۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

امتحان، درس، عشق، و دیگر هیچ!

خب، مدتیه که سرم خیلی شلوغه.
دیگه دارم میرسم به امتحان ها و فرصت سرخاروندن نیست، همین نوشتن اینجا تنها راه ارتباطمه با کسایی که دوستشون دارم.
آدم وقتی خیلی مشغول درس میشه، احساس اینکه از دنیای خارج ببره و تو دنیای خودش غرق شه زیاد میشه. الان شاید تنها راههایی که هنوز به من اطمینان میدن که دنیا واقعیه و توهم نیست، برادرمه، دیالوگ اخیر با ایمانه، میلاده و ابراهیم.
این مدت که (به جز شنبه) داشتم لوله گوارش رو میخوندم، إنشاءالله فردا تمومش میکنم. جالبیش اینه که از دبستان، هر دفعه حس میکردم که تموم شد. دیگه توضیح بیشتری نیاز نیست، آنچه هست و میتوان دانست رو میدانم. ایندفعه حس میکنم که چقدر نمیدونم! شاید این خصوصیت درس خوندن دانشگاهه که دانشجو میشی، نه دانش آموز منفعل.
یادمه یه جایی هم خوندم که تفاوت علم (science) امروز با گذشته اینه، امروز علاوه بر یافته ها، به نسل بعد نقد اون یافته ها هم منتقل میشه. جمله عمیقیه...
شنبه هم یه اتفاق خاص افتاد. رفته بودم مدیریت، قرار شد بحث کنیم که یه شرکت فرضی تولیدی سیگار، با این داده های آماری، استراتژی تبلیغاتیش رو چه باید بکنه. حالم به هم خورد. چرا باید یه عده ای تو این دنیا، راه رشدشون، تخریب زندگی بقیه باشه؟ فیلم The Insider، واقعا شاهکار بود... واقعا شاهکار بود، شاید بعدا یه پست اختصاصی در موردش نوشتم.
فعلا حافظ میگه:
دلا طمع مبر از لطف بي‌نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشيد زايد از نفست
که از دروغ سيه روي گشت صبح نخست

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

My Father When I Was

این متن رو مدتها پیش خونده بودم، خیلی ساده و خیلی برام جالب بود.
4 years old:My daddy can do anything.
5 years old:My daddy knows a whole lot.
6 years old:My dad is smarter than your dad.
8 years old:My dad doesn’t know exactly everything.
10 years old:In the olden days when my dad grew up, things were sure different.
12 years old:Oh, well, naturally, Father doesn’t know anything about that. He is too old to remember his childhood.
14 years old:Don’t pay any attention to my father. He is so old-fashioned!
21 years old:Him? My Lord, he’s hopelessly out-of-date.
25 years old:Dad knows a little bit about it, but then he should because he has been around so long.
30 years old:Maybe we should ask Dad what he thinks. After all, he’s had a lot of experience.
35 years old:I’m not doing a single thing until I talk to Dad.
40 years old:I wonder how Dad would have handled it. He was so wise and had a world of experience.
50 years old:I’d give anything if Dad were here now so I could talk this over with him. Too bad I didn’t appreciate how smart he was. I could have learned a lot from him.
-Ann Landers
من الان تو مرحله 35 سالگیم! از ته دل...

پانوشت 1: البته الان که دارم میخونم، احساس 40 و 50 سالگی رو هم نسبت به گذشته ام دارم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

حواس پرتی سیستم ایمنی

داشتم بخش سیستم ایمنی بدن (Immunology) رو میخوندم، به یه موضوعی رسیدم که دیدم کاربرد اجتماعی خیلی جالبی داره، حیفم اومد ننویسم. بالاخره اجتماع مجموعه ای از آدمهاست دیگه، مثل بدن که مجموعه ای از سلول هاست!
وقتی که کلی سیستم ایمنی میخونیم، یه مبحثی که مطرح میشه، اینه که پس با وجود این سیستم باحال، چطوری این همه باکتری و ویروس و انگل موجب مریضی میشن؟ یه مبحث دیگه مطرح میشه که حالا یاد بگیریم که چطوری اینا از دست سیستم ایمنی در میرن. یکی از این شیوه ها به نظرم از جهت خاصی خیلی جالب اومد.
اگه یادتون باشه، وقتی بدن با یه باکتری خاص برای اولین بار برخورد میکرد، یه مدت طول میکشید تا آنتی بادی مخصوص اون رو تهیه کنه. بعدش، یه سلول هایی بودن که خاطره اون رو در خاطرشون نگه میداشتن و دفعات بعدی به محض اینکه میدیدنش، سریع تکثیر میشدن و تند تند آنتی بادی تهیه میکردن و طرف رو له میکردن.
بعضی از این دوستان (باکتری ها، انگل ها) یه مولکول های دارن که بهش میگن سوپرآنتی ژن (Superantigen). کاری که اینا میکنن اینه که میان، نه فقط یه سری خاص رو، بلکه همینجوری سلول های ایمنی رو تحریک میکنن، نتیجه این میشه که کلی پاسخ ایمنی داریم که اصلا ربطی به این یارو ندارن، یا خیلی کم تأثیر دارن و اون پاسخ هایی که مفیدن، دیگه تو جمعیت گم شدن (crowded out). خیلی طرح باحالیه نه؟ به جای اینکه جلوی سیستم دفاعی رو بگیری، کلی قسمت هاشو تحریک میکنی، اون قسمت اصلی و خطرناکش، در کل این مجموعه گم میشه!
مثل این می مونه که یه گروه جاسوس، وارد یه مملکت شده، فرض کنیم فقط پلیس های خاصی توانایی شناساییشون رو دارن، بقیه اصلا کاری بهشون ندارن. اگه این جاسوس صبر کنه، بعد از اولین برخورد، ناگهان تعداد اون پلیس های ضد جاسوسی به طرز تصاعدی زیاد میشه و همه شون رو گیر میندازن. حالا چی کار میکنن؟ همینطوری الکی چند تا زنگ میزنن به چند تا مدرسه که ما تو مدرسه بمب گذاشتیم. کلی گروه ضد بمب تولید میشن و به کار می افتن. چند جا زنگ میزنن میگن اینجا مال باند مواد مخدره، کلی پلیس مواد مخدر تولید میشن. خلاصه با چند تا از این کار ها، اون قدر اداره پلیس به هم ریخته که حالا احیانا اگه یکی شون هم گیر افتاد تصادفی، اتفاق شدیدی نمی افته.
وقتی این مسئله رو تو اجتماع بررسی میکنیم، می بینیم که این موضوع چقدر راحت میتونه به درد یه عده بخوره. مثلا وقتی تو جامعه قبل انقلاب، جوان ها دارن کمونیست میشن، یه عده دردشون اینه که بالاخره فلسفه با اسلام سازگاره یا نه! وقتی ملت دارن تو خیابون به خاک و خون کشیده میشن و میگن آقا تشریف میارین بیرون؟ دردشون اینه که بالاخره اعمال مستحبی امروز انجام شده یا نه؟ وقتی اساسا ملت اسلام و خدا رو دارن میگذارن کنار، دردشون اینه که ما باید امسال با چه ریتمی سینه زنی کنیم؟ وقتی دارن یه عده مسلمون رو میکشن (اصلا مسلمون نه، آدم) دردشون اینه که اینا سنی اند، یا ناصبی اند، آیا باید بهشون کمک کرد یا نه؟
نکته خیلی مهم اینه که هر کدوم از این موارد مهمه، در جای خودش لازمه، ولی به جای اینکه یک درصد نیروی اجتماع به اینا مشغول باشه، نود درصد اشتغال فکری ملت رو معطوف به این نکات میکنین، این خودش یه بیماریه، یه مسئله انحرافیه.
بدبختی اینجاست که وقتی این حرف رو میزنی، متهم میشی به اینکه به خدا معتقد نیستی، به تشیع معتقد نیستی، به امام حسین(ع) معتقد نیستی! برادر من، درد من اینه که تو داری عوضی هدف میگیری. به جای اینکه فکرت و انرژیت رو صرف اصل موضوع بکنی، داری به موارد نامربوط مشغول میشی. داری میشی مثل خوارج، که مسلمان ها دارن کشته میشن، علی(ع) فرمان جهاد میده، تو میگی که هنوز غسلم تموم نشده! یا اینها قرآن سر نیزه دارن، علی، تو میخواهی با قرآن بجنگی؟ مثل کسانی میشی که به جای یاری امام حسین (ع) در کربلا، دور میشن که صدای حضرت رو نشنون و به اعمال شخصی شون مشغول بشن. داری میشی مثل کسانی که در جمل، میگن علی، میخواهی به روی زن رسول خدا شمشیر بکشی؟ میشی مثل ابوموسی أشعری که در جمل فتوا میده که جنگیدن با مسلمین حرام است، وقتی میگی آخه پس چرا طلحه و زبیر بیعت شکستن؟ چرا عایشه داره مسلمین رو میکشه؟ میگی نمی دونم، ولی علی الحساب جنگیدن با مسلمین حرام است!
امروز هم قصه خیلی متفاوت نیست، کمی به دور و برمون نگاه کنیم، بسیارند دعوت هایی که حواس ما رو از بیماری اصلی منحرف میکنن، که درد هایی رو مطرح میکنن که فقط کارشون حواس پرتیه. مردم دارن تو فقر دست و پا میزنن، درگیری فکری بعضی اینه که واتیکان به دست اسلام در چند سال آینده فتح میشه! مدیریت جهان رو میخوایم عوض کنیم! گاهی دیگه اینقدر شور میشه که: بالاخره مصدق آمریکایی بود یا نه! (این دیگه آخرشه، میفرمایند که مصدق میخواست نفت رو از انگلیس بگیره، بده به آمریکا! پس آخه چرا آمریکا کودتا کرد؟)
یاد شریعتی به خیر:
وقتی در خانه حریقی در گرفته است، - دقت کنید - دعوت آن کس که تو را به نماز و دعای با خداوند می‏خواند، دعوت یک خیانت‏کار است، تا چه رسد به کار دیگر. هر گونه توجه دادن به هر چیزی در آن‏جا - هر چیزی، چه مقدس، چه غیر مقدس - به جز توجه دادن به خاموش کردن حریق، توجه‏دادنی است استحمارگرانه! و تو اگر توجه کنی، استحمار شده‏ای، خر شده‏ای! ولو با خداوند خودت صحبت کنی، ولو به نماز ایستاده باشی، ولو مشغول مطالعه‏ی بهترین آثار علمی و ادبی بشوی، یا مشغول یک کشف علمی! هر کاری که بکنی، و سرت به هر چیزی که گرم بشود، "طرف" تو را دچار استحمار کرده! دیگر رفته‏ای!
در جایی گفته‏ام: "اگر در صحنه نیستی، هر کجا که می‏خواهی باش." هدف این است که در صحنه نباشی. دیگر هر کجا که خواهی باش. و اگر در آن‏جا که باید شاهد باشی و حاضر، اما نیستی، هر کجا که خواهی باش: "چه به شراب نشسته باشی، و چه به نماز ایستاده باشی"، هر دو یکی است.
برای استحمار کردن، همیشه تو را به زشتی‏ها دعوت نمی‏کنند که نفرت زشتی‏ها تو را فراری بدهد و متوجه آن‏جایی بکند که باید به آن‏جا متوجه شوی. گاه تو را دعوت می‏کنند به "زیبایی‏ها"، برای کشتن یک حق بزرگ، حق یک جامعه، یک انسان. گاه دعوتت می‏کنند که سرگرم یک حق دیگر باشی و یک حق محق دیگر را می‏کشند.

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

Nineteen Eighty-Four

کتاب Nineteen Eighty-Four جورج اورول، واقعا فکر برانگیزه، و واقعا خوندنش تأثیرگذار.
کتاب در واقع یه تصویره از سال 1984، که اورل در سال 1948 مینویسدش. کتاب، لحن خاصی داره، یه جورایی همه اش انگار تو ترس نوشته شده. یه جایی (پایین تر اسم کتابش رو دادم) خوندم که چون اورول احساس خطر میکرد. فکر میکرد که این اتفاق نزدیکه، و باید یه کاری بکنه.
اسم کشوری که توش این ماجرا اتفاق می افته، Oceania است و اسم دو کشوری که در طول داستان یکی شون یا درگیرن باهاش، یا متحدشن (حکومت به ملت اینطور میگه)، هست: Eastasia و Eurasia
این رو از این کتاب نقل میکنم:

Huxley and Orwell: Brave New World and Nineteen Eighty-Four (Jenni Calder):
In Oceania there is a state of perpetual crisis which is used as a weapon to get people to do what is wanted, to submit to power. They are persuaded that their own individual interests are identical with the national interest... Individuals were encouraged to believe that their particular effort, their particular sacrifice, would help to win the war. In a crisis situation things can be asked of people which normally they would find intolerable...In Nineteen Eighty-Four he [Orwell] shows ordinary people unquestioningly submitting to an appalling life...
این چند تیکه رو هم از خود متن کتاب نقل میکنم:

Freedom is the freedom to say that two plus two make four. If that is granted, all else follows.

این تیکه زیر رو مایکل مور آخر فیلم Fahrenheit 9/11 از چند جای کتاب به هم چسبونده بود:

And it's not a matter of whether the war is not real or if it is. Victory is not possible. The war is not meant to be won, it is meant to be continuous. Hierarchical society is only possible on the basis of poverty and ignorance. This new version is the past and no different past can ever have existed. In principle the war effort is always planned to keep society on the brink of starvation. The war is waged by the ruling group against its own subjects and its object is not the victory over either Eurasia or East Asia but to keep the very structure of society intact.

To do anything that suggested a taste for solitude, even to go for a walk by yourself, was always slightly dangerous. There was a word for it in Newspeak: ownlife, it was called, meaning individualism and eccentricity.

این صحنه هم برام خیلی جالب تصویر شده بود. تصویر آغاز یه انقلاب درونی:

The thing that he was about to do was to open a diary. This was not illegal (nothing was illegal, since there were no longer any laws), but if detected it was reasonably certain that it would be punished by death, or at least by twenty-five years in a forcedlabour camp. Winston fitted a nib into the penholder and sucked it to get the grease off. The pen was an archaic instrument, seldom used even for signatures, and he had procured one, furtively and with some difficulty, simply because of a feeling that the beautiful creamy paper deserved to be written on with a real nib instead of being scratched with an ink-pencil. Actually he was not used to writing by hand. Apart from very short notes, it was usual to dictate everything into the speakwrite which was of course impossible for his present purpose. He dipped the pen into the ink and then faltered for just a second. A tremor had gone through his bowels. To mark the paper was the decisive act.

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

صفای پدر

همیشه رفتارهای پدرم برام آموزنده بودن. از بچگی، همیشه میشنیدم که پشت سر پدرم ملت چی میگن، حتی افراد نزدیک. وقتی جلوی پدرم این قضیه تو خونه مطرح میشد، پدرم تحلیل میکردن حرفهای اون فرد رو و توضیح میدادن که چرا فلانی فلان حرف رو میزنه و چرا حرفش غلطه. پدرم همیشه عادت داشتن بحث در مورد این مطالب رو جلوی ما بکنن. یادمه یه دفعه که گفتم این غیبت نیست؟ پدرم چیزی فرمودن با این مضمون که: نه، باید یاد بگیرین که با مردم چطوری تا کنین و تو خودتون به خودتون شک نداشته باشین. مهم اینه که آدم، درون خودش با خدای خودش روشن باشه، بقیه مهم نیستن. تلاش کن روشن کنی همیشه که چرا رفتارت صحیحه.
و همیشه حیرت میکردم که وقتی همون آدمهایی که جلو رو یا پشت سر پدرم حرف زده بودن، وقتی مشکلی پیدا میکردن، پدرم به محض اینکه میشنیدن، تأمل نمی کردن در کمک بهشون، از کمک مالی و مشاوره و توصیه گرفته، تا درمانشون در نیمه شب. یادمه از بچگی میگفتن که تلفن خونه، نباید بیش از سه بار زنگ بزنه. وقتی که شب میشد، میگفتن دیگه باید زنگ اول رو که زد، بردارین. چون اون آدمی که داره زنگ میزنه، به اندازه کافی شرمنده هست، اگه دیر برداری، فکر میکنه از خواب بیدارت کرده و شرمنده تر میشه.
همیشه وقتی ظهر میخواستن یه چرت بزنن، (بعد از در شبانه روز، سه یا پنج ساعت خوابیدن) وقتی زنگ میزدن که مریض اومده، انگار برق میگرفتشون، میپریدن، ولو اون مریض کسی بود که دو روز پیش جلوی همه به ناحق بهشون پریده بود.
وقتی بچه بودم و این شعر رو برای اولین بار خوندم: "تو نیکی می کن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز" یادمه که چقدر از ذوق کردن من از فهم این شعر لذت میبردن. همیشه این جملات رو دوست داشتن که معنای مسئولیت میداد، نه شونه خالی کردن. معنی درد داشتن واسه خود و جامعه میداد، نه تنهایی تو یه پستو.
وقتی که این متن رو برام پشت تلفن خوندن (که شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاه خود نوشته بود):

هر کس که در این سرا در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. چه آنکس که بدرگاه باری تعالی به جان ارزد ، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد

بغض راه صداشون رو بست...
بخش بزرگی از این رو از پدرم دارم که هیچ وقت، هیچ وقت تحمل نمیکنم نامردی رو، گرسنگی رو، فقر رو و بی عدالتی در جامعه ام رو. یادمه که چقدر تأکید داشتن که یاد بگیرم که چرا شعار هایی که دعوت به قناعت از روی نداری، صبر زیر فشار ظلم، صرف گریستن در حین توانایی عمل، میکردن آب به آسیاب دشمن میریختن، نه خودی.
یادمه که وقتی اولین سال بعد از رفتن صدام، مشرف شده بودیم کربلا (همون سال بمب گذاری ها) وقتی یه عربی خوشحال به پدرم جای قمه اش رو نشون داد که امسال، پس از رفتن صدام تونسته قمه بزنه، پدرم پوزخندی زدن و فرمودن که اون قمه رو به جای اینکه تو سر خودت بزنی، باید تو سر اون سربازی بزنی که داره ملتت رو میکشه. (بدبخت!)

خدایا، کاری کن، همتی ده که اقلا به گرد پای پدرم برسم...

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

دل تنگی

یادمه، حدود یه سال، یه سال و نیم پیش، یه شب به یکی از عزیزترین افراد، که در طول این بیست سال عمرم کلا شاید سالی یک بار یا دو بار می بینمش، زنگ زده بودم، گفت: تنهایی؟ گفتم: نه. گفت: کی اونجاست؟ گفتم: خدا. گفت: مؤمن به کوه و دشت و بیابان غریب نیست، هر جا که می رود همه ملک خدای اوست
خیلی از این بیت لذت می برم.
یادمه وقتی میخواستم بیام اینجا، خیلی متحیر بودم، واسه خودم هم ناگهانی بود، از یکی از عزیزترین معلم هام پرسیدم نصیحتی ندارین؟ گفت: یادت باشه، همه حرفهایی که اینجا زدیم، اونجا هم درسته. هر جا بری، خدای اینجا، خدای اونجا هم هست. امام زمانت، امام زمان اونجا هم هست...
شاید الان بیش از هر وقت، دلم تنگ شده. تنگ خدا، تنگ یه لحظه غرق شدن در دریای معرفتش، تنگ امامم... تنگ یه دوست... یه آدم...
بقول سهراب: ... وعشق، تنها عشق ...

پانوشت 1: هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست، ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست - (دستت درد نکنه ابراهیم)
پانوشت 2: این درگه ما، درگه نومیدی نیست، صد بار اگر توبه شکستی باز آ
پانوشت 3: ظلمتُ نفسی و تجرّأتُ بجهلی، و سکنتُ إلی قدیم ذکرکَ لی و منک علیّ

۱۳۸۷ فروردین ۲۶, دوشنبه

خستگی

خسته ام، خیلی.
ولی هنوز 5 هفته مونده.
و کلی بخش ها هنوز رو زمینه. هنوز یه بار هم تموم نشده، دوره کردن پیشکش!
خیلی خسته ام...

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

فقر

چیزی که همیشه آزارم میده، و هیچ وقت برام عادی نمی شه، فقره. روزی با عزیزی صحبت میکردم، فرمود علتش اینه که دوران کودکی، داستان های حماسی خوندی. داستان های حماسی، باعث میشن روح آدمی هیچ وقت در مقابل "ظلم"، احساس عادی بودن نکنه.
هر وقت یه فقیری می بینم، تمام اعماق وجودم دچار آشوب میشه. میخوام دنیا رو بهم بریزم. آخه چرا باید اینجوری باشه؟ حالم از خودم به هم میخوره. اگه رفته باشم بیرون چیزی بخرم، پیش می آد که بیخیالش میشم و بر میگردم خونه. یا شده که یه چیزی به اون بنده خدا میدم.
یکی از بزرگترین آرزوهام اینه، که تحصیلم تموم شه، به جایی برسم که به "درد"ی بخورم، پاشم برم یه جای دور، جایی که ابزار شدن دین و دنیای مردم رو برای منافع شخصی نبینم. جایی که فقط من باشم، و روح پاک آدمی.
وقتی می بینم که بعضیا چطوری احساس کباب شدن میکنن وقتی میشنون که فلانی در مورد فلان مسئله فکری فلان نظر رو داده، ولی وقتی میشنون که تو همون دنیایی که زندگی میکنن، روزی چند نفر از فقر می میرن، سری تکون میدن و زیر لب ذکری بر لب جاری میکنن که به وظیفه الهی شون عمل کرده باشن، حالم به هم میخوره.
شاید بتونم بگم یکی از عزیزترین و عظیم ترین جملات شریعتی برام این جمله است:

خدایا مرا از همه فضایلی که به کار مردم نیاید محروم ساز! و به جهالت وحشی معارف لطیفی مبتلا مکن که در جذبه ی احساسهای بلند و اوج معراج های ماورا برق گرسنگی را در عمق چشمی و خط کبود تازیانه را بر پشتی نتوانم دید!
حالم بد میشه وقتی می بینم عده ای در دانشگاه یا حوزه، پشت درهای بسته نشستن و نجات جهان رو در محکوم کردن فلان نظر در مورد فلان شخصیت تاریخی میدونن. هرگز مطلق گرایی در این زمینه نمیکنم و حکم نمی دم، ولی گاهی دعوای بعضی رو که میشنوم، زیر لب میگم تف...

خدایا پارسایان بزرگی را که در انزوای ریاضت و عزلت پاک عبادت، یا علم یا هنر، به "کشتن نفس" کمر بسته اند، هر چه زودتر توفیقشان ده! تا در این طبیعت خوب خدا، که هر موجودی را – جز این ها – معنایی است، و در این اندام زنده جهان، هر ذره ای – جز این انگل ها – سلولی و در این نظام هماهنگ خلقت، هر مخلوقی را – جز این پاکان پوک، یا، پوکان پاک – نقشی است، جایی برای حشره ای – که میداند چرا زندگی میکند – تنگ نباشد.

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

عدم صداقت

از یه چیزی بدم می آد، اونم عدم صداقته
اینکه بچه های مسلمون، تو دانشگاه تو جمع خودشون، پسر و دختر با هم لاس بزنن. آخه اگه ایراد نداره، پس چرا فقط قربون صدقه همدیگه میرین؟ اگه ایراد داره، خوب پس...؟ اینقدر آدم باشین که صداقت داشته باشین، بگین ما اینیم، و همونی که هستین رو نشون بدین.
چقدر بدم می آد از این رفتار... اصلا قابل بیان نیست... حال تهوع پیدا می کنم.
یاد این جمله کلاس اخلاق و حقوق پزشکی (Medical Ethics and Law) اوایل سال می افتم.

Values are expressed in the things we do, the ways we behave, and not merely in the things we say.

شهادات

- دوست دارم، وقت مرگم، اینطوری شهادت بدم:
أشهد أن لا إله إلا أنت، وحدک لا شریک لک، لک الملک و لک الحمد
و أشهد أنک عبده و رسوله، لا حبیب إلا أنت و أهلک
و أشهد أنک أمیرالمؤمنین، و وصی رسول رب العالمین، و باب علمه و معدن حکمته
و أشهد أنک حجة الله علی أرضه و ولی المؤمنین، القائم بالهدی و دین الحق
و لو کره المشرکون
و لو کره المشرکون...

- گفت: هنوز که هنوزه، پیامبر(ص) بالای کوه صفاست، و به ندای بلند به ما میگه: قولوا لا إله إلا الله، تفلحوا

- دلم تنگ شده برای: السلام علی أهل لا إله إلا الله، من أهل لا إله إلا الله

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

امتحان، پزشکی، و دیگر هیچ ...

چند روزیه که نوشتن اینجا واسم یه حالت خاصی پیدا کرده، یه جورایی تنها راه ارتباط من با دنیای بیرونه، بالاخره دوره درسها واسه امتحانهای آخر سال و حبس در خانه و خستگی و ...
مثل همیشه، از فهم مطالب لذت می برم، ولی از امتحان دادن اصلا خوشم نمی آد، اصلا.
دوست دارم اینجا رو نه تبدیل به یه تابلوی اعلانات، یا مانیفست، مثل بعضی بلاگ ها بکنم (که در اون صورت، عنوانم رو باید تبدیل کنم به "اعتقادات یک دانشجوی پزشکی") بلکه میخوام روان و "خاطره" بنویسم.
یه نوع فرهنگی که به صورت مخفیانه بین دانشجوها و اساتید (کلا کادر آکادمیک) پزشکی وجود داره که میدونم تو ایران هم وجود داره، اینه که کلا رشته های دیگه رو آدم حساب نمی کنن! اونم علت داره. یه مقایسه ساده بین حجم مطالبی که دانشجوهای پزشکی در طول دو سال اول میخونن و امتحان میدن و برابریش با حجمی که دانشجوهای رشته های دیگه (به جز حقوق، که اینم توضیح میدم) تا سطح دکترا میخونن، نشون میده که اینا با هم (بر طبق قول رایج که خیلی هم دور از واقعیت نیست) برابرن! البته نه همه دانشجوها، چونکه ممکنه یه دانشجوی مهندسی باشه که اصلا خودشو در سطح امتحان ها ندونه و خیلی خیلی بیشتر بخونه، ولی اون میزانی که لازمه تا هر دو پاس کنن، اینو نشون میده. البته، واسه همینه که به دوسال اول پزشکی، که فقط تو کتابخونه سپری میشه، میگن Basic Science years و به سه سال بعدش که هر چند هفته با یه کتاب قطور جدید تو یه بخش بیمارستان پرپر میزنن میگن Clinical years و باقیش هم بماند!
واسه همین هم هست که دانشگاه واسه همه رشته ها university نامیده میشه، واسه پزشکی med-school و واسه حقوق law-school! حالا باور ندارین، این رو از یه مجله طنز دانشکده پزشکی عینا کپی میکنم: (dissection room assistant یعنی یکی از کسایی که مراقبت میکنن و جنازه ها رو برای تشریح آماده میکنن)

- How did you get into this job? (dissection room assistant)
+ I was originally going to do a degree in sociology but then I realised that I didn’t want to waste my life.
یا مثلا:

Having suffered through a Masters in Law, he had given up on life and instead embarked on an opium-fuelled trip around the UK.
البته درگیری دانشکده حقوق و پزشکی، قصه ای بس طولانی دارد که به بعد موکول میشود.
حالا دوستان مهندس فحش ندن! یه کم حدیث نفس میکنم، بعد فحش بدن!
امشب که دیگه خسته شدم، یهو یه احساس غریب و دردناکی سراغم اومد. همیشه در دوران دبیرستان عادت داشتم تو همه درسها، زیاد بدونم (روشنه که "دانستن"، فعل من نیست، لطف خداست). هم ریاضی، هم فیزیک، هم شیمی، هم ... (به جز ورزش و هنر!). ادبیات و شعر هم که علاقه شخصی بود و نمیشه مقایسه کرد (بودن یکی دوتا از دوستان عزیزی که خیلی بیشتر خونده بودن). گاهی هم رفقای دانشگاهی سوال برنامه نویسی می پرسیدن، احساس میکردم که هنوز یه بعدی نیستم. چند شب پیش که با یکی از رفقای ایران حرف میزدم، میگفت که سرش بدجوری مشغول درسه. مکانیک میخونه. چون کسی نیست که بدونم مبالغه میکنه، یا تنبله و نمی کشه و ...، متوجه شدم ای بابا، پس چقدر چیزا یاد گرفته که من هیچ حسی بهش ندارم! یه جورایی افسردگی گرفتم، اینکه دیگه نمیشه همه چیز رو دونست، نمیشه صحبت همه افراد رو فهمید، نمیشه و دیره... که چقدر زود، دیر شد...

پانوشت: آخ که چقدر دلم گرفته... کی تموم میشه این 6 هفته باقیمونده؟ خدایا، تو خودت یه طوری کن که با خاطره خوش تموم شه، که از من کاری برنمی آد.

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

تصویر برون، آرامش درون

مدتها در دوران راهنمایی و دبیرستان، از این و اون میشنیدم که:
- دوران شاه، مذهبی بودن هنر بود. (تأکید روی هنر، بدون حصر)
- در خارج از کشور خیلی ها که مسلمان بودن، معلوم میشه که آب ندیده بودن، وگرنه شناگر ماهرین.
- زمون قبل از انقلاب، کسی که نماز میخوند، معلوم بود که واسه خدا می خونه، کسی ریا نمی کرد.
- حدیثی هم شنیدم که: (صدقه علی الراوی) چند کاره که هر که بکنه، بهشت برش واجب میشه: چند تا چیز، یکیش اینکه در سرزمین کفر، نماز بخونه. (یا دنبال یه جایی باشه که نمازش رو بخونه)
- حفظ دین در دوران غیبت، مثل حفظ آتش در کف دسته (حدیث). اگه دستت نمی سوزه، بدون اونی که نگه داشتی دین نیست!
- ...
خلاصه، چشمتون روز بد نبینه، شاید یکی از اتفاقاتی که مطمئن بودم برام نمی افته افتاد و رفتم اونور آب (اومدم اینور آب). اوایل میدیدم بجز جا پیدا کردن واسه نماز(!)، واقعا اصلا سخت نیست. سرت رو پایین بنداز، حواست به کار خودت باشه، سفت کارت رو بچسب، انگار نه انگار محلت عوض شده. البته شاید چون من زن نیستم، چون یکی از تفاوت های مرد و زن اینه که مرد مسلمون، میتونه خیلی راحت غیر مذهبی به نظر بیاد، ولی زن مسلمون نمی تونه، چون حجاب داره. البته اسم من همیشه تابلو میکنه منو!
خلاصه، تا اینکه یه سری اتفاقاتی افتاد که به طور خلاصه میگم: با atheism (بی خدایی، دقت: یه وقت هست میگی نمیدونم خدا هست یا نه، میشی agnostic یا لا أدری، یه وقت هست میگی خدا نیست! (یا احتمال بودنش خیلی کمه که میشه نادیده انگاشتش) میشی همینی که عرض کردم) آشنا شدم. به شدت هم داره (در حوزه ای که من زندگی میکنم) رشد میکنه و یه جورایی مُده. برای یه آشنایی ساده با مظاهر این تفکر (نه با مبانی فکریش، با بروز ظاهریش) این دو تا ویدئو قشنگن و فکربرانگیز:
برای مسلمون هایی (عموما عزیزان اهل سنتی که دیدم، ولی شیعه هم دیده ام، شاید چون کلا بیشتر سنی هست تا شیعه) که افتخار بدنی دارن، یعنی به صرف نماز خوندن، فکر میکنن همه مشکلات حله، وقتی با این تفکر روبرو میشن، احساس تحقیر میکنن، دست و پا میزنن و یا شناگر میشن(!) یا خفقان میگیرن و به اعمالشون ادامه میدن، بدون اینکه برا خودشون هم توجیه منطقی داشته باشن. ولی برای بسیاری از شیعه هایی که مبانی فکری سالمی دارن، وقتی با شکوه و سروصدای این دنیا روبرو میشن تو غرب، عبور ساده است، من چیزی دارم، غنایی دارم، که در هزار کار ظاهری دنیوی شما نیست، ولو شما مسخره کنین تو دلتون. (یاد موی سرمون رو از ته زدن به خیر!) و چون به لحاظ فکری هم غنا دارن، چشمشون دنبال دست این و اون نیست، تو دلشون هم آرامش دارن...
دوست دارم فکر کنم جزو دسته سومم (مقلد محیط – در جنگ با محیط، بدون فهم – درک محیط و حل درونی مسئله) و چقدر طول کشید بدست آوردن این آرامش، دست صاحبش درد نکنه...
نمیدونم اینبار وقتی تو ایران کسایی رو می بینم که مقلد از محیطن، چه احساسی خواهم داشت. شاید: هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است

پانوشت: این قصه سر دراز دارد...