۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

یک غروب جالب

چند اتفاق جالب دیشب:
- ساعت 4:30 بعد از ظهر گفتم زنگ بزنم تولد یکی از رفقا را تبریک بگم بهش، آقا 45 دقیقه صحبت کردیم، مثل برق و باد گذشت. بعضی ها آنقدر مملو از صفا و محبت و اطلاعات هستند، آدم لذت میبرد از صحبت باهاشون.
- ساعت 5:30 بعد از ظهر از خانه در آمدم. شب قبل را کلا نخوابیده بودم، بنابراین بیش از 24 ساعت بود که بیدار بودم، توی مترو چرتم میبرد، به بغلی سپردم بیدارم کند سر ایستگاهی که میخواستم. خواب تو مترو عجب میچسبد!
- خانه یه ایرانی که خیلی بهشون علاقه داشتم و دارم بودیم. بعد از شام:
ببخشید یه مهر لطف میکنین من نماز بخونم؟
بفرمایید (جانماز و مهر).
قبله کدوم وره؟
نمیدونم راستش.
- یه ورق میبینم، بالایش نوشته گواهینامه و ... کنجکاو میشوم بخوانم، ولی نه. جلوی خودم را میگیرم. لا تجسسوا - چقدر چسبید نخواندن اون ورق!

پانوشت: دیگه چیزی نمونده به اومدن، هـــــــــــــی!