۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

تکامل

دیشب سرم درد گرفت! یه سخنرانی گذاشته بود انجمن مسلمان (که سنی هستن) اینجا با عنوان "شکست تئوری تکامل" “Collapse of the Evolution theory”، یه جراح مغز از ترکیه از طرف مؤسسه هارون یحیی اومده بود، صحبت میکرد. در تمام طول چرت و پرت گفتن هاش، هی حرص میخوردم که شما ها بیشعورین، آخه چرا اسلام رو بدنام میکنین؟ شماها که نمیتونین درک کنین، که در عین حال که یه اتفاق از طریق یه پروسه اتفاق می افته، همچنان خالقش خداست، چرا از قرآن مایه میگذارین؟ شما که تو توحید اینقدر پیاده این، آخه چرا اینقدر به خودتون اسم مسلمون می چسبونین؟
واقعا شرم آور بود، تمام بیولوژیست های سالن بلند بلند میخندیدن به حرفهای یارو. استدلال که نبود، یه مشت مزخرف بود که هی هم بهش اسم scientific میداد. کلی ملت که پاشدن رفتن.
تازه اعتراض هم میکردن که چرا نگذاشتین تو سالن داروین این سخنرانی برگزار بشه، تو همون ساختمونی که خود داروین زندگی میکرده! آدم میگه خب، بالاخره حق سخنرانی رو که نباید گرفت، ولی بعد از سخنرانی، فکر میکردم، میشه طرحی داد که جلوی خزعبل گویی رو گرفت؟ احتمالا نه! بالاخره خدا رو شکر نگذاشتن تو سالن داروین برگزار بشه، وگرنه شورش می شد!
فقط خدا میدونه که چه حالی داشتم...

پانوشت: یاد این جمله از شریعتی افتادم که برای نابود کردن یک حقیقت، خوب به آن حمله نکن، بد از آن دفاع کن! یا در واقع این جمله از نیچه:

The most perfidious way of harming a cause consists of defending it deliberately with faulty arguments.
- Friedrich Nietzsche
واقعا سنگ تموم گذاشتن در بد دفاع کردن از اسلام.

۱۳۸۶ اسفند ۴, شنبه

مراحل مرگ

استاد جامعه شناسی مون (که به خدا اعتقاد نداره) گفت:
تو پزشکی، به کسی که خبر مرگ میدن، پنج مرحله داره:
1-Denial and Isolation
پیش چند تا دکتر دیگه هم بریم، این شاید سوادش کم باشه، که بعد از اینکه مطمئن شد، باعث میشه منزوی بشه.
2-Anger
3-Bargaining
معامله، مثلا یا با پزشک ها، که مثلا این داروی جدید رو روی من امتحان کنین. یا با خدا: اگه من خوب بشم، تغییر میکنم و ...
4-Depression
5-Acceptance
که گفت شاید بهتره بگیم Resignation، طرف تسلیم میشه، دیگه حوصله ادامه دادن نداره. بقول یه مریضی:
I just want oblivion!
حالا من فکر میکنم، اگه بهم بگن شش ماه دیگه می میری، من چه مراحلی خواهم داشت؟
و اصلا، آیا همین الآن بهم نگفته اند که خواهی مرد؟!

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

مکالمه

گاهی اوقات یه مکالمه، یه دیالوگ، یه تلفن چقدر به آدم روحیه میده! یاد رفقای قدیمی بخیر. دلم برا همشون تنگ شده...

Dead Poets Society

این فیلم رو هر دفعه می بینم تحت تأثیر قرار میگیرم. حرفهای Mr. Keating واقعا عمیقه و مهم. ایندفعه که آخرش رو تصادفا نگاه کردم، با خودم گفتم، تأثیر کدوم یک از معلم هام رو میتونم شبیه ترین بدونم به تأثیر این معلم روی شاگرداش؟ که از رسومی که غلطه و برات وضع کردن ببری؟ کلی فکر کردم، آخرش چند نفر به ذهنم رسید، ولی شاید شبیه ترین تأثیر رو آقای دوایی داشتن. مدیر دبستان، یا بهتر، ادبستان. جلسات دوران راهنمایی، و این دو سه جلسه صحبتی که اخیرا داشتم باهاشون، واقعا نمیدونم چطوری از این مرد به خاطر این همه کاری که برام کرده و نمیدونستم تشکر کنم. چطور میشه که تفکر یه آدم اینقدر عمیق و محکم میشه؟ اونقدر محکم که خیلی روشن به کسی میتونه بگه تمام این مرزها و ارزشهای ساخته محیطت رو چالش کن و خوب هاشو بردار...
یه نکته ی مهم هم به ذهنم رسید، نمیشه این حرفها رو به هر دانش آموزی گفت، چون ممکنه برداشت بیکارگی از این حرفها بکنه. این حرفها، حرفهاییه که باید به کسی گفت، که میدونه به درسش (وظیفه اولیه اش) چطوری باید رسیدگی کنه و راهی میخواد بیش از این. شاید واسه همین هم بود که Keating تو یه مدرسه سطح بالا این حرفها رو میزد.
واقعا دیالوگ هاش زیباست...

۱۳۸۶ بهمن ۲۹, دوشنبه

از مارکس

بعضی حرفها و شعارها هست که آدم میشنوه و تأیید میکنه، ولی وجدان کردنش لزوما رخ نمی ده. این یکی دو روزه، با توجه با اتفاقاتی که در طول چهار پنج ماه اخیر برام افتاده، این جمله رو درک کردم که "خودت رو به شرایط تحمیل کن، نگذار شرایط خودشون رو به تو تحمیل کنن". تصمیم گرفتم که بجای اینکه دنبال درس ها و امتحانات بدوم، درسها رو دنبال خودم بدویدن بندازم. مثل دوران دبیرستان، چند تا کار رو شروع کنم.
برای آغاز، رفتم کتابخونه دانشگاه، یه کتابی که مدتی پیش دیده بودم رو برداشتم، عنوانش : “Karl Marx and Friedrich Engels: The Communist Manifesto”، کتابی که دنیا رو تکون داد. تو مقدمه اش یه جمله بود از مارکس که خیلی خوشم اومد:
Philosophers have hitherto merely interpreted the world in various ways; the point, however, is to change it.
واقعا به فکرم فرو برد.

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

دلسوزی


گاهی اوقات آدم فقط قصدش کمکه. و اینکه به یه کسی که خیلی دوستش داره بگه که چرا داره اشتباه میکنه، فقط از سر نگرانی و دلسوزی. ولی برداشت طرف مقابل...
وقتی خراب میشه، حالم از همه چی به هم میخوره

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

بی خوابی

امروز یه نمایشگاه با عنوان Sleeping & Dreaming رفته بودم. یه مبحث خیلی جالب داشت که به فکرم فرو برد. مسئله بی خوابی (Insomnia) خیلی جالبه. بعضی ها تلاش کردن چندین روز بیدار بمونن و نخوابن، 9 روز، 11 روز ... ولی یه سوال، واقعا مرز تحمل بیخوابی کجاست؟ هنوز مبانی بیوشیمی خواب رونخوندم، ولی یه نکته خیلی جالب هست. مثلا تو زندان ها یه شیوه شکنجه، بیخوابی دادنه، تا میخواد چرتت ببره صدا میکنن، میزنن، میگن صاف بشین و .... یه خبرنگاری که میدزدنش میبرنش تو آلمان اینطوری بوده، میگه بعد از مدتی بیخوابی دیگه واست مهم نیست. احساس بی تفاوتی (apathy) پیدا میکنی و هر چی بخوان میگی،

but in my case, there was nothing to tell!
یه بیماری هم هست به نام Fatal Familial Insomnia (بیخوابی خانوادگی کشنده) که یه بیماری ژنتیکه که خودش رو تو میان سالی نشون میده (تو دنیا 25 نفر تا حالا!) یه فیلم از یکی از این ها بود، بنده خدا 6 ماه بیدار موند و بعدش مرد. باور کردنی نیست. گاهی اوقات به نظر میومد که داره چرت میزنه ولی نوار مغزی میگفت هنوز بیداره و ...
حالا سوال من اینه اگه یه نفر یکی دیگه رو همینطوری بکشه، مجرمه. اگه بعد از ده روز بیداری بکشه، احتمالا مجرم نیست. این مرز رو چجوری میشه تعیین کرد؟!

۱۳۸۶ بهمن ۲۴, چهارشنبه

اول دفتر

بسم الله الرحمن الرحیم
یا صاحب الزمان، أدرکنی
از وقتی که بچه بودم و یادم می آد، هر وقت چیز جدیدی یاد میگرفتم، دوست داشتم به همه اطرافیانم هم نشون بدم، به همه این رو نشون بدم. نه اینکه بگم "من" میدونم، بلکه بگم فلانی، "این هست". این احساس رو شاید بیش از همه در وصف امیرالمومنین(ع) از پیامبر (ص) دیدم که "طبیب دوّار بطبه" که چقدر دوست دارم اینگونه باشم یا در شعر شریعتی که:

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازند
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یک ریز و پی در پی
دَمِ گرم خودش را
در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را

این وبلاگ رو در بیستمین سالگرد روزی که متولد شدم شروع میکنم. محلی که برای دل خودم مینویسم و ارتباط با دوستهای نزدیکم. علت نوشتنم، پدرم که قلمم و فکرم از اوست، مادرم که نازک دلیم از اوست، و برادر و خواهرم، که تجلی عمیق ترین احساساتم هستند. باید از ایمان یه تشکر ویژه هم بکنم، بالاخره آغاز به وبلاگ نویسیم اوست و از این جهت متشکرشم. از محمد هم باید تشکر کنم، به خاطر اینکه نشونم داد که میشه نوشت، ولو کم.
نمیتونم این پست رو تموم کنم و نگم که چقدر دوستدار اهل بیتیم، که هر چه دارم، از اونهاست. و از خدا طلب هدایت میکنم و نور، که اگر سرمایه ای هست، همینست.
یا علی