی خویش واثق نیم

خیلی بعدا نوشت: در این متن به اشتباه نوشتم که "الان دیگه میدونیم، که دیدن، چیه." ولی این حرف، دروغه. "هنوز" کامل نمیدونیم. خیلی میدونیم، ولی نه کامل.