۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

درد، در انسان و حیوان

محض اطلاع، شدیدا دارم با Neuroscience حال میکنم. خیلی باحاله. یه اتفاقاتی توش میفته که واقعا عجیبه.
- مثلا کسی که دست خودش رو که به بدنش وصله، نمی شناسه! میگه این دست کیه؟!
- یا مثلا کسی که نمیتونه احساساتش رو بیان کنه.
- یا کسی که نمیتونه حرف بزنه، ولی میتونه راحت بنویسه، یا بخونه. خیلی عجیبه!
یه نکته جالب هم امروز داشتیم. کلا نگران بودن و این چیزا تو آدم، تو لوب جلویی (Frontal Lobe) مغزه، که تو اونایی که برداشته میشه، خیلی بی خیال میشن و کلا نگرانی خاصی ندارن! حالا یه بیماری هست که توش بیمار تمام احساس های بدنش رو به صورت درد حس میکنه و خیلی شکنجه میشه، تصور بکنین، همینجوری درد دارین! اونوقت اینا خیلیاشون خودکشی میکنن. حالا واسه اینا که لوب جلویی رو بر میدارن، میگن هنوز درد داریم، ولی دیگه اذیت نمیشیم، مهم نیست برامون. بعدش استادمون گفت که واسه همین، خیلی مطمئن نیستیم که حیوانات هم مثل ما "درد" حس میکنن یا نه. چون لوب جلویی تقریبا ندارن، تو انسان خیلی این لوب پیشرفته است. یعنی احتمالا واسه حیوانات، درد، یه حسه، لزوما زجرآور نیست.
محض اطلاع دوستانی که برای گیاه خواری محض و مجاز نبودن گوشت، استدلال میکنن.
راستی، تا یادم نرفته، گوشت زیاد نخورین، امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند شکم هاتون رو قبرستان نکنین. (صدقه علی الراوی)

Persuasion

کتاب Persuasion رو بالاخره تموم کردم. تا حالا کتابی رو به این آرومی به عمرم نخونده بودم. خیلی کتاب لطیفی بود، خیلی. باید یه پست مفصل در مورد نویسنده اش Jane Austen بنویسم.
اولین بار اسمش رو تو فیلم The Lake House 2006 شنیدم، وقتی که محبوب ترین کتاب اون دکتره که شدیدا باهاش احساس همذات پنداری داشتم، بود. خیلی کتاب لطیفی بود. خیلـــــی! حجم زیادی از کتاب رو افکار یه زن، قهرمان داستان، Anne Elliot تشکیل میداد. خیلی لذت بردم.
بیش از همه با زنه همذات پنداری داشتم، و با یه مرده، Captain Benwick، که زنه در وصفش وقتی که ازدواج میکنه با یه دختره فکر میکنه:

Any tolerably pleasing young woman who had listened and seemed to feel for him would have received the same compliment. He had an affectionate heart. He must love somebody.
حدس میزنم آخرش ازدواج من اینطوری بشه! هر چند خیلی مشکلات شنیعی من در مورد ازدواج دارم، سوالات زیادی هست که جواب میخواد. بگذریم.
فیلم Persuasion 2007 رو که دیدم، دیدم آخرش رو خیلی جالب تموم کرده بود. زیادی جالب، واقعا موندم یعنی فیلم نامه نویس چقدر بهتر از کتاب تونسته بود تموم کنه. بگذریم از این که واقعا جالب دیالوگ های کتاب رو جابجا کرده بود!
این نسخه ای که از کتاب خونه دانشگاه برداشتم، آخرش یه فصل از کتاب رو که خود نویسنده حذف کرده بود، گذاشته بود. یه پایان دیگه بود که خود نویسنده نوشته بود. و دقیقا! فیلم مخلوط این دو تا بود. خیلی خوشم اومد.
جملات زیبای کتاب زیاد بود، مثل:

How quick come the reasons for approving what we like!
یا مثلا یه جمله خیلی خوب، بعد از بحث بین قهرمان داستان و یه مرده در مورد تفاوت احساسات زن و مرد، جمله زنه است:

I would never suppose that true constancy is known only by women; but the one claim I shall make for my own sex, is that we love longest when all hope is gone.
یا مثلا یه جمله ای که مرده که زنه دوستش داره براش مینویسه تو یه نامه:

I offer myself to you again with a heart even more your own than when you almost broke it, eight years and a half ago.
و البته بخشی از پاراگراف اول فصل آخر:

When any two young people take it into their heads to marry, they are pretty sure by perseverance to carry their point, be they ever so poor, or ever so imprudent, or ever so little likely to be necessary to each other's ultimate comfort. This may be bad morality to conclude with, but I believe it to be truth;
باید مفصل در مورد Jane Austen بنویسم...
پانوشت: متن کتاب رو میتونین اینجا، یا اینجا بخونین. برای دانلودش هم میتونین از اینجا دانلود کنین.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

تخصص

امروز صبح یکی از همکلاسیا، در حالی که دستم به چونه ام بود و داشتم فکر میکردم، ازم پرسید: محمد، میخوای چه تخصصی بخونی؟
یه خنده خشکی کردم که چه میدونم الآن! یه کم صبر کردم، بعدش گفتم: قبل از شروع پزشکی، جراحی رو دوست داشتم، به روانپزشکی هم علاقه دارم.
گفت: آره، میتونم به عنوان یه روانپزشک ببینمت.
گفتم: چطور؟
گفت: دستت رو زیر چونه ات گذاشتی همین الآن، تمرکز کردی: "خب، بگو ببینم، فکر میکنی این خوابت معنیش چیه؟"

I can see you as a Psychiatrist.... "So tell me, what do you think that dream means?"
زدم زیر خنده!
و من هنوز تو کف این حرفم و لحنی که این جمله رو باهاش گفت! واقعا به روانپزشک ها میخورم؟ نمیدونم!!!

منبع علمی اضافی، چرا؟

تو پست Open Source Learning که چند تا لینک که تازه پیدا کرده ام رو گذاشته بودم، یکی از رفقا پرسیده بود چرا؟ مگه کمبود منبعه؟
من فکر میکنم، کمبود منبع نیست. الان تو اینترنت در مورد همه چی مطلب هست، مهم اینه که با چه فیلتری بخونی. این چیزیه که مثلا بهش میگن "سیر مطالعاتی". یعنی مثلا من به Anthropology (انسان شناسی) علاقه دارم، میخوام در این مورد بخونم. چیکار کنم؟ کتابخونه دانشگاه N تا کتاب داره! من از کجا باید بدونم کدوم خوبه؟ یعنی میخوام از وقتم ماکزیمم بهره رو ببرم. خب، چه میکنم؟ میگم اگه من از دانشگاه MIT میخواستم یه مدرک بگیرم، چه باید میخوندم؟ و اون وقت اون سایت میتونه کمکم کنه، به طرز شنیعی! یه راه دیگه هم اینه که از استاد این رشته دانشگاهمون وقت بگیرم، برم صحبت کنم، چهارتا کتاب بگیرم، همه مطالب سخنرانی هاش هم که دم دستش نیست، یا شاید اصلا نده، طبیعیه که اون راه بهتره.
و اصلا راستی مگه تو رشته های نظری، دانشگاه رفتن، به جز یه بهره اضافی از استاد که قطعا تو خیلی از دانشگاه های متوسط یا متوسط به پایین نیست، چی هست؟ حالا مدرکش رو نگیر، اطلاعاتش رو که به دست میاری. اصلا خیلی از دانشجو های دانشگاههای دیگه آمریکا، از این سایت استفاده میکنن برای اینکه نکاتی که احیانا تو درساشون خوب توضیح داده نشده رو یاد بگیرن، واقعا جذاب نیست؟

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

جلسه شب جمعه مسحیان پزشک

اینم شده ماجرای ما، یه شب جمعه در میون به ترتیب میرم دعای کمیل با بچه شیعه ها، یه شب جمعه میرم تو جمع پزشکان مسیحی. بین شیعه ها، از بی اطلاعی شون اعصابم تا چند روز به هم میریزه (البته با وجود بی اطلاعیشون، بالاخره با اون نور مشترک کلی حال میکنم. یه چیزی درون بعضی هست که تو بقیه نیست)، بین مسیحی ها از سطح پایین بودن استدلالشون حالم بد میشه.
عنوان جلسه این هفته شون این بود:

To understand a bit more about the Qu'ran and how we can answer questions from Muslims about our faith
ما هم رفتیم سر جلسه. خلاصه، کلی بحث شد، به قرآن که رسیدن، یه کم بحث رو با چند تا جمله (به لطف خدا) از سطحی بودن هل دادم به ریشه، طرف گفت:

I’m perfectly prepared to believe there is something supernatural about it (Qur’an). But the question is does that make it true? I mean, we believe in supernatural world. There’s god and there’s angels and there’s also demons, you know, and there’s also Satan around. And Satan is a supernatural being; and he’s also out to deceive people.
بعد به یه بخش Bible اشاره کرد (Deuteronomy 13) که خداوند به موسی (ع) میفرماید:

If a prophet or one who foretells by dreams appears among you and announces to you a miraculous sign or wonder; and if the sign or wonder which he has spoken takes place, and he says let us follow other gods, gods you’ve not known, and let us worship them; you must not listen to the words of that prophet or dreamer; for lord, your god is testing you to find out whether you love him with all your heart and with all your soul.
خب، من هم گفتم این که نشد کار که، پس از کجا بدونیم موسی(ع) اصلا راست بوده؟ شاید اون هم کلک بوده! گفت:

Of course it’s based on the miracle of Moses; it’s based on what Moses is saying; so that’s your bedrock: the revelation to Moses. But going on from there, you wouldn’t say well, ok, I accept what Moses said is true. Oh, but also this guy has almost performed a miracle so this must be true as well. You can have miracles that are not from god.
خب من هم گذاشتم کف دستش که:

You’ve got to choose?!
و گفت:

Yes, you’ve got to choose, that’s right.
و از یه حرف (پائول) Paul هم نقل کرد (Galatians 1:8) که:

But even if we or an angel from heaven should preach a gospel other than the one we preach to you, let him be eternally condemned.
می بینین دیگه؟ با توجه به مطالب قبلی، قشنگ داره به ماجرای حضرت رسول(ص) و جبرئیل(س) اشاره میکنه!
خلاصه از ادامه بحث میپریم، ولی یه تیکه هم جلوتر انداختم که پس از کجا میدونی به Paul میشه اعتماد کرد؟ بر او چی ظاهر شد؟ اصلا به کی میشه اعتماد کرد؟ گفت به خاطر اینکه همه اینجاست (اشاره به Bible)، آموزش های Paul در خط آموزش های موسی و عیسی است. گفتم:

So it’s the precedence in time that makes the ultimate choice.
گفت:

I think so. That’s right.
گفتم:

So we’ve got to be pagan!
تکبیر! ببینین حالا چه جوری ماست مالی کرد:
گفت نه، هر دو ما، یعنی هم مسیحی ها و هم مسلمون ها معتقدیم که مردم پشت کردند و بعد خدا پیامبران رو فرستاد که برشون گردونه، مثلا اگه با ابراهیم شروع کنیم. که خدا برای ابراهیم آشکار کرد که فقط یک خدا هست. و از اون سنگ مبنا (bedrock) شروع کنیم، و موسی و بنی اسرائیل و تورات و معجزات دیگه و ... همه چیز بر آن بنا شده است. و حالا اگه یکی بیاد بگه اینا تحریف شده و ...
ادامه داستان روشنه دیگه؟ بعدش هم یکی ماجرای دروغین افسانه غرانیق رو مطرح کرد که اهل سنت نقل کردن که یه جایی پیغمبر(ص) عوضی به جای جبرئیل، از شیطان یه تیکه به قرآن اضافه میکنن و بعد میگن وای، اشتباه شد! (توضیح و شرح دروغین بودنش رو مرحوم علامه عسکری خوب توضیح داده اند)
البته، کلی هم معذرت خواهی کرد بنده خدا که این ممکنه واسه مسلمون ها حالت بدی داشته باشه. البته من اول جلسه بهش گفتم هر چی دوست داری بگو، من اصلا به خودم نمیگیرم.
ولی نکته اصلی همونه دیگه، تو اگه زیرپای معجزه رو به عنوان آیه و نشانه الهی بکشی و تبدیلش کنی به یه واقعه فیزیکی، خب به همین گندی که دیدین میرسی دیگه! همینه که میبینی! وقتی زیربنایی ترین سنگ اعتقادات، که وجدانیات (ادراکات شخصی ما، مثل اینکه من هستم، من اختیار دارم، این رو آیه خدا می یابم) رو بکشی، میرسی به همینجا. و مدتها، واقعا مدتها واسم سوال بود که بعضی آیات قرآن دیگه چرا تو بحث های امروز به درد نمیخوره، و دیشب فهمیدم که این آیات، همین امروز، اوج مظلومیت حضرت رسول(ص) رو میرسونن که:
ولو نزّلنا عليك كتابا في قرطاس فلمسوه بأيديهم لقال الّذين كفروا إن هذا إلّا سحر مبين (سوره أنعام، آیه 7)
وإذا تتلي عليهم آياتنا بيّنات قال الّذين كفروا للحقّ لمّا جاءهم هذا سحر مبين (سوره أحقاف، آیه 7)
... و خیلی زیادن این آیات.

راستی، اگه کسی میخواد بدونه واقعا جواب این حرف چیه که اگه یه معجزه شیطانی بیاد، چه باید کرد؟ جوابش ساده است. ما شیطان رو مخلوق خدا میدونیم، نه قدرتی مقابل خدا. شیطان به درگاه خدا التماس میکنه، نه که قدرتی مقابل داشته باشه. اگر شیطان کاری بکنه که بعضی حیران شن، از أئمه روایت داریم که مفتضح کردن اون مدعی رو خدا انجام میده و اون قدرت رو ازش میگیره. هان؟ فکر کردین ما مولا نداریم؟ یاد احد میفتم که مشرکین شعار دادن:
نحن لنا العزّی و لا عزّی لکم
و مسلمین هم به فرمان پیامبر(ص) گفتن:
الله مولانا و لا مولا لکم
وای، چه حالی کردن وقتی این جمله رو گفتن ها، نه؟

پانوشت: اینکه چقدر دقیق حرفها رو نوشتم، یه توضیح ساده داره، ضبط کردم!
پانوشت 2: در مورد اون قسمت تورات که نقل کردم، نمیدونم راسته یا نه، ولی اصلا بعید نیست که درست باشه. دقت کنین، میگه شما رو به خدایی غیر از خدایتان بخواند، یعنی توحید یه اصل عقلیه، که با هیچ معجزه ای عوض نمی شه.

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

Open Source Learning

تو چند پست قبل، راه پیدا کردن مطالب دانشگاه های خوب رو گفتم.
برای کسایی که با مفهوم به شدت زیبای Open Sourse آشنا هستن، یه خبر خوب، اونم Open Source Curriculum!
برای کسایی که آشنا نیستن، یعنی آموزش مجانی!
خب، MIT که معرف حضور همه هست؟ مقدار وسیعی از تمامی دروسش رو آنلاین در اختیار همه گذاشته در:MIT Open Courseware
حالش رو ببرین، که خودم هم دارم حال میکنم. خیلی مجموعه خوبیه، اگه وقت دارین، معرفی (Introduction) هر رشته رو بخونین.
اینم دو تا لینک خوب دیگه به چنین مجموعه هایی:
Public Library of Science
Connexions
کسی اگه سایت هایی تو این مایه ها میشناسه، بهم بگه ممنون میشم!

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

درسی از دوران کودکی

بله، در اتاق تشریح بودیم که ناگهان مسئولش خواست سقف جمجمه یه سر رو جدا کنه. این یعنی یه دایره ای دور سر میزنیم به طوری که انگار دستت رو بزاری رو کله یه نفر و یه پیاله به دستت بچسبه. حالا تصور کنین که این سر و گردن، از بدن جدا بود. و وقتی برداشت سر و گردن رو و برد رو اون میز، هیچی ازش نمی چکید (بدن رو برای سالن تشریح فیکس (fix) میکنن، یعنی دیگه خون نداره و فاسد هم نمیشه. اسم ماده اصلیش، فرمالدهیده یا همون (formaldehyde) که تو ایران فرانسه اش رو میگن فرمل) خلاصه، چشمتون روز بد نبینه، به محض اینکه با فرز، کاسه سر رو شروع کرد به باز کردن، از گردن (ستون فقرات) شروع کرد به شرشر آب ریختن. یه لحظه کلی شوکه شدیم که چرا این آب راه افتاد؟
وقتی بچه بودیم، یادتونه نی نوشابه رو می مکیدیم و بعد سرش رو با دستمون نگه میداشتیم و نی رو در می آوردیم و توش پر نوشابه میموند و نمی ریخت. اونوقت انگشتمون رو که برمیداشتیم، میریخت؟
دقیقا همین اتفاق افتاد!
به این میگن کاربرد مسائل و قوانین قدیمی، در موقعیتی جدید و غیر منتظره!

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

درس های اخلاق

آدما در سطوح مختلف، احساسات متفاوتی نسبت به "خوب" و "بد" دارن. مثلا ممکنه من اصلا برام مسئله ای نباشه اگه یه اسکناس پنج پوندی رو زمین ببینم و برش ندارم. یکی ممکنه برداره. یکی هم ممکنه برنداره ولی هی با خودش کلنجار بره که ای کاش برمیداشتم. فرض میکنم همه مون به یه اندازه میدونیم که مال ما نیست و نباید برش دارم. اینکه چرا احساساتمون متفاوته و چرا گاهی با اینکه چیزی رو عقلا قبول داریم، نمیتونم انجامش بدیم، یه مسئله ای بود که مدتها فکرم رو مشغول کرده بود و الحمدلله بالاخره جوابش به ذهنم رسید ولی باشه واسه بعد.
تو دبستان برای اینکه به ما بگن پاک کن بغل دستیت رو برندار یا مثلا پول روی زمین رو برندار، میگفتن این "حق الناس" محسوب میشه. یعنی این مال تو نیست. گاهی هم داستان هایی تعریف میکردن که مثلا یه بچه ای پولش رو یکی دزدید و چقدر شرمنده بود از پدر و مادرش و ... که خیلی هم مؤثر بود. اما پست فکری بعضی ها که واقعا حال بدی بهم میده، از این دسته ایه که میخوام بگم:
یه داستان بود، ماجرای یه دختری از دربار (فکر کنم شاه عباس) سر یه ماجرایی شب بیرون مونده بوده و نمیتونسته به کاخ برسه و خلاصه میره حوزه علمیه و یه طلبه به حجره اش راهش میده (بدون اینکه بدونه دختره درباریه). خلاصه، فرداش دختره میره کاخ و وقتی شاه عباس میشنوه، میگه طلبه رو بیارن و تشکر میکنه ازش و بعدش می بینه سر انگشتای طلبه سوخته. میپرسه که قضیه چیه، طلبه اول امتناع میکنه و بعدش با اصرار شاه میگه که آره، شب داشت شیطان وسوسه ام میکرد، انگشتم رو رو آتش شمع گرفتم که ببینم طاقت آتش جهنم رو دارم یا نه و همین طور تا صبح ده مرتبه وسوسه شدم. دختره هم شهادت میده که شب بوی گوشت سوخته به مشامش میرسیده. شاه کلی منقلب میشه و میگه که دختره رو به عقد این بنده خدا در بیارن و خلاصه این بنده خدا بزرگ میشه و میشه علامه میرداماد معروف خودمون.
این تابستون که تهران بودم، یکی از معلمینمون، این رو سر یه جلسه اعتقادی گفت و خب، بد نبود. (داستان رو از قبل میدونستم، فقط نمیدونستم که این میشه میرداماد) منتها یه اتفاق بعدش افتاد که حالم رو بهم زد. اونم اینکه قیافه یکی از رفقا رو دیدم که سرتکون میداد که واقعا عجب کار عظیمی و احتمالا داشت به خودش تلقین میکرد که اگه من بودم حتما پام میلغزید. خیلی حالم به هم خورد. به نظر من این داستان رو به جای اینکه از دید طلبه فقط بگیم که بحث فقط وسوسه و مقابله باهاشه (که خیلی هم مهمه) و اگه احیانا طلبه هه غلطی هم میکرد میشد لغزش(!)، میشه از یه دید دیگه هم گفت (همون تمایز دکارت و لاک - تمایز اخلاق شخصی و حقوق بقیه):
یه دختر بی پناه شب بهت پناه آورده (نه تو رو خدا، میخواستم راهش ندی که از سرما بمیره) بعدش غذا خورده و خوابیده (نه تو رو خدا، میخواستی بهش تجاوز هم بکنی؟!)
تو این دیدگاه، تو وظیفه ته که خوب باشی. لطف نمی کنی، وظیفه ته. تو اون دیدگاه، حالت پیش فرض اینه که گناه میکنی، و حالا تو شاخ فیل شکستی که آدم خوبی هستی.
حالا یه سوال، واقعا کسی هست که واقعا خیلی جدی براش مسئله باشه که اگه یه آدم بی پناه شب بهش پناه آورد تو سرما، بهش تجاوز کنه یا نه؟ نمیگم وسوسه، واقعا براش مسئله باشه. شاید باید اینطوری به قضیه نگاه کرد. واقعا باید رو خودش کار کنه اگه کسی چنین احساسی داشته باشه.
چرا اخلاقیات رو بعضی اینقدر پایین میارن؟ یه کم ببرین بالا بابا، حالمون به هم خورد.
بله، کاری که میرداماد کرد، احتمالا شاخ غول شکستن بود. چون اون موقع اصلا زن رو مثل شیء نگاه میکردن، و بنابراین احتمالا خیلی آدم بودن زن مهم نبود. (دقیقا مثل این جمله ای که نوشتم، جای لغت "زن" میتونی بزاری "صندلی"! شرمنده از همه خانم هایی که فرض محال اینجا رو میخونن، ولی بالاخره این یه واقعیت جامعه مون بود و متأسفانه هست) ولی اگه الان دیدگاهت این باشه که یه آدمه، حق و حقوقی داره، حق نداری به حقوق یه آدم دیگه تجاوز کنی.
خلاصه اینکه
چشم ها را باید شست ، فمینیست باید شد!

پانوشت: به اشارت امیرحسین، تصحیح کردم متن رو. اشتباهی نوشته بودم که میرفندرسکی یا میرداماد. این دو تا، دو تان، نه یکی!

بهشت پدرم

امیرحسین از بهشت نوشته بود.
خواست که از بهشت بنویسم، باید تأمل کنم.
ولی

متنش رو برای پدرم خوندم. یه کم صداشون گرفت، و یکی از شعرهای قدیمشون رو واسم خوندن.
این دو تیکه اش رو مینویسم.

بهشت شاید آواز قناری باشد
وقت گل کردن صبح
یا به هنگام غروب

بهشت شاید کوهی باشد
که سر قله ی آن
مرمر برف محبت خفته است

خیلی دوست داشتم پدرم رو اون قدیمها میشناختم، حیف که نبودم...

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

مشغولیات این هفته

وقتی داری از زیر فشار میاری به پوست بالای ابرو و دستت رو حس میکنی که یک لایه با کره چشم فاصله داره...
اصلا احساس خوبی نداره! نه که احساس بدی داشته باشه، ولی موقع چکش زدن از داخل مغز برای رسیدن به مجرای گوش، خیلی جذبه خاصی الان حس نمیکنم!

تو این احوال، تو مترو در راه برگشت به خونه، چقدر زیباست خوندن تک تک کلمات Persuasion
باید یه پست در مورد احساسم به ادبیات انگلیسی بنویسم. خصوصا که اخیرا رومئو و جولیت گرفته منو...

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

Priest

درک کامل چنین جمله ای، توسط یه ملت، چند صد سال نیاز داره؟

In every country and in every age, the priest has been hostile to liberty.
- Thomas Jefferson
خدایا، اماممون رو برسون...

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

Philosophy vs. Neuroscience

من مدتهاست که از بعضی شاخه های فلسفه بریدم و معتقدم بحث در اون زمینه ها بی مبنا و بدون نتیجه است. فکر میکنم که غیر از اینکه میتونم به تک تک مبانیشون در این زمینه ایراد بگیرم، نیازی ندارم، کافیه نشون بدیم که چقدر شیوه های دیگه قشنگ زیرآبشون رو میزنن.
این یه نمونه از اون زیرآب زدن های قشنگه. خیلی خیلی خوبه. اگه میتونین، حتما تا ته رو گوش بدین.

اگه خواستین، میتونین برای دانلودش یه ذره پایین تر از ویدیو روی Video to desktop - Zipped MP4 کلیک کنین.

دو دیدگاه، دو فلسفه، دو عملکرد

خب، یه نکته خوب میخوام بگم.
یه تفاوت بنیادین، تو تفکر آدما با هم وجود داره. تفاوتی که میدونم خیلی از همسن های مذهبی من رو آزار میده که با اینکه احساس میکنن یکی درسته، نمیتونن اون یکی رو کنار بگذارن. این یک دیالوگ از اون دو دیدگاهه:
- بابا این مسئولین رو به خدا، واسه مردم زحمت بکشن، از مسائل شخصی دست بردارن.
+ غلط کرده فلانی، فلان فلان شده رو باید از اون مسئولیت کنار بکشیم.
- میتونی اثبات کنی که فلانی فلان کار رو کرده؟ مطمئنی؟ غیبت نباشه خدای نکرده.
+ مرده شور دینت رو ببره! (این دقیقا علتیه که به نظر من خیلی ها غیر مذهبی شدن: بد جلوه دادن مذهبی ها، مذهبشون رو)

برای مقدمه، بخشی رو از اینجا نقل میکنم که خیلی خوب نوشته:
یکی از مهمترین فلاسفه در دنیای غرب، جان لاک بوده. مردی که اندیشه هاش چهره دنیا و تصور ما از خودمون و دنیای پیرامونمون را به کل عوض کرد. تا قبل از جان لاک، اخلاق (متاثر از نظرات دکارت) به عنوان یک وظیفه duty تعریف میشد. مثلا همه انسانها وظیفه داشتن که راستگو باشن (دکارت به وجدان معتقد بود). لاک ولی اخلاق را بر اساس حق تعریف کرد. مثلا به جای اینکه به من بگه که موظفم راستگو باشم بهم گفت که بقیه انسانها حق دارن که حقیقت را بدونن! در نگاه اول تفاوت چشمگیری به نظر نمیرسه ولی یه نگاه عمیق تر نشون میده که چه تاثیرات مهمی از همین تفاوت زاویه نگاه ناشی میشه. اول از همه اینکه به جای وجدان فردی یه مفهوم اجتماعی نشسته. دوم اینکه براساس نظر لاک، انسانها حق آزادی دارن. حق حکومت بر خودشون را دارن. حق دارن برای زندگی خصوصیشون تصمیم بگیرن.در نتیجه، اولین نهضت های دموکراسی خواهی در دنیا (اروپا) متاثر از جان لاک شکل گرفتن.

می بینین؟ تفاوت ریشه ای در یه چیزه. اونم اینه که وقتی یه نفر داره با چوب میزنه تو سرت، بشینی و بگی تو رو خدا نزن و خیلی هنر کنی دنبال اثبات باشی که میزنه! و دوم اینکه پاشی وایسی چوب رو از دستش بگیری، حالا چه تو میزدی، چه مجبورت میکردن که بزنی، چه نمیدونستی که داری میزنی، چه اطرافیانت یواشکی میزدن و ...
این چیز خیلی جدیدی نیست. یه نامگذاری جدیده برای اون چیزی که رهبران فراموش شده ما بهشون میگفتن "حق الله" و "حق الناس". ببینین، میگه حق، نمیگه وظیفه عبد. وظیفه عبد رو در جای خودش به عنوان توصیه اخلاقی میگه، ولی کار که به حساب کتاب کشیده میشه، اسمش میشه "حق". یعنی اینکه:
- این مسئول رو ما گذاشتیم برا این مسئولیت، اگه احساس میکنیم به مسئولیتش عمل نمیکنه، ولو اثبات خلافش رو نکنیم، و از اون بالاتر، اگر هم داره به مسئولیتش عمل میکنه، این "حق" ماست که عوضش کنیم. اون مسئولیت که حق ایشون نیست، "وظیفه" ایه که در قبال درآمدی که از ما میگیره داره انجام میده.

به همین دلیل بدم میاد وقتی می بینم یه عده نشستن، هی دارن واسه خودشون مسئولین رو وعظ میکنن. بابا جان، اگه کار نمیکنه، یه کارگر دیگه بیار. تو امور خودت تو اینتقدر پایبندی، چرا در مورد حق الناس اینقدر محکم نیستی؟
و آخر از همه، حق الناسه که احتمالا غیبت اون بنده خدا بشه، ولی حق الناس نیست که از دسته گل های ایشون، مملکت احتمالا به فنا بره! غیبت نکن عزیزم، بگو این احتمال میره، بنده این کارگر رو نمی خوام، باور ندارین، برین از صاحب مغازه سر کوچه تون بپرسین کارگری که احساس کنن دستش ناپاکه رو نگه میدارن یا نه.

پانوشت: این رو از وقتی از ایران اومدم میخواستم بنویسم، اصلا ربطی به اتفاقات اخیر نداره.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

در حاشیه اشغال سفارت آمریکا

این مصاحبه با عباس عبدی با عنوان "اشغال سفارت آمریکا در برابر کودتای ۲۸ مرداد؛ یک یک مساوی!" رو بخونین، خوبه. کسی اگه واقعا ایران رو بدهکار آمریکا بدونه، فکر کنم باید دوباره فکر کنه!

و از متن ابراهیم نبوی، از این سه تا خوشم اومد:
- با آمریکا می جنگیم: 28 سال است هر سال 2000 دانشجو و دانش آموز می روند جلوی ‏سفارت سابق آمریکا و علیه آمریکا شعار می دهند و هر سال 5000 دانشجو و دانش آموز می ‏روند به آمریکا و دیگر برنمی گردند.‏
- می جنگیم، می میریم: 28 سال قبل صد نفر دانشجو به سفارت آمریکا در تهران حمله کردند، ‏بعد از آن عملیات انقلابی، در طول 28 سال تقریبا اکثر آنها دستگیر شدند، به زندان رفتند، از ‏کشور فرار کردند و به آمریکا پناهنده شدند، حق فعالیت را از دست دادند و تازه این در ‏شرایطی بود که همه حکومت از کار آنان دفاع می کرد. احتمالا اگر همین صد نفر به مقر ‏دشمن در جبهه جنگ حمله کرده بودند، کمتر تلفات می دادند.‏
- گذشته، حال، آینده: 28 سال قبل صد نفر آدم که هیچ کدام شان شبیه هم نبودند و مثل هم فکر ‏نمی کردند و مثل هم لباس نپوشیده بودند و همدیگر را می شناختند، دست به اشغال سفارت ‏آمریکا زدند، پس از 28 سال، هزار نفر آدم که همه شان شبیه همدیگر هستند و مثل هم فکر ‏می کنند و مثل هم لباس پوشیده اند و همدیگر را نمی شناسند، از آنها تجلیل می کنند.‏

چند تا فکر

امروز امتحان رو دادم و یه کم الان آزادم. آخیش...
یه مسئله ای به فکرم رسیده، فرض کنین میدونین که کسی مثلا محل کارش مرکز شهره و از خونه اش پا میشه میره مرکز شهر با ماشینش و ماشینش رو یه جایی پارک میکنه. حالا شما هم محل کارتون اونجاست (فرض 1) یا دارین میرین اونجا واسه یه کاری، اونم فقط امروز (فرض 2) حالا، قانونا صحیحه که شما اونجا پارک کنین و اون بنده خدا مجبور شه بگرده دنبال جای پارک، ولی اخلاقا چطور؟ در هر کدوم از فرض ها، یعنی یه کاری بشه که هر روز زودتر برین و طرف دورتر پارک کنه یا دنبال بگرده (فرض 1) یا فقط امروز که کار دارین (فرض 2).
البته اگه نتیجه این بشه که دلمون بسوزه و پارک نکنیم، دلیل بر این که طرف حقی داره نیست ها، دلسوزی ماست. خوشم نمیاد از اینا که طلبکار دلسوزی مردمن واسه خودشون.

پانوشت 1: واسه چند نفر چند تا نامه عقب مونده دارم، توکل به خدا، ببینم این چند روز میرسم یا نه.
پانوشت 2: در مورد ماجرای کردان واقعا حرفی بیش از اونی که هست ندارم.
پانوشت 3: در مورد افتیضاح مجلس تو این ماجرا از این جمله اینجا خوشم اومد: "ثالثا، مجلسی که نمی‌دانست دارد به چه کسی رای می‌دهد، دارد وزیر را به خاطر اشتباه خودش - مجلس - استیضاح می‌کند. یکی نیست این مجلس را استیضاح کند؟"