۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

بوی جوی مولیان

به اطلاع تمامی دوستان، آشنایان، اقوام، اساتید و غیره میرساند که دیگه ما راهی شدیم. إن شاء الله صبح جمعه میرسم تهران. اول از همه، یه نون سنگک، یا نون بربری بزنیم ببینیم دنیا دست کیه! باور نکردنیه، بیش از ده ماهه که نون بربری نخوردم!
چیزایی که خیلی دوست دارم تو این تقریبا یه ماهی که میرم اتفاق بیفته:
- سفر مشهد، دیدار امام محبوب
- دیدن همه رفقا و فامیل - وای که چقدر لک زده دلم واسه تک تکشون (اگه میخونید اینجا رو، بخونین "تک تک تون!")
- چند روزی به فامیل بگذرونیم، وای، چقدر دلم تنگ شده واسه همه.
- دو سه تا سفر با رفقا، هر کی که لطف کنه ببره ما رو، ممنونشیم! (هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم)
- مدرسه که جای خود دارد، بریم در محضر اساتید، چند کلمه ای بشنویم، یادآوری کنیم به خودمون که چنین اساتیدی هم هنوز در دنیا هستند.
- دوست دارم دانشکده پزشکی دانشگاه تهران رو هم ببینم.
- خواهرم، و دیگر هیچ ...

خلاصه اینکه: بوی جوی مولیان آید همی، یاد یار مهربان آید همی

و حافظ، بازم شاهکار میکنه:
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بين که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مهر، چو پروانه بسوخت

پانوشت 1: خدایا این سفر رو به خیر کن...
پانوشت 2: چیزی رو که جا نگذاشتم؟

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

یک غروب جالب

چند اتفاق جالب دیشب:
- ساعت 4:30 بعد از ظهر گفتم زنگ بزنم تولد یکی از رفقا را تبریک بگم بهش، آقا 45 دقیقه صحبت کردیم، مثل برق و باد گذشت. بعضی ها آنقدر مملو از صفا و محبت و اطلاعات هستند، آدم لذت میبرد از صحبت باهاشون.
- ساعت 5:30 بعد از ظهر از خانه در آمدم. شب قبل را کلا نخوابیده بودم، بنابراین بیش از 24 ساعت بود که بیدار بودم، توی مترو چرتم میبرد، به بغلی سپردم بیدارم کند سر ایستگاهی که میخواستم. خواب تو مترو عجب میچسبد!
- خانه یه ایرانی که خیلی بهشون علاقه داشتم و دارم بودیم. بعد از شام:
ببخشید یه مهر لطف میکنین من نماز بخونم؟
بفرمایید (جانماز و مهر).
قبله کدوم وره؟
نمیدونم راستش.
- یه ورق میبینم، بالایش نوشته گواهینامه و ... کنجکاو میشوم بخوانم، ولی نه. جلوی خودم را میگیرم. لا تجسسوا - چقدر چسبید نخواندن اون ورق!

پانوشت: دیگه چیزی نمونده به اومدن، هـــــــــــــی!

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

علیکم بگوگل!

آقا این گوگل چه میکنه! یکی از امکانات گوگل که اخیرا دارم ازش استفاده میکنم و خیلی هم برام مفید بوده و کلی صرفه جویی در وقت برام کرده رو میخوام اینجا بگم، هر کی خواست، لذتش رو ببره!
واسه من این خیلی پیش میوم که هر از گاهی یه وبلاگی میدیدم که خوشم میومد مطالبش رو دنبال کنم. یا مطالب یه سایت خبری رو دوست داشتم. منتها مشکل این بود که این لیست خیلی دراز میشد، مثلا در مورد خود من، پس از کلی صرفه جویی و وسواس، بیست و چند تایی وبلاگ بود که دنبال میکردم. خب، آدم که نمیدونه ملت چه وقتی مینویسن که بره همون موقع بخونه، بنابراین تصورش رو بکنین، هر شب بیست، سی تا بوک مارک رو باز میکردم و می بستم که بفهمم ملت نوشته اند یا نه. گاهی هم که مثلا به یکی سر نمیزدم، بعد از یه مدت میدیدم، اوه، چند تا نوشته، یادم هم نیست آخری که نوشته بود چی چی بود، بنابراین کلی هم اونجا وقتم گرفته میشد. تازه، من اینترنت پر سرعت دارم، تو ایران با سرعت دیال آپ که دیگه قطعا فاجعه است!
اینجا بود که خداوند گوگل ریدر google reader رو خلق کرد! شیوه استفاده اینگونه است: همه سایت هایی که یه ساختار پست، پست دارن، مثل خبرگزاری ها، وبلاگ ها، یه خصوصیتی دارن به اسم RSS که اگه ملت گیر نداشته باشن یا ندونسته فعال نکرده باشن، خود بخود فعاله. شما اگه یه اکانت گوگل داشته باشین (همون جی میل خودمون) یا اگه ندارید، یکی سه سوت درست میکنید و میرید تو این آدرس و بله، راه می افته. بعدش دست چپ کلیک میکنین روی Add subscription و آدرس RSS اون وبلاگ یا خبرگزاری که میخواید رو میزنین اونجا. این آدرس، معمولا یه جای اون سایت یه علامت داره، خود گوگل هم اغلب موارد میتونه خودکار خودش پیدا کنه.
اونوقت دیگه خودتون یه کم ور برین، طبقه بندی میکنین، مرتب میکنین، بزنین از آخر به اول (sort by oldest) و موارد جدید رو نشونتون بده. اونوقت هر وقت خواستین، میرین تو ریدر، همه موارد جدید رو میخونین، اگه خواستین نظر بدین، رو لینک اون پست که عنوانشه کلیک میکنین و کامنت میگذارین. کلا زندگی خیلی راحت تر میشه. جالب تر اینه که اگه طرف پستش رو یه تغییر کوچولو داد، باخبر میشید، مثل یه پانوشت جدید یا ...
تازه علاوه بر اینها، اگه یه جایی از یه مطلبی خوشتون اومد، میتونین بزنین share بکنین که رفقایی که باهاتون در ارتباطند، بخونند. میتونین یه چیز کوچیکی، یه نکته خاصی از متن رو برای خودتون یادداشت کنین و ... من خودم لینک مطالب که share میکنم رو پایین دست چپ همین صفحه گذاشتم، از رفقا هم اگه کسی آلوده شد، بگه که ما هم استفاده کنیم از مطالب بقیه. از همه مهمتر اینکه همه اینها قابل جستجوی گوگله برای خودتون. میتونین بعدا یه مطلبی که یادتون میاد جالب بود رو برین پیدا کنین. و تازه خبرگزاری هایی که فیلترن، از این طریق اخبار به دستتون میرسه.
اصلا میتونین مدلش رو بکنید List View، فقط تیتر عناوین خبر ها رو ببینید، اونایی که خوشتون میاد رو بخونین. حتی اگه از firefox عزیز استفاده میکنین به جای اینترنت اکسپلورر دیوانه، یه افزونه (معادل add-on) به نام google gears رو اضافه کنین، میتونین به اینترنت وصل شید، بزنید، تمام موارد رو بیاره روی هاردتون، بعدش هم از اینترنت قطع شید و سر فرصت بخونین.
خلاصه اینکه، اوصیکم و نفسی، و من بلغه کتابی بگوگل...

پانوشت 1: خدا رو شکر، سرحالم الان.
پانوشت 2: در مورد مطالبی که share کردم، توصیه میکنم رو لینک Read more کلیک کنین تا قسمت جالب توجه من رو ببینین. و صد البته که در خیلی موارد به نظر من خنده دار بودن اون مطلب، جالبه. ولی قضاوتش، به شناختتون از من برمیگرده!

۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

به یاد دکتر علی شریعتی

امروز روز پرواز معلم شهید، دکتر علی شریعتیه
گفتم چی بگذارم، مرثیه شهید چمران رو، در مراسم تدفین دکتر. عکس نماز خوندن امام موسی صدر رو بر جنازه دکتر اگه پیدا میکردم خوب میشد. شیعه و سنی پشت سر یه روحانی شیعه دارند نماز میخونند، امام موسی صدر، آدم خیلی بزرگی بود...
اینم از مرثیه:

ای علی! همیشه فکر می‌کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمده‌ام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!…خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غم‌های کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.
می‌خواستم که پرده‌های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) می‌گذرد، بر تو نشان دهم و کینه‌ها و حقه‌ها و تهمت‌ها و دسیسه‌بازی‌های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می‌کردم؛ اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو هم‌راز و همنشین شدم. ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همه ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود…
ای علی! همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می‌تازد.
ای علی! همراه تو به حج می‌روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو می‌شوم، اندامم می‌لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می‌بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می‌آیم و با خدا به درجه وحدت می‌رسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می‌روم، راه و رسم عشق بازی را می‌آموزم و به علی بزرگ آن‌قدر عشق می‌ورزم که از سر تا به پا می‌سوزم…
ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همه کوچکی‌اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.
راستی چقدر دل‌انگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان می‌دهی که صورت خاک‌آلود پدر بزرگوارش را با دست‌های بسیار کوچکش نوازش می‌دهد و زیر بغل او را که بی‌هوش بر زمین افتاده است، می‌گیرد و بلند می‌کند!
ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بی‌امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین‌اراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوان‌پاره‌ای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» می‌کوبد و خون به راه می‌اندازد! من فریاد ضجه‌آسای ابوذر را از حلقوم تو می‌شنوم و در برق چشمانت، خشم او را می‌بینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می‌یابم که ابوذر قهرمان، بر شن‌های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می‌دهد …
‌ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبه‌رو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» می‌نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت‌ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی‌توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می‌دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره… «شهید» کرد.

روحش شاد، و با مرادش علی(ع) محشور باد.

پانوشت: من به وحدت وجود معتقد نیستم.

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

Marion Bridge

فیلمی دیدم که لطیف بود. جز این لغت براش نمیتونم به کار ببرم.
یه متنی توش بود که خیلی جذبم کرد. یه مادر، قبل از مرگش برای سه تا دخترش یه متن مینویسه و بهشون میگه بخوننش:

My dear girls,
I know there've been times I haven't been the mother I should've been. Times when I turned away from some things I didn't want to see. But at those times I always believed that what I was doing was best for everybody. And in the case of things that have gone on, all we can do is look to see if there's beautiful things in the terrible things. From where I sit now all I can see is where I went wrong, look for the good in it and hope because of the good for forgiveness.
زیباست، نه؟
معدودن فیلمهایی که اینطورین. فیلمهایی که دوست نداری تموم شن (این عبارت رو یه جا راجع به همین فیلم خوندم) دوست داری داستان ادامه پیدا کنه... شاید شبیه نامه های فیلم The Lake House که آدم دوست داشت همینطوری اینا به نامه نوشتن ادامه بدن...

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

Blind Faith

حدود دو ماه و نیم پیش، با یکی از عزیزترین رفقا صحبت میکردم. اون موقع، تازه پست تبریک تعقل رو نوشته بودم. صحبتش شد، گفت که شخصا خودش به این موضع عقل عقیده داره یعنی عقل بر همه چیز اولویت داره، ولی یه حرف جالبی زد. گفت یه بخش بزرگی از فلسفه غرب، متعلق به همین مطلبه. که کلی حرف دارن که عقل، سقوط کرده. که عقل پس از خوردن میوه درخت ممنوعه، سقوط کرده و باید به کتب آسمانی نگریست، عوض اعتماد به عقل. (طبیعتا همه اش این نبود، چیزی که من یادمه اینه). بعد یه سوال ازم پرسید: تو چه جوابی به چنین موضعی میدی؟ شروع به حرف زدن که کردم، ارتباطمون قطع شد و متأسفانه بنده خدا نتونست دوباره کانکت شه و دیگه سر این موضوع صحبت نکردیم. چند شب پیش یادش افتادم، و گفتم بنویسم در موردش. در مورد ایمان کور.
جواب من اینه: یه بار دیگه استدلالشون رو بخونیم:

- عقل سقوط کرده. بعضی جاها دروغ میگه. (و به تبعش بسیاری وجدانیات، بسیاری حسن و قبح های عقلی)
+ از کجا مطمئنیم؟
- از کتاب مقدس.
+ کتاب مقدس از کجا معلوم راسته؟
- عقل نداری؟ این همه آدم که دروغ نمیگن.
+ آهان، یعنی عقل رو تعطیل کنم و به متنی اعتماد کنم که خلاف عقلمه.
- بله، ایمان اساسا یعنی همین.
+ اونوقت تو هم میشی حاکم دینی، آره؟ از طرف خدا؟
- متأسفانه با کمال تواضع، از روی وظیفه، این مسئولیت کمرشکن رو میپذیرم.
+ خر خودتی! (نتونستم جلو خودم رو بگیرم)

آخه آدم ...! من عقلم رو، که وجدان میکنمش، می یابمش، رو کنار بگذارم، به تو اطمینان کنم؟ چرا؟ چون تو این کتابی که امثال تو نشستین و تصویب کردین که درسته و بقیه نسخش رو سوزوندین، نوشته؟ واقعا چقدر من رو خر فرض کردی؟
در جنگ با این تدین، دو راه هست. یه راه اینکه بنشینیم تو کتابخونه و اثبات کنیم که بله، این کتاب، احتمال داره که توش دروغ باشه. راه دوم هم اینه که آتش بزنیم هر کسی که از ما میخواد که لقمه رو از دهان خودمون و ایتاممون بگیریم، و تو صندوقی بریزیم که یه عده بخورن و برامون کتابی که دیروز نوشتن رو بخونن. راه اول، راه آکادمیکشه. که البته مهمه و لازم. ولی متأسفانه خیلی اوقات این راه تبدیل میشه به یه دکان دیگه واسه خر کردن ملت. راه دوم، راهیه که ملت رو به حرکت وامیداره. منتها همیشه یه ایرادی از طرفداران راه اول به راه دوم گرفته میشه که این واسه من خیلی مهمه جوابش.
ایراد اینه که وقتی تو ملت رو به حرکت وامیداری و سلاح دستشون میدی، کار بدی میکنی. این ملت بیسواد، ممکنه کارهای خطایی هم بکنند (مثلا شیشه ماشین یه آدم بیگناه هم شکسته بشه) چطوری جواب خدا رو میدی؟
اینجاست که در جواب این حرف من جوش میارم. مرد حسابی، N ساله که دارن خون ملت رو میمکن، تو عین خیالت نیست، حالا قراره یه شیشه شکسته بشه، ناراحتی؟ این همه آدم فقیر و بدبخت شدن، این همه خانواده ها به خاطر فقر از هم پاشیده، شما در کتابخونه به مطالعه مشغولین؟ من روز قیامت می ایستم جلوی خدا و میگم خدایا، به جای دویست نفری که قرار بود بمیرن (و دارن می میرن)، بیست نفر دیگه کشته شدن. من تحمل دیدن این همه فقر و گرسنگی رو نداشتم. خدایا ببخش. یاد فیلم Kingdom of Heaven افتادم، یه جا یه شوالیه میخواد تعداد زیادی از کشته ها رو بسوزونه که طاعون شهر رو که تحت محاصره است رو از بین نبره. یه کشیش میگه نه، اگه بسوزونی تا قیامت برنخواهند خاست. شوالیه میگه:

God will understand, my lord. And if he doesn't, then he is not God and we need not worry.
یه نکته ظریف دیگه هم زیر این مسئله نهفته است که خیلی مهمه و در موردش میخوام بنویسم و اونم اینه که یه سلاحی که کسانی که محافظه کارن، در مقابل دموکراسی برمیدارن و اونم اینه که دموکراسی، "سلطنة الدهماء" (حکومت توده، حکومت اراذل، حکومت یه عده بیسواد) است. من باور نمیکنم چطوری با گفتن این حرف خودشون رو راحت میکنن. خب هزار سال حکومت دست شما بود، (حکومت مذهبی، چه در کلیسا، چه در حوزه) ملت رو بیسواد نگه داشته بودین. خب پاشین ملت رو باسواد کنین. یا نه، وقتی سیستم جدید تدریس میاد هم با تمام وجود باهاش میجنگین؟ تازه، اقلا با مردم رو راست باشین. یه روز مردم، ملت بیدارند، یه روز دهماء؟ مبارک است إن شاء الله!

پانوشت: در مورد محافظه کاری میخوام بنویسم بعدا، توکل بر خدا.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

اندازه انسان

از این جمله اینقدر خوشم اومد که تصمیم گرفتم که عکسش رو هم حتما بذارم.

The true measure of a man is how he treats someone who can do him absolutely no good.
- Samuel Johnson
خیلی مفهوم بلندی داره.

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

Insomnia

وقتی اذان مغرب 21:28 و اذان صبح ساعت 2:48 و طلوع آفتاب ساعت 4:45، خب آدم خیلی جدی به این فکر میکنه که شب نخوابم تا اذان صبح! ولی خب، صبح کار داری، پس میخوابی. ولی خوابت مقطع میشه! تازه، همه وقت هوا روشنه، به جز ساعت مثلا نه و نیم شب تا سه نصفه شب، هوا روشنه. اونوقت تازه میفهمی بیخوابی (Insomnia) چیه!
اونوقت چند روزی که در این حال سیر میکنی، دچار یه مشکلی میشی. نمیدونی چه اتفاقاتی واقعا افتاده، چه اتفاقاتی رو خواب دیدی، کدوما رو توهم کردی! عجب احساس فجیعیه!

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

کمونیسم، برد یا باخت؟

میگن کمونیسم شکست خورد. میگن مارکسیسم به گورستان تاریخ سپرده شد...
واقعا؟
پس چرا اینقدر شعارهای مارکسیسم بر سر زبونهاست؟ سخن از ملت، مردم، طبقه زحمت کش، همه مرهون مارکسیسم نیست؟ اینقدر که امپریالیسم خودش رو تغییر داد، تا بتونه مقابل مارکسیسم تاب بیاره، آیا کافی نبود؟
یادمه از شریعتی میخوندم که اونچیزی که مارکس پیش بینی نکرده بود، این بود که طبقه بورژوا، با دادن امتیاز به طبقه کارگر، از انقلاب نهایی کمونیستی جلوگیری کنه. واقعا هم همین بود، نه؟
تلویزیون رو روشن کنین، احتمالا 99 درصد اونچیزی که در دفاع از مردم و نمیدونم آگاهی و در صحنه بودن مردم میشنوین، گردن کمونیسمه. چرا؟ به خاطر اینکه قبلش، کی از مردم حرف میزد؟ مگه مردم رمه نبودن؟
یه جمله خیلی سر زبونها اینه که میگن همه چی تو ایران برعکسه. غیر از اسانس غر زدنی که تو این جمله هست، فکر کنم این در زمینه مارکسیسم صحیح باشه. همه جا، حتی در مانیفست کمونیسم، کمونیسم نه به عنوان یه مذهب، که به عنوان یه تئوری اقتصادی مطرحه، تو ایران، کمونیسم، به عنوان یه شبهه مذهبی، خنده دار نیست؟

پانوشت: دو خط نوشته، اصلا تحلیل کمونیسم، مارکسیسم، سوسیالیسم، امپریالیسم یا حوزه علمیه نیست! فقط یه برداشته، یه فکر، یه درد دل...

آخرین کلام

در غرب لندن، یه پسر بچه ده ساله، از طبقه هیجدهم داشته با کوچه داد میزده، یه هو پنجره در میره، دستش رو به لبه پنجره میگیره و خودش رو نگه میداره، منتها بعد چند لحظه می بینه که نمیتونه دیگه خودش رو نگه داره، به برادر کوچکتر هشت سالش میگه: "I love you, bro" و سقوط میکنه...
مادرشون که با بچه دیگه دوسالش تو یه اتاق دیگه بوده، میگه: "It's such a waste of life"
از تصور حال اون برادر کوچکتر تا آخر عمرش، خیلی احوالم بهم ریخت...

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

و إذا الصحف نشرت

ساعت 17:06 به وقت GMT+01:00 یک ایمیل اومد، منتها اینترنت من از مدتی قبلش قطع بود! قلبم تو دهانم بود، بعد حوالی ساعت شش و نیم اینترنت را چک کردم و وصل شده بود. نکته مهم ایمیل اینکه:
Mr Mohammad Khosh Zaban
I am pleased to tell you that the exam board has recommended that you pass this summer's examinations with merit.
خدای را صدهزار مرتبه شکر...

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

رونوشت برابر اصل؟

وقتی یه چیزی رو از اینترنت دانلود میکنین، شده که درست دانلود نشده باشه؟ اینجور مواقع آدم به فکر می افته یعنی رو هارد هم ممکنه چنین اتفاقی بیفته؟
داشتم کتاب A First Course in Coding Theory (Raymond Hill) رو میخوندم، دیدم نوشته:
...and so there is no way to guarantee accuracy; we just try to make the probability of accuracy as high as possible.
قطعا نمیشه تحسین نکرد این همه توانایی رو که چگونه این میزان دقت رو به تقریبا صد در صد رسوندن (نمیدونم حسش هست این کتاب رو تا ته بخونم یا نه، آخه خیلی دیگه وارد الگوریتم ها میشه) ولی یه جورایی آدم احساس بدی داره. الان که دارین متن من رو میخونین، مطمئنین دارین متنی که من نوشتم رو میخونین؟ وقتی یه فایل رو کپی پیست میکنین چطور؟!

پانوشت: حالم خیلی بدتر میشه وقتی به دنیای قدیم که نسخه برداری میکردن فکر میکنم. ولی خب، اون موقع آدم مینوشت، اگه مفهوم به هم میریخت، میفهمید، کامپیوتر امروز، هنوز فکر نکنم در کپی کردن، به محتوا دقت کنه!