۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

صفای پدر

همیشه رفتارهای پدرم برام آموزنده بودن. از بچگی، همیشه میشنیدم که پشت سر پدرم ملت چی میگن، حتی افراد نزدیک. وقتی جلوی پدرم این قضیه تو خونه مطرح میشد، پدرم تحلیل میکردن حرفهای اون فرد رو و توضیح میدادن که چرا فلانی فلان حرف رو میزنه و چرا حرفش غلطه. پدرم همیشه عادت داشتن بحث در مورد این مطالب رو جلوی ما بکنن. یادمه یه دفعه که گفتم این غیبت نیست؟ پدرم چیزی فرمودن با این مضمون که: نه، باید یاد بگیرین که با مردم چطوری تا کنین و تو خودتون به خودتون شک نداشته باشین. مهم اینه که آدم، درون خودش با خدای خودش روشن باشه، بقیه مهم نیستن. تلاش کن روشن کنی همیشه که چرا رفتارت صحیحه.
و همیشه حیرت میکردم که وقتی همون آدمهایی که جلو رو یا پشت سر پدرم حرف زده بودن، وقتی مشکلی پیدا میکردن، پدرم به محض اینکه میشنیدن، تأمل نمی کردن در کمک بهشون، از کمک مالی و مشاوره و توصیه گرفته، تا درمانشون در نیمه شب. یادمه از بچگی میگفتن که تلفن خونه، نباید بیش از سه بار زنگ بزنه. وقتی که شب میشد، میگفتن دیگه باید زنگ اول رو که زد، بردارین. چون اون آدمی که داره زنگ میزنه، به اندازه کافی شرمنده هست، اگه دیر برداری، فکر میکنه از خواب بیدارت کرده و شرمنده تر میشه.
همیشه وقتی ظهر میخواستن یه چرت بزنن، (بعد از در شبانه روز، سه یا پنج ساعت خوابیدن) وقتی زنگ میزدن که مریض اومده، انگار برق میگرفتشون، میپریدن، ولو اون مریض کسی بود که دو روز پیش جلوی همه به ناحق بهشون پریده بود.
وقتی بچه بودم و این شعر رو برای اولین بار خوندم: "تو نیکی می کن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز" یادمه که چقدر از ذوق کردن من از فهم این شعر لذت میبردن. همیشه این جملات رو دوست داشتن که معنای مسئولیت میداد، نه شونه خالی کردن. معنی درد داشتن واسه خود و جامعه میداد، نه تنهایی تو یه پستو.
وقتی که این متن رو برام پشت تلفن خوندن (که شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاه خود نوشته بود):

هر کس که در این سرا در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. چه آنکس که بدرگاه باری تعالی به جان ارزد ، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد

بغض راه صداشون رو بست...
بخش بزرگی از این رو از پدرم دارم که هیچ وقت، هیچ وقت تحمل نمیکنم نامردی رو، گرسنگی رو، فقر رو و بی عدالتی در جامعه ام رو. یادمه که چقدر تأکید داشتن که یاد بگیرم که چرا شعار هایی که دعوت به قناعت از روی نداری، صبر زیر فشار ظلم، صرف گریستن در حین توانایی عمل، میکردن آب به آسیاب دشمن میریختن، نه خودی.
یادمه که وقتی اولین سال بعد از رفتن صدام، مشرف شده بودیم کربلا (همون سال بمب گذاری ها) وقتی یه عربی خوشحال به پدرم جای قمه اش رو نشون داد که امسال، پس از رفتن صدام تونسته قمه بزنه، پدرم پوزخندی زدن و فرمودن که اون قمه رو به جای اینکه تو سر خودت بزنی، باید تو سر اون سربازی بزنی که داره ملتت رو میکشه. (بدبخت!)

خدایا، کاری کن، همتی ده که اقلا به گرد پای پدرم برسم...

1 comments:

ایمان محمدی گفت...

این جمله‌ی ِ معروف رو خیلی خیلی دوست دارم. و این هم واقعاً تأثیرگذار بود: «یادمه از بچگی میگفتن که تلفن خونه، نباید بیش از سه بار زنگ بزنه. وقتی که شب میشد، میگفتن دیگه باید زنگ اول رو که زد، بردارین. چون اون آدمی که داره زنگ میزنه، به اندازه کافی شرمنده هست، اگه دیر برداری، فکر میکنه از خواب بیدارت کرده و شرمنده تر میشه.» خدا برشون رحمت کنه...