۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

بشر بیمار - بیماری بشر

یکی از نکاتی که ممکنه به چشم بعضی ها خورده باشه، اینه که دکترها بین خودشون همیشه در مورد مریض ها نه با اسم مریض ها، بلکه میگن بیمار (تو فیلم Saw هم به این اشاره شده بود که یکی اعتراض میکنه که این فقط یه بیمار - patient - نیست، یه آدمه!) در نظر اول ممکنه به نظر بیاد که دکترها انسانیت خودشون رو از دست دادن! ولی این مسئله چند تا نکته مهم داره:
- فکر کنم اساسا فلسفه این قضیه، اینه که اطلاعات مریض ها فاش نشه. یعنی وقتی دو تا دانشجو دارن تو آسانسور بیمارستان در مورد خانم ... که فلان مریضی رو داره بحث میکنن، ملت نفهمن که در مورد کی دارن صحبت میکنن!
- یکی دیگه که واسه من مهمه اینه که مسئله حالت انتزاعی پیدا میکنه. میشه مثل محاسبه مساحت یه زمین، نه لزوما مساحت فلان زمین! ولی این مسئله یه جوریه. چرا؟
وقتی بری سر زمین یه نفر که تمام زندگیش، یه صد متر زمینه، و خیلی راحت جمع و تفریق کنی، طرف احساس بدی پیدا میکنه، نه؟ حالا در مورد بدن یه آدم چی؟ میگن یکی از اتفاقاتی که واسه دکترها می افته، اینه که آروم آروم، مریض تخت شماره 4، تبدیل میشه به کبد روی تخت شماره 4، زخم معده تخت شماره 6، و ...
یه جورایی، دکترها از اینکه خودشون رو به لحاظ احساسی داخل کنن، جلوگیری میکنن. شدیدا توصیه میشه که از emotional involvement، خودداری کنیم. شاید به قول فیلم Godfather:

It's not personal, it's business.
ولی من مخالفم. ترجیح میدم آدم بمونم و personal، ترجیح میدم با هر اتفاقی بلرزم و از خدا میخوام که شرح صدری بده که قضاوتم تحت تأثیر قرار نگیره، که در اوج رقت احساسی، سخت ترین تصمیم ها رو به صحت بتونم بگیرم، که علی(ع) وار بشم...
این عکس رو از مجله Student BMJ زیر عنوان یه مقاله ای با عنوان When my patient died برداشتم که دقیقا احساس فعلی من رو منعکس میکنه. همون احساسی که تو فیلم شهر فرشتگان (City of Angels) اون زن جراح قلب داشت. از هر مرگی قلبم درد میگیره، فشار خونم میره بالا... واقعا میترسم از اینکه احساسم رو از دست بدم. به قول Matrix:

To deny our own impulses, is to deny the very thing that makes us human.

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

تبریک تعقل

داشتم فکر میکردم که "تعقل"، وجه تمایز تشیع اثنی عشری با تمام ادیان و مذاهب دیگه است. "مسئول" بودن آدمی در مقابل وجدان خودش، چیزیه که به ما تیغ محکم میده. وقتی که یه مسیحی به من میگه که درسته که ما احساسی از خوب و بد داریم، ولی خوب و بد واقعی رو فقط خدا میدونه و او باید به ما بگه. پرسیدم یعنی اگه تو بر اساس داده هات، کار خوبی بکنی، ولی داده هات غلط باشه (و تو نمیتونستی کاری در مورد داده هات بکنی) آیا مقصری؟ گفت آره. گفتم اینجا تمایز ماست. هر دین و مسلکی که به من بگه من اینجا مقصرم، من الان نمی تونم بپذیرمش. گفت Bible میگه که انسان هم روحه هم گوشت، در مقابل هر دو مسئوله، اینجا روحت بیگناهه، گوشتت مقصر. و من مات و مبهوت مونده بودم که آدم چگونه میتونه به چنین مزخرفی معتقد باشه!
مثالی که زدم این بود که اگه تو ببینی که یه کوری به سمت چاه میره و پاشی و از مسیر چاه منحرفش کنی و از قضا یکی به تو دارو زده باشه (و تو نمی دونستی) و تو بد میدیدی و در واقع طرف رو به سمت چاه هدایت کردی و افتاد تو چاه، آیا مقصری؟
من با تمام وجود می یابم که نه. چرا باید تعصب مذهبی، آدم ها رو اینقدر کور کنه، که یه روشنفکرترشون بگه من نمی دونم، علما(ی مسیحی) در این زمینه اختلاف دارن. من افتخار میکنم به تشیعی که مفهوم جاهل رو به تو قسم "قاصر" و "مقصر" تقسیم میکنه. به تشیعی که درس اولش "عقل" ـه. نه مثل تسنن که عقل براشون بعد از کتابه (که نمیدونم چرا اسمشون شده اهل سنت، مگه عمر اول کسی نبود که گفت حسبنا کتاب الله، و هذیان به پیامبر(ص) نسبت داد؟). که وقتی کسی از عالمشون (مالک بن انس) می پرسه در مورد آیه "الرحمن علی العرش استوی"، میگه "الإستواء معلوم، والکیفیة مجهولة، والإیمان به واجب، والسؤال عنه بدعة". این خنده دار نیست؟ یکی نبود بگه آخه نامرد، بیا از منبر پایین، بگو من نمیدونم، بریم از باب علم بپرسیم.
نمی فهمم چرا بعضی ها دوست دارن مذهبی باشن، و در این راه، همه وجدانشون رو قربانی میکنن، به امید یه چیزی که پذیرفتن، چون خواسته ان (Faith). باورم نمی شد وقتی از یه دانشجوی پزشکی یهودی شنیدم که بالاخره باید یه مرحله ای رو ایمان داشت و پرید (leap of faith)، میخواستم بگم، آخه چرا؟ شما دیگه چرا؟؟؟
آخه اگه تو می پری، و حالا معتقدی که هر چی این کتاب مجهول السابقه بگه راسته، چطور میتونی پا رو خوب و بد ذاتیت بذاری؟ اگه حقیقت این کتاب رو یافته بودی، لا اقل میگفتی که معتقدی که خالق، مالکه و این مالکیت اولویت بر همه چیز داره، ولی نامرد، وقتی می پری چرا؟
درک نمی کنم، چطوری بعضی ها، از تمام شخصیت و اختیارشون میگذرن، آدم کشی و هزار پستی رو تأیید میکنن، چون اختیار میکنن؟ چون اختیار میکنن که آنچه می یابند، دروغ است، و آنچه میخواهند، حقیقت است؟ این چه بیماری روانی ایه؟
یاد این آیه عظیم قرآن می افتم که مجرمین میگن: "و قالوا ربنا إنا أطعنا سادتنا و کبرائنا فأضلونا السبیلا"
و یاد این جمله فیزیکدان برنده نوبل، Steven Weinberg، می افتم که:

With or without religion, good people will do good, and evil people will do evil. But for good people to do evil, that takes religion.
چقدر بشریت پای حماقت و خودخواهی یه عده داده که همچین جملاتی گفته بشه؟ گاهی وقتی میخوام صحبت از "دین" بکنم، میخوام بگم ببین، "دین"، آنگونه که من میخوام ازش حرف بزنم، religion، آنگونه که تو میشناسی نیست. ایمان، faith نیست، و ...
ولادت دو نور، دو منبع نور، ستاره و یکی از علاماتی که به آن هدایت شده ام، مبارک باد.
و علامات و بالنجم هم یهتدون (نحل 16)

پانوشت: خنده دار اینه که در همه ادیان، چنین روانی هایی پیدا میشن...

۱۳۸۷ فروردین ۴, یکشنبه

سال نو و مشغولیت های نو

خب، سال نو همه مبارک!
من هم که شدیدا مشغول آماده شدن واسه امتحان های آخر سالم. خصوصیت پزشکی اینه که واقعا بذاته یه دانش نیست. مجموعه ای از دانش های مختلفه که کاربردش در زمینه بدن آدمی بررسی میشه. واسه همین واسه تدریس پزشکی، ما یه استاد داریم که پروفسور بیوشیمیه، یکی دیگه آناتومی، یکی دیگه ژنتیک و ... هر چند از دیدگاه مردم عادی، شاید اینا فقط مال پزشکی باشن، ولی واقعیت اینه که اینطور نیست. ژنتیک غیر از پزشکی، هزار جور کاربرد داره، از طراحی باکتری هایی برای مصارف صنعتی بگیر تا هوش مصنوعی! همینطور یه آناتومیست، نه فقط در مورد آدم، که در مورد حیوانات هم مطالعه مقایسه ای میکنه (که نتایج خیلی مهمی برای پزشکی امروز داره). خلاصه، نکته جالب اینه که برنامه درسی قطعی ای نیست، هر کی میاد بخش رشته خودش رو توضیح میده و میره، هر چند برای پاس کردن، یه طرح کلی هست، ولی برای رقابت، اصلا نیست، هر چی بیشتر بخونی، بیشتر میدونی، و واقعا نمیشه تموم کرد...
خلاصه، دو روز پیش داشتم سیستم اعصاب میخوندم، یاد این حرف یه استاد افتادم:

You know, you can be a shit surgeon and still you won’t kill your patient. You can be a shit physician and still your patient wouldn’t die. Human body is really amazing in being able to adapt and cope. It’s really hard to kill!
و واقعا این حرف صحیحیه. واقعا گاهی وقتی داری میخونی، می بینی که واقعا از کار افتادن این سیستم خیلی سخته و از مرگ تعجب میکنی. از یه طرف دیگه وقتی داری پاتولوژی (pathology: study of diseases and their characteristics) میخونی، می بینی این بدن به چه موی نازکی بنده، و نگرانی از اینکه چقدر سخته حل کردن مشکلات...
بعد از اینکه این دو رو میگذاری کنار، میشینی فکر میکنی، تلاش میکنی این دو تا رو جور کنی، ولی خیلی مشکله که یه احساس ثابت داشته باشی، یه جورایی مثل خوف و رجا می مونه. بینش وایستادن خیلی سخته، به خصوص واسه یه عمر...
شاید تنها احساس شبیهش در ریاضیات، احساس وقتیه که یه مسئله هندسه یا ریاضی فکری مثل یه معادله دیفرانسیل میذارن جلوت. اون احساس که نمی دونی که کی راه حلش به ذهنت خواهد رسید، و اصلا آیا خواهد رسید یا نه...
پانوشت 1: الان که این رو نوشتم، احساس میکنم واقعا آدم خدا رو در هر دو اینها می بینه. در عدم قطعیت مرگ و زندگی، در عدم قطعیت معرفت، ...
پانوشت 2: به چند نفر تلاش کردم زنگ بزنم، خط ها خیلی مشغول بود، گفتم بعدا. ولی چه قدر احساس خوبی بود، وقتی که ایمان بهم زنگ زد. بعضیا تو حرف زدنشون صفا هست. خصوصا اینکه سرما خورده بودم و گیج بودم و درست تشکر هم نکردم! توقع زنگ زدن نداشتم، ولی وقتی زنگ زد، به این فکر افتادم که چرا "هیچ" کس دیگه زنگ نزد؟ نمیخوام به کسی عذاب وجدان بدم، ولی گاهی وقتها، رفتار بعضی آدمها، سطح استاندارد رو بالا می بره:

They set the standard, not merely accept it. Let alone not meeting it!
پانوشت 3: ...ربنا اغفر لنا و لإخواننا الذین سبقونا بالإیمان، و لا تجعل فی قلوبنا غلا للذین آمنوا، ربنا إنک رئوف رحیم

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

شبی در کلیسا

دیشب به دعوت یکی از بچه های پزشکی که باهاش روز جمعه یه بحثی داشتم (که اگه وقتش شد، می نویسم حتما) رفته بودم یه مراسم تو کلیسای King’s College London. چون خودش بنده خدا تو بحث حسابی کم آورده بود و من هم یه خورده زود رسیده بودم، من رو به یکی که ریاضی خونده بود و PhD هم گرفته بود معرفی کرد که ارشادم کنه. خلاصه، وقتی فهمیدم ریاضی خونده، کلی خوشحال شدم و کتاب Advanced Calculus قطوری که دستم بود (که تو راه میخوندم) رو نشونش دادم و از علاقه شدیدم به ریاضی صحبت کردیم و ... بالاخره رفتیم سر اصل مطلب، که آیا عقل اولویت داره، یا تورات و انجیل (یا هر کتابی که ادعای آسمانی بودنش میشه)؟ وسطای بحث دیدم داره حرفهای جالبی میزنه که بعدا ممکنه یادش بره، بنابراین رو یه ورق، چند تا جمله که بهش میرسیدیم رو مینوشتم. (علت شروع به نوشتنم هم حیرتم از اولین جمله اش بود که به شدت به توحیدی که من یافته ام نزدیکه. بهش گفتم اگه یه نفر تو عمرش چیز شیرین نچشیده باشه، و فقط ترش و شور و تلخ چشیده باشه، چجوری شیرینی رو براش توصیف میکنی؟) اینم از اون جملات:
- If somebody hasn’t experienced something (nothing like it), there’s no way to describe it but by saying it’s not --- (all else).
- To describe God, something else should be like it.
- A and B are like each other in a way(c): c ∈ A ∩ B
- If A has c (c ∈ A) then A has not created c.
- [If God is like father (in any way), God has not created fatherhood -> who has created it?]
این جمله بالایی رو فقط گفتم، ننوشتم.
- definition: God is attribute means God is not attribute’ (anti-attribute)
- God is just: actions (by God) are like just actions.
- If somebody tells me he’s from God, firstly, whatever he says that God has said, has to match what I already know is right.
چون قصه بدینجا رسید، شهرزاد لب از قصه فروبست! مراسم شروع شد و ما رفتیم برای مراسم که شرحش بماند. فقط همین که یه قسمت مراسم یه واعظ (preacher) (از این مدلاش که مزدوجند) صحبت کرد، یه جمله اش باحال بود، نوشتم:
Faith is transferring your cross to the Lord Jesus Christ.

پانوشت: در مورد انتخابات، خیلی رفقا نوشتن، من هم دورم، تجربه دست اول ندارم، ولی خیلی خوندم، واقعا ...

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

ریاضیات

دوباره یاد ریاضیات کرده ام، درست دورانی که باید تمرکز کنم واسه دوره کردن برای امتحان های آخر سال!
آخ، دلم چقدر لک زده واسه چند ساعت سیر دل ریاضی خوندن...

Shadowlands

- ... I know how hard you've been praying. And now God is answering your prayer.
+ That's not why I pray. I pray because I can't help myself. I pray because I'm helpless. I pray beca... I pray because the need flows out of me all the time, waking and sleeping. It doesn't change God. It changes me.

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

من و Proof

نمیدونم چرا، ولی هر وقت قسمت هایی از فیلم Proof یا A Beautiful Mind رو می بینم یه احساس ارتباط عمیقی بین خودم و نقش اول های فیلم احساس میکنم. یه احساسیه که باعث میشه تا مدتی از اطرافم بی خبر بمونم و در توهمات خودم غوطه ور بشم. همیشه این احساس رو دارم که اگه من فلان کار رو میکردم چه میشد؟ اگه میرفتم ریاضی چه میشد؟ اگه میرفتم شیمی چه میشد؟ اگه میرفتم فیزیک محض چه میشد؟ و هیچ جوابی ندارم، فقط فکره و یه احساس عجیبی در دلم میاد، یه جور دلشوره، به قول پدره تو فیلم Proof:

You’ll never know what oceans of work you lost...
متأسفانه یکی دوبار این حرف رو به یه کسایی گفتم که احساس نزدیکی خاصی اون لحظه بهشون داشتم و ناگهان احساس کردم که برداشتشون اینه که من دوست دارم که خودم رو "نابغه دیوانه" بدونم و این یه جور خودنماییه و ... شاید حق با اونها بود ولی اصلا فکر نمی کنم چنین باشه. من تا حدی توهمات دارم. اخیرا گاهی جیغ یا صدایی می شنوم که صادقانه نمیدونم واقعین یا نه. نمیدونم هم چرا الان دارم این رو مینویسم، شاید دنبال یه جوابم. یه چیزی که کمی آرامش بهم بده. این متن رو ایندفعه می نویسم، بلکه از کسایی که من رو میشناسن و این رو میخونن، هر چند زیاد نیستن، کسی جوابی برام داشته باشه.
در آخر هم، دو تا از دیالوگ هایی که خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم، اولی که بدون هیچ توضیحی اینه: (بشدت با گوینده این جملات احساس همذات پنداری دارم. اینکه برداشت بقیه از رفتار های اون چیه. اینکه میدونه بقیه دارن بد برداشت میکنن، اما نمیتونه یا نمیخواد تغییر کنه، اینکه در ارتباطات اجتماعی، خیلی وقتها واسش مهم نیست که طرف مقابلش کیه، یا ...)

How many days have I lost? How can I get back to the place where I started? I'm outside a house, trying to find my way in, but it is locked and the blinds are down, and I've lost the key, and I can't remember what the rooms look like or where I put anything. And if I dare go in inside, I wonder... will I ever be able to find my way out?
هر چند فکر نمی کنم دومی برای کس دیگه ای معنی داشته باشه، اینه: (اگه حسش نکردین، اصلا مهم نیست، شاید لازم باشه فیلم رو دید، تا احساسش رو فهمید، ولی بالاخره نویسنده این متن تو فیلم یه graphomaniac ـه. یعنی همینطوری مینشینه و شر و ور مینویسه. تنها نکته اش اینه که این یارو ریاضیدان بود)

Let X equal the quantity of all quantities of X. Let X equal the cold. It is cold in December. The months of cold equal November through February. There are four months of cold and four of heat, leaving four months of indeterminate temperature. In February, it snows. In March, the lake is a lake of ice. In September, the students come back and the bookstores are full. Let X equal the month of full bookstores. The number of books approaches infinity as the number of months of cold approaches four. I will never be as cold now as I will in the future. The future of cold is infinite. The future of heat is the future of cold. The bookstores are infinite and so are never full except in September.
کلا خیلی با Proof ارتباط برقرار میکنم، علامت بدیه؟! نمیدونم...

پانوشت 1: امیدوارم کسی از نوشتن این ناراحت نشه.
پانوشت 2: بولد (Bold) کردن یه نوشته، یعنی آقا، من رو بخون. ایتالیک (Italic) کردنش، یعنی ای کسی که داری من رو میخونی، این تکه نوشته واسه نویسنده یه معنی خاصی داره!
پانوشت 3: فکر کنم سر فیلم گریه کردم، زیاد.
پانوشت 4: کسی جوابی داره واسم؟

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

تدریس

حدود دو سه هفته پیش، پا شدم رفتم قسمت "داوطلبی" (volunteering) دانشگاه برای تدریس. جور میکنن که بری مدارس به بچه ها در درسشون کمک کنی. (حقوق نداره، خیلی دانشجوها برای بهتر شدن CV شون اینکار رو میکنن)
خلاصه، امروز اولین جلسه بود، تصورم خیلی غلط بود. وضع این بنده خدایی که به من گفتن بهش کمک کنم، خیلی خرابه، تازه این جزو کساییه که رو مرزن (C-D) که میخوان با یه کمک اضافه نمره شون C بشه.
واقعا دلخراش بود، جدا از اینکه جدول ضرب رو حفظ نبود و ضرب هایی مثل 3 × 5 رو این طوری حل میکرد که با انگشتش تا سه میشمرد و هر بار پنج رو جمع میکرد (واسه همین سر 6 × 4 گیرپاچ کرد. شش بار جمع کردن چهار سخته بالاخره!)، کلا همیشه به مدل حل مسئله قبل نگاه میکرد و بعدی رو حل میکرد و وقتی صفحه خالی میگذاشتم جلوش، اولی رو همیشه اشتباه میکرد. واقعا دلم سوخت. یهو به فکر فرو رفتم که واقعا چرا من (و تا اونجایی که میدونم بچه های مدرسه مون) اینجوری نشدیم؟
یه اتفاق فجیع هم افتاد. یه مبحثی دارن به اسم value for money که مثلا وقتی دو کیلو شیرینی، پنج پونده و سه کیلو شیرینی، هفت پوند، کدوم واقعا ارزونتره. ازش پرسیدم کدوم رو میخری؟ گفت پنج پوندیه رو، گفتم چرا؟ گفت ارزونتره. گفتم خب، ببین، بر اساس یک کیلو کدوم ارزونتره. گفت اگه پول نداشته باشی، همیشه ارزونتره رو میخری. اینجا برا چند ثانیه مبهوت شدم، واقعا قلبم درد گرفت. بعد ادامه دادم که نه، ما میخوایم برونیم کدوم ارزونتره، به مبلغش نگاه نکن و ... ولی واقعا به بچه هایی از این دست میخوری که بنده خدا ممکنه وضعیت مالی مناسبی هم نداشته باشه (البته به لحاظ غذا، مسکن و بهداشت از طرف دولت تأمین میشه اگه وضعشون مناسب نباشه. هر چند ممکنه مسکنش چندان دلچسب نباشه!) چی میتونی بگی؟
بعد از حدود یه ساعت و سه ربع سر و کله زدن، دیگه سر درد گرفته بودم.
جالب بود که بعدش که مسئول مدرسه ازمون نظرمون رو پرسید، همه گفتن خوب بود، من گفتم این بنده خدا اصلا هیچ کدوم از مفاهیم رو درک نکرده، فقط داره حفظ میکنه شیوه حل رو. گفت کی؟ گفتم فلانی. گفت اتفاقا همین الان اومد با من دست داد و گفت که خیلی خیلی ممنون، خیلی برام مفید بود. باز دوباره شوکه شدم! (شاید تا حالا تو عمرم معنی عبارت "دهنش باز موند" رو درک نکرده بودم) معلمه بهم گفت:

Don’t take it hard on yourself or them. These kids just have to get a C.
موقع بیرون اومدن با خودم گفتم شاید واقعا برام قابل درک نیست که بعضی ها ورقه ای رو امتحان میدن که ماکزیممش C ـه. واقعا درک نمی کنم...

پانوشت: راستی یادم رفت بگم، این سطح تقریبا یه چیزی بین دوم دبیرستان - سوم دبیرستان ماست. خدا رحم کنه وقتی بخوام جبر کار کنم.

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

اولین تجربه تشریح

تشریح بدن آدم، کار خاصیه از چند جهت
- هر کسی اجازه اش رو نداره. طبق قوانین خدا (و انسان!) مجاز نیست، مگر اینکه برای نجات جان زنده ای باشه
- وجه تمایز دانشجوهای پزشکیه با دانشجوهای همه رشته های دیگه
- مایه هیجان و پرس و جوی میان کساییه که میخوان تلاش کنن و وارد پزشکی بشن
- یکی از مواد درسیه، که با همه واحد ها متفاوته، از این جهت که شدیدا روح رو تحت تأثیر قرار میده
- ...
هنوز یادمه، اولین بار که رفتیم سر بدنی که گروه ما باید شروع میکرد به تشریح، اونم تشریح قفسه سینه، همه دور ایستاده بودند و نگاه میکردند. پیشقدم شدم (با یه حالت مثلا نترس!) و روکش پلاستیکی آبی بدن رو کنار زدم و زیر یه پارچه سفید، یه بدن بود... به خاطر مواد شیمیایی ای که به بدن میزنند که فاسد نشه، رنگ و جنس پوست غیرقابل مقایسه با پوست عادیه، کمی قهوه ای میشه و کدر. سر بدن رو پوشانده ان که خشک نشه، بنابراین، این آدمی که روی تخت دراز کشیده و داشتیم به قفسه سینه اش نگاه میکردیم، فقط به نظر یه مدل ممکن بود بیاد. باز هم همه داشتن نگاه میکردن. تیغ جراحی رو دستم گرفتم، گذاشتم یک وجب زیر گردن، و فشار دادم توی پوست. اصلا تجربه ای بود که قابل وصف نیست. یه لحظه احساس کردم که این بدن، مال یه مادریه، که همین الان شوهرش یا بچه هاش هنوز ممکنه عزادارش باشن، مثل مادر بزرگ عزیز خودم. هنوز، سر هایی زنده هستن که عمیق ترین آرامش ها رو با گذاشتن سر به روی این سینه تجربه کرده ان و خدا میدونه که چه راز هایی تو این سینه نهفته بوده...
... ولی نمیشه صبر کرد، تیغ رو فشار دادم. در حالی که مواظب بودم لایه پوست و چربی رو رد نکنم و وارد لایه عضلانی نشم، تا پایین جناغ تیغ رو آوردم و بعد از لبه قفسه سینه، تا پهلو رو باز کردم. دستم رو به پوست گرفتم و تلاش کردم بلندش کنم، طبیعتا پوست چسبیده بود به بدن و ... تلاش کردم بقیه رو هم به دخالت دعوت کنم، به یکی گفتم بیا این رو بگیر، تیغ رو به دیگری دادم و گفتم یالا، لایه پوست و چربی رو جدا کنین، ولی وارد عضلات نشین، و خودم کمی فاصله گرفتم. احساسش هنوز تو ذهنم باقیه، و شاید تا آخر عمرم باهام می مونه، احساس بریدن، جر دادن، و بلند کردن لایه ای از پوست بدن آدمی... واقعا احساس متفاوتی بود و چقدر احساسیه که نه بهش میتونم افتخار کنم، نه ژست علمی میشه باهاش گرفت، تجربه ای بود، از اون جنس که میتونی بیان کنی، ولی شاید معدود باشن کسایی که بفهمن دقیقا چه حالی داری. حال کسی که مرتکب کاری شده، "تابو"یی رو شکسته و نه هیجان، شاید کمی مضطربه.
پزشکی تو هر مرحله اش این پارادوکس رو داره. پارادوکس نگاه به مریض، به عنوان یه موضوع کاملا علمی، و یا نگاه به مریض به عنوان یک "انسان". و واقعا چه دنیایی تو این پارادوکس نهفته است...

..هنوز هم هر دفعه که وارد اتاق تشریح میشم، یه جوری میشم.

حرفهایی برای نگفتن

یکی از عزیزترین دوستان، من رو یاد این متن انداخت:

حرفهایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هر کس به اندازه ی حرفهایی ست که برای نگفتن دارد...
و کتابهایی نیز هست برای ننوشتن
و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی
که باید قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم
و جلدش را به صاحبش پس دهم
و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم
و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت...
(دکتر شریعتی)

واقعا قلم شریعتی متفاوته، و نمیدونم چرا...