۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

إنقطاع، صعود

یکی از رفقا در یه مکالمه شیرین شب تا صبح(!) خاطره انگیز (از اون خاطراتی که خیلی می مونه واسه آدم) یه نکته ای رو در مورد پست قبلی اشاره کرد و اونهم اینکه آخه احتمال اینکه کسی بعد از شلیک تفنگ تو شقیقه اش زنده بمونه، خیلی کمتر از زنده موندن از سرطانه. اون موقع به ذهنم نرسید و فقط گفتم که نه، به مورد سرطانش بستگی داره، و البته اینکه این همه تفنگ که گیر میکنن چی؟ ولی به نظرم این جواب، راه انحرافی رفتنه. من دقیقا حرفم همینه، چرا ما به احتمال نگاه میکنیم؟ (من در مورد ذات احتمال و تئوری هایی که مبناشون احتمالن، الان تردیدهایی دارم، ولی اونها به کنار) واقعا چرا وقتی احساس میکنیم که یه مطلب خیلی سخت شد یا خیلی بعید، رو به درگاه خدا می آریم؟ چرا در تک تک نفس هامون از خدا کمک نمیخوایم؟ ضجه نمیزنیم؟ چرا؟
یاد این پست افتادم و این جمله اش که: "خدایی که نقطه‌ی ِ قوتش، در نقطه‌ی ِ ضعف ِ انسان نهفته باشه، خب بدیهیه که با قوی‌تر شدن ِ انسان، ضعیف‌تر می‌شه."

اما این مسئله به کنار، چند روزی بیشتر به اعلام نتایج نمونده و من دلم دوباره شروع به جوشیدن کرده... راستش، از خدا بلا نمی خوام، ولی دلم تنگ شده، خیلی دلم از همه جا بریدن میخواد، از همه جا بریدنی که قبل از امتحان احساسش میکردم. که میخواستم هی ازش کمک بخوام، میدونستم که خیلی نامردیه که آدم فقط وقتی مضطره از خدا کمک بخواد، ولی فکر کردم، خیلی نامردی تره که هنگام اضطرار هم کمک نخوای. من دست تهی بردم، تا یار که را خواهد...
دلم تنگ شده واسه رادیو، قبل از اذان صبح ماه رمضان، وقتی صدای مرحوم امام رو در قرائت مناجات شعبانیه میگذاشت. واقعا لحن و صدا و مکث های امام رو که موقع خوندن این فراز میشنیدم، حالم دگرگون میشد:
إلهی هب لی کمال الإنقطاع إلیک، و أنر أبصار قلوبنا بضیاء نظرها إلیک، حتی تخرق أبصار القلوب حجب النور، فتصل إلی معدن العظمة، و تصیر ارواحنا معلقة بعز قدسک
این فراز واسه من یه سیر رو ترسیم میکنه، که برای اینکه به اون "معدن العظمة" برسی برای اینکه روحت "معلق بعز قدس" خدا بشه (این الفاظ، هنوز گرمم میکنه، تمام وجودم داغ میشه از تصورشون)، باید چه بشی، چه کنی
و جالبه که "حجاب" های "نور" باید پاره بشن، خدای من، اصلا تصورش آدم رو آتش میزنه...

پانوشت 1: فردا صبح میخوام برم یه مراسم سالانه، شاید بشه گفت بزرگداشت، یا تسلای خاطر خانواده هایی که بدن عزیزانشون رو برای تشریح دادن. اسم خارجی مراسم هم هست: "Non-denominational Ecumenical Service of Thanksgiving". اصلا نمیدونم اگه با یکیشون رودررو شم، چی باید بگم...
پانوشت 2: مارکس، خیلی حالیش بوده.
پانوشت 3: این جمله خیلی زیباست:
To those who do not know mathematics it is difficult to get across a real feeling as to the beauty, the deepest beauty, of nature. (Richard Feynman)

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

توحید و إنقطاع

بله! امتحان های ما هم تموم شد رفت. هر چند، حال من هنوز گرفته است...
این یکی دو روزه بعد از امتحان هم، کلی کار عقب مونده داشتم که الحمدلله کلیش رو انجام دادم.
فعلا این نکته به ذهنم رسیده که خیلی برام آموزنده بود: وقتی میگن فلانی مثلا فلان مریضی رو گرفته و یه کم توضیح میدن، خب، من با این سواد کمم یه چیزایی می فهمم که یه پیش بینی هایی میتونم بکنم. مثلا وقتی اون بنده خدا که سرطان داشت، گفتن که مدتیه که سرحال شده و دیگه میخواد از خونه بزنه بیرون، من حالم بد شد، چون میدونم که در مراحل نهایی سرطان این اتفاق می افته. چند روزی بدن سرحال میشه و بعد یه برهه حاد و خداحافظ... ولی می شنیدم که خیلی ها شاد بودن و حتی این که معجزه شده و دعاها اثر کرده و... حالم بد شد. چرا من نمیتونستم مثل اونها باشم؟ چرا نمیتونستم دلم خوش باشه؟ چرا نمیتونستم اونقدر موحد باشم که امید داشته باشم که این بنده خدا خوب میشه؟؟؟
چند روزی که گذشت، یاد این افتادم که خب، بقیه هم همینطور نیستند؟ چون اونا مکانیسم سرطان رو نمیدونن، میتونن امیدوار باشن، برای من، این نمونه، مثل اینه که یه تفنگ رو بگذاری رو شقیقه کسی و شلیک کنی. آیا مردم در چنین شرایطی هم امید دارن که تیر شلیک نشه؟ آیا اگه یه صخره بزرگ از نوک قله بیفته، ملت میگن ممکنه به زمین نرسه و معلق در زمین و آسمان بمونه؟ پس هم محلیم!
ولی، توحید واقعی همینه. اینکه اگه اراده میکنی که نفس بکشی، اراده میکنی که دستت رو بالا بیاری، ایمان و توجه داشته باشی که بالا اومدن دستت به اذن اوست... یعنی میشه به چنین مقامی رسید؟
و اینکه چقدر جالبه که ملت در تمام اتفاقات روزانه، اونجایی خدا رو میگذارن که سوادشون قد نمی ده. یکی مریضی، یکی ماشین، یکی سوخت، یکی اقتصاد و... یادش به خیر، دین (این دینی که به واسطه اش میشه مردم رو بیسواد نگه داشت) آیا زاده جهل (و ترس) نیست؟ در این مورد کلی میخوام بنویسم، کلی نکته ظریف و استثنا به نظرم میرسه، این حرف آخرم نیست.

پانوشت 1: ریاضی چقدر جذابه، دارم صفا میکنم!
پانوشت 2: فیزیک بنیادین چقدر جالبه، دارم میترکم!

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

فوت

شنیدم که امروز، تشییع یکی از بستگان عزیز بوده.
دیروز، روز شهادت مادر سادات، این سید عزیز، واقعا جز این لغت هیچ لغتی براش کافی نیست، این انسان عزیز، که در کل شاید ده دوازده باری که دیدمش، اونم به بهانه عید دیدنی، یا یه مهمونی، جز لبخند، جز مزاح، جز نور در صورتش ندیدم. جزو کسانی بود که به وضوح در چهره اش نور حس میکردم. همیشه میخندید، و آرامش میداد. حیف، خیلی حیف. یادمه وقتی امسال تابستون داشتم ازش تو یه مهمونی خداحافظی میکردم، با خودم گفتم، بدبخت، شاید آخرین باری باشه که می بینیش ها، دستش رو ببوس...
رفت، به همین سادگی، و ولو هیچ کس باور نکنه، به دل من داغ دیدنش رو گذاشت. به خودم قول داده بودم که این دفعه که بیام ایران، حتما برم خونه شون، در حضورش بنشینم، و در حضورش نور بگیرم...
خیلی ها هستن که خیلی دوستشون دارم، ولو در سال شاید یک بار به زور می دیدمشون، شاید خودشون هیچ وقت ندونن و هیچ وقت هم روم نمی شه بهشون بگم. چرا؟ چرا دنیا اینجوریه؟ بغض گلوم رو گرفته...
خدا بهش ببخشه، و با مادرش محشورش کنه. به زنش و فرزندان و نوه هاش صبر بده، صبر...
این رو بنویسم و برم، شعری بود که رو یه تابلو، رو دیوار خونه شون، حدود یکی دو سال پیش با برادرم دیدیم و همونجا هر دو به خاطر سپردیم، شعری که از یه اعتقاد عظیم قدیمیا حکایت میکنه:

خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست

پانوشت 1: اگه این رو خوندین امشب، براش یه نماز لیلة الدفن (همون نماز وحشت) بخونین. دو رکعته، بعد از نماز عشا رکعت اول آیة الکرسی، رکعت دوم ده مرتبه سوره قدر و بعد از سلام نماز: "اللهم صلى على محمد و آل محمد وابعث ثوابها إلى قبر حسین" – اجرتون با صاحب این ایام

پانوشت 2: خیلی حالم بده، بیش از اونی که فکرش رو بکنین...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

به بهانه فاطمیه

از حضرت زهرا باید گفت، و خیلی باید شنید، خیلی.
شاید از میان چهارده معصوم کمتر از همه در مورد حضرت زهرا(س) میدونم.
شاید تقصیر کسانیه که به قول شریعتی:
اینها که فاطمه را – زنی که به تصریح شخص پیغمبر: "یکی از چهار زن ممتاز تاریخ بشر است"، که "پیشوای همه زنان عالم است"، زنی که شخص پیغمبر، دستش را به حرمت، میبوسد، زنی که همسر و همدل علی بزرگ است، دختر پیغمبر بزرگ خدا است، که حسین را پرورده است و زینب را ... – زن نالان و گریانی نشان میدهند که فقط آه میکشد ونفرین میکند، و ناله از درد پهلویش و شکایت از قطعه زمینی که دولت از او گرفته است!
واقعا کم میدونم از حضرت زهرا ولی این رو میدونم و از بزرگترهام یاد گرفتم، که احترام حضرت زهرا یه چیز متفاوتیه بین أئمه. شنیده ام که حضرت زهرا "حجة الله علی الحجج" هستن، هر چند هیچ نمی فهمم...
این داستان الان یادم اومد، به نظرم سلمان(س)، غروبی میبینه که حضرت زهرا هی از در خونه بیرون میان، نگاهی به انتهای کوچه میکنن و دوباره میرن داخل. سلمان میاد میپرسه یا بنت رسول الله، کاری از دست من بر می آد؟ (حال میکنم به خدا، بری پیش تجسم اراده الهی، رو در رو بپرسی کاری از دستت بر می آد؟ خوش به حالت سلمان) حضرت میگن، امروز روز فروش محصولات فدکه، و علی (که جان همه مؤمنین به فداش)، همه درآمدش رو می بخشه و خجالت میکشه که به خونه بیاد. میام بیرون که اگه دیدم سرکوچه است، بیارمش داخل...
یه عزیزی می گفت، وقتی مثلا با خانواده عموت میری مسافرت، وقتی ازت میپرسن با کی رفتی، میگی با عموم اینا، یعنی نزدیکترین کس به خودت رو میگی. در حدیث کساء، وقتی جبرئیل(س) از خدا میپرسه که کیان زیر این کساء، خداوند میگه: هم فاطمة و أبوها و بعلها و بنوها...

أللهم صل علی فاطمة و أبیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما أحاط به علمک

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

إمتحن، یمتحن، إمتحان

خب دیگه، از فردا به مدت پنج روز امتحان دارم. به شدت هم مغزم درد گرفته!
راستی، این رو اخیرا به اهمیتش واقف شدم: بدن انسان به لحاظ توپولوژیک، مثل یه لوله اس، مثل یه حلقه، مثل یه فنجون دسته دار! شرحش به عهده ریاضیدانان عزیز.
توکل بر خدا، إنشاءالله که بعد این پنج روز، حالم خوب باشه!
إلهی هب لی کمال الإنقطاع إلیک ...
و از حافظ:
تو کار با خدای خود انداز و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

اندر ستایش فردوسی

از فردوسی کم میگن، خیلی کم.
بیشتر بین افراد، مشهوره که اشعارش یه داستانه و بس. در حالیکه اشعارش سرشار از معانیه. فردوسی معانی رو روشن و رک و رودررو میگه، در هزار پرده حرف رو مخفی نمیکنه، محکم نصایحشو میگه، مثل مشتی از خروار:
نباید نمودن ببی رنج رنج ، که بر کس نماند سرای سپنج
یا این که دیگه مشهوره:
فريدون فرخ فرشته نبود ، ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيکويی ، تو داد و دهش کن فريدون تويی
یا این دیگه واقعا در اون دوره شاهکاره: وقتی در شاهنامه از قول پیشگوها به زال میگه که این نوزاد، شغاد، وقتی بزرگ شه نژاد سام رو از بین میبره (قتل رستم)، زال به جای اینکه فرمان به قتل بچه بده، میگه:
غمی گشت زان کار دستان سام ، ز دادار گیتی همی برد نام
به یزدان چنین گفت کای رهنمای ، تو داری سپهر روان را به پای
به هر کار پشت و پناهم توی ، نماینده ی رای و راهم توی
سپهر آفریدی و اختر همان ، همه نیکویی باد ما را گمان
بجز کام و آرام و خوبی مباد ، ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
اساسا، من از روحیه ستم ستیزی و نیکخواهی و شهامت و شرافتی که تو شاهنامه دائما ازش سخن گفته میشه، لذت می برم. واقعا زیباست.
یه مطلب دیگه، ختم این پسته:
وقتی فردوسی به دربار محمود می آد، شبی سه شاعر دربار، عنصری بلخی، فرخی سیستانی و عسجدی مروزی در حضور فردوسی، به تحریک عنصری که فکر میکرده طبع فردوسی، شاعرانه نیست و در طول سالها به سختی شاهنامه رو گفته، هرکدام یه بیت میگن که فردوسی رو زمین بزنن!
عنصری: چون عارض تو ماه نباشد روشن
فرخی: مانند رخت گل نبود در گلشن
عسجدی: مژگانت همی گذر کند از جوشن
و فردوسی: مانند سنان گیو در جنگ پشن
خیلی شاهکاره واقعا.

در نهایت، این هم از هجونامه فردوسی برای سلطان محمود، از بچگی، هزار تا نسخه اش رو دیدم، این یه ورژن منتخب خودمه!:
ایا شاه محمود کشورگشای ، ز کس گر نترسی بترس از خدای
ندیدی تو این خاطر تیز من ، نیندیشی از تیغ خون ریز من
که بددین و بدکیش خوانی مرا؟ ، منم شیر نر میش خوانی مرا؟
مرا غمز کردند کان پرسخن ، به مهر نبی و علی شد کهن
مرا سهم دادی که در پای پیل ، تنت را بساوم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی ، به دل مهرجان نبی و علی
چو سلطان دین بد نبی و علی ، به فر الهی و شاه یلی
گر از مهر ایشان حکایت کنم ، چو محمود را صد حمایت کنم؟
برین زادم و هم بدین بگذرم ، ثنا گوی پیغمبر و حیدرم
اگر شاه محمود ازین بگذرد ، مر او را به یک جو نسنجد خرد
منم بنده هر دو تا رستخیز ، وگر شه کند پیکرم ریزریز
جهان تا بود شهر یاران بود ، پیامم بر تاجداران بود
که فردوسی طوسی پاک جفت ، نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفته‌ام ، دررهای معنی همه سفته‌ام
هر آن کس که شعر مرا کرد پست ، نگیردش گردون گردنده دست
چو فردوسی اندر زمانه نبود ، بدان بد که بختش جوانه نبود
بگفتم من این نامه بیور هزار ، نکرد او درین نامه من نظار
سخنهای شایسته آبدار ، به گفتار بدگوی کم کرد کار
چو دیهیم دارش نبد در نژاد ، ز دیهیم داران نیاورد یاد
اگر شاه را شاه بودی پدر ، به سر برنهادی مرا تاج زر
بسی رنج بردم درین سال سی ، عجم زنده کردم بدین پارسی
بسا نامداران و گردنکشان ، که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مرده از روزگار دراز ، شد از گفت من نامشان زنده باز
مرا گفت خسرو که بودست و گیو ، همان رستم و طوس و گودرزنیو
مرا در جهان شهریاری نوست ، بسی بندگانم چو کیخسروست
پشیزی به از شهریاری چنین ، که نه کیش داند نه آیین نه دین
سر ناسزایان بر افراشتن ، وز ایشان امید بهی داشتن
سرِ رشته خویش گم کردن است ، به جیب اندرون مار پروردن است
که سفله خداوند هستی مباد ، جوانمرد را تنگدستی مباد
درختی که تلخ است آن را سرشت ، گرش درنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب ، به بیخ انگبین ریزی و شیر ناب
سرانجام گوهر به کار آورد ، همان میوه تلخ بار آورد
شهی که بترسد ز درویش بود ، به شهنامه او را نشاید ستود
پرستارزاده نیاید به کار ، وگرچند باشد پدر شهریار
ز بدگوهران بد نباشد عجب ، سیاهی نشاید بریدن ز شب
به ناپاک زاده مدارید امید ، که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد اصل چشم بهی داشتن ، بود خاک در دیده انباشتن
جهان دار اگر پاک نامی بدی ، در این راه دانش گرامی بدی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

وحی محمدی (ص)

پس از مسافرت دو، سه روزه به عنوان قسمتی از درس مدیریت، به لطف ایمان محمدی، دوباره ذهنم مشغول بحث دکتر سروش و آقای سبحانی در مورد وحی محمدی(ص) شد. (مسجع نوشتن، تأثیر متن زیبای سروشه). دو نکته به ذهنم رسید.

1- قسمت اول نوشته سروش، بسیار خواندنی است. زیبا و به قول این اجنبیان: to the point!
2- بابا، آقای سبحانی، دکتر سروش، چرا اینقدر بحث بی نتیجه میکنین؟ من اساسا نمی فهمم حدس زدن، در مورد چیزی که ازش وجدانی نداریم، به چه دردی میخوره؟ چه برسه به شاهد مثال از حدس های بقیه، از بوعلی سینا و فارابی و ملاصدرا آوردن؟ یا از همه در امروز ما مسدود کننده تر، از مرحوم امام؟ بابا جان، ما در science حدس میزنیم، ماشین میسازیم، زندگی بشر رو راحت میکنیم، بیماری ها رو درمان میکنیم، برای شما امکان انجام این بحث ها رو روی اینترنت فراهم میکنیم. حدس های شما چه میکنه؟ از آغاز کلیسا، هفتاد من که چه عرض کنم، هفتاد هزار من کاغذ از این حدس ها سیاه شده، کار به مسلمان ها که رسید، پیگیر همون بحث ها شدند، منتها با یه فرق، هر کسی که جدید تر میاد، باید یه بار تمام حدس های قبلی رو توجیه یا رد کنه! بس کنین دیگه بابا! این مشکل من، از عدم آگاهی نیست، ولو پارادوکس به نظر بیاد، جواب سروش رو ولو اندکی میدم، ولی آخه چرا؟ چرا؟ دکتر سروش عزیز، ای کاش بخش اول نامه تون رو، طولانی میکردین، ای کاش، بیشتر از این حرفها میزدید، ای کاش همه از این حرفها میزدند، ای کاش این وضعیت تکانی میخورد...
دکتر سروش عزیز، در مورد فرشتگان، من تئوری خاصی ندارم، ولی تئوری شما با تجسد فرشتگان در تضاد است مثالش در داستان ابراهیم (ع) و فرشتگان و به شکل دحیه کلبی (صحابه پیامبر(ص)) در آمدن حضرت جبرائیل در تضاد است. چه برسد به حدیث کساء و ... اساسا قرآن بر پیامبر(ص) در شب قدر یک جا نازل میشده. پیامبر(ص) می فرمودند که این آیه را فلان جا بگذارید. یا حتی نمونه ای هم یادم هست که لغتی را که با "سین" بوده، تأکید میکنند که با "صاد" بنویس و یادتان باشد که "سین" تلفظ کنید، امروز دراومده که رشته ریاضی بدون اون "صاد"، لنگ میشد! اینها شعر دیگه نیست، وحیه. دکتر عزیز، وحی که فقط وحی به زنبور نیست، وحی به مادر موسی (ع) هم هست که اقذفیه فی التابوت، دیگه این که مثل شعر، شناخت شخصی نیست. در ضمن، خیلی احادیث دیگه هم توجیه نمی شود. راستی، دکتر جان، از کی ابن تیمیه، از علما شده؟ یا فخر رازی، شادروان شده؟ ای کاش دکتر سروش از این سوتی ها نمی داد، سواد و ذوق سروش، به هزاران زخم این جامعه میخوره، ای کاش بخش اول، تمام متن می شد...

و صد البته، هر کدام از این عزیزان، وقتی میخوان بحث کنند، میرن تو جو دانشمندی و خدا وکیلیش حال آدم رو میگیرن.
این از آقای سبحانی، که اصلا تکامل نمیدونن چی چیه:
مثلا روزگاري مسألة «داروينيسم وتكامل انواع» مطرح گرديد ولرزه بر اندام گروهي از افراد افكند كه با خود فكر مي‌كردند كه نظريه تكامل انواع، چگونه با خلقت مستقل آدم سازگار است؟ زير طبق اين اصل ريشه همه موجودات زنده به يك موجود تك سلولي بر مي‌گردد كه بر اثر تكامل، به صورت انواعي درآمده‌اند، ولي چيزي نگذشت كه «داروينيسم» به «نئو داروينيسم» وآنگاه به نظريه سومي به نام «جهش» يا «موتاسيون» تبديل شد و تازه همگي فرضيه‌اي پيش نبوده و از نظر علمي ثابت نشدند، باش تا صبح دولتش بدمد!
این هم از سروش، البته از سروش بعید بود، بالاخره سروش داروسازی (یا داروشناسی) خونده:
خدا جهان را چنان مدیریت نمی کند که پادشاهی مملکتی را. بل مدیریت او چون مدیریت نفس است نسبت به بدن (در مدل های کلاسیک طبیعیات). بدن چون یک ماشین خودگردان کار می کند اما در قبضه تسخیر نفس است و چنان نیست که هر دم، نفس اراده یی بکند تا نورون ها شلیک کنند یا هورمون ها در خون بریزند. گرچه قلب هم بقول صدر الدین شیرازی، به اراده خفیه نفس می تپد. "کار بی چون را که کیفیت دهد"؟

ولی از اینها گذشته، بسی لذت بردم از این جمله سروش، حرف دل چندین سال منه:
روحانیت ما نقش ناپسند خود را در کاهش ایمان جوانان نمی بیند و به یمین و یسار می رود تا مجرم و مقصر پیدا کند.

یه متفکر میخوایم، که به علم روز آشنا باشه (یا لااقل سوتی نده) بعدش فلسفه مدرن رو بشناسه، علی الخصوص فلسفه سیاسی، اگه شد، بره تا اجتهاد هم بخونه، اینقدر فقاهت محبوس و محدود نباشه، اونوقت:
نوحی دگر بباید و طوفان دیگری
تا لکه های ننگ شما شستشو کند

پانوشت 1: در حاشیه نمایشگاه کتابی که دلم لک زده براش، از متن دیدار با یار مهربان! خوشم اومد، علی الخصوص از این جمله اش: زنده باد کنکور که تیراژ کتاب و تعداد عنوان کتاب را در ایران بالا می برد و بالاخره باعث حفظ آبرویی است برای آنها که آمار منتشر می کنند و اصرار دارند همه چیز را رو به پیشرفت بنمایانند.
پانوشت 2: با تذکر یکی از عزیزترین دوستان، باید ذکر بکنم که شاهد مثال آوردن سروش از علمای قدیم، نه از سر اثبات، که از سر اینه که بابا، اینا حرفهای بزرگان خودتون هم هست، چرا به من گیر میدین؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

Your Life Ambition

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

تکلیف نبوت رو روشن کن

یه چیزی که نمی فهمم، و خیلی هم تلاش کردم که بفهمم، روش برخورد بعضی افراده با نبوت پیامبر اکرم(ص)، یا حتی بقیه پیامبران و امامان.
یه چیزی که مدتی مد بود، این بود که اینها همه مصلحین اجتماعی زمان خودشون بودن. اخیرا مد شده که اینها دریافت هایی عرفانی داشتن و به مناسبت ظرف و توانایی شون این دریافت رو به مردم عرضه میکردن (این ربطی به حرف اخیر دکتر سروش نداره، مدتهاست که این حرف مطرحه). غلط بودن این دو حرف رو الان نشون میدم، ولی نکته جالب اینه که افرادی که این حرف رو میزنن، به نظر میاد اولا معتقدن که از این افراد بالاتر و والاتر می بینن، که توانایی طبقه بندی و تشخیص محدودیت این مسئله رو دارن. آخه چطور ممکنه کسی که بهش وحی نشده، بتونه بگه که وحی چگونه است و چگونه باید تفسیر بشه؟ این اولین اصل تمام بحث هاست، وقتی از چیزی وجدانی نداری، بگو نمیدونم! مثل اینه که یه بنده خدایی که از نعمت بینایی محرومه، بیاد و بخواد روشن کنه که اساسا بینایی نمیتونه تفاوت سنگ و خرس رو، وقتی خرس مرده، از فاصله بیش از ده متری تشخیص بده، چون خرسی که صدا نمیکنه و بوش هم به مشام نمیرسه رو که "عقلا" نمیشه تشخیص داد! آخه برادر من، چیزی که نمی یابی رو، چجوری میخوای تحلیل کنی و تشخیص محدودیت بدی؟
مصلح، یا عارف، هر دو یک حرف است، بزار دست بالا بگیریم، مصلح عارف!
اساسا دو حالت بیشتر در برخورد با این دو شخصیت قطعی تاریخی (پیامبر(ص) و امیرالمرمنین(ع)) نمیتونیم داشته باشیم. تأکید میکنم رو این مسئله، چون اسلام، تنها دینیه که تاریخ قطعی داره. بقیه ادیان، "تاریخ" ندارن. از این دو حالت برخورد، اولی خودش دو حالت داره که در ذات، یکی هستند.
1- این دو نفر دروغگو بودن (ألعیاذ بالله). دو تا آدم فرصت طلب که توانایی خطابه خوبی داشتن و خوب مردم رو خر کردن.
2- این دو نفر انسانهای خوبی بودن، معلمین اخلاق خوبی هستن، ولی بسیاری دستوراتشون مال زمان خودشون بوده.
3- اعتقاد تشیع مبنی بر وحی بودن، و مورد تأیید و از جانب خدا بودن تک تک کلمات این بزرگواران.

1- فکر کنم برای هر آدمی با وجدان سالم و یه جو انصاف(!) روشن باشه که اولی غلطه. پیامبر(ص) سیزده سال شکمبه شتر به سرشون ریختن، عزیزترین همسرشون (خدیجه (س)) رو از دست دادن، برای چی؟ با وجود اینکه رسم حاکمان اون موقع، اون وضع زندگی بود، به وضعی با مردم می نشستن که عربی که میاد تو مسجد، میگه "أیکم محمد؟"! فرض کسی بگه که بالاخره مرید داشتن هم لذتی داره، و خیلی ها در تاریخ، لذت زندگی رو برای مریدپروری کنار گذاشتن. بله، ولی سیزده سال شکنجه، به امید واهی؟ و در طول اون سیزده سال، سران قریش میگن بیا خدایان ما رو قبول کن، ما خودمون مخلصت هم هستیم، اون جمله معروف صادر میشه که ماه و خورشید هم به عنوان رشوه قبول نمیشه. نه دیگه، نمیشه، کسی تاریخ خونده باشه میدونه که نمیشه! اونوقت علی(ع) که همسرشون رو میکشن، 25 سال خار در چشم و استخوان در گلو، تبعید و قتل شیعیانی چون ابوذر(س) و ابن مسعود(س) رو می بینن، که چی؟ که به حکومتی برسن چنان که افتد و دانی؟ که سپاهی داشته باشن که به حرفش در مورد نماز هم گوش ندن، که شمشیر بر گردنش بگذارن؟ بی خیال بابا! - این یه جورایی اطمینان نقضیه، اما اطمینان حلی هم داریم که عرض میکنم.
2- این به ذاته قابل قبول نیست. چون که این معلم اخلاق، ادعا کرده که از جانب خدا حرف میزنه. گاهی مدتها صبر میکنه که منتظر وحی هستم. گاهی شترش از فشار، بر زمین مینشینه، خودش خیس عرق میشه، که حین نزول وحی است. نوه هاش رو که به دست میگیره، میگه منتظر می مونم که خداوند نامگذاریشون کنه. در کتابش از قول خداوند میاره که: لو تقول علینا بعض الأقاویل لأخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من أحد عنه حاجزین (حاقه 44-47) که اگر بر ما سخنی ببندد رگش را میزنیم! این بشر، اگر "دروغ" بگه دیگه معلم اخلاق نیست، همون حالت اوله که یه شارلاتانه، که برای گرفتن کارش، حرف قشنگ هم زده. واقعا نمیشه که هم اعتقاد به سالم بودن این بزرگان داشت، هم معتقد به حالت سوم نبود.

منتها مسئله ای که می مونه اینه که چگونه میشه به این معجزه بودن قرآن یقین کرد؟ مگرنه اینکه غزلیات حافظ هم واقعا در درون آدم طوفان به پا میکنن؟ در این مورد من خودم مدتها فکر میکردم، تا به حال چند راه حل به ذهنم رسیده:
1- من شخصا تفاوت حافظ رو با قرآن حس میکنم. در درون خودم می یابم که این دو، تفاوتشون از زمین تا آسمانه.
2- اگر هم نمی یافتم، میشه دقت کرد. روابط ریاضی قرآن، واقعا کار بشر نیست. این خصوصیت قرآن (که خیلی راحت میشه به بقیه نشون داد، برخلاف تجربه های شخصی)، از بقیه کتب متمایزش میکنه. گذشته از مسائل علمی که میگن تو قرآن هست (که من خیلی کاری باهاشون ندارم) روابط ریاضی قرآن آدمی رو داغون میکنه.
3- برای یافتن این مسئله، به نظر بهترین راه، شیوه قرآنه: تلاش کنیم که مثل قرآن رو بیاریم. اصلا شوخی نمیکنم. تلاش کردم که یه متنی، ولو کوچک (فأتوا بسورة من مثله) بنویسم که هم تأثیر شدید معنوی (از جنس سعدی) و هم ارتباط شگرف ریاضی داشته باشه، نشد که نشد. و در حین این تلاش، برای من روشن شد. نه صرف ناتوانی من، بلکه به گونه ای دیگه، قرآن خودش رو نشون داد. جالبه که در دوران أئمه هم زنادقه (ماتریالیست های خودمون) این تلاش رو کردن، ولی واقعا گیرپاچ کردن!
4- مهم ترین مسئله، در درخواست معجزه، طلب از صاحب معجزه است. وقتی که من در شبانه روز، چهار پنج تا گناه (کاری که در درونم بد میدونم) میکنم، واقعا آیا از خدا میخوام که به من نور بده؟ نه دیگه، سر خودم رو گول نمی مالم! گاهی وقتها، وقت نماز عشاء، از اینکه از خدا نور بخوام شرمنده میشم! رودربایستی که نداریم!

ولی من واقعا فکر میکنم که اثبات نقضی پیامبر بودن پیامبر(ص) کافیه، واقعا کافیه، و درونا برای آدم واجب الإطاعة بودنشون رو ثابت میکنه. یعنی نمیشه در دو حالت دیگه به سر برد، واقعا نمیشه.
و باید دوید، تا اثبات حلی اون، درک قرآن رو به آدم بدن. که هرچه بیشتر جلو بری، بیشتر بهت میدن...

پانوشت: این متن رو یه هو احساس کردم باید بنویسم. مدتهاست که واقعا می بینم نمیتونم بعضی رو توجیه کنم. هر چند به من عقلا ربطی نداره که هر کسی در درونش چه میگذره، ولی بالاخره شرط محبت همینه دیگه، تلاش برای یکی کردن، برای همفکری، نه؟

بازم از حافظ:
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پاي
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پيمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

مسیر زندگی، IELTS، توحید

ضمیر من: پسر مگه علافی؟ پاشو برو درس بخون، کمتر از دو هفته دیگه مونده تا امتحانات ها!
خودم: چشم، منتها دلم واسه نوشتن تنگ شده!

ماجرای اول: تو دانشگاه انجمن های متفاوتی هست. از انجمن کوهنوردی بگیر بیا تا انجمن بی خدایان، تا انجمن نمیدونم هندوها، و بیا تا عزیزان همجنس گرا(!) و البته انجمن ایرانی ها و نمیدونم، مسلمون ها و ... جالب اینجاست که برای خیلی از این انجمن ها، یه ورژن انجمن فلانیهای پزشکی هم هست. یعنی بچه های پزشکی استقلال خودشون رو حفظ میکنن! ولی یه انجمنی هست به نام Surgical Society (انجمن جراحی) که فقط ورژن بچه های پزشکی داره (طبیعتا). البته تا یادم نرفته بگم، تمام این انجمن ها، صددرصد مرتبط با دانشجوهان و هیچ وابستگی به دانشگاه ندارن، بعد از امتحان ها شاید مفصل در مورد ساختارشون نوشتم. خلاصه، سه شنبه شب، یه جراح ارتوپد آورده بودن که ده سال رفته بود آفریقا، تو یه کشوری به اسم مالاوی (Malawi) که تنها جراح ارتوپدش این بود. حرفاش خیلی شنیدنی بود، خیلی. باعث شد یه بار دیگه به آینده ام فکر کنم. واقعا وقتی درسم تموم شه میخوام چه کنم؟ گزارش مفصل از حرفاش و بحثی که بعدش باهاش کردم طلبتون، ولی این یکی خیلی قشنگ بود: جراح ها معمولا از مریض ها یه عکس قبل از عمل و یکی بعد از عمل میگیرن (pre-op & post-op). یه دختر بچه ای رو عمل کرده بود که پاهاش کمانی بودن (تصور کنین که زانوهاتون به جای اینکه زیر تنه تون باشه، خارج بزنه) عکس اشعه ایکسش میشه مثل این:
خلاصه، دو تا عکس دختر بچه رو بهمون نشون داد، قبل از عمل، با یه لباس کثیف، بعدش با یه لباس تمیز! گفت که زن من تو این دو عکس یه چیزی رو تشخیص داد، لباسش به کنار که میتونه تصادفی باشه، ولی نگاه کنین، میتونین ببینین که بچه بعد از عمل گوشواره داره! یعنی زندگی پیدا کرده...

ماجرای دوم: داداشم حدود دو هفته پیش امتحان IELTS داد. حدود یکی دوهفته قبلش، یه شب بهم گفت برام دعا کن. (نه که از قبلش نمی کردم، ولی همینطوری قبل از نماز به زبون آورد). با خودم گفتم، پس چی؟ تو این دنیا برای برادرت دعا نکنی، برای کی دعا کنی؟ بعدش یادمه که برای چند ثانیه این فکر به ذهنم رسید که حالا خیلی هم دعا نکردی، مهم نیست، این که بالاخره نمره اش رو میاره. تقریبا مطمئن بودم که نمره اش رو میاره. بعد یه هو تنم لرزید، از فکرم خیلی ترسیدم. از توحید فاصله گرفته بودم و حواسم نبود...
اگه یه نفر بخواد یه امتحان خیلی ساده رو بده، اگه دعا نکنه، داره لنگ میزنه. از این سهل تر، وقتی نفس میخوای بکشی، از اون مهمتر، وقتی میخوای باشی... به بودنت ادامه بدی... این فکر که من در این کار به خدا نیاز شدید دارم، اگه مفهوم ضمنیش این باشه که بقیه کارها رو خودم انجام میدم، از توحید خیلی فاصله داره. هر لحظه باید ازش خواست، و مگه من جز نیاز مطلقم؟ غرور، وقتی درش دقیق میشی، خیلی خنده داره... و البته گریه دار... الله أکبر از این جمله أمیرالمؤمنین(ع): سیئة تسؤک خیر من حسنة تعجبک...
بازم آفرین به برادرم، کار او درست بود... میگن دوست، برادریست که آدم خودش انتخاب میکنه (ممنون سید)، اگه میخواستم برادری انتخاب کنم، قطعا برادر خودم، انتخاب اولم بود. بماند تا بعد امتحان ها ازش بنویسم.

و این هم از حافظ: زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه ، رند از ره نياز به دارالسلام رفت