۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

درس های اخلاق

آدما در سطوح مختلف، احساسات متفاوتی نسبت به "خوب" و "بد" دارن. مثلا ممکنه من اصلا برام مسئله ای نباشه اگه یه اسکناس پنج پوندی رو زمین ببینم و برش ندارم. یکی ممکنه برداره. یکی هم ممکنه برنداره ولی هی با خودش کلنجار بره که ای کاش برمیداشتم. فرض میکنم همه مون به یه اندازه میدونیم که مال ما نیست و نباید برش دارم. اینکه چرا احساساتمون متفاوته و چرا گاهی با اینکه چیزی رو عقلا قبول داریم، نمیتونم انجامش بدیم، یه مسئله ای بود که مدتها فکرم رو مشغول کرده بود و الحمدلله بالاخره جوابش به ذهنم رسید ولی باشه واسه بعد.
تو دبستان برای اینکه به ما بگن پاک کن بغل دستیت رو برندار یا مثلا پول روی زمین رو برندار، میگفتن این "حق الناس" محسوب میشه. یعنی این مال تو نیست. گاهی هم داستان هایی تعریف میکردن که مثلا یه بچه ای پولش رو یکی دزدید و چقدر شرمنده بود از پدر و مادرش و ... که خیلی هم مؤثر بود. اما پست فکری بعضی ها که واقعا حال بدی بهم میده، از این دسته ایه که میخوام بگم:
یه داستان بود، ماجرای یه دختری از دربار (فکر کنم شاه عباس) سر یه ماجرایی شب بیرون مونده بوده و نمیتونسته به کاخ برسه و خلاصه میره حوزه علمیه و یه طلبه به حجره اش راهش میده (بدون اینکه بدونه دختره درباریه). خلاصه، فرداش دختره میره کاخ و وقتی شاه عباس میشنوه، میگه طلبه رو بیارن و تشکر میکنه ازش و بعدش می بینه سر انگشتای طلبه سوخته. میپرسه که قضیه چیه، طلبه اول امتناع میکنه و بعدش با اصرار شاه میگه که آره، شب داشت شیطان وسوسه ام میکرد، انگشتم رو رو آتش شمع گرفتم که ببینم طاقت آتش جهنم رو دارم یا نه و همین طور تا صبح ده مرتبه وسوسه شدم. دختره هم شهادت میده که شب بوی گوشت سوخته به مشامش میرسیده. شاه کلی منقلب میشه و میگه که دختره رو به عقد این بنده خدا در بیارن و خلاصه این بنده خدا بزرگ میشه و میشه علامه میرداماد معروف خودمون.
این تابستون که تهران بودم، یکی از معلمینمون، این رو سر یه جلسه اعتقادی گفت و خب، بد نبود. (داستان رو از قبل میدونستم، فقط نمیدونستم که این میشه میرداماد) منتها یه اتفاق بعدش افتاد که حالم رو بهم زد. اونم اینکه قیافه یکی از رفقا رو دیدم که سرتکون میداد که واقعا عجب کار عظیمی و احتمالا داشت به خودش تلقین میکرد که اگه من بودم حتما پام میلغزید. خیلی حالم به هم خورد. به نظر من این داستان رو به جای اینکه از دید طلبه فقط بگیم که بحث فقط وسوسه و مقابله باهاشه (که خیلی هم مهمه) و اگه احیانا طلبه هه غلطی هم میکرد میشد لغزش(!)، میشه از یه دید دیگه هم گفت (همون تمایز دکارت و لاک - تمایز اخلاق شخصی و حقوق بقیه):
یه دختر بی پناه شب بهت پناه آورده (نه تو رو خدا، میخواستم راهش ندی که از سرما بمیره) بعدش غذا خورده و خوابیده (نه تو رو خدا، میخواستی بهش تجاوز هم بکنی؟!)
تو این دیدگاه، تو وظیفه ته که خوب باشی. لطف نمی کنی، وظیفه ته. تو اون دیدگاه، حالت پیش فرض اینه که گناه میکنی، و حالا تو شاخ فیل شکستی که آدم خوبی هستی.
حالا یه سوال، واقعا کسی هست که واقعا خیلی جدی براش مسئله باشه که اگه یه آدم بی پناه شب بهش پناه آورد تو سرما، بهش تجاوز کنه یا نه؟ نمیگم وسوسه، واقعا براش مسئله باشه. شاید باید اینطوری به قضیه نگاه کرد. واقعا باید رو خودش کار کنه اگه کسی چنین احساسی داشته باشه.
چرا اخلاقیات رو بعضی اینقدر پایین میارن؟ یه کم ببرین بالا بابا، حالمون به هم خورد.
بله، کاری که میرداماد کرد، احتمالا شاخ غول شکستن بود. چون اون موقع اصلا زن رو مثل شیء نگاه میکردن، و بنابراین احتمالا خیلی آدم بودن زن مهم نبود. (دقیقا مثل این جمله ای که نوشتم، جای لغت "زن" میتونی بزاری "صندلی"! شرمنده از همه خانم هایی که فرض محال اینجا رو میخونن، ولی بالاخره این یه واقعیت جامعه مون بود و متأسفانه هست) ولی اگه الان دیدگاهت این باشه که یه آدمه، حق و حقوقی داره، حق نداری به حقوق یه آدم دیگه تجاوز کنی.
خلاصه اینکه
چشم ها را باید شست ، فمینیست باید شد!

پانوشت: به اشارت امیرحسین، تصحیح کردم متن رو. اشتباهی نوشته بودم که میرفندرسکی یا میرداماد. این دو تا، دو تان، نه یکی!

9 comments:

ناشناس گفت...

البت مير فندرسكي و ميرداماد دو تا آدم مختلفن ها و اين داستان هم حكمن راجع به ميرداماده
----------
ديگر تو داني

Mohammad KhoshZaban گفت...

به امیرجون:
حق به جانب شماست، تصحیح شد!

ناشناس گفت...

mohammad khan ensane digeh!belakhare az dastesh dar mireh!
sharmandeh kasayi ke in kareh shodan hich vaght avvalin bar nemikhastan in kareh beshan!
shoma farz kon chand ta az adam haye kasif az badve tavvallod in kareh boodand...akhlaghiat kam kam az beyn mireh gahi be tori ke khodet nemifahmi! hala to oomadi dastane mirdamad tarif kardi ! man migam akhlaghiat faghat be masaleye reproductive system mahdood nemishe!
yeki az mohem tarin hash takabbor va ghorooreh!
adam hey mireh doro bariasho nemibineh bazi vaght ha nemifahmeh dare matalak mindazeh ya harfesh taraf ro azar mideh , va hamin tor mireh hatta ta jayi ke yek shakhs ro az nazaresh kafar va mostahaghghe jahannam midooneh !hey mireh baad yek ja mibineh ke hich kasi joz khodesho ghabool nadareh !va hala yeyho miofteh !inayi ke goftam tavahomat va khialat nabood ke ettefagh nayoftadeh bashe!ziad didim az in adamha

ناشناس گفت...

ba feminism movafegham!cheshm ha ra bayad shost! joore digar bayad did!
avval az khodeman!baad mardom!
mirdamad ham eradeash ro be rokhe nafsesh keshideh va kareh bozorgieh!

Mohammad KhoshZaban گفت...

به ناشناس (اگه هر دو تا یک نفرین!):
والا متنت به من ربطی نداشت. من اصلا وارد مسائلی مثل غرور و تکبر و ... نشدم. اینا خیلیش مسائل قلبی و درونیه. من در مسئله ای که (مرسی ابراز اطلاعات انگلیسی!) خیلی خارجیه و به شدت مرتبط با آدمهای دیگه است، نظرم رو در یه مورد خاص بیان کردم.
معلومه که من خودم از همه کسایی که اینجا رو میخونن، ایرادهای درونیم رو بهتر میدونم که چقدر زیاده. حرف من موارد ارتباط با آدم های خارجی بود. خصوصا خانم ها تو اجتماع ما.
در هر صورت بله، مخلصیم!
یا علی

ناشناس گفت...

لزومی به تجاوز نیست
ای بسا که اگه تو بری طرفش
اونم بیاد!
---------
همین جوری

Mohammad KhoshZaban گفت...

به امیر:
بله، و اونجا به نظر میاد خیلی مسئله رابطه تو و خدا میشه. (اگه خیانت به دیگری در میان نباشه). واسه همین هم به نظر من داستان حضرت یوسف(ع) خیلی متفاوته.
چیزی که واسه من دردناک بود این بود که کسی واقعا چنین جنایتی رو خیلی نزدیک ببینه که انجام بده.
قربانت

ایمان محمدی گفت...

آقا این خدا بود: «چرا اخلاقیات رو بعضی اینقدر پایین میارن؟ یه کم ببرین بالا بابا، حالمون به هم خورد.»

Mohammad KhoshZaban گفت...

به ایمان:
خب حالم بهم میخوره بعضی ها استاندارداشون رو پایین میارن!