۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

غزه، سال نوی میلادی و Serpico

باید یه چیزی راجع به غزه این روزها نوشت. اینا (+، +، +) خیلی خوب گفتن. میخواستم مثلا پاراگراف آخر دو تا لینک اول رو اینجا بنویسم، تا اینکه دیدم فرانک سرپیکو (Frank Serpico) همونی که آل پاچینو فیلم عالی Serpico رو در نقشش بازی کرد، این رو نوشته بود:

IN THE COMING YEAR MY HEART AND SENTIMENTS GO OUT TO ALL PE0PLE AND CREATURES AROUND THE WORLD THAT ARE SUFFERING IN THE HANDS OF THEIR OPPRESSORS

While GW and his administration of war criminals continue to slaughter innocent women and children with the aid of their eager and ruthless Isranazis cohorts, so called peace loving Nations sit idley by.

I do not wish to be of their ilk.
The Isranazis learned the system of eradication of defenseless people well from the former persecutors of their ancestors.

This new generation of Isranazis are more vicious than their mentors.
They are liers and cowards that hide behind words like freedom, justice and security, while placing their neighbors in a statewide concentration camp, destroying their source of survival, depriving them of their water, while squandering it to fill their swimming pools in occupied lands.

Do these Isranzis have the nerve to blame an oppressed people for calling for their destruction?
But with their idiot emperor consort supplying them with bunker buster bombs to drop on crowded cities, what have they to fear? They have no God, they have no morals.
They are ruthless cowards and nothing more.
No matter what their rhetoric, Isranazis do not want peace, they are afraid of peace because then they would have to return all their ill gotten goods..

The idiot emperor's last attempt to fame albeit in the same league with the Fuhrer himself.
No doubt his last act will be to pardon his fellow assassin goons.

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

عذرخواهی

این یکی دو پست اخیر، با چند تا از رفقای خیلی قدیمی، نزدیک و دوست داشتنی دچار اصطکاک شدم (نه از طرف من، حدس میزنم از طرف اونا). الان نصفه شب از رختخواب پاشدم که این رو بنویسم. غیر از اینکه موضوع این بحث ها، چیزیه که سرش اختلاف نظر داریم، و بنابراین یه لغزش کلامی از هر کدوم از طرفین موقعیت رو مناسب دلگیری میکنه، احتمالا تغییر احوالات من هم خیلی موثرن. خب وقتی از صبح تا شب، تو یه اتاق دارم میخونم و می بینم و همه اش کار فکری میکنم، اون هم عموما مطالبی که دائما باید درونا نقدشون کنم (از توهم خدا بگیر، بیا تا همجنس گرایی، برو تا مسائل دینی اختلافی، اونوقت مشکلات رسانه و حقوق و اجتماع رو هم اضافه کن، اونوقت با همه اینها دارم در مورد افسردگی هم میخونم، سه تا هم مقاله مدیریت دارم که باید بنویسم و عقب مونده) و این خیلی دور از انتظار نیست که یه کم حالتم حمله ای و دفاعی شده و ملاحظات نوشتاریم پایین اومده. این هر چی سال جلوتر میره بدتر هم احتمالا میشه چون ارتباطم با فارسی از تابستون هی کمتر و کمتر میشه.
خلاصه اینکه دوستان اینو در نظر داشته باشن که ارادت من، به همه شون، ثابت ثابته، و هر چه لطف میکنن و با من تماس میگیرن ارادتم بیشتر هم میشه. یه کم اغماض کنن بر این حالت تدافعی من، که همیشه تلاش میکنم موقع نوشتن کم و کمترش کنم.
مخلص همگی...

پانوشت: یه خبر خوب، قبولی امتحان مدیریت پارسالم این هفته رسید. خدا رو شکر.
پانوشت 2: میخوام از محرم بنویسم، ولی کلی باید جمع و جور کنم افکارم رو.

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

شب یلدا، خاتمی، حافظ، و یه توصیه

خیلی لذت بردم از این قضیه تفأل به حافظ شب یلدای خاتمی.
و حافظ چقدر زیبا گفت:
ز در درآ و شبستان ما منور کن ، هوای مجلس روحانیان معطر کن
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز ، پیاله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن
و منهدم شدم وقتی که:
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال ، بیا و خرگه خورشید را منور کن
از هرگونه مقدس کردن افراد خوشم نمی آد، ولی چه کرد حافظ با خاتمی!

راستی، خوندن ون های گشت ارشاد و آمبولانس اکیدا توصیه میشود.
ای کاش، این اهداف نزدیک بزرگ شن، ای کاش هم و غممون، تبدیل ابزار ارضای خشونت به آمبولانس باشه. یادمه تو فیلم Before Sunset یه جمله خیلی خوبش از یه کاراکتر فیلم که تو یه سازمان کمک به کشور های جهان سوم کار میکرد این مضمون رو داشت:
خیلی داوطلب ها میان، احساس میکنن میان و میخوان دنیا رو تکون بدن (و بعدش مأیوس میشن!) اینا از ایده آل ها لذت می برن نه از پروسه ولی اونهایی که واقعا دارن کار میکنن، نگران اینن که امسال مداد ها رو چطوری به بچه های دبستانی برسونن. ببین، مداد ها رو...

این بخش مقاله ون و آمبولانس رو به دوستان اصلاح طلبی هدیه میدم که هنوز از کنج افسردگی و ناسزا گفتن در نیومده، دوباره دارن جو گیر اتوپیا میشن:

یکی از مشکلات ما ایرانیان در طول تاریخ این مساله بزرگ است که پرداختن به اموری که به نظرمان کوچک می‌آید را زشت و به اصطلاح "چیپ" می‌دانیم. اگر به تاریخ نگاه کنیم به موارد زیادی از این گونه موارد بر می‌خوریم. به طور نمونه شخص اول مملکت را چون می‌انگاریم کسر شأن ایشان است که حاکم ایران بنامیم به القابی چون قبله عالم مفتخر می‌کنیم. بسیاری از شاهان چون کشور ایران را برای حکومت کوچک می‌دانستند خود را حاکم هفت اقلیم و هفت دریا می‌نامیدند. آزادی‌خواهان ما در دوره استبداد ناصری رویای دموکراسی فرانسوی می‌دیدند. روشنفکران معاصر ما نیز پس از دوم خرداد از خاتمی انتظار خلق سوییس را داشتند. همین جناب آقای احمدی‌نژاد را ببینید در حالی‌که از منجنیق فلک بر این کشور سنگ می‌بارد به جای این‌که درباره مشکلات داخلی سخن بگوید روزی خبر از برنامه برای اداره جهان می‌دهد، روز دیگر از تماس‌های تلفنی مداوم جهانیان برای مشکل‌گشایی آنها توسط خود پرده بر می‌دارد، روز دیگر فاش می‌کند که بعضی سران کشورها در صف اتحاد با ایران زنبیل گذاشته‌اند و دست آخر هم با تورم 28 درصدی به کارشناسان اقتصادی دولت دستور می‌دهد که برای بحران اقتصادی جهان نسخه بپیچند.
...
همگی از توده‌های حاشیه‌ای گرفته تا روشنفکران در مسیر حرکت اجتماع با خلق یک اتوپیا در ذهن خود انتظارات را بالا برده و با وجود همه موفقیت‌ها به سبب عدم امکان دستیابی به آرمان‌شهر موهوم خودساخته، پس از مدتی سرخورده و مایوس به کنج عزلت پناه مي‌بريم. و این سیکل معیوب سال‌ها است که در این مرز و بوم به شکل‌های مختلف در حال بازتولید است و ضد اصلاحات نیز خرسند از این امر در برخی دوره‌ها خود نیز با تشدید انتظارات به دست‌نیافتنی‌تر شدن این اهداف کمک می‌کنند. در این باره مثال‌ها فراوان است...

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

مغز، خدا، توهم

خوب میدونستم که وقتی پزشکی رو شروع کنم، وقتی به بحث مغز برسم، دچار کلی مشغله و فکر فلسفی میشم. ولی جالب اینجاست که مشکلاتی که برام ایجاد شدن، خیلی خیلی عمیق تر از اونایی هستن که قبلا بهش فکر میکردم یا الان رفقای غیرپزشکیم بهش فکر میکنن. مثلا؟
یکی از عزیزترین رفقای همفکر ولی متفاوت الرشته(!) ام این متن (این زیر گذاشتمش) رو برام فرستاده که اگه اصل مقاله رو که خیلی طولانی تر و طبیعتا مفصل تره رو میخواین بخونین، اینجاست. (اگه علاقمندین، حتما توصیه خوندن کل مقاله انگلیسی رو میکنم، خیلی خیلی خوبه)

"کلاهخود خدا" God Helmet با نام تجاری Shakti Headset و به قیمت ۲۸۵ دلار آمریکا فروخته می شود (می توانید در ۱۰ قسط این کلاه را بخرید).
آزمایش ها نشان داده است که احتمالا با تحریک الکتریکی ِ لوب های جانبی Temporal Lobe مغز می توان در انسان ها احساس مذهبی پدید آورد. در یک آزمایش ۸۵% افراد شرکت کننده ابراز کردند که حضوری را در اتاق احساس کرده اند. نکته ی جالب این است که ریچارد داوکینز، منکر مشهور خداوند، بعد از گذاشتن این کلاه فقط احساس کمی انقباض در پایش کرد.
بررسی ها همینطور نشان داده است که رهبران مذهبیی نظیر Ellen Gould White، از رهبران مذهبی گروه مسیحی Seventh-day Adventist، که ۱۲ میلیون پیرو در جهان دارد، احتمالا مبتلا به صرع لوب جانبی TLE بوده اند. این بیماری باعث ایجاد “توفانهای الکتریکی” در لوب های جانبی مغز می شود، رفتاری که “کلاهخود خدا” سعی می کند تقلید کند.
یک تئوری می گوید افراد بشر هر یک تا حدی دچار TLE هستند. در این تئوری، منکران خداوند، نظیر داوکینز، در یک سوی طیف و پیامبران و مردان خدا در سوی دیگر طیف قرار دارند. مساله ی خداپرست بودن یا نبودن در این تئوری نسبت مستقیم با میزان “حساسیت” لوبهای جانبی مغز افراد دارد.
متن کامل این مقاله در شماره ی جدید روزنامه ی دانشجویی دانشگاه منیتوبا بخوانید: بازسازی الوهیت، آیا خدا مغز را آفرید یا مغز خدا را آفرید؟

خوب، باحاله؟
من الان شدیدا دارم کتاب توهم خدا مال ریچارد داوکینز رو میخونم (Richard Dawkins, The God Delusion) و خیلی درگیرشم و شدیدا هم دارم لذت میبرم از خوندنش، بعدا یه پست مفصل میخوام در موردش بنویسم، ولی فعلا بگذریم.
خب، مثل خیلی از مسائل دیگه، این دو جور جواب داره: یکی جواب نقضی که در حقیقت فقط نشون میده هر گونه ایراد وارد نیست ولی نشون نمیده راه حل صحیح حل این معضل چیه، یکی هم جواب حلیه.
جواب نقضی: اولا مثل همیشه، یادآوری میکنم که مفهوم خدا در غرب، یه مسئله اختیاریه. "ایمان در برابر شواهد متناقض!"، یعنی خدا، یه اختیاره، نه یه مسئله عقلانی قابل اثبات. و اساسا خدای غرب، خیلی خدای خنده داریه، مثل خدای دارای صفات ثبوتیه، یا دارای جسم بعضی فرقه های اسلامی.
جواب خیلی ساده اش اینه که خب که چی؟ ما میتونیم توهم دیدن یه میز رو هم ایجاد کنیم، پس؟ یعنی هر جا که میز میبینی توهمه؟ حالا تونستی حس معنوی رو ایجاد کنی، پس یعنی خدایی که من میبینم توهمه؟ (بگذریم از این بحث که کلا science پاش رو آبه)
حقیقت اینه که ما چیزی برای اطمینان کردن، جز وجدانیات (یافته های درونیمون) نداریم. اگه زیر این بزنیم، میشه در این هم شک کرد که واقعا دو دو تا چهارتاست؟ شاید منطق یه توهمه؟ و ... برای بحث مفصلش، باید فلسفه بخونین، که خیلی شیرینه!
اما جواب حلی: این بماند، باید مفصل در مورد ریچارد داوکینز بنویسم، بزار این چند تا بخش آخر کتابش هم تموم شه، بعد ببینیم خدا چی میخواد.

همین!

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

غدیر

راجع به غدیر، امیرحسین بهتر از هر چه کی میتونستم بگم رو اینجا و اینجا گفت.
و من هم عیدیم رو از مولام گرفتم، شاید راجع بهش نوشتم. ولی عجب چسبید، هنوز مبهوتم و متحیر...

پانوشت: ایمان هم که از سیاست مینویسه آدم حال میکنه!

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

بحث، من، اوباما

- حدود دو هفته پیش قرار بود که در یه زمینه اخلاقی - حقوقی خاص، در گروهمون دو قسمت بشیم و هر قسمت، به نفع یه طرف بحث کنه. در حین بحث ناگهان متوجه شدم که تو جو رفته ام و کلی در زمینه فلسفه آزادی (Liberty) حرف زده ام
- یکی از بچه ها دیروز گفت، تو صحبت کردن، محمد و باراک اوباما مثل همن
- بله، دقیقا! گفتم: WHAT (با کلی علامت سوال و تعجب!)

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

توهین به زن بودن

این متن زیر رو از این پست وبلاگ اینجا کپی میکنم، چون پس زمینه اش تقریبا خوندن رو غیر ممکن میکنه. یکی از عزیزترین دوستام لینک اینو داد که شاید نخواد اسمش رو بیارم.
به شدت با این جمله اش حال میکنم "متنفرم از اینکه به مردها اینطوری نگاه کنم"، چون دقیقا همین معنی رو خودم تو اون سه پست مهریه (مهریه ، مهریه - مارکسیسم ، مهریه - فمینیسم) آورده بودم، منتها هر دو طرفه اش رو.


اولین بار: پلیر به گوش دارم و از خیابان رد می شوم ، آقای نسبتا متشخصی نزدیک می شود و چیزی می گوید هدفون رو در میارم و می گم بله؟ می گه : می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ میگم بفرمایید (به خیال اینکه آدرسی چیزی می پرسد) می گه: من می خواستم ازدواج کنم! شاخ در می آورم و بی هیچ حرفی هدفونو به گوشم می زنم و به راهم ادامه می دهم.
بارهای بعدی و بعدی در خیابان ، پشت چراغ عابر پیاده ، پیاده رو ، کوه ، پارک:
- میشه وقتتونو بگیرم؟
- چند لحظه وقت دارید؟ (انگار هیچکس برای کار دیگری وقت یک دختر را نمی گیرد)
- حیف نیس دختر به این خوشکلی تنهایی راه بره؟
- جاااااان
- بیا بغلم
- جیگرتو
...
این بار آخر: دانشجو هستین؟
این حرفها زیاده ، همه تون می دونین . شاید به خاطر وضعیت ظاهری ام اینها کمی هم تعدیل شده باشند واگرنه معلوم نیست طرف بجای درخواست ازدواج چی می گفت.
همه ی شما که منو از نزدیک می شناسید می دونید که آدمی نیستم که مرض داشته باشم صاف و ساده سرم تو لاک خودمه می رم و میام و اغلب اخمی هم روی صورتمه . نمی تونید بگید مشکل از منه، این مشکلیه که همه دخترا باهاش دست به گریبانن .
اوایل خیلی لجم می گرفت که اینقدر به زن بودنم توهین می شه
انیکه هر روز و هرروز این اتفاقها تکرار می شه
اینکه مجبورم بهش عادت کنم
لجم می گرفت که نمی تونم از شر همچین آدمایی لذت یکبار تنها کوه رفتن یا پارک رفتن رو بچشم
جدیدا به برداشت دیگری هم رسیده ام
عده ای از آقایون که دست بر قضا تعدادشون کم هم نیست سعی دارن این تفکرو القا کنن :
"همیشه یک سگ نگهبان همراه داشته باش تا سگهای دیگر پاچه ات را نگیرند"
متنفرم از اینکه به مردها اینطوری نگاه کنم
متنفرم از اینکه هرجا می رم مردی رو همراه خودم ببرم که مراقبم باشه
این آدما فقط ما رو اذیت نمی کنن ، نقش مردها رو هم عوض می کنن
نمی دونم چرا جامعه ی مردا از اینکه چنین دیدی نسبت بهشون داشته باشند ناراحت نمی شن و کاری نمی کنن

چرا و چگونه می نویسم

سید مجتبی عزیز گفته بود که خودمونی مینویسم و واسه همین تأثیر حرفم کم میشه. حرفش درسته، ولی دلیل من چیه؟
من اینجا برای خواننده نمینویسم، برای خوانده شدن و در ارتباط بودن مینویسم. هدفم از نوشتن، یه تابلوی تبلیغات، یا روزنامه دیواری یا حتی مقاله نیست. اینجا دفتر خاطرات عمومی منه. چیزایی که برام جالبه رو مینویسم. گاهی یه مسئله فکری دارم، تبدیل میشه به یه مانیفست فکری، یه وقت یه مسئله عاطفی پیش اومده، میشه عاطفی، یه وقت یه چیز جدید پیدا کردم، اینجا لینک میدم.
همین. هدفم هم خیلی تأثیر گذاری نیست، عمومی شدن هم نیست. چون اینجا رو کسایی میخونن که یا من رو میشناسن، یا با اینجا شناختن و انگار مدتیه که میخونن و معنای حرفهای من رو می فهمن. وگرنه نوشتن، به گونه ای که هر نوشته جدا، به تنهایی جامع و مانع باشه، اصلا الان تو حوصله ام نیست.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

تقدس، نیکی، تدین - سرزمین بهشت

جملاتی هستن، که همیشه تو خاطر آدم میمونن، این جملات، از فیلم Kingdom of Heaven 2005 از اونان:

- God does not speak to me. Not even on the hill where Christ died. I am outside God's grace.
+ I have not heard that.
- At any rate, it seems I have lost my religion.
+ I put no stock in religion. By the word "religion" I've seen the lunacy of fanatics of every denomination be called the will of God. I've seen too much religion in the eyes of too many murderers. Holiness is in right action and courage on behalf of those who cannot defend themselves. And goodness -what God desires- is here [MIND] and here [HEART]. By what you decide to do every day, you will be a good man; or not.
زیبا نیست؟ میگه اونچه که به اسم دین عده ای تبلیغ میکنن، به اندازه کافی تو دنیا جنایت کرده.
- تقدس در عمل صحیحه، و شجاعت برای اون کسایی که نمیتونن از خودشون دفاع کنن.
- و نیکی - آنچه خدای را رضاست - در عقل و قلب توست.

وقتی نگاه میکنم، می بینم که هر چی جنایت و بدبختی داریم، از طرف متدینینه (متدین به دین نمایی) یا بی دینانی (متدین به مصالح شخصی). پایبندی، به هرچه که درون ما جایی نداره، خطرناکه.
هر باید و نبایدی که پایگاه درونی نداره، نباید پذیرفته بشه، وگرنه، چی میتونه مانع پذیرفتن کثیف ترین اعتقاداتی که بزرگ ترین فجایع رو پیش آوردن بشه؟

این جملات، همیشه من رو میگیره

There, at the end of the world you are not what you were born but what you have it in yourself to be.
A better world than has ever been seen. A kingdom of conscience. A kingdom of heaven.
و شاهکار پاپ اون زمان رو هم داشته باشیم:

To kill an infidel, the pope has said, is not murder. It is the path to heaven.
و اگه اسلام، تسلیم در برابر حقایق درونیه، چه خوب بیان شده این فرمان عقل که:
و من یبتغ غیر الإسلام دینا، فلن یقبل منه

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

درد، در انسان و حیوان

محض اطلاع، شدیدا دارم با Neuroscience حال میکنم. خیلی باحاله. یه اتفاقاتی توش میفته که واقعا عجیبه.
- مثلا کسی که دست خودش رو که به بدنش وصله، نمی شناسه! میگه این دست کیه؟!
- یا مثلا کسی که نمیتونه احساساتش رو بیان کنه.
- یا کسی که نمیتونه حرف بزنه، ولی میتونه راحت بنویسه، یا بخونه. خیلی عجیبه!
یه نکته جالب هم امروز داشتیم. کلا نگران بودن و این چیزا تو آدم، تو لوب جلویی (Frontal Lobe) مغزه، که تو اونایی که برداشته میشه، خیلی بی خیال میشن و کلا نگرانی خاصی ندارن! حالا یه بیماری هست که توش بیمار تمام احساس های بدنش رو به صورت درد حس میکنه و خیلی شکنجه میشه، تصور بکنین، همینجوری درد دارین! اونوقت اینا خیلیاشون خودکشی میکنن. حالا واسه اینا که لوب جلویی رو بر میدارن، میگن هنوز درد داریم، ولی دیگه اذیت نمیشیم، مهم نیست برامون. بعدش استادمون گفت که واسه همین، خیلی مطمئن نیستیم که حیوانات هم مثل ما "درد" حس میکنن یا نه. چون لوب جلویی تقریبا ندارن، تو انسان خیلی این لوب پیشرفته است. یعنی احتمالا واسه حیوانات، درد، یه حسه، لزوما زجرآور نیست.
محض اطلاع دوستانی که برای گیاه خواری محض و مجاز نبودن گوشت، استدلال میکنن.
راستی، تا یادم نرفته، گوشت زیاد نخورین، امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند شکم هاتون رو قبرستان نکنین. (صدقه علی الراوی)

Persuasion

کتاب Persuasion رو بالاخره تموم کردم. تا حالا کتابی رو به این آرومی به عمرم نخونده بودم. خیلی کتاب لطیفی بود، خیلی. باید یه پست مفصل در مورد نویسنده اش Jane Austen بنویسم.
اولین بار اسمش رو تو فیلم The Lake House 2006 شنیدم، وقتی که محبوب ترین کتاب اون دکتره که شدیدا باهاش احساس همذات پنداری داشتم، بود. خیلی کتاب لطیفی بود. خیلـــــی! حجم زیادی از کتاب رو افکار یه زن، قهرمان داستان، Anne Elliot تشکیل میداد. خیلی لذت بردم.
بیش از همه با زنه همذات پنداری داشتم، و با یه مرده، Captain Benwick، که زنه در وصفش وقتی که ازدواج میکنه با یه دختره فکر میکنه:

Any tolerably pleasing young woman who had listened and seemed to feel for him would have received the same compliment. He had an affectionate heart. He must love somebody.
حدس میزنم آخرش ازدواج من اینطوری بشه! هر چند خیلی مشکلات شنیعی من در مورد ازدواج دارم، سوالات زیادی هست که جواب میخواد. بگذریم.
فیلم Persuasion 2007 رو که دیدم، دیدم آخرش رو خیلی جالب تموم کرده بود. زیادی جالب، واقعا موندم یعنی فیلم نامه نویس چقدر بهتر از کتاب تونسته بود تموم کنه. بگذریم از این که واقعا جالب دیالوگ های کتاب رو جابجا کرده بود!
این نسخه ای که از کتاب خونه دانشگاه برداشتم، آخرش یه فصل از کتاب رو که خود نویسنده حذف کرده بود، گذاشته بود. یه پایان دیگه بود که خود نویسنده نوشته بود. و دقیقا! فیلم مخلوط این دو تا بود. خیلی خوشم اومد.
جملات زیبای کتاب زیاد بود، مثل:

How quick come the reasons for approving what we like!
یا مثلا یه جمله خیلی خوب، بعد از بحث بین قهرمان داستان و یه مرده در مورد تفاوت احساسات زن و مرد، جمله زنه است:

I would never suppose that true constancy is known only by women; but the one claim I shall make for my own sex, is that we love longest when all hope is gone.
یا مثلا یه جمله ای که مرده که زنه دوستش داره براش مینویسه تو یه نامه:

I offer myself to you again with a heart even more your own than when you almost broke it, eight years and a half ago.
و البته بخشی از پاراگراف اول فصل آخر:

When any two young people take it into their heads to marry, they are pretty sure by perseverance to carry their point, be they ever so poor, or ever so imprudent, or ever so little likely to be necessary to each other's ultimate comfort. This may be bad morality to conclude with, but I believe it to be truth;
باید مفصل در مورد Jane Austen بنویسم...
پانوشت: متن کتاب رو میتونین اینجا، یا اینجا بخونین. برای دانلودش هم میتونین از اینجا دانلود کنین.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

تخصص

امروز صبح یکی از همکلاسیا، در حالی که دستم به چونه ام بود و داشتم فکر میکردم، ازم پرسید: محمد، میخوای چه تخصصی بخونی؟
یه خنده خشکی کردم که چه میدونم الآن! یه کم صبر کردم، بعدش گفتم: قبل از شروع پزشکی، جراحی رو دوست داشتم، به روانپزشکی هم علاقه دارم.
گفت: آره، میتونم به عنوان یه روانپزشک ببینمت.
گفتم: چطور؟
گفت: دستت رو زیر چونه ات گذاشتی همین الآن، تمرکز کردی: "خب، بگو ببینم، فکر میکنی این خوابت معنیش چیه؟"

I can see you as a Psychiatrist.... "So tell me, what do you think that dream means?"
زدم زیر خنده!
و من هنوز تو کف این حرفم و لحنی که این جمله رو باهاش گفت! واقعا به روانپزشک ها میخورم؟ نمیدونم!!!

منبع علمی اضافی، چرا؟

تو پست Open Source Learning که چند تا لینک که تازه پیدا کرده ام رو گذاشته بودم، یکی از رفقا پرسیده بود چرا؟ مگه کمبود منبعه؟
من فکر میکنم، کمبود منبع نیست. الان تو اینترنت در مورد همه چی مطلب هست، مهم اینه که با چه فیلتری بخونی. این چیزیه که مثلا بهش میگن "سیر مطالعاتی". یعنی مثلا من به Anthropology (انسان شناسی) علاقه دارم، میخوام در این مورد بخونم. چیکار کنم؟ کتابخونه دانشگاه N تا کتاب داره! من از کجا باید بدونم کدوم خوبه؟ یعنی میخوام از وقتم ماکزیمم بهره رو ببرم. خب، چه میکنم؟ میگم اگه من از دانشگاه MIT میخواستم یه مدرک بگیرم، چه باید میخوندم؟ و اون وقت اون سایت میتونه کمکم کنه، به طرز شنیعی! یه راه دیگه هم اینه که از استاد این رشته دانشگاهمون وقت بگیرم، برم صحبت کنم، چهارتا کتاب بگیرم، همه مطالب سخنرانی هاش هم که دم دستش نیست، یا شاید اصلا نده، طبیعیه که اون راه بهتره.
و اصلا راستی مگه تو رشته های نظری، دانشگاه رفتن، به جز یه بهره اضافی از استاد که قطعا تو خیلی از دانشگاه های متوسط یا متوسط به پایین نیست، چی هست؟ حالا مدرکش رو نگیر، اطلاعاتش رو که به دست میاری. اصلا خیلی از دانشجو های دانشگاههای دیگه آمریکا، از این سایت استفاده میکنن برای اینکه نکاتی که احیانا تو درساشون خوب توضیح داده نشده رو یاد بگیرن، واقعا جذاب نیست؟

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

جلسه شب جمعه مسحیان پزشک

اینم شده ماجرای ما، یه شب جمعه در میون به ترتیب میرم دعای کمیل با بچه شیعه ها، یه شب جمعه میرم تو جمع پزشکان مسیحی. بین شیعه ها، از بی اطلاعی شون اعصابم تا چند روز به هم میریزه (البته با وجود بی اطلاعیشون، بالاخره با اون نور مشترک کلی حال میکنم. یه چیزی درون بعضی هست که تو بقیه نیست)، بین مسیحی ها از سطح پایین بودن استدلالشون حالم بد میشه.
عنوان جلسه این هفته شون این بود:

To understand a bit more about the Qu'ran and how we can answer questions from Muslims about our faith
ما هم رفتیم سر جلسه. خلاصه، کلی بحث شد، به قرآن که رسیدن، یه کم بحث رو با چند تا جمله (به لطف خدا) از سطحی بودن هل دادم به ریشه، طرف گفت:

I’m perfectly prepared to believe there is something supernatural about it (Qur’an). But the question is does that make it true? I mean, we believe in supernatural world. There’s god and there’s angels and there’s also demons, you know, and there’s also Satan around. And Satan is a supernatural being; and he’s also out to deceive people.
بعد به یه بخش Bible اشاره کرد (Deuteronomy 13) که خداوند به موسی (ع) میفرماید:

If a prophet or one who foretells by dreams appears among you and announces to you a miraculous sign or wonder; and if the sign or wonder which he has spoken takes place, and he says let us follow other gods, gods you’ve not known, and let us worship them; you must not listen to the words of that prophet or dreamer; for lord, your god is testing you to find out whether you love him with all your heart and with all your soul.
خب، من هم گفتم این که نشد کار که، پس از کجا بدونیم موسی(ع) اصلا راست بوده؟ شاید اون هم کلک بوده! گفت:

Of course it’s based on the miracle of Moses; it’s based on what Moses is saying; so that’s your bedrock: the revelation to Moses. But going on from there, you wouldn’t say well, ok, I accept what Moses said is true. Oh, but also this guy has almost performed a miracle so this must be true as well. You can have miracles that are not from god.
خب من هم گذاشتم کف دستش که:

You’ve got to choose?!
و گفت:

Yes, you’ve got to choose, that’s right.
و از یه حرف (پائول) Paul هم نقل کرد (Galatians 1:8) که:

But even if we or an angel from heaven should preach a gospel other than the one we preach to you, let him be eternally condemned.
می بینین دیگه؟ با توجه به مطالب قبلی، قشنگ داره به ماجرای حضرت رسول(ص) و جبرئیل(س) اشاره میکنه!
خلاصه از ادامه بحث میپریم، ولی یه تیکه هم جلوتر انداختم که پس از کجا میدونی به Paul میشه اعتماد کرد؟ بر او چی ظاهر شد؟ اصلا به کی میشه اعتماد کرد؟ گفت به خاطر اینکه همه اینجاست (اشاره به Bible)، آموزش های Paul در خط آموزش های موسی و عیسی است. گفتم:

So it’s the precedence in time that makes the ultimate choice.
گفت:

I think so. That’s right.
گفتم:

So we’ve got to be pagan!
تکبیر! ببینین حالا چه جوری ماست مالی کرد:
گفت نه، هر دو ما، یعنی هم مسیحی ها و هم مسلمون ها معتقدیم که مردم پشت کردند و بعد خدا پیامبران رو فرستاد که برشون گردونه، مثلا اگه با ابراهیم شروع کنیم. که خدا برای ابراهیم آشکار کرد که فقط یک خدا هست. و از اون سنگ مبنا (bedrock) شروع کنیم، و موسی و بنی اسرائیل و تورات و معجزات دیگه و ... همه چیز بر آن بنا شده است. و حالا اگه یکی بیاد بگه اینا تحریف شده و ...
ادامه داستان روشنه دیگه؟ بعدش هم یکی ماجرای دروغین افسانه غرانیق رو مطرح کرد که اهل سنت نقل کردن که یه جایی پیغمبر(ص) عوضی به جای جبرئیل، از شیطان یه تیکه به قرآن اضافه میکنن و بعد میگن وای، اشتباه شد! (توضیح و شرح دروغین بودنش رو مرحوم علامه عسکری خوب توضیح داده اند)
البته، کلی هم معذرت خواهی کرد بنده خدا که این ممکنه واسه مسلمون ها حالت بدی داشته باشه. البته من اول جلسه بهش گفتم هر چی دوست داری بگو، من اصلا به خودم نمیگیرم.
ولی نکته اصلی همونه دیگه، تو اگه زیرپای معجزه رو به عنوان آیه و نشانه الهی بکشی و تبدیلش کنی به یه واقعه فیزیکی، خب به همین گندی که دیدین میرسی دیگه! همینه که میبینی! وقتی زیربنایی ترین سنگ اعتقادات، که وجدانیات (ادراکات شخصی ما، مثل اینکه من هستم، من اختیار دارم، این رو آیه خدا می یابم) رو بکشی، میرسی به همینجا. و مدتها، واقعا مدتها واسم سوال بود که بعضی آیات قرآن دیگه چرا تو بحث های امروز به درد نمیخوره، و دیشب فهمیدم که این آیات، همین امروز، اوج مظلومیت حضرت رسول(ص) رو میرسونن که:
ولو نزّلنا عليك كتابا في قرطاس فلمسوه بأيديهم لقال الّذين كفروا إن هذا إلّا سحر مبين (سوره أنعام، آیه 7)
وإذا تتلي عليهم آياتنا بيّنات قال الّذين كفروا للحقّ لمّا جاءهم هذا سحر مبين (سوره أحقاف، آیه 7)
... و خیلی زیادن این آیات.

راستی، اگه کسی میخواد بدونه واقعا جواب این حرف چیه که اگه یه معجزه شیطانی بیاد، چه باید کرد؟ جوابش ساده است. ما شیطان رو مخلوق خدا میدونیم، نه قدرتی مقابل خدا. شیطان به درگاه خدا التماس میکنه، نه که قدرتی مقابل داشته باشه. اگر شیطان کاری بکنه که بعضی حیران شن، از أئمه روایت داریم که مفتضح کردن اون مدعی رو خدا انجام میده و اون قدرت رو ازش میگیره. هان؟ فکر کردین ما مولا نداریم؟ یاد احد میفتم که مشرکین شعار دادن:
نحن لنا العزّی و لا عزّی لکم
و مسلمین هم به فرمان پیامبر(ص) گفتن:
الله مولانا و لا مولا لکم
وای، چه حالی کردن وقتی این جمله رو گفتن ها، نه؟

پانوشت: اینکه چقدر دقیق حرفها رو نوشتم، یه توضیح ساده داره، ضبط کردم!
پانوشت 2: در مورد اون قسمت تورات که نقل کردم، نمیدونم راسته یا نه، ولی اصلا بعید نیست که درست باشه. دقت کنین، میگه شما رو به خدایی غیر از خدایتان بخواند، یعنی توحید یه اصل عقلیه، که با هیچ معجزه ای عوض نمی شه.

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

Open Source Learning

تو چند پست قبل، راه پیدا کردن مطالب دانشگاه های خوب رو گفتم.
برای کسایی که با مفهوم به شدت زیبای Open Sourse آشنا هستن، یه خبر خوب، اونم Open Source Curriculum!
برای کسایی که آشنا نیستن، یعنی آموزش مجانی!
خب، MIT که معرف حضور همه هست؟ مقدار وسیعی از تمامی دروسش رو آنلاین در اختیار همه گذاشته در:MIT Open Courseware
حالش رو ببرین، که خودم هم دارم حال میکنم. خیلی مجموعه خوبیه، اگه وقت دارین، معرفی (Introduction) هر رشته رو بخونین.
اینم دو تا لینک خوب دیگه به چنین مجموعه هایی:
Public Library of Science
Connexions
کسی اگه سایت هایی تو این مایه ها میشناسه، بهم بگه ممنون میشم!

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

درسی از دوران کودکی

بله، در اتاق تشریح بودیم که ناگهان مسئولش خواست سقف جمجمه یه سر رو جدا کنه. این یعنی یه دایره ای دور سر میزنیم به طوری که انگار دستت رو بزاری رو کله یه نفر و یه پیاله به دستت بچسبه. حالا تصور کنین که این سر و گردن، از بدن جدا بود. و وقتی برداشت سر و گردن رو و برد رو اون میز، هیچی ازش نمی چکید (بدن رو برای سالن تشریح فیکس (fix) میکنن، یعنی دیگه خون نداره و فاسد هم نمیشه. اسم ماده اصلیش، فرمالدهیده یا همون (formaldehyde) که تو ایران فرانسه اش رو میگن فرمل) خلاصه، چشمتون روز بد نبینه، به محض اینکه با فرز، کاسه سر رو شروع کرد به باز کردن، از گردن (ستون فقرات) شروع کرد به شرشر آب ریختن. یه لحظه کلی شوکه شدیم که چرا این آب راه افتاد؟
وقتی بچه بودیم، یادتونه نی نوشابه رو می مکیدیم و بعد سرش رو با دستمون نگه میداشتیم و نی رو در می آوردیم و توش پر نوشابه میموند و نمی ریخت. اونوقت انگشتمون رو که برمیداشتیم، میریخت؟
دقیقا همین اتفاق افتاد!
به این میگن کاربرد مسائل و قوانین قدیمی، در موقعیتی جدید و غیر منتظره!

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

درس های اخلاق

آدما در سطوح مختلف، احساسات متفاوتی نسبت به "خوب" و "بد" دارن. مثلا ممکنه من اصلا برام مسئله ای نباشه اگه یه اسکناس پنج پوندی رو زمین ببینم و برش ندارم. یکی ممکنه برداره. یکی هم ممکنه برنداره ولی هی با خودش کلنجار بره که ای کاش برمیداشتم. فرض میکنم همه مون به یه اندازه میدونیم که مال ما نیست و نباید برش دارم. اینکه چرا احساساتمون متفاوته و چرا گاهی با اینکه چیزی رو عقلا قبول داریم، نمیتونم انجامش بدیم، یه مسئله ای بود که مدتها فکرم رو مشغول کرده بود و الحمدلله بالاخره جوابش به ذهنم رسید ولی باشه واسه بعد.
تو دبستان برای اینکه به ما بگن پاک کن بغل دستیت رو برندار یا مثلا پول روی زمین رو برندار، میگفتن این "حق الناس" محسوب میشه. یعنی این مال تو نیست. گاهی هم داستان هایی تعریف میکردن که مثلا یه بچه ای پولش رو یکی دزدید و چقدر شرمنده بود از پدر و مادرش و ... که خیلی هم مؤثر بود. اما پست فکری بعضی ها که واقعا حال بدی بهم میده، از این دسته ایه که میخوام بگم:
یه داستان بود، ماجرای یه دختری از دربار (فکر کنم شاه عباس) سر یه ماجرایی شب بیرون مونده بوده و نمیتونسته به کاخ برسه و خلاصه میره حوزه علمیه و یه طلبه به حجره اش راهش میده (بدون اینکه بدونه دختره درباریه). خلاصه، فرداش دختره میره کاخ و وقتی شاه عباس میشنوه، میگه طلبه رو بیارن و تشکر میکنه ازش و بعدش می بینه سر انگشتای طلبه سوخته. میپرسه که قضیه چیه، طلبه اول امتناع میکنه و بعدش با اصرار شاه میگه که آره، شب داشت شیطان وسوسه ام میکرد، انگشتم رو رو آتش شمع گرفتم که ببینم طاقت آتش جهنم رو دارم یا نه و همین طور تا صبح ده مرتبه وسوسه شدم. دختره هم شهادت میده که شب بوی گوشت سوخته به مشامش میرسیده. شاه کلی منقلب میشه و میگه که دختره رو به عقد این بنده خدا در بیارن و خلاصه این بنده خدا بزرگ میشه و میشه علامه میرداماد معروف خودمون.
این تابستون که تهران بودم، یکی از معلمینمون، این رو سر یه جلسه اعتقادی گفت و خب، بد نبود. (داستان رو از قبل میدونستم، فقط نمیدونستم که این میشه میرداماد) منتها یه اتفاق بعدش افتاد که حالم رو بهم زد. اونم اینکه قیافه یکی از رفقا رو دیدم که سرتکون میداد که واقعا عجب کار عظیمی و احتمالا داشت به خودش تلقین میکرد که اگه من بودم حتما پام میلغزید. خیلی حالم به هم خورد. به نظر من این داستان رو به جای اینکه از دید طلبه فقط بگیم که بحث فقط وسوسه و مقابله باهاشه (که خیلی هم مهمه) و اگه احیانا طلبه هه غلطی هم میکرد میشد لغزش(!)، میشه از یه دید دیگه هم گفت (همون تمایز دکارت و لاک - تمایز اخلاق شخصی و حقوق بقیه):
یه دختر بی پناه شب بهت پناه آورده (نه تو رو خدا، میخواستم راهش ندی که از سرما بمیره) بعدش غذا خورده و خوابیده (نه تو رو خدا، میخواستی بهش تجاوز هم بکنی؟!)
تو این دیدگاه، تو وظیفه ته که خوب باشی. لطف نمی کنی، وظیفه ته. تو اون دیدگاه، حالت پیش فرض اینه که گناه میکنی، و حالا تو شاخ فیل شکستی که آدم خوبی هستی.
حالا یه سوال، واقعا کسی هست که واقعا خیلی جدی براش مسئله باشه که اگه یه آدم بی پناه شب بهش پناه آورد تو سرما، بهش تجاوز کنه یا نه؟ نمیگم وسوسه، واقعا براش مسئله باشه. شاید باید اینطوری به قضیه نگاه کرد. واقعا باید رو خودش کار کنه اگه کسی چنین احساسی داشته باشه.
چرا اخلاقیات رو بعضی اینقدر پایین میارن؟ یه کم ببرین بالا بابا، حالمون به هم خورد.
بله، کاری که میرداماد کرد، احتمالا شاخ غول شکستن بود. چون اون موقع اصلا زن رو مثل شیء نگاه میکردن، و بنابراین احتمالا خیلی آدم بودن زن مهم نبود. (دقیقا مثل این جمله ای که نوشتم، جای لغت "زن" میتونی بزاری "صندلی"! شرمنده از همه خانم هایی که فرض محال اینجا رو میخونن، ولی بالاخره این یه واقعیت جامعه مون بود و متأسفانه هست) ولی اگه الان دیدگاهت این باشه که یه آدمه، حق و حقوقی داره، حق نداری به حقوق یه آدم دیگه تجاوز کنی.
خلاصه اینکه
چشم ها را باید شست ، فمینیست باید شد!

پانوشت: به اشارت امیرحسین، تصحیح کردم متن رو. اشتباهی نوشته بودم که میرفندرسکی یا میرداماد. این دو تا، دو تان، نه یکی!

بهشت پدرم

امیرحسین از بهشت نوشته بود.
خواست که از بهشت بنویسم، باید تأمل کنم.
ولی

متنش رو برای پدرم خوندم. یه کم صداشون گرفت، و یکی از شعرهای قدیمشون رو واسم خوندن.
این دو تیکه اش رو مینویسم.

بهشت شاید آواز قناری باشد
وقت گل کردن صبح
یا به هنگام غروب

بهشت شاید کوهی باشد
که سر قله ی آن
مرمر برف محبت خفته است

خیلی دوست داشتم پدرم رو اون قدیمها میشناختم، حیف که نبودم...

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

مشغولیات این هفته

وقتی داری از زیر فشار میاری به پوست بالای ابرو و دستت رو حس میکنی که یک لایه با کره چشم فاصله داره...
اصلا احساس خوبی نداره! نه که احساس بدی داشته باشه، ولی موقع چکش زدن از داخل مغز برای رسیدن به مجرای گوش، خیلی جذبه خاصی الان حس نمیکنم!

تو این احوال، تو مترو در راه برگشت به خونه، چقدر زیباست خوندن تک تک کلمات Persuasion
باید یه پست در مورد احساسم به ادبیات انگلیسی بنویسم. خصوصا که اخیرا رومئو و جولیت گرفته منو...

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

Priest

درک کامل چنین جمله ای، توسط یه ملت، چند صد سال نیاز داره؟

In every country and in every age, the priest has been hostile to liberty.
- Thomas Jefferson
خدایا، اماممون رو برسون...

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

Philosophy vs. Neuroscience

من مدتهاست که از بعضی شاخه های فلسفه بریدم و معتقدم بحث در اون زمینه ها بی مبنا و بدون نتیجه است. فکر میکنم که غیر از اینکه میتونم به تک تک مبانیشون در این زمینه ایراد بگیرم، نیازی ندارم، کافیه نشون بدیم که چقدر شیوه های دیگه قشنگ زیرآبشون رو میزنن.
این یه نمونه از اون زیرآب زدن های قشنگه. خیلی خیلی خوبه. اگه میتونین، حتما تا ته رو گوش بدین.

اگه خواستین، میتونین برای دانلودش یه ذره پایین تر از ویدیو روی Video to desktop - Zipped MP4 کلیک کنین.

دو دیدگاه، دو فلسفه، دو عملکرد

خب، یه نکته خوب میخوام بگم.
یه تفاوت بنیادین، تو تفکر آدما با هم وجود داره. تفاوتی که میدونم خیلی از همسن های مذهبی من رو آزار میده که با اینکه احساس میکنن یکی درسته، نمیتونن اون یکی رو کنار بگذارن. این یک دیالوگ از اون دو دیدگاهه:
- بابا این مسئولین رو به خدا، واسه مردم زحمت بکشن، از مسائل شخصی دست بردارن.
+ غلط کرده فلانی، فلان فلان شده رو باید از اون مسئولیت کنار بکشیم.
- میتونی اثبات کنی که فلانی فلان کار رو کرده؟ مطمئنی؟ غیبت نباشه خدای نکرده.
+ مرده شور دینت رو ببره! (این دقیقا علتیه که به نظر من خیلی ها غیر مذهبی شدن: بد جلوه دادن مذهبی ها، مذهبشون رو)

برای مقدمه، بخشی رو از اینجا نقل میکنم که خیلی خوب نوشته:
یکی از مهمترین فلاسفه در دنیای غرب، جان لاک بوده. مردی که اندیشه هاش چهره دنیا و تصور ما از خودمون و دنیای پیرامونمون را به کل عوض کرد. تا قبل از جان لاک، اخلاق (متاثر از نظرات دکارت) به عنوان یک وظیفه duty تعریف میشد. مثلا همه انسانها وظیفه داشتن که راستگو باشن (دکارت به وجدان معتقد بود). لاک ولی اخلاق را بر اساس حق تعریف کرد. مثلا به جای اینکه به من بگه که موظفم راستگو باشم بهم گفت که بقیه انسانها حق دارن که حقیقت را بدونن! در نگاه اول تفاوت چشمگیری به نظر نمیرسه ولی یه نگاه عمیق تر نشون میده که چه تاثیرات مهمی از همین تفاوت زاویه نگاه ناشی میشه. اول از همه اینکه به جای وجدان فردی یه مفهوم اجتماعی نشسته. دوم اینکه براساس نظر لاک، انسانها حق آزادی دارن. حق حکومت بر خودشون را دارن. حق دارن برای زندگی خصوصیشون تصمیم بگیرن.در نتیجه، اولین نهضت های دموکراسی خواهی در دنیا (اروپا) متاثر از جان لاک شکل گرفتن.

می بینین؟ تفاوت ریشه ای در یه چیزه. اونم اینه که وقتی یه نفر داره با چوب میزنه تو سرت، بشینی و بگی تو رو خدا نزن و خیلی هنر کنی دنبال اثبات باشی که میزنه! و دوم اینکه پاشی وایسی چوب رو از دستش بگیری، حالا چه تو میزدی، چه مجبورت میکردن که بزنی، چه نمیدونستی که داری میزنی، چه اطرافیانت یواشکی میزدن و ...
این چیز خیلی جدیدی نیست. یه نامگذاری جدیده برای اون چیزی که رهبران فراموش شده ما بهشون میگفتن "حق الله" و "حق الناس". ببینین، میگه حق، نمیگه وظیفه عبد. وظیفه عبد رو در جای خودش به عنوان توصیه اخلاقی میگه، ولی کار که به حساب کتاب کشیده میشه، اسمش میشه "حق". یعنی اینکه:
- این مسئول رو ما گذاشتیم برا این مسئولیت، اگه احساس میکنیم به مسئولیتش عمل نمیکنه، ولو اثبات خلافش رو نکنیم، و از اون بالاتر، اگر هم داره به مسئولیتش عمل میکنه، این "حق" ماست که عوضش کنیم. اون مسئولیت که حق ایشون نیست، "وظیفه" ایه که در قبال درآمدی که از ما میگیره داره انجام میده.

به همین دلیل بدم میاد وقتی می بینم یه عده نشستن، هی دارن واسه خودشون مسئولین رو وعظ میکنن. بابا جان، اگه کار نمیکنه، یه کارگر دیگه بیار. تو امور خودت تو اینتقدر پایبندی، چرا در مورد حق الناس اینقدر محکم نیستی؟
و آخر از همه، حق الناسه که احتمالا غیبت اون بنده خدا بشه، ولی حق الناس نیست که از دسته گل های ایشون، مملکت احتمالا به فنا بره! غیبت نکن عزیزم، بگو این احتمال میره، بنده این کارگر رو نمی خوام، باور ندارین، برین از صاحب مغازه سر کوچه تون بپرسین کارگری که احساس کنن دستش ناپاکه رو نگه میدارن یا نه.

پانوشت: این رو از وقتی از ایران اومدم میخواستم بنویسم، اصلا ربطی به اتفاقات اخیر نداره.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

در حاشیه اشغال سفارت آمریکا

این مصاحبه با عباس عبدی با عنوان "اشغال سفارت آمریکا در برابر کودتای ۲۸ مرداد؛ یک یک مساوی!" رو بخونین، خوبه. کسی اگه واقعا ایران رو بدهکار آمریکا بدونه، فکر کنم باید دوباره فکر کنه!

و از متن ابراهیم نبوی، از این سه تا خوشم اومد:
- با آمریکا می جنگیم: 28 سال است هر سال 2000 دانشجو و دانش آموز می روند جلوی ‏سفارت سابق آمریکا و علیه آمریکا شعار می دهند و هر سال 5000 دانشجو و دانش آموز می ‏روند به آمریکا و دیگر برنمی گردند.‏
- می جنگیم، می میریم: 28 سال قبل صد نفر دانشجو به سفارت آمریکا در تهران حمله کردند، ‏بعد از آن عملیات انقلابی، در طول 28 سال تقریبا اکثر آنها دستگیر شدند، به زندان رفتند، از ‏کشور فرار کردند و به آمریکا پناهنده شدند، حق فعالیت را از دست دادند و تازه این در ‏شرایطی بود که همه حکومت از کار آنان دفاع می کرد. احتمالا اگر همین صد نفر به مقر ‏دشمن در جبهه جنگ حمله کرده بودند، کمتر تلفات می دادند.‏
- گذشته، حال، آینده: 28 سال قبل صد نفر آدم که هیچ کدام شان شبیه هم نبودند و مثل هم فکر ‏نمی کردند و مثل هم لباس نپوشیده بودند و همدیگر را می شناختند، دست به اشغال سفارت ‏آمریکا زدند، پس از 28 سال، هزار نفر آدم که همه شان شبیه همدیگر هستند و مثل هم فکر ‏می کنند و مثل هم لباس پوشیده اند و همدیگر را نمی شناسند، از آنها تجلیل می کنند.‏

چند تا فکر

امروز امتحان رو دادم و یه کم الان آزادم. آخیش...
یه مسئله ای به فکرم رسیده، فرض کنین میدونین که کسی مثلا محل کارش مرکز شهره و از خونه اش پا میشه میره مرکز شهر با ماشینش و ماشینش رو یه جایی پارک میکنه. حالا شما هم محل کارتون اونجاست (فرض 1) یا دارین میرین اونجا واسه یه کاری، اونم فقط امروز (فرض 2) حالا، قانونا صحیحه که شما اونجا پارک کنین و اون بنده خدا مجبور شه بگرده دنبال جای پارک، ولی اخلاقا چطور؟ در هر کدوم از فرض ها، یعنی یه کاری بشه که هر روز زودتر برین و طرف دورتر پارک کنه یا دنبال بگرده (فرض 1) یا فقط امروز که کار دارین (فرض 2).
البته اگه نتیجه این بشه که دلمون بسوزه و پارک نکنیم، دلیل بر این که طرف حقی داره نیست ها، دلسوزی ماست. خوشم نمیاد از اینا که طلبکار دلسوزی مردمن واسه خودشون.

پانوشت 1: واسه چند نفر چند تا نامه عقب مونده دارم، توکل به خدا، ببینم این چند روز میرسم یا نه.
پانوشت 2: در مورد ماجرای کردان واقعا حرفی بیش از اونی که هست ندارم.
پانوشت 3: در مورد افتیضاح مجلس تو این ماجرا از این جمله اینجا خوشم اومد: "ثالثا، مجلسی که نمی‌دانست دارد به چه کسی رای می‌دهد، دارد وزیر را به خاطر اشتباه خودش - مجلس - استیضاح می‌کند. یکی نیست این مجلس را استیضاح کند؟"

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

دردناک

این رو حتما اگه وقت دارین بخونین: استمداد خانواده ی زهرا بنی یعقوب از مردم ایران.
گریه داره واقعا، دکتر مملکت فارغ التحصیل دانشگاه تهران، داوطلبانه تو مناطق محروم کار میکنه. میگرینش به جرم گشتن با نامزدش، بعد خودکشی میکنه(!) (آخه پس تنش چرا کبوده؟ چرا از دهان و بینیش خون اومده؟) اونوقت ساعت خودکشی، قبل از زمانی اعلام میشه که با برادرش با موبایل صحبت کرده!
اونوقت باباش که اتفاقا زندانی سیاسی زمان شاه بوده، وقتی پی گیری میکنه، میگن: "خواهش ما از شما اين است كه حتي به اقوام خودتان هم نگوييد كه فرزندتان در ستاد امر به معروف فوت كرده است. مثلا بگوييد تصادف كرده و يا دچار ايست قلبي شده است."
کلا متنیه که باید خوند و گریست.
مصلحت پرستی تا کی؟ تا کجا؟
یاد شریعتی به خیر...
راستی، یادمون نره، کسی که این رو میخونه و اول به جای ناراحتی، دنبال توجیهه، یه کم (زیاد نه که شب خوابش نبره) به تشیعش شک کنه...

زیرزمین سالن تشریح

بله، بالاخره اون واحد اضافیم رو تشریح سر و گردن انتخاب کردم. چرا؟ چون تشریح سر و گردن واسه ما خیلی کمه چون انگار کلا پزشک عمومی لازم نیست اونقدر که شکم یا دست و پا رو میشناسه، سر و گردن رو بشناسه و اون معمولا مواردش به متخصص ارجاع داده میشه. ولی من چون احتمال داره یکی از انتخاب هام در آینده جراحی مغز و اعصاب باشه، میخوام یه کم بیشتر بدونم، ببینم خوشم میاد یا نه.
اما، همه سر و گردن ها استفاده شد و سر بنده و دو تا همکلاسی بی کلاه موند. بنابراین، رفتیم به زیر زمین (که تا حالا اصلا نمیدونستم زیرزمینی وجود داره!) در زیر زمین، با منظره ای روبرو شدم که شبیه این عکسه بود که چند روز قبلش تو یه سخنرانی برامون نشون داد. روی چند طبقه، همینطوری استخوان جمجمه چیده بودن. تازه، یه تانکری به ابعاد 60 در 60 در 170 سانت رو باز کرد (سریع با وجب اندازه گرفتم!) و توش پر کله هایی بود که تو پارچه پیچیده بودن که مرطوب بمونه (مرطوب با فرمالدهاید). بله، یکی یکی بلند میکرد، پارچه رو کنار میزد که ببینه تشریح شدن یا نه! اصلا احساس جالبی نبود! اولین بار بود که احساس عجیبی (از این نوع) نسبت به تشریح بهم دست داد. به معلمه گفتم:

- This is Creepy!
+ Creepy?
- I mean, you always see the body as a whole, not just heads in a tank!
+ Well, you’ve seen hands in a tank.
- Yeah, but these are different, they’re HEADS!
بله؟ میپرسین چرا باید احساس متفاوتی نسبت به سر و دست داشته باشم؟ خب، میتونین تصور کنین کدوم عجیبتره، نصفه شب، یه کله مرده رو کنار خودتون ببینین، یا یه دست رو! البته شاید این هم توصیف خوبی نباشه، شرمنده، باید پزشکی بخونین و برین تو اتاق تشریح تا بفهمین چی میگم!

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

در سوگ صادق علیه السلام

امروز، سوگوارم...

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

مواد درسی هر رشته

حسب الأمر یکی از عزیزترین دوستان، در مورد مهندسی عمران هم سایت مواد درسی شون به خدمتتون عرضه میشه، امید است که مفتخر به عنایات جنابش گردد(!):
این از دو تا لینک:

اما راه حل کلی برای پیدا کردن اطلاعات هر دانشگاه چیه؟
1- اسم دانشگاه رو همراه با دپارتمانی که میخواین گوگل کنید.
2- تو صفحه اصلی دپارتمان دنبال یه چیزی بگردین تو مایه های: Teaching یا Current Students بعد Teaching یا مثلا Lectures و روشنه که واسه زیر لیسانس، Undergraduate و واسه فوق Postgraduate رو برین- البته ممکنه بعضی دانشگاه ها برای ورود به این صفحه ها پسورد بخوان (مثل پزشکی دانشگاه خودمون) که در این صورت، در فیس بوک مثلا دنبال یه دانشجوی اون رشته اون دانشگاه بگردین و ازش درخواست کمک کنین.

پانوشت: ما همیشه در خدمتیم!

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

دو ماجرا

1- گفتم جالب باشه بدونین که هفته ای یک ساعت کلاس آموختن زبان ناشنوایان میرم، آن هم از نوع انگلیسی اش (BSL). خیلی زبان باحالیه. کلی جالب میباشد یاد گرفتنش. و البته معلممان ناشنواست! و اولین جلسه روی تخته نوشت، هر گونه صدا در کلاس ممنوع است! همه خندیدند، ولی من یاد کلاس زبان آقای امینی افتادم. فقط با یک فرق، اگر رومان را کج کنیم و سریع حرف بزنیم، معلم نمی فهمد، ولو بلند باشد! و صد البته، فکرش را بکنید، میتوانی از این ور یه سالن، با اون ور سالن حرفت را بزنی، بدون اینکه مزاحم سکوت سالن باشی! مثل تفاوت بلندگوی با سیم است و بی سیم! و البته سوالی برام مطرحه که چرا در کلاس من همه دخترند؟ یعنی واقعا پسر ها کمتر میخوان توان ارتباط با افراد ناشنوا رو داشته باشن؟ البته این هفته دیدم که اون یکی کلاس انگار بیش از یک پسر داشت، هنوز نا امیدم، ولی کمتر نا امیدم!
2- امروز کمی کمتر از دو ساعت داشتم با یه دانشجوی ریاضی محض صحبت میکردم، آی، چقدر خوش گذشت. از همه چیز صحبت کردیم. علی الحساب: مصمم شدم که فوق لیسانس بخونم برای ریاضی محض (فعلا!) و این دو تا لینک، مال مواد درسی و اسلاید سخنرانی ها و تکلیف ها و ... رشته ریاضیه، مال دانشگاه ما (UCL) و دانشگاه آکسفورد (Oxford). بر و بچه هایی که ریاضی تو کارشونه، حالشو ببرن!

پانوشت: عجب کتاب خوبیه این کتاب "نشت نشا" مال رضا امیرخانی، دم امیر حسین گرم!

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

توهم تفکر

کسایی که من رو میشناسن، میدونن که چقدر به عقل بها میدم
و چقدر نقش عقل در تفکراتم و مسیر فکریم برام مهمه
مدتها این برام سوال بود که وقتی عقل دارم، چطور میشه که باید دعا کنم
ربنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هدیتنا
چرا و چگونه میشه که
ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی أبصارهم غشاوة
میدونستم، که به لحاظ عقلی، عقل من، و استدلال های من مخلوق خداست، ولی وجدان نمیکردم
تا اینکه به این توجه کردم:
دیدین وقتی مدت طولانی بیدارین، یا یه هو از خواب پا میشین، توهم دارین؟
شده در اون حالت ببینین که سیر فکریتون چقدر خنده داره؟
و وجدان کنین که این استدلال هم "مال" شما نیست؟
"ملک" دیگری است؟
من اینطوری یافتم
و حالا از صمیم قلب میخوام
ربنا
لا تزغ قلوبنا بعد إذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة
إنک أنت الوهاب
إنک ... أنت الوهاب

معلم، دوست، و دیگر هیچ

وقتی معلمی از ایران بهت زنگ میزنه
میگه یه زحمت دارم
و یه کاری میخواد که تو بخاطرش برنامه فردات رو که از هفته پیش با یه دوستی ریختی باید به هم بزنی
و تو از صمیم قلب به هم میزنی
چون معلم رو خیلی دوست داری
و فرداش آواره خیابون میشی
چه لذتی داره...
چه لذتی، وقتی که احساس میکنی یه نکته کوچیک رو از گوشه ذهنش برداشتی

و چقدر قدر دوستت رو میدونی،
که وقتی بهش میگی قضیه چیه،
و باید برنامه فردا رو بهم بزنی،
میگه:
Of course, man. That’s important.

اثبات

مطمئنم که دو دو تا میشه چهارتا
ولی یه دفعه، یه اثباتی دیدم که از یه تساوی دو عدد، اثبات کرد که دو دو تا میشه پنج تا. به دو دو تا چهار تا شک نکردم، ولی طول کشید تا غلط بودن اون استدلال رو پیدا کنم. ولی یادمه، اون موقع میلرزیدم...
چند شب پیش دوباره لرزیدم، ولی از دو جهت.
اثباتی شنیدم در حقانیت مسیحیت، در بحثم با دو تا دانشجوی پزشکی سال بالایی (خیلی بالا!). اون موقع، نمیتونستم اثبات غلط بودنش رو بگم، این یه جهت لرزیدن (شک نکردم، چون از راه دیگری اثبات اسلام و غلط بودن مسیحیت فعلی رو بلد بودم، تو ذهنم هم اثبات دور میزد، ولی نمی شد واردش بشم، بحث رو باید عوض میکردم، که نمیشد). جهت دیگه، اینکه تازه فهمیدم چطور میشه که بعضی مسلمونها که میان اینجا مسیحی میشن، و دلم سوخت...
از خدا کمک میخوام، که جوابی که در طول این دو سه روز به ذهنم رسونده قوی کنه، که کلماتم رو قوی کنه، که:
...احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی

پانوشت: نه، اصلا حوصله بحث مذهبی ندارم، خصوصا الان. همینجوری بحثش پیش اومد.

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

مهریه - فمینیسم

قبل از خوندن این متن حواستون باشه که این محصول سالها تحقیق و تفحص نیست! نتیجه مدتها فکر کردن و پرس و جوی منه، یه دانشجوی ساده.
حقوق نخونده ام، ولی فکر میکنم این جمله صحیحی باشه که در اکثریت قریب به اتفاق موارد، قوانین از جامعه تبعیت میکنن نه بالعکس. یعنی اول جامعه عوض میشه، بعد قوانینش تغییر میکنن، نه که با تغییر قوانین، جامعه تغییر کنه. یعنی تا تو جامعه واسه زنهای ما احترام گذاشته نشه، قوانین ما تغییر نمیکنن.
فمینیسم تو جامعه ما هم برعکس خونده شد. به جای اینکه زنها خودشون به ارزش خودشون معتقد بشن، نشستن و منتظرن که مردها احترام بگذارن بهشون. اونا همچنان بیسواد و ناآگاه از اوضاع اجتماعی بمونن و فقط خونه رو هی دستمال بکشن، در عوض مرده بپرستتشون!
احترام هر کسی دست خودشه، متأسفانه تا وقتی زنهای ما واسه خودشون احترام قائل نیستن، وضع همینیه که هست. مثلا؟
- وقتی زن درس نمیخونه، و نمیره شغلی انتخاب کنه، در واقع داره میگه من یه شوهری میخوام که کار بیرون خونه رو به عهده بگیره و نون بیاره تو خونه. خب، همه ازدواج ها که رمانتیک نیست، این مرد، ممکنه بعد از ده سال، ببینه که یه خونه دیگه رو هم میتونه نون بده، خب میره یه زن دیگه هم میگیره! به همین سادگی. وقتی زن شخصیتش میشه "خانه دار"، خب یعنی هر خونه ای یه "خانه دار" میخواد دیگه، خب چرا مرد باید لزوما به یه خونه قناعت کنه؟ از اون بالاتر، شاید مرد بخواد دیگه از این زن جدا بشه. اگه زن تمام ارزشش رو سرمایه گذاری کرده باشه رو ازدواج اولش، خب طبیعتا از این اتفاق میترسه و هی ذلیل و ذلیل تر میشه و از حقوقش بیشتر کوتاه میاد. این مورد رو اینجا تو لندن دیدیم که زنه کبود بود تنش از کتک های شوهره، ولی جدا نمیشد (بچه هم به زنه میرسید، چون مرده کتک زده بود) چرا؟ میگفت اگه جدا شم از این خونه ام که مثل کاخه، باید برم تو یه اتاق دولتی که مثل خرابه است و هزار جور کک داره زندگی کنم. دقت کنین، من کار مرده رو تأیید و توجیه نمی کنم (شاید کمتر چیزی به این اندازه نفرت من رو رو میاره) ولی دارم توضیح میدم که چرا این زنها حاضر به ذلتن.
- حالا بیا و این مشکل رو حل کن، چطوری؟ با گروگان مالی از مرد گرفتن (مهریه). یعنی مرده وقتی بخواد جدا شه، باید کلی پیاده شه و بنابراین، مرد رو سفت سفت بچسبون به زندگی. راه حل جالبیه، ولی یادت باشه که عملا حقارت خودت رو پذیرفتی. هر چند دیگه حواس مرد ها هم جمعه و تو مهریه مثلا میگن "عند الإستطاعه" یا مثلا "در صورت استطاعت". حالا دیگه باختی!
- و حواست باشه، روز خواستگاری، اولین کسی که حرف جدایی رو زد، توی زن بودی. مهریه مگه مال چیه؟ مال زمان جداییه دیگه. زمان ازدواج که مال من و تو نداریم!
- میگن خوب عزیز من، زن چی کار کنه؟ اگه زن طلاق بگیره، دیگه کسی نمیگیرتش. باباجان، من از این حرف حال تهوعم میگیره. یعنی چی؟ خب نگیره. اصلا یه لحظه خودتون رو جای زنی بگذارین که بدونین که این مردی که به شما اظهار علاقه میکنه، به خاطر اینه که تابحال ازدواج نکردین، خاک بر سر این مرد، چطوری حاضرین باهاش ازدواج کنین؟ باباجان، احترام شما، دست خودتونه، شمایید که تعیین میکنین شأنتون کجاست، اگه به خاطر پول ازدواج کردین، ارزشتون همون پوله، شاکی نشین که چرا مرده زیر سرش بلند شده. اگه به خاطر مسائل جنسی بود هم یادتون باشه که بعد چند وقت، این عامل دیگه جذابیت قدیمش رو نداره ها، شاکی نشین. اگه به خاطر چیز دیگه ای ازدواج کردین، ارزشتون همونقدره. حواستون باشه که به خاطر چی ازدواج میکنین.
- تا وقتی زنها میترسن که وای، دختره داره "میترشه"، به هیچ جا نمیرسن. بابا واسه خودتون ارزش قائل باشین، مگه یه کالاست که داره ترشیده میشه و دیگه رسیده نیست؟ پس یعنی این کالایی که داره میترشه چیه؟ هر چی که هست (زیبایی و ...) یعنی عملا معتقدین که تا این کالا رو دارین باید خودتون رو بفروشین و بعدش هم دیگه آویزون طرفین. واقعا نمیدونم چطوری بعضیا همچو حرفهایی میزنن... حال میکنم وقتی میبینم که یه زنی، شاغله و مستقل، و وقتی مرده زیر سرش بلند شده یا مرده ناتو از آب در می آد، میگن گور پدرت و از زندگی میزنن بیرون.

وظیفه مردها چیه؟ آدم باشین. برای زن ارزش قائل باشین. هر چند جامعه نشون میده که تا کسی برای خودش ارزش قائل نباشه، کس دیگری براش ارزش قائل نخواهد بود. (تفاوت دکارت و جان لاک در مورد اخلاق)
فکر کنم روشنه که این ها فقط یه سری نکته ان که به نظرم میرسه، به هیچ وجه این تمام قضیه نیست. من از جنبه مالی، فقط به این ماجرا نگاه کردم. بله، اگه ازدواجی رمانتیک باشه و طرفین هم عاشق هم (هر چند میشه دقیق شد که دقیقا عاشق چی؟) زنه خونه دار که هیچی، تو خونه هم دست به سیاه و سفید نزنه هیچ مشکلی نیست. هرچند متأسفانه همه فکر میکنن زندگیشون همینه و عملا هم اغلب بعدا افسوس میخورن...

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

Spontaneity

امروز یه جراح مغز و اعصاب (Neurosurgeon) برای کسایی که علاقه داشتن و موندن تا مغرب اومد سخنرانی کرد. خیلی خوشم اومد. یه نکته خیلی جالب که تو راه برگشت به خونه فکر میکردم این بود که چقدر جالب که معمولا چیزهایی که از شون خیلی لذت می برم یا خیلی برام جالب میشن، معمولا از قبل براشون برنامه نداشتم (این بنده خدا هم همین طوری یه هو جراح شده بود!) خیلی مثال ها تو راه به ذهنم رسید:
- جلساتی که از قبل براشون برنامه ریزی میکنم یا مهمونی هایی که از مدتها قبل بهشون فکر میکنم، خیلی باحال نمیشن، ولی ناگهانی ها خیلی باحالن، مثلا همین تابستون، یه شب ناگهانی با ایمان تا صبح بیدار بودم، یه شب کلی با محمد رضا صحبت کردم، یه بعد از ظهر یه هو با میلاد گشتم، یه صبح همینجوری با محسن و محمد حسین و ابراهیم و میلاد رفتیم کوه، سفر شمال ناگهانی یه هو رفتیم دریاچه ولشت چقدر تو راه خوش گذشت، یه بعد از ظهر دو ساعت با دکتر طباطبایی صحبت کردم و ...
- وقتی پزشکی رو شروع کردم، فکر میکردم با آناتومی خیلی حال خواهم کرد، الان بیشتر با پاتولوژی که اصلا نمیدونستم چیه دارم حال میکنم.
- بسیاری از رفقای خیلی نزدیکم که خیلی هم دوستشون دارم، ناگهانی، بدون فکر قبلی یه هو نشستیم و صحبت کردیم و رفیق شدیم. مثلا اصلا فکر نمیکردم اینطوری دوستدار ایمان بشم. یا اصلا با میلاد خیلی ارتباطی نداشتم. یا محسن با من تو اون دو سه شب چه کرد. یا مهدی. یا با عباس اصلا آبم تو یه جوب نمی رفت (یادته؟). یا میکال، یا حسام و مسعود که اصلا تا سال پیش خیلی نمی شناختمشون، یا ابراهیم که تا خونریزی هم پیش رفتیم(!)، یا احسان، و ....اوه، تک تک اونایی که نمیدونم کدومشون رو بنویسم
- من صادقانه تا حالا کسی رو ندیدم که مثل من بتونه برنامه نویسی کنه، در حالی که همه چی از یه کلاس ریاضی برام شروع شد.
- کلی واسه کنکور برنامه ریزی کرده بودم، یه هو قرار شد بیام اینجا، اونم دانشگاهی که اصلا امید نداشتم، چون از همون اول که اومدم بهم گفتن دور UCL رو خط بکش، واسه Oxford درخواست بده.
- اصلا اساس عاشق امیرالمؤمنین(ع) شدن، یا شیفته امام زمان(عج) شدنم هم واقعا ناگهانی بود، اصلا برنامه خاصی نداشتم!
- یه شب قدر، شش هفت سال پیش، اصلا نمیخواستم جایی برم، ناگهانی پاشدیم رفتیم مسجد محله مون، از اون سال، حسرت اون حالی رو میخورم که اون شب داشتم...
- ناگهانی که یه جایی قرآن می بینم و برمیدارم میخونم، اونقدر می چسبه! امروز قبل نماز ظهر، یه قرآن دیدم تو نماز خونه (اتاقک!) دانشگاه، برداشتم، بدون اینکه زمان رو حس کنم، از دو صفحه قبل سوره مریم شروع کردم، تا تهش رو خوندم، اصلا جذب وریدی میشد!

جدی چرا اینجوریه؟
چون چیزایی که خیلی بهشون فکر کردیم، موقع اتفاق افتادنش چنان محافظه کاری میکنیم که به گند کشیده میشن؟
میخوام مفصل در موردش بنویسم، ولی فعلا این جمله رو داشته باشین:

Is not general incivility the very essence of love?
- Jane Austen
بی ربط: اینجا رو نمیخونه، ولی ای کاش میشد به محسن بگم که چقدر سرم شلوغه، و اونم از دستم ناراحت نشه، یعنی میشه؟

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

مهریه - مارکسیسم

فکر کنم قبل از اینکه حرف نهایی فعلیم رو در مورد مهریه، ازدواج و حقوق زنان بزنم، یکی دو تا نکته رو باید روشن کنم.
من مارکسیست نیستم! ولی وقتی دو سال پیش جامعه شناسی میخوندم، با یه مفهومی روبرو شدم که به نظرم محصول مارکس و انگلس باشه. خیلی از این حرف خوشم اومد، مینویسمش.
مفهوم "کار" تو مارکسیسم بالاترین ارزش رو داره (یکی از بنیادی ترین علل تفاوت اقتصاد مارکسیستی و سرمایه داری همینه: تمایز "کار" با "عرضه و تقاضا". البته ربطی به بحث فعلیم نداره). و مارکس (یا انگلس یا هردو، نمیدونم) میگن که در همینجاست که زن شخصیت مقهور رو در خانه پیدا کرده. مرد بیرون کار میکنه، و کار مرد "درآمد" زاست، یعنی میتونه با پولی که بدست میاره، آزادانه "کالا" خریداری کنه، اما زن، تو خانه کار میکنه ولی در ازاش پول در نمی آره. وقتی کار به طلاق کشیده میشه، مرد "پول" داره، زن نداره. در چنین فرهنگی، به گفته میلاد: "مهریه برای زن امروزی در مملکت ما یک سرمایه است". چرا؟ چون احتمالا تنها پولیه که مستقلا به خودش تعلق داره.
این مبناش، حالا راه حل این مسئله چیه؟ بالابردن مهریه، یه چیزیی که فعلا تو جامعه ما داره بهش عمل میشه. ولی این خیلی بده، چون عملا زن داره قبول میکنه که داره خودش و زحماتش در خونه رو پیش فروش میکنه، ولی باز هم این پایدار نمی مونه. در مورد این بعدا بیشتر میگم. یه ناشناس عزیزی تو پست قبل نوشته بود که باید "بعد از طلاق نصف دارایی مشترک با همسرش به زن برسد". این راه حل ایده آلی نیست، چرا؟ چون ممکنه مرد خیلی خیلی بیشتر زحمت بکشه و همچنانکه اون عامل باعث میشه که تو جامعه ما زنها طلاق نگیرن، این باعث میشه که اونوقت مردها طلاق نگیرن، هر چند این قانون، در جامعه ای که مهریه نیست، شرایط رو برابر تر میکنه. راه حل عادلانه اینه: زن به همون اندازه که تو زندگی زحمت کشیده، به همون اندازه حق دریافت درآمد داره. (جالبه که اسلام به زن اجازه میده که در ازای شیردادن به بچه اش حقوق بگیره از شوهرش، یا اینکه بالذات، زن وظیفه ای در انجام امور خانه به گردنش نیست). این جمله ایمان خوب بود: "این که یک مرد و زن خاص چه‌جوری بین خودشون نقش‌ها رو تقسیم می‌کنن جدا از تبعیضیه که قانون بخواد برقرار کنه".
حرف نهاییم بمونه واسه پست بعد، ولی همینقدر بگم که اینکه مردی به عللی مخفیانه با زن دیگری ازدواج میکنه رو به هیچ وجه من الوجوه نمیشه گردن دین انداخت. این یه پدیده ایه که مستقل از دینه، اونجایی که دین اجازه نمیده (مسیحیت کاتولیک) این اتفاق پشت پرده و یواشکی می افته.
فعلا اینجا بمونه تا بعد.

پانوشت: چهارشنبه هفته بعد، امتحان مدیریت دارم. آی، خسته شدم...

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

مهریه

با پدرم صحبت میکردیم در مورد مهریه.
اگه هدفش نشون دهنده علاقه و این حرفهاست، خب، واقعا بیش از چهارده سکه به نیت چهارده معصوم (سمبلیک برای یه ازدواج رمانتیک)، چه لزومی داره؟
اگه هدفش پشتیبانی مالی برای زنه، چون داره کالایی رو میفروشه (همه ازدواج ها که رمانتیک نیستن)، و اگه طلاق بگیره ممکنه دیگه نتونه ازدواج کنه، واقعا شاید تو تهران کمتر از چند صد سکه کفاف یه اتاق رو نده.
اما کلا، مهریه لزومی داره؟
تو کتاب سینوهه پزشک فرعون میخوندم که به یه زنه گفت که تو کشور ما، مردی که میخواد با زنی ازدواج کنه، بهش مقداری فلز (طلا، نقره، مس و ...) میده. زنه گفت چرا؟ گفت تا زنه باهاش عروسی کنه. زنه گفت پس بگو چرا اغلب فاحشه ها مصرین. شماها به لحاظ فرهنگی با هم ازدواج نمی کنین، با فلز ازدواج میکنین.
و این خیلی من رو به فکر فروبرد...

پانوشت: عید همه تون مبارک

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

اعتقادات - روحیات

1- یک سناریوی جالب:
اگه رئیس بخش جراحی اشتباه کشنده بکنه، چه باید کرد؟ مثلا مست بیاد سر عمل. به کی بگی؟ و آیا اگه به نظام پزشکی خبر بدی، میتونی اثبات کنی؟ آینده خودت چی میشه؟ و حالا اگه اومد و بهت قول داد که دیگه قول میده این اتفاق نیفته چی؟

2- این خصوصیت جالبیه که بعضی ها دارن. وقتی می بینن که کسی داره یه حرفی میزنه که اینا مطمئنن اشتباهه، کاری باهاش ندارن و با یه لبخند رد میشن. من آرزو میکنم ای کاش به تعداد این آدم ها، وقت داشتم و به تک تکشون توضیح میدادم اشتباهشون رو. کار کدوممون درسته؟ شاید کار اونا، ولی من برام سخته که تعیین مصداق کنم که یکی غیر قابل بازگشته، یا جاهله (و إذا خاطبهم الجاهلون، قالوا سلاما)، یا به قول شریعتی خودش رو به خواب زده، خواب نیست.
مثلا این (برای اینکه به لینک برین، به پانوشت دقت کنین) رو حوصله کردین بخونین، اونقدر پر از شر و ور های تاریخیه، و با چنان لحن عالمانه نما (pseudo-intellectual) ای نوشته شده که آدم حال تهوع بهش دست میده. از بین کامنت هایی که براش گذاشتن، دو تا از کامنت ها توجهم رو خیلی جلب کرد. خودش تو یه کامنت نوشته که:
راستش اینکه کسی روزه بگیرد یا نگیرد برایم چندان مهم نبود حتی دوستان خیلی خوبم در اینجا روزه میگیرند و من تا به حال نشده بود تلاش کنم نظرشان را عوض کنم ولی بعد یاد خودم افتادم... من هم اینهمه سال ماه رمضون ها روزه گرفتم ... بیخود گشنگی و تشنگی کشیدم... فقط از سر دوستی می گم خیلی جدی نگیرید.
دو نفر کامنت گذاشته بودن که حال کردم، یکی این عزیز، که با این حدیث حضرت امیر(ع)، من رو به یه دوران خاصی برد، روزی که اولین بار این حدیث رو خوندم، ابراهیم، سر رسید نهج البلاغه ام یادته؟
بسا روزه داري كه از روزه‏اش جز گرسنگي و تشنگي ندارد، بسا نماز گزار و قائمي كه از قيامش جز بيداري و رنج ندارد. خوشا خواب هوشمندان عاقل و افطارشان.
این عبارت آخرش، عربیش اونقدر زیبا بود که یادم هست: حبّذا نوم الأکیاس و إفطارهم
یه نفر دیگه هم این دختر خانم بود، که شاید اگه مستقیم بلاگش رو میدیدم، خیلی خوشم نمی اومد، خوشحالم که فهمیدم که چنین تیپ آدمهایی هم هستن، کامنتش این بود:
نمی گم براتون تاسف می خورم، اما می دونم که شما به حال ما روزه گیر ها تاسف می خورید، کاری نداره! مگه همش چقدر تا آخرش مونده؟ فوقش پنجاه سال! اگه ما راست گفته باشیم که هیچ! خوش به حالمون! اما اگه شما راست گفته باشین این گشنگی کشیدن ما دیگه اجرش کمتر از مانکن ها و هنر پیشه های هالیوود نیست! اندام و میزون می کنه!!! لوووول
نکته: برای کسایی که نمیدونن "لول" یعنی چی، همون LoL است که مخفف lots of laughs یا laughing out loud می باشد!
این استدلال، استدلال نیست، فقط حکم جمع کننده بحثی رو داره که به جدال کشیده: که آخرش، تو حال کردی، من هم حال معنوی کردم. تو معتقدی این توهمه، من معتقدم اون حال تو، اصلا قابل مقایسه نیست. حالا، آخرش چی؟! من میبرم یا تو؟ طبق احتمالات هم من!

3- چیزی دیگه به پایان رمضان نمونده، مهمونی رو دارن جمع میکنن ها، اقلا به ته دیگش برسیم...

پانوشت: چون نمیخوام به چنین جاهایی لینک مستقیم بدم که رتبه شون بره بالا، لینکش رو غلط گذاشتم. برای اینکه برین توش، از لینک، پنج تا a اولش رو پاک کنین.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

استقلال

امروز یه اتفاق جالب افتاد.
ما هر سال، دو واحد اختیاری داریم که در یه موضوعی به انتخاب خودمون درس میخونیم. این موضوعات از زبان های خارجه داره، تا آموزش های آزمایشگاهی و ... امروز یه دکتره اومد گفت که یه پروژه ای داریم، ازتون کمک میخوام که چند نفری این رو انتخاب کنن. میخوایم Google Health رو به مریض های بیمارستانمون یاد بدیم. یعنی مریض ها بتونن بدون کمک پزشکشون، خودشون بتونن نتیجه آزمایش هاشون رو بفهمن و ... (میتونین خودتون برین توش ببینین چه خبره) گفت که تو آمریکا دارن از این استفاده میکنن و آروم آروم داره تو اروپا هم جا می افته و ما میخوایم تو انگلستان شروعش کنیم.
بعد یه مقایسه خیلی جالب کرد: گفت مارتین لوتر رو میشناسین؟ اون یکی از کارهایی که کرد که کلی هم جنگ راه انداخت، این بود که میخواست مردم بدون کمک اسقفشون، خودشون انجیل رو بخونن و بفهمن. ما هم میخوایم این کار رو در مورد مریض ها بکنیم.

He wanted people to read and understand their bible without their bishop. That's what we want to do.
خیلی حال کردم.

پانوشت: نخیر، فکر نکنم این رو انتخاب کنم به عنوان واحد اختیاریم.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

پیشرفت

وقتی این جمله احمدی نژاد رو از این مقاله خوندم، خیلی خیلی کیف کردم:

علما محترم هستند اما ما کار ‏خودمان را مي کنيم.شما توصيه بکنيد اما همه توصيه ها را که نمي توانيم اجرا کنيم. مسووليت اداره کشور را داريم و ‏آن قوانين خود را دارد.

این یعنی بالاخره به ما عملا اثبات شد که علمای دینی، لزوما حرفی که میزنند معقول نیست. یعنی تشخیص مصداق، در امور سیاسی و اجرایی به عهده خود ماست، نه علما.
و این یعنی پیشرفت!
این مقاله رو حتما بخونین، خیلی تحلیل خوبی داره.

۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

مضی الزمان و قلبی یقول إنک آت

خب، به لطف خدا برگشتم.
1- دو سه روزی سرم شلوغ بود، چرا؟ چون وقتی از اینجا در می اومدم، کتاب های مدیریتم رو نیاوردم با خودم چون فکر میکردم یه ماهه برمیگردم، ولی حدود دو ماهی ایران بودم، بنابراین وقتی برگشتم، سه روز وقت داشتم که چهار تا کتاب رو نگاهی کرده و مقاله ام رو بنویسم و بفرستم. خب، شکر خدا، خدا مقاله رو قبولوند و الان کمی آرامش خیال دارم
2- ماه رمضان است، به این جمله عزیز عزیزترین پیامبران دقت کنید: أیها الناس: من حسن منکم فی هذا الشهر خلقه کان له جوازا على الصراط یوم تزل فیه الأقدام
3- این ماه، هر چی داریم رو بشوریم بگذاریم کنار، دوباره ازش بخوایم از اول پرمون کنه. خدا بیامرزه مولوی رو با این بیت:
گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پر کنده شدم
4- دعا میکنم خدا هر چی خیر است رو برامون پیش بیاره، خدا کنه خاتمی بیاد... دست راست و چپ هم لینک موج سوم، پویش دعوت از خاتمی رو گذاشتم.
5- راستی، یه توصیه، این ماه، قرآن بخونین، خوبه...
6- و عشق، تنها عشق...

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

بوی جوی مولیان

به اطلاع تمامی دوستان، آشنایان، اقوام، اساتید و غیره میرساند که دیگه ما راهی شدیم. إن شاء الله صبح جمعه میرسم تهران. اول از همه، یه نون سنگک، یا نون بربری بزنیم ببینیم دنیا دست کیه! باور نکردنیه، بیش از ده ماهه که نون بربری نخوردم!
چیزایی که خیلی دوست دارم تو این تقریبا یه ماهی که میرم اتفاق بیفته:
- سفر مشهد، دیدار امام محبوب
- دیدن همه رفقا و فامیل - وای که چقدر لک زده دلم واسه تک تکشون (اگه میخونید اینجا رو، بخونین "تک تک تون!")
- چند روزی به فامیل بگذرونیم، وای، چقدر دلم تنگ شده واسه همه.
- دو سه تا سفر با رفقا، هر کی که لطف کنه ببره ما رو، ممنونشیم! (هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم)
- مدرسه که جای خود دارد، بریم در محضر اساتید، چند کلمه ای بشنویم، یادآوری کنیم به خودمون که چنین اساتیدی هم هنوز در دنیا هستند.
- دوست دارم دانشکده پزشکی دانشگاه تهران رو هم ببینم.
- خواهرم، و دیگر هیچ ...

خلاصه اینکه: بوی جوی مولیان آید همی، یاد یار مهربان آید همی

و حافظ، بازم شاهکار میکنه:
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بين که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مهر، چو پروانه بسوخت

پانوشت 1: خدایا این سفر رو به خیر کن...
پانوشت 2: چیزی رو که جا نگذاشتم؟

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

یک غروب جالب

چند اتفاق جالب دیشب:
- ساعت 4:30 بعد از ظهر گفتم زنگ بزنم تولد یکی از رفقا را تبریک بگم بهش، آقا 45 دقیقه صحبت کردیم، مثل برق و باد گذشت. بعضی ها آنقدر مملو از صفا و محبت و اطلاعات هستند، آدم لذت میبرد از صحبت باهاشون.
- ساعت 5:30 بعد از ظهر از خانه در آمدم. شب قبل را کلا نخوابیده بودم، بنابراین بیش از 24 ساعت بود که بیدار بودم، توی مترو چرتم میبرد، به بغلی سپردم بیدارم کند سر ایستگاهی که میخواستم. خواب تو مترو عجب میچسبد!
- خانه یه ایرانی که خیلی بهشون علاقه داشتم و دارم بودیم. بعد از شام:
ببخشید یه مهر لطف میکنین من نماز بخونم؟
بفرمایید (جانماز و مهر).
قبله کدوم وره؟
نمیدونم راستش.
- یه ورق میبینم، بالایش نوشته گواهینامه و ... کنجکاو میشوم بخوانم، ولی نه. جلوی خودم را میگیرم. لا تجسسوا - چقدر چسبید نخواندن اون ورق!

پانوشت: دیگه چیزی نمونده به اومدن، هـــــــــــــی!

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

علیکم بگوگل!

آقا این گوگل چه میکنه! یکی از امکانات گوگل که اخیرا دارم ازش استفاده میکنم و خیلی هم برام مفید بوده و کلی صرفه جویی در وقت برام کرده رو میخوام اینجا بگم، هر کی خواست، لذتش رو ببره!
واسه من این خیلی پیش میوم که هر از گاهی یه وبلاگی میدیدم که خوشم میومد مطالبش رو دنبال کنم. یا مطالب یه سایت خبری رو دوست داشتم. منتها مشکل این بود که این لیست خیلی دراز میشد، مثلا در مورد خود من، پس از کلی صرفه جویی و وسواس، بیست و چند تایی وبلاگ بود که دنبال میکردم. خب، آدم که نمیدونه ملت چه وقتی مینویسن که بره همون موقع بخونه، بنابراین تصورش رو بکنین، هر شب بیست، سی تا بوک مارک رو باز میکردم و می بستم که بفهمم ملت نوشته اند یا نه. گاهی هم که مثلا به یکی سر نمیزدم، بعد از یه مدت میدیدم، اوه، چند تا نوشته، یادم هم نیست آخری که نوشته بود چی چی بود، بنابراین کلی هم اونجا وقتم گرفته میشد. تازه، من اینترنت پر سرعت دارم، تو ایران با سرعت دیال آپ که دیگه قطعا فاجعه است!
اینجا بود که خداوند گوگل ریدر google reader رو خلق کرد! شیوه استفاده اینگونه است: همه سایت هایی که یه ساختار پست، پست دارن، مثل خبرگزاری ها، وبلاگ ها، یه خصوصیتی دارن به اسم RSS که اگه ملت گیر نداشته باشن یا ندونسته فعال نکرده باشن، خود بخود فعاله. شما اگه یه اکانت گوگل داشته باشین (همون جی میل خودمون) یا اگه ندارید، یکی سه سوت درست میکنید و میرید تو این آدرس و بله، راه می افته. بعدش دست چپ کلیک میکنین روی Add subscription و آدرس RSS اون وبلاگ یا خبرگزاری که میخواید رو میزنین اونجا. این آدرس، معمولا یه جای اون سایت یه علامت داره، خود گوگل هم اغلب موارد میتونه خودکار خودش پیدا کنه.
اونوقت دیگه خودتون یه کم ور برین، طبقه بندی میکنین، مرتب میکنین، بزنین از آخر به اول (sort by oldest) و موارد جدید رو نشونتون بده. اونوقت هر وقت خواستین، میرین تو ریدر، همه موارد جدید رو میخونین، اگه خواستین نظر بدین، رو لینک اون پست که عنوانشه کلیک میکنین و کامنت میگذارین. کلا زندگی خیلی راحت تر میشه. جالب تر اینه که اگه طرف پستش رو یه تغییر کوچولو داد، باخبر میشید، مثل یه پانوشت جدید یا ...
تازه علاوه بر اینها، اگه یه جایی از یه مطلبی خوشتون اومد، میتونین بزنین share بکنین که رفقایی که باهاتون در ارتباطند، بخونند. میتونین یه چیز کوچیکی، یه نکته خاصی از متن رو برای خودتون یادداشت کنین و ... من خودم لینک مطالب که share میکنم رو پایین دست چپ همین صفحه گذاشتم، از رفقا هم اگه کسی آلوده شد، بگه که ما هم استفاده کنیم از مطالب بقیه. از همه مهمتر اینکه همه اینها قابل جستجوی گوگله برای خودتون. میتونین بعدا یه مطلبی که یادتون میاد جالب بود رو برین پیدا کنین. و تازه خبرگزاری هایی که فیلترن، از این طریق اخبار به دستتون میرسه.
اصلا میتونین مدلش رو بکنید List View، فقط تیتر عناوین خبر ها رو ببینید، اونایی که خوشتون میاد رو بخونین. حتی اگه از firefox عزیز استفاده میکنین به جای اینترنت اکسپلورر دیوانه، یه افزونه (معادل add-on) به نام google gears رو اضافه کنین، میتونین به اینترنت وصل شید، بزنید، تمام موارد رو بیاره روی هاردتون، بعدش هم از اینترنت قطع شید و سر فرصت بخونین.
خلاصه اینکه، اوصیکم و نفسی، و من بلغه کتابی بگوگل...

پانوشت 1: خدا رو شکر، سرحالم الان.
پانوشت 2: در مورد مطالبی که share کردم، توصیه میکنم رو لینک Read more کلیک کنین تا قسمت جالب توجه من رو ببینین. و صد البته که در خیلی موارد به نظر من خنده دار بودن اون مطلب، جالبه. ولی قضاوتش، به شناختتون از من برمیگرده!

۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

به یاد دکتر علی شریعتی

امروز روز پرواز معلم شهید، دکتر علی شریعتیه
گفتم چی بگذارم، مرثیه شهید چمران رو، در مراسم تدفین دکتر. عکس نماز خوندن امام موسی صدر رو بر جنازه دکتر اگه پیدا میکردم خوب میشد. شیعه و سنی پشت سر یه روحانی شیعه دارند نماز میخونند، امام موسی صدر، آدم خیلی بزرگی بود...
اینم از مرثیه:

ای علی! همیشه فکر می‌کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمده‌ام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!…خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غم‌های کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.
می‌خواستم که پرده‌های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) می‌گذرد، بر تو نشان دهم و کینه‌ها و حقه‌ها و تهمت‌ها و دسیسه‌بازی‌های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می‌کردم؛ اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو هم‌راز و همنشین شدم. ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همه ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود…
ای علی! همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می‌تازد.
ای علی! همراه تو به حج می‌روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو می‌شوم، اندامم می‌لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می‌بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می‌آیم و با خدا به درجه وحدت می‌رسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می‌روم، راه و رسم عشق بازی را می‌آموزم و به علی بزرگ آن‌قدر عشق می‌ورزم که از سر تا به پا می‌سوزم…
ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همه کوچکی‌اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.
راستی چقدر دل‌انگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان می‌دهی که صورت خاک‌آلود پدر بزرگوارش را با دست‌های بسیار کوچکش نوازش می‌دهد و زیر بغل او را که بی‌هوش بر زمین افتاده است، می‌گیرد و بلند می‌کند!
ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بی‌امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین‌اراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوان‌پاره‌ای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» می‌کوبد و خون به راه می‌اندازد! من فریاد ضجه‌آسای ابوذر را از حلقوم تو می‌شنوم و در برق چشمانت، خشم او را می‌بینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می‌یابم که ابوذر قهرمان، بر شن‌های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می‌دهد …
‌ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبه‌رو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» می‌نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت‌ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی‌توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می‌دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره… «شهید» کرد.

روحش شاد، و با مرادش علی(ع) محشور باد.

پانوشت: من به وحدت وجود معتقد نیستم.

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

Marion Bridge

فیلمی دیدم که لطیف بود. جز این لغت براش نمیتونم به کار ببرم.
یه متنی توش بود که خیلی جذبم کرد. یه مادر، قبل از مرگش برای سه تا دخترش یه متن مینویسه و بهشون میگه بخوننش:

My dear girls,
I know there've been times I haven't been the mother I should've been. Times when I turned away from some things I didn't want to see. But at those times I always believed that what I was doing was best for everybody. And in the case of things that have gone on, all we can do is look to see if there's beautiful things in the terrible things. From where I sit now all I can see is where I went wrong, look for the good in it and hope because of the good for forgiveness.
زیباست، نه؟
معدودن فیلمهایی که اینطورین. فیلمهایی که دوست نداری تموم شن (این عبارت رو یه جا راجع به همین فیلم خوندم) دوست داری داستان ادامه پیدا کنه... شاید شبیه نامه های فیلم The Lake House که آدم دوست داشت همینطوری اینا به نامه نوشتن ادامه بدن...

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

Blind Faith

حدود دو ماه و نیم پیش، با یکی از عزیزترین رفقا صحبت میکردم. اون موقع، تازه پست تبریک تعقل رو نوشته بودم. صحبتش شد، گفت که شخصا خودش به این موضع عقل عقیده داره یعنی عقل بر همه چیز اولویت داره، ولی یه حرف جالبی زد. گفت یه بخش بزرگی از فلسفه غرب، متعلق به همین مطلبه. که کلی حرف دارن که عقل، سقوط کرده. که عقل پس از خوردن میوه درخت ممنوعه، سقوط کرده و باید به کتب آسمانی نگریست، عوض اعتماد به عقل. (طبیعتا همه اش این نبود، چیزی که من یادمه اینه). بعد یه سوال ازم پرسید: تو چه جوابی به چنین موضعی میدی؟ شروع به حرف زدن که کردم، ارتباطمون قطع شد و متأسفانه بنده خدا نتونست دوباره کانکت شه و دیگه سر این موضوع صحبت نکردیم. چند شب پیش یادش افتادم، و گفتم بنویسم در موردش. در مورد ایمان کور.
جواب من اینه: یه بار دیگه استدلالشون رو بخونیم:

- عقل سقوط کرده. بعضی جاها دروغ میگه. (و به تبعش بسیاری وجدانیات، بسیاری حسن و قبح های عقلی)
+ از کجا مطمئنیم؟
- از کتاب مقدس.
+ کتاب مقدس از کجا معلوم راسته؟
- عقل نداری؟ این همه آدم که دروغ نمیگن.
+ آهان، یعنی عقل رو تعطیل کنم و به متنی اعتماد کنم که خلاف عقلمه.
- بله، ایمان اساسا یعنی همین.
+ اونوقت تو هم میشی حاکم دینی، آره؟ از طرف خدا؟
- متأسفانه با کمال تواضع، از روی وظیفه، این مسئولیت کمرشکن رو میپذیرم.
+ خر خودتی! (نتونستم جلو خودم رو بگیرم)

آخه آدم ...! من عقلم رو، که وجدان میکنمش، می یابمش، رو کنار بگذارم، به تو اطمینان کنم؟ چرا؟ چون تو این کتابی که امثال تو نشستین و تصویب کردین که درسته و بقیه نسخش رو سوزوندین، نوشته؟ واقعا چقدر من رو خر فرض کردی؟
در جنگ با این تدین، دو راه هست. یه راه اینکه بنشینیم تو کتابخونه و اثبات کنیم که بله، این کتاب، احتمال داره که توش دروغ باشه. راه دوم هم اینه که آتش بزنیم هر کسی که از ما میخواد که لقمه رو از دهان خودمون و ایتاممون بگیریم، و تو صندوقی بریزیم که یه عده بخورن و برامون کتابی که دیروز نوشتن رو بخونن. راه اول، راه آکادمیکشه. که البته مهمه و لازم. ولی متأسفانه خیلی اوقات این راه تبدیل میشه به یه دکان دیگه واسه خر کردن ملت. راه دوم، راهیه که ملت رو به حرکت وامیداره. منتها همیشه یه ایرادی از طرفداران راه اول به راه دوم گرفته میشه که این واسه من خیلی مهمه جوابش.
ایراد اینه که وقتی تو ملت رو به حرکت وامیداری و سلاح دستشون میدی، کار بدی میکنی. این ملت بیسواد، ممکنه کارهای خطایی هم بکنند (مثلا شیشه ماشین یه آدم بیگناه هم شکسته بشه) چطوری جواب خدا رو میدی؟
اینجاست که در جواب این حرف من جوش میارم. مرد حسابی، N ساله که دارن خون ملت رو میمکن، تو عین خیالت نیست، حالا قراره یه شیشه شکسته بشه، ناراحتی؟ این همه آدم فقیر و بدبخت شدن، این همه خانواده ها به خاطر فقر از هم پاشیده، شما در کتابخونه به مطالعه مشغولین؟ من روز قیامت می ایستم جلوی خدا و میگم خدایا، به جای دویست نفری که قرار بود بمیرن (و دارن می میرن)، بیست نفر دیگه کشته شدن. من تحمل دیدن این همه فقر و گرسنگی رو نداشتم. خدایا ببخش. یاد فیلم Kingdom of Heaven افتادم، یه جا یه شوالیه میخواد تعداد زیادی از کشته ها رو بسوزونه که طاعون شهر رو که تحت محاصره است رو از بین نبره. یه کشیش میگه نه، اگه بسوزونی تا قیامت برنخواهند خاست. شوالیه میگه:

God will understand, my lord. And if he doesn't, then he is not God and we need not worry.
یه نکته ظریف دیگه هم زیر این مسئله نهفته است که خیلی مهمه و در موردش میخوام بنویسم و اونم اینه که یه سلاحی که کسانی که محافظه کارن، در مقابل دموکراسی برمیدارن و اونم اینه که دموکراسی، "سلطنة الدهماء" (حکومت توده، حکومت اراذل، حکومت یه عده بیسواد) است. من باور نمیکنم چطوری با گفتن این حرف خودشون رو راحت میکنن. خب هزار سال حکومت دست شما بود، (حکومت مذهبی، چه در کلیسا، چه در حوزه) ملت رو بیسواد نگه داشته بودین. خب پاشین ملت رو باسواد کنین. یا نه، وقتی سیستم جدید تدریس میاد هم با تمام وجود باهاش میجنگین؟ تازه، اقلا با مردم رو راست باشین. یه روز مردم، ملت بیدارند، یه روز دهماء؟ مبارک است إن شاء الله!

پانوشت: در مورد محافظه کاری میخوام بنویسم بعدا، توکل بر خدا.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

اندازه انسان

از این جمله اینقدر خوشم اومد که تصمیم گرفتم که عکسش رو هم حتما بذارم.

The true measure of a man is how he treats someone who can do him absolutely no good.
- Samuel Johnson
خیلی مفهوم بلندی داره.

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

Insomnia

وقتی اذان مغرب 21:28 و اذان صبح ساعت 2:48 و طلوع آفتاب ساعت 4:45، خب آدم خیلی جدی به این فکر میکنه که شب نخوابم تا اذان صبح! ولی خب، صبح کار داری، پس میخوابی. ولی خوابت مقطع میشه! تازه، همه وقت هوا روشنه، به جز ساعت مثلا نه و نیم شب تا سه نصفه شب، هوا روشنه. اونوقت تازه میفهمی بیخوابی (Insomnia) چیه!
اونوقت چند روزی که در این حال سیر میکنی، دچار یه مشکلی میشی. نمیدونی چه اتفاقاتی واقعا افتاده، چه اتفاقاتی رو خواب دیدی، کدوما رو توهم کردی! عجب احساس فجیعیه!

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

کمونیسم، برد یا باخت؟

میگن کمونیسم شکست خورد. میگن مارکسیسم به گورستان تاریخ سپرده شد...
واقعا؟
پس چرا اینقدر شعارهای مارکسیسم بر سر زبونهاست؟ سخن از ملت، مردم، طبقه زحمت کش، همه مرهون مارکسیسم نیست؟ اینقدر که امپریالیسم خودش رو تغییر داد، تا بتونه مقابل مارکسیسم تاب بیاره، آیا کافی نبود؟
یادمه از شریعتی میخوندم که اونچیزی که مارکس پیش بینی نکرده بود، این بود که طبقه بورژوا، با دادن امتیاز به طبقه کارگر، از انقلاب نهایی کمونیستی جلوگیری کنه. واقعا هم همین بود، نه؟
تلویزیون رو روشن کنین، احتمالا 99 درصد اونچیزی که در دفاع از مردم و نمیدونم آگاهی و در صحنه بودن مردم میشنوین، گردن کمونیسمه. چرا؟ به خاطر اینکه قبلش، کی از مردم حرف میزد؟ مگه مردم رمه نبودن؟
یه جمله خیلی سر زبونها اینه که میگن همه چی تو ایران برعکسه. غیر از اسانس غر زدنی که تو این جمله هست، فکر کنم این در زمینه مارکسیسم صحیح باشه. همه جا، حتی در مانیفست کمونیسم، کمونیسم نه به عنوان یه مذهب، که به عنوان یه تئوری اقتصادی مطرحه، تو ایران، کمونیسم، به عنوان یه شبهه مذهبی، خنده دار نیست؟

پانوشت: دو خط نوشته، اصلا تحلیل کمونیسم، مارکسیسم، سوسیالیسم، امپریالیسم یا حوزه علمیه نیست! فقط یه برداشته، یه فکر، یه درد دل...

آخرین کلام

در غرب لندن، یه پسر بچه ده ساله، از طبقه هیجدهم داشته با کوچه داد میزده، یه هو پنجره در میره، دستش رو به لبه پنجره میگیره و خودش رو نگه میداره، منتها بعد چند لحظه می بینه که نمیتونه دیگه خودش رو نگه داره، به برادر کوچکتر هشت سالش میگه: "I love you, bro" و سقوط میکنه...
مادرشون که با بچه دیگه دوسالش تو یه اتاق دیگه بوده، میگه: "It's such a waste of life"
از تصور حال اون برادر کوچکتر تا آخر عمرش، خیلی احوالم بهم ریخت...

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

و إذا الصحف نشرت

ساعت 17:06 به وقت GMT+01:00 یک ایمیل اومد، منتها اینترنت من از مدتی قبلش قطع بود! قلبم تو دهانم بود، بعد حوالی ساعت شش و نیم اینترنت را چک کردم و وصل شده بود. نکته مهم ایمیل اینکه:
Mr Mohammad Khosh Zaban
I am pleased to tell you that the exam board has recommended that you pass this summer's examinations with merit.
خدای را صدهزار مرتبه شکر...

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

رونوشت برابر اصل؟

وقتی یه چیزی رو از اینترنت دانلود میکنین، شده که درست دانلود نشده باشه؟ اینجور مواقع آدم به فکر می افته یعنی رو هارد هم ممکنه چنین اتفاقی بیفته؟
داشتم کتاب A First Course in Coding Theory (Raymond Hill) رو میخوندم، دیدم نوشته:
...and so there is no way to guarantee accuracy; we just try to make the probability of accuracy as high as possible.
قطعا نمیشه تحسین نکرد این همه توانایی رو که چگونه این میزان دقت رو به تقریبا صد در صد رسوندن (نمیدونم حسش هست این کتاب رو تا ته بخونم یا نه، آخه خیلی دیگه وارد الگوریتم ها میشه) ولی یه جورایی آدم احساس بدی داره. الان که دارین متن من رو میخونین، مطمئنین دارین متنی که من نوشتم رو میخونین؟ وقتی یه فایل رو کپی پیست میکنین چطور؟!

پانوشت: حالم خیلی بدتر میشه وقتی به دنیای قدیم که نسخه برداری میکردن فکر میکنم. ولی خب، اون موقع آدم مینوشت، اگه مفهوم به هم میریخت، میفهمید، کامپیوتر امروز، هنوز فکر نکنم در کپی کردن، به محتوا دقت کنه!

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

إنقطاع، صعود

یکی از رفقا در یه مکالمه شیرین شب تا صبح(!) خاطره انگیز (از اون خاطراتی که خیلی می مونه واسه آدم) یه نکته ای رو در مورد پست قبلی اشاره کرد و اونهم اینکه آخه احتمال اینکه کسی بعد از شلیک تفنگ تو شقیقه اش زنده بمونه، خیلی کمتر از زنده موندن از سرطانه. اون موقع به ذهنم نرسید و فقط گفتم که نه، به مورد سرطانش بستگی داره، و البته اینکه این همه تفنگ که گیر میکنن چی؟ ولی به نظرم این جواب، راه انحرافی رفتنه. من دقیقا حرفم همینه، چرا ما به احتمال نگاه میکنیم؟ (من در مورد ذات احتمال و تئوری هایی که مبناشون احتمالن، الان تردیدهایی دارم، ولی اونها به کنار) واقعا چرا وقتی احساس میکنیم که یه مطلب خیلی سخت شد یا خیلی بعید، رو به درگاه خدا می آریم؟ چرا در تک تک نفس هامون از خدا کمک نمیخوایم؟ ضجه نمیزنیم؟ چرا؟
یاد این پست افتادم و این جمله اش که: "خدایی که نقطه‌ی ِ قوتش، در نقطه‌ی ِ ضعف ِ انسان نهفته باشه، خب بدیهیه که با قوی‌تر شدن ِ انسان، ضعیف‌تر می‌شه."

اما این مسئله به کنار، چند روزی بیشتر به اعلام نتایج نمونده و من دلم دوباره شروع به جوشیدن کرده... راستش، از خدا بلا نمی خوام، ولی دلم تنگ شده، خیلی دلم از همه جا بریدن میخواد، از همه جا بریدنی که قبل از امتحان احساسش میکردم. که میخواستم هی ازش کمک بخوام، میدونستم که خیلی نامردیه که آدم فقط وقتی مضطره از خدا کمک بخواد، ولی فکر کردم، خیلی نامردی تره که هنگام اضطرار هم کمک نخوای. من دست تهی بردم، تا یار که را خواهد...
دلم تنگ شده واسه رادیو، قبل از اذان صبح ماه رمضان، وقتی صدای مرحوم امام رو در قرائت مناجات شعبانیه میگذاشت. واقعا لحن و صدا و مکث های امام رو که موقع خوندن این فراز میشنیدم، حالم دگرگون میشد:
إلهی هب لی کمال الإنقطاع إلیک، و أنر أبصار قلوبنا بضیاء نظرها إلیک، حتی تخرق أبصار القلوب حجب النور، فتصل إلی معدن العظمة، و تصیر ارواحنا معلقة بعز قدسک
این فراز واسه من یه سیر رو ترسیم میکنه، که برای اینکه به اون "معدن العظمة" برسی برای اینکه روحت "معلق بعز قدس" خدا بشه (این الفاظ، هنوز گرمم میکنه، تمام وجودم داغ میشه از تصورشون)، باید چه بشی، چه کنی
و جالبه که "حجاب" های "نور" باید پاره بشن، خدای من، اصلا تصورش آدم رو آتش میزنه...

پانوشت 1: فردا صبح میخوام برم یه مراسم سالانه، شاید بشه گفت بزرگداشت، یا تسلای خاطر خانواده هایی که بدن عزیزانشون رو برای تشریح دادن. اسم خارجی مراسم هم هست: "Non-denominational Ecumenical Service of Thanksgiving". اصلا نمیدونم اگه با یکیشون رودررو شم، چی باید بگم...
پانوشت 2: مارکس، خیلی حالیش بوده.
پانوشت 3: این جمله خیلی زیباست:
To those who do not know mathematics it is difficult to get across a real feeling as to the beauty, the deepest beauty, of nature. (Richard Feynman)

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

توحید و إنقطاع

بله! امتحان های ما هم تموم شد رفت. هر چند، حال من هنوز گرفته است...
این یکی دو روزه بعد از امتحان هم، کلی کار عقب مونده داشتم که الحمدلله کلیش رو انجام دادم.
فعلا این نکته به ذهنم رسیده که خیلی برام آموزنده بود: وقتی میگن فلانی مثلا فلان مریضی رو گرفته و یه کم توضیح میدن، خب، من با این سواد کمم یه چیزایی می فهمم که یه پیش بینی هایی میتونم بکنم. مثلا وقتی اون بنده خدا که سرطان داشت، گفتن که مدتیه که سرحال شده و دیگه میخواد از خونه بزنه بیرون، من حالم بد شد، چون میدونم که در مراحل نهایی سرطان این اتفاق می افته. چند روزی بدن سرحال میشه و بعد یه برهه حاد و خداحافظ... ولی می شنیدم که خیلی ها شاد بودن و حتی این که معجزه شده و دعاها اثر کرده و... حالم بد شد. چرا من نمیتونستم مثل اونها باشم؟ چرا نمیتونستم دلم خوش باشه؟ چرا نمیتونستم اونقدر موحد باشم که امید داشته باشم که این بنده خدا خوب میشه؟؟؟
چند روزی که گذشت، یاد این افتادم که خب، بقیه هم همینطور نیستند؟ چون اونا مکانیسم سرطان رو نمیدونن، میتونن امیدوار باشن، برای من، این نمونه، مثل اینه که یه تفنگ رو بگذاری رو شقیقه کسی و شلیک کنی. آیا مردم در چنین شرایطی هم امید دارن که تیر شلیک نشه؟ آیا اگه یه صخره بزرگ از نوک قله بیفته، ملت میگن ممکنه به زمین نرسه و معلق در زمین و آسمان بمونه؟ پس هم محلیم!
ولی، توحید واقعی همینه. اینکه اگه اراده میکنی که نفس بکشی، اراده میکنی که دستت رو بالا بیاری، ایمان و توجه داشته باشی که بالا اومدن دستت به اذن اوست... یعنی میشه به چنین مقامی رسید؟
و اینکه چقدر جالبه که ملت در تمام اتفاقات روزانه، اونجایی خدا رو میگذارن که سوادشون قد نمی ده. یکی مریضی، یکی ماشین، یکی سوخت، یکی اقتصاد و... یادش به خیر، دین (این دینی که به واسطه اش میشه مردم رو بیسواد نگه داشت) آیا زاده جهل (و ترس) نیست؟ در این مورد کلی میخوام بنویسم، کلی نکته ظریف و استثنا به نظرم میرسه، این حرف آخرم نیست.

پانوشت 1: ریاضی چقدر جذابه، دارم صفا میکنم!
پانوشت 2: فیزیک بنیادین چقدر جالبه، دارم میترکم!

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

فوت

شنیدم که امروز، تشییع یکی از بستگان عزیز بوده.
دیروز، روز شهادت مادر سادات، این سید عزیز، واقعا جز این لغت هیچ لغتی براش کافی نیست، این انسان عزیز، که در کل شاید ده دوازده باری که دیدمش، اونم به بهانه عید دیدنی، یا یه مهمونی، جز لبخند، جز مزاح، جز نور در صورتش ندیدم. جزو کسانی بود که به وضوح در چهره اش نور حس میکردم. همیشه میخندید، و آرامش میداد. حیف، خیلی حیف. یادمه وقتی امسال تابستون داشتم ازش تو یه مهمونی خداحافظی میکردم، با خودم گفتم، بدبخت، شاید آخرین باری باشه که می بینیش ها، دستش رو ببوس...
رفت، به همین سادگی، و ولو هیچ کس باور نکنه، به دل من داغ دیدنش رو گذاشت. به خودم قول داده بودم که این دفعه که بیام ایران، حتما برم خونه شون، در حضورش بنشینم، و در حضورش نور بگیرم...
خیلی ها هستن که خیلی دوستشون دارم، ولو در سال شاید یک بار به زور می دیدمشون، شاید خودشون هیچ وقت ندونن و هیچ وقت هم روم نمی شه بهشون بگم. چرا؟ چرا دنیا اینجوریه؟ بغض گلوم رو گرفته...
خدا بهش ببخشه، و با مادرش محشورش کنه. به زنش و فرزندان و نوه هاش صبر بده، صبر...
این رو بنویسم و برم، شعری بود که رو یه تابلو، رو دیوار خونه شون، حدود یکی دو سال پیش با برادرم دیدیم و همونجا هر دو به خاطر سپردیم، شعری که از یه اعتقاد عظیم قدیمیا حکایت میکنه:

خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست

پانوشت 1: اگه این رو خوندین امشب، براش یه نماز لیلة الدفن (همون نماز وحشت) بخونین. دو رکعته، بعد از نماز عشا رکعت اول آیة الکرسی، رکعت دوم ده مرتبه سوره قدر و بعد از سلام نماز: "اللهم صلى على محمد و آل محمد وابعث ثوابها إلى قبر حسین" – اجرتون با صاحب این ایام

پانوشت 2: خیلی حالم بده، بیش از اونی که فکرش رو بکنین...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

به بهانه فاطمیه

از حضرت زهرا باید گفت، و خیلی باید شنید، خیلی.
شاید از میان چهارده معصوم کمتر از همه در مورد حضرت زهرا(س) میدونم.
شاید تقصیر کسانیه که به قول شریعتی:
اینها که فاطمه را – زنی که به تصریح شخص پیغمبر: "یکی از چهار زن ممتاز تاریخ بشر است"، که "پیشوای همه زنان عالم است"، زنی که شخص پیغمبر، دستش را به حرمت، میبوسد، زنی که همسر و همدل علی بزرگ است، دختر پیغمبر بزرگ خدا است، که حسین را پرورده است و زینب را ... – زن نالان و گریانی نشان میدهند که فقط آه میکشد ونفرین میکند، و ناله از درد پهلویش و شکایت از قطعه زمینی که دولت از او گرفته است!
واقعا کم میدونم از حضرت زهرا ولی این رو میدونم و از بزرگترهام یاد گرفتم، که احترام حضرت زهرا یه چیز متفاوتیه بین أئمه. شنیده ام که حضرت زهرا "حجة الله علی الحجج" هستن، هر چند هیچ نمی فهمم...
این داستان الان یادم اومد، به نظرم سلمان(س)، غروبی میبینه که حضرت زهرا هی از در خونه بیرون میان، نگاهی به انتهای کوچه میکنن و دوباره میرن داخل. سلمان میاد میپرسه یا بنت رسول الله، کاری از دست من بر می آد؟ (حال میکنم به خدا، بری پیش تجسم اراده الهی، رو در رو بپرسی کاری از دستت بر می آد؟ خوش به حالت سلمان) حضرت میگن، امروز روز فروش محصولات فدکه، و علی (که جان همه مؤمنین به فداش)، همه درآمدش رو می بخشه و خجالت میکشه که به خونه بیاد. میام بیرون که اگه دیدم سرکوچه است، بیارمش داخل...
یه عزیزی می گفت، وقتی مثلا با خانواده عموت میری مسافرت، وقتی ازت میپرسن با کی رفتی، میگی با عموم اینا، یعنی نزدیکترین کس به خودت رو میگی. در حدیث کساء، وقتی جبرئیل(س) از خدا میپرسه که کیان زیر این کساء، خداوند میگه: هم فاطمة و أبوها و بعلها و بنوها...

أللهم صل علی فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

إمتحن، یمتحن، إمتحان

خب دیگه، از فردا به مدت پنج روز امتحان دارم. به شدت هم مغزم درد گرفته!
راستی، این رو اخیرا به اهمیتش واقف شدم: بدن انسان به لحاظ توپولوژیک، مثل یه لوله اس، مثل یه حلقه، مثل یه فنجون دسته دار! شرحش به عهده ریاضیدانان عزیز.
توکل بر خدا، إنشاءالله که بعد این پنج روز، حالم خوب باشه!
إلهی هب لی کمال الإنقطاع إلیک ...
و از حافظ:
تو کار با خدای خود انداز و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

اندر ستایش فردوسی

از فردوسی کم میگن، خیلی کم.
بیشتر بین افراد، مشهوره که اشعارش یه داستانه و بس. در حالیکه اشعارش سرشار از معانیه. فردوسی معانی رو روشن و رک و رودررو میگه، در هزار پرده حرف رو مخفی نمیکنه، محکم نصایحشو میگه، مثل مشتی از خروار:
نباید نمودن ببی رنج رنج ، که بر کس نماند سرای سپنج
یا این که دیگه مشهوره:
فريدون فرخ فرشته نبود ، ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيکويی ، تو داد و دهش کن فريدون تويی
یا این دیگه واقعا در اون دوره شاهکاره: وقتی در شاهنامه از قول پیشگوها به زال میگه که این نوزاد، شغاد، وقتی بزرگ شه نژاد سام رو از بین میبره (قتل رستم)، زال به جای اینکه فرمان به قتل بچه بده، میگه:
غمی گشت زان کار دستان سام ، ز دادار گیتی همی برد نام
به یزدان چنین گفت کای رهنمای ، تو داری سپهر روان را به پای
به هر کار پشت و پناهم توی ، نماینده ی رای و راهم توی
سپهر آفریدی و اختر همان ، همه نیکویی باد ما را گمان
بجز کام و آرام و خوبی مباد ، ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
اساسا، من از روحیه ستم ستیزی و نیکخواهی و شهامت و شرافتی که تو شاهنامه دائما ازش سخن گفته میشه، لذت می برم. واقعا زیباست.
یه مطلب دیگه، ختم این پسته:
وقتی فردوسی به دربار محمود می آد، شبی سه شاعر دربار، عنصری بلخی، فرخی سیستانی و عسجدی مروزی در حضور فردوسی، به تحریک عنصری که فکر میکرده طبع فردوسی، شاعرانه نیست و در طول سالها به سختی شاهنامه رو گفته، هرکدام یه بیت میگن که فردوسی رو زمین بزنن!
عنصری: چون عارض تو ماه نباشد روشن
فرخی: مانند رخت گل نبود در گلشن
عسجدی: مژگانت همی گذر کند از جوشن
و فردوسی: مانند سنان گیو در جنگ پشن
خیلی شاهکاره واقعا.

در نهایت، این هم از هجونامه فردوسی برای سلطان محمود، از بچگی، هزار تا نسخه اش رو دیدم، این یه ورژن منتخب خودمه!:
ایا شاه محمود کشورگشای ، ز کس گر نترسی بترس از خدای
ندیدی تو این خاطر تیز من ، نیندیشی از تیغ خون ریز من
که بددین و بدکیش خوانی مرا؟ ، منم شیر نر میش خوانی مرا؟
مرا غمز کردند کان پرسخن ، به مهر نبی و علی شد کهن
مرا سهم دادی که در پای پیل ، تنت را بساوم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی ، به دل مهرجان نبی و علی
چو سلطان دین بد نبی و علی ، به فر الهی و شاه یلی
گر از مهر ایشان حکایت کنم ، چو محمود را صد حمایت کنم؟
برین زادم و هم بدین بگذرم ، ثنا گوی پیغمبر و حیدرم
اگر شاه محمود ازین بگذرد ، مر او را به یک جو نسنجد خرد
منم بنده هر دو تا رستخیز ، وگر شه کند پیکرم ریزریز
جهان تا بود شهر یاران بود ، پیامم بر تاجداران بود
که فردوسی طوسی پاک جفت ، نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفته‌ام ، دررهای معنی همه سفته‌ام
هر آن کس که شعر مرا کرد پست ، نگیردش گردون گردنده دست
چو فردوسی اندر زمانه نبود ، بدان بد که بختش جوانه نبود
بگفتم من این نامه بیور هزار ، نکرد او درین نامه من نظار
سخنهای شایسته آبدار ، به گفتار بدگوی کم کرد کار
چو دیهیم دارش نبد در نژاد ، ز دیهیم داران نیاورد یاد
اگر شاه را شاه بودی پدر ، به سر برنهادی مرا تاج زر
بسی رنج بردم درین سال سی ، عجم زنده کردم بدین پارسی
بسا نامداران و گردنکشان ، که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مرده از روزگار دراز ، شد از گفت من نامشان زنده باز
مرا گفت خسرو که بودست و گیو ، همان رستم و طوس و گودرزنیو
مرا در جهان شهریاری نوست ، بسی بندگانم چو کیخسروست
پشیزی به از شهریاری چنین ، که نه کیش داند نه آیین نه دین
سر ناسزایان بر افراشتن ، وز ایشان امید بهی داشتن
سرِ رشته خویش گم کردن است ، به جیب اندرون مار پروردن است
که سفله خداوند هستی مباد ، جوانمرد را تنگدستی مباد
درختی که تلخ است آن را سرشت ، گرش درنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب ، به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب
سرانجام گوهر به کار آورد ، همان میوه تلخ بار آورد
شهی که بترسد ز درویش بود ، به شهنامه او را نشاید ستود
پرستارزاده نیاید به کار ، وگرچند باشد پدر شهریار
ز بدگوهران بد نباشد عجب ، سیاهی نشاید بریدن ز شب
به ناپاک زاده مدارید امید ، که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد اصل چشم بهی داشتن ، بود خاک در دیده انباشتن
جهان دار اگر پاک نامی بدی ، در این راه دانش گرامی بدی